اسطوره‌ای از ژاپن

شبح بونز

نامو آمیدا بوتسو! نامو آمیدا بوتسو! معنای این جمله در ژاپن این است: «تو را می‌پرستم ای بودای جاویدان! تو را می‌پرستم ای خدای جاویدان!».
چهارشنبه، 5 خرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
شبح بونز
 شبح بونز

 

نویسنده: فلیسین شاله
برگردان: اردشیر نیکپور



 

 اسطوره‌ای از ژاپن

نامو آمیدا بوتسو! نامو آمیدا بوتسو! (1)
معنای این جمله در ژاپن این است: «تو را می‌پرستم ای بودای جاویدان! تو را می‌پرستم ای خدای جاویدان!».
بونزی (2) این دعای بودایی را در مسافرخانه‌ی محقری نزدیک شهر ناگویا (3) زیر لب زمزمه می‌کرد. او برای خوردن غذا وارد آن جا شده بود. لیکن کسی توجهی به او نمی‌کرد و نمی‌آمد از او بپرسد چه می‌خواهد بخورد. مرد روحانی با بردباری و حوصله‌ی بسیار منتظر بود تا یکی از کارکنان مسافرخانه توجهی به آن مرد فروتن و پر آزرم بکند.
بونز مردی کوچک و ریزاندام بود. مانند همه‌ی روحانیان بودایی موی سرش را از ته تراشیده بود. در رخساره زرد و لاغر و خندانش آثار پرهیزگاری پاکدلانه و مهربانی اطمینان بخشی دیده می‌شد.
اندکی دورتر از وی رونینی نشسته بود.
رونین (4)‌ ها جنگاوران سرگردان و بی‌سرداری بودند که در اکناف کشور ژاپن به دنبال حوادث می‌گشتند. این جنگاوران سرگردان و ولگرد را در ژاپن به خیزابه‌هایی تشبیه می‌کردند که به فشار امواج بزرگ به جنب و جوش و حرکت در می‌آیند.
این رونین مردی درشت اندام و لاغرمیان ولی نیرومند بود. او نیز مانند روحانی بودایی چهره‌ای زرد و لاغر و رخساری پرچین و چروک داشت؛ لیکن این زردی و لاغری و چین و چروک‌ها نتیجه‌ی تعمق در کار دین نبود بلکه نشانه‌ی بی‌چیزی و نداری و زندگی سخت و پر مخاطره‌ی او بود.
رونین نیز به مسافرخانه آمده بود تا غذایی بخورد و اندکی از رنج راه بیاساید. با ناشکیبایی دست به هم زد و پیشخدمت را فرا خواند. زن خدمتکار از دور گفت: «آمدم.» و به تالار شتافت لیکن چون به آستانه‌ی در تالار غذاخوری رسید مردد ایستاد و ندانست نخست به خدمت کدام یک از دو مسافر بشتابد.
بونز به او گفت: «نخست به خدمت جنگاور بشتابید، زیرا ایشان پیش از من به این جا آمده‌اند و بی‌گمان بیش از من شتاب دارند.»
لیکن جنگاور به ادب بسیار گفت: «نه، خواهش می‌کنم نخست خدمت ایشان را بکنید، زیرا مردی روحانی بسی بیش از سواری سرگردان شایسته‌ی بزرگداشت است.»
دو مرد در فروتنی و ادب با هم به همچشمی پرداختند. هر دو از جای برخاستند و همدیگر را درود گفتند و در برابر هم سر فرود آوردند و طبق معمول آهی، که نشانه‌ی ادب و تواضع بود، برکشیدند.
رونین گفت: «من تاجیماشومه (5) نام دارم.» و سپس ضمن خوردن غذای خود که عبارت بود از کاسه‌ای برنج که آن را با جوانه‌های خیزران و ریشه‌های فول‌ هندی چاشنی زده بودند با هم به گفتگو پرداختند و دریافتند که هر دو