اسطوره‌ای از تاهیتی

دختر مشکل‌پسند

«تائیا» هیجده ساله شده بود. او دختری بود بلند بالا و لاغر اندام و دارای زیبایی و لطافت خاص دختران تاهیتی. پدرش فرمانروای بخش بزرگ «ماراآ» و «راآتیرا» و بسیار پاکدل و نیرومند بود، با خود اندیشید که وقت
سه‌شنبه، 4 خرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
دختر مشکل‌پسند
 دختر مشکل‌پسند

 

نویسنده: ا. و. دوفور
مترجم: اردشیر نیکپور



 

 اسطوره‌ای از تاهیتی

«تائیا» (1) هیجده ساله شده بود. او دختری بود بلند بالا و لاغر اندام و دارای زیبایی و لطافت خاص دختران تاهیتی. پدرش فرمانروای بخش بزرگ «ماراآ» (2) و «راآتیرا» (3) و بسیار پاکدل و نیرومند بود، با خود اندیشید که وقت شوهر کردن دخترش رسیده است و باید شوهر شایسته‌ای برای او پیدا بکند. پس پسر یکی از فرمانروایان همسایه را که «تینو» (4) نام داشت به نزد خود خواند.
تینو پسری بود آرام و پرکار و با همه بسیار دلسوز و مهربان و پدر او کشتزاران فراوان و پهناوری از وانیل و قهوه داشت. تینو را به احترام بسیار پیشباز کردند و در پذیرایی از او هیچ فرو نگذاشتند و او در چند روز توانست محبت و علاقه‌ی همه را به خود برانگیزد و راآتیرا چون چنین دید، دختر خویش را پیش خواند و گفت:
- من از تینو دعوت کردم که به این‌جا بیاید و چندی مهمان ما باشد تا تو بتوانی با او آشنا شوی. راستی، اکنون وقت آن رسیده است که تو همسری برای خود برگزینی! تو دیگر بزرگ شده‌ای و من پیر گشته‌ام و نوه‌هایم می‌توانند شمع روزهای تیره‌ی پیری من گردند. من چنین می‌پندارم که تینو که از خاندانی نجیب برخاسته است، شوهر خوبی برای تو باشد.
اما تائیا جوابی داد که پدر از شنیدن آن سخت به حیرت افتاد. وی به لحنی جدی در جواب پدر گفت:
- پائینو (5) (پدر)، من به خلاف میل تو، هرگز زن مردی چون تینو نخواهم شد!
پدرش او را وادار کرد که بگوید چرا نمی‌خواهد زن او بشود و وی سرانجام چنین پاسخ داد:
- تو نمی‌دانی، او روزی با باری از فئی که بر دوش نهاده بود از دره باز می‌گشت، در کنار درختی ایستاد و برای این که جای بار خود را روی شانه‌هایش عوض کند ناچار شد آن را بر زمین بگذارد، در صورتی که همراه او حتی بی‌آن‌که از رفتن بازماند بار خویش را به سادگی از روی شانه‌ای به روی شانه‌ی دیگرش لغزاند. شاید تو از این پیشآمد خبر نداری، اما در این بخش کسی نیست که از آن آگاه نشده باشد. دوستان ما ممکن نیست که این را به یاد من نیاورند. من دلم نمی‌خواهد زن مردی بشوم که مردم بتوانند به چنین دلیلی سرزنش و تحقیرش کنند.
پدر هر چه کوشید، هر چه دلیل آورد و نصیحتش کرد سودی نبخشید و تائیا از تصمیم خود برنگشت و تینو بی‌آن‌که با تائیای زیبا ازدواج کند به بخش خویش بازگشت.
***
یکی از برادران تائیا دوست «تائوره‌آره‌آ» (6)ی زیبا و خوش بروبالایی بود به نام «ترآئی»(7). این جوان برای شرکت در صید ماهی که تازه آغاز یافته بود به این بخش آمده بود و فرمانروا چنین می‌پنداشت که دخترش به آن جوان مهری رسانیده است، پس او را نزد خویش خواند و گفت:
- تائیا، تو حاضر نشدی زن پسر فرمانروای همسایه‌ی ما بشوی، حق هم داشتی، اما این جوان که به بخش ما آمده است و او را ترآئی می‌خوانند دارای اخلاق خوب و پسندیده‌ای است و من چنین می‌پندارم که تو او را پسندیده‌ باشی!
تائیا به لحنی قاطع سخن پدر را برید و گفت: «پائینو، دیگر از این مرد با من سخن مگو! دیروز چیزی از او دیدم که هیچ از آن خوشم نیامد و من هرگز چنین مردی را به شوهری خود نمی‌پذیرم!»
پدر به اصرار از دختر خود خواست که به او بگوید در آن جوان چه عیبی دیده است که از او بدش می‌آید و نمی‌خواهد زن او بشود؟
دختر گفت: «ببین پدر، من با دخترانی که از دوستانم هستند به کنار دریا رفته بودم. ما زیر نخل بزرگی نشسته بودیم و برگ‌های بسیار بزرگ و پهن آن ما را از دیده‌ها پنهان می‌داشت. من از آن‌جا ترائی را دیدم که در کنار آن سنگ‌ها سرگرم ماهی گرفتن بود. از دیدن او سخت شادمان گشتم زیرا او همراه دیگران به شکار ماهی تن نرفته بود، بلکه به خاطر من در آن‌جا ماهی می‌گرفت زیرا به او گفته بودم که دوست دارم از مارماهیان کنار آب سنگ‌ها بخورم! مردی جوان و زیبا که از لذت و خوشی صید بزرگ چشم بپوشد و برود و چون کودکی که تازه ماهی گرفتن آموخته است،؛ مارماهی بگیرد، آیا بدین گونه نشان نمی‌دهد که تا چه حد مرا دوست می‌دارد و برای برآوردن آرزوهای من از خوشی‌ها و لذات خود چشم می‌پوشد؟ همه‌ی یارانم از رشک کبود شده بودند و من از این روی در خود غروری بزرگ می‌یافتم. اما او چون به ساحل برگشت و از زورق خود پیاده شد، به جای آن‌که آن را خود بلند کند و به خشکی بیاورد، روی سنگی نشست و دو کودک را که در چند قدمی او روی ریگ‌های ساحل بازی می‌کردند، به کمک خود خواست. یاران من از دیدن این رفتار او خندیدند و من از شرم سرخ شدم. یکی از آنان به صدای بلند گفت: «خدا را شکر که این ماهی‌ها را به خاطر من صید نکرده است! کدام یک از ما حاضر است آن‌ها را بخورد؟» و همه قاه قاه خندیدند!
«می‌فهمی پائینو! من ممکن نیست زن چنین مردی بشوم چون یک روز هم ممکن است من ناچار شوم زورق او را به خشکی بکشم و در این صورت از شرم می‌میرم، زیرا مردی که خود را شایسته‌ی این نام بداند هرگز چنین کاری نمی‌کند.»
فرمانروا عذرها آورد و وعده‌ها داد، اما تائیا پاسخ خود را تغییر نداد:
- نه، من زن او نمی‌شوم!
ترائی هم چون تینو، ناچار به خانه‌ی خویش برگشت و آرزوی ازدواج با تائینا را از دل بیرون کرد.
***
ماه‌ها گذشت. روزی فرمانروا را به بخش دیگری دعوت کردند و او تصمیم گرفت دخترش را نیز با خود ببرد، زیرا در آن بخش جوانی بود به نام «پاتائی» (8) که ممکن بود شوهری شایسته برای تائیای مشکل‌پسند باشد.
پاتائی بیش از همه‌ی جوانان بخش خود توجه تائیا را به خود جلب کرد و مورد پسندش قرار گرفت. تائیا از رفتار او، از شیرین‌زبانی او، از مهارت و چیره‌دستی‌اش در بازی‌های جنگاورانه، از صدای دلنشین او که با نوای «اوت» (9) و «هیمن» (10) در روزهای جشن هماهنگی دلپسندی پیدا می‌کرد، خوشش آمد.
روزها می‌گذشت و تائیا احسای می‌کرد که دلش هر روز به خاطر آن جوان بیشتر به تب و تاب می‌افتد، با این همه در جواب پدر خویش گفت:
- پدر، راستش من این مرد جوان را می‌پسندم، اما تازه او را شناخته‌ام، اجازه بده که چند روزی بیشتر او را ببینم و درباره‌اش فکر کنم!
فرمانروا که از این جواب خشنود شده بود خواهش دخترش را پذیرفت.
آن‌گاه تائیا پیش دختران جوان بخش رفت و به آنان گفت: «راستش را بگویید بدانم پاتائی چگونه مردی است؟»
دختران درجواب او گفتند: «او مردی است سربه هوا و هوسباز!»
تائیا گفت: این که مهم نیست، من در اندک مدتی او را به وفاداری عادت می‌دهم!»
- او گاهی مست می‌شود و هر چه از صید خود به دست می‌آورد در می‌خواری از دست می‌دهد!
تائیا گفت: «آه این هم مهم نیست! اگر او شوهر من بشود، به زودی او را از می‌خوارگی و ولخرجی باز می‌دارم!»
دختران گفتند: «او قمارباز است و چون در قمار ببازد ممکن است دست به روی زنش بلند کند، چون او بسیار زود خشم است!»
او در جواب آنان گفت: «این هم مهم نیست، اگر قماربازی می‌کند بی‌گمان بدین سبب است که تفریحی ندارد و از تنهایی حوصله‌اش سر می‌رود، اگر زنش را بزند، نشان حسودی اوست و مرد تنها وقتی حسادت می‌ورزد که زنی را دوست داشته باشد!»
او برای همه‌ی حرف‌های دختران جوابی آماده داشت، اما روزی که می‌خواست برود و به پدر خود بگوید که تصمیم گرفته است زن آن مرد بشود، او را دید که زنبیلی پر از مائیورهای پخته که بخار از رویشان بلند می‌شد، با خود می‌برد. او به دختران گفت:
- نگاه کنید، این مرد چه خوب بلد است تنورش را آماده کند! این مائیورها زیر دندان آدم آب می‌شوند! ماهی را هم چه خوب کباب کرده است!
دختران در جواب او گفتند: «اما این غذاها را او خود نمی‌پزد. او هرگز نتوانسته است تنوری آماده کند. غذای او را دیگران می‌پزند و بدین سبب ما او را «آی‌اوتا» (11) یعنی «خام‌خور» لقب داده‌ایم. این مائی‌یورها و این ماهی را «تتوآ» (12) پخته است.
تائیای بیچاره از شرم و خشم بیمار گشت، آخر چیزی نمانده بود زن مردی بشود که نمی‌تواند تنور خود را روشن بکند. او به پدر خود گفت که دلش می‌خواهد هر چه زودتر آن بخش را ترک بکند و پدرش هم با این‌که سخت ناراحت شد به ناچار به خانه‌ی خویش بازگشت.
پاتائی وقتی دید تائیای زیبا از بخش او می‌رود سخت نومید گشت. هم نومید و هم خشمگین، زیرا به هنگام خداحافظی او را که در برابرش بسیار سرد و بی‌اعتنا ایستاده بود، دید که به تتوآ لبخند زد. تتوآ مرد ژنده‌پوشی بود که به نظر پاتائی تنها به درد روشن کردن تنور می‌خورد و بس!
مدت‌ها از روزی که فرمانروا به بخش خود بازگشته بود می‌گذشت و تائیا هفته‌های بسیار بود کار خود را در خانواده‌ی خویش از سر گرفته بود که سر و کله‌ی تتوآ پیدا شد.
تتوآ از کتک‌ها و ناسزاهای پایان‌ناپذیر پاتائی به جان آمده بود و آمده بود از پدر تائیا برای خود پناه بخواهد. او را به خوشرویی به قبیله پذیرفتند زیرا سرور پیر قبیله هنوز لذت مائی‌یورها و غذاهایی را که او آماده می‌کرد، فراموش نکرده بود. تتوآ مردی پرکار و کاردان بود و می‌توانست به چالاکی بسیار بار سنگینی را از روی دوشی به روی دوش دیگرش بلغزاند. چنان نیرویی داشت که می‌توانست به آسانی سنگین‌ترین و بزرگ‌ترین زورق‌ها را از دریا به روی خشکی بکشاند. غذاهایی می‌پخت که مهمانسرای سرور قبیله را غرق شادی و لذت می‌ساخت و شامگان بر کناره‌ی شنزار دریا در آوازهای گروهی و قصه‌سرایی برتری خود را بر همگان نشان می‌داد.
البته او مردی بسیار زیبا نبود، پاهایی بزرگ و پهن و انگشتانی درشت و پرپشم داشت و به سنگینی راه می‌رفت و همه می‌دانستند که بارها با الکل پوست نارنج یا شیره‌ای که از پایی‌تی به دست می‌آمد از خود بی‌خود شده بود، لیکن تائیا تصمیم خود را گرفته بود و چون پدرش دیگر درباره‌ی شوهر کردن با او حرف نمی‌زد او خود خواست برود و با او حرف بزند.
تائیا به خانه‌ی پدرخود رفت. او در آن‌جا سرگرم دود کردن سیگاری از برگ‌های پاندانوس (13) بود.
- پدر، در خانه‌ی ما پسر جوانی است که من از او خوشم می‌آید می‌خواهم زنش بشوم!
سرور قبیله که باور نمی‌کرد چنین حرفی از دهان دختر خود بشنود به خشنودی لبخند زد و گفت:
- دختر عزیزم! بالاخره تصمیم خود را گرفتی؟ خوب بگو بدانم کدام یک از مهمانان، داماد من خواهد شد؟
آن روزها چند مسافر توانگر، از او برای چند روز پناهگاهی خواسته بودند و او نیز که مهمان‌نوازی را وظیفه‌ی مقدسی می‌شمرد خواهش آنان را به خوشررویی برآورده بود.
- این جوان از مهمانان تو نیست بلکه مردی است از قبیله‌ی تو!
- مردی از قبیله‌ی من! پس چطور من تاکنون او را نشناخته‌ام! زود نام او را به من بگو! آیا او پسر عمویت «آماتا» (14) است یا برادر خوانده‌ات «تورائی» (15)
- پائینو، او نه این است و نه آن! او تتوآ، خدمتگزار توست!
- تتوآ؟ دخترم، بی‌گمان تو را روان آزارگری ریشخند کرده است! او زشت است، لطفی ندارد، ثروتی ندارد! نه چنین مردی نمی‌تواند دلپسند تو باشد. تو که چنین زیبایی، تو که زیباترین جوان‌ها را پس زدی! آخر او کس و کاری هم ندارد! ازدواج دختر من با او، وصلت بسیار ناجوری خواهد بود. این ازدواج ممکن نیست و انجام نخواهد گرفت.
- پدر، هر گاه تو نخواهی که من زن او بشوم با او فرار می‌کنم و به جایی چنان دور می‌روم که تو هرگز نتوانی ما را پیدا بکنی!
هیچ قدرتی نتوانست تائیا را از تصمیمی که گرفته بود باز دارد، چندان که سرانجام پدرش به ناچار به وصلت با تتوآ رضایت داد.
آن دو با هم زناشویی کردند و سخت به هم دلبسته شدند. تائیا چنین می‌نمود که به داشتن چنان شوهری به خود می‌بالد و خود را خوشبخت‌تر از همه می‌داند.
آن‌گاه که فصل صید فرا می‌رسید و سبزی و میوه فراوان می‌گشت و تنور گرم بود، تائیا به نوای گیتار شوهر خود آواز می‌خواند و پایکوبی می‌کرد و خوش بود و جز این چیزی نمی‌خواست.

پی‌نوشت‌ها:

1. Taia.
2. Maraa.
3. Raatia. در زبان تائیتی به معنای شاه و فرمانرواست. - مؤلف.
4. Tino.
5. Paino.
6. Taurearea.یعنی نوجوان.
7. Terai.
8. Patai.
9. Ute. آواز بالبداهه که بیان کامل احساس روحی تاهیتی است. خواننده آوازی را به همراه آواز گروهی مردان و زنان سر می‌دهد.
10. Himen. یعنی آواز و آواز خواندن.
11. Ai ota.
12. Tetua.
13. Pandanus.درختی است با برگ‌های دراز و برنده چون تیغ تیز، این برگ‌ها را می‌کوبند و با آن‌ها حصیر و کلاه و غیره می‌بافند.
14. Amata.
15. Turai.

منبع مقاله :
دوفور، ا. و.؛ (1386)، داستان‌های تاهیتی و دریاهای جنوب، ترجمه‌ی اردشیر نیکپور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط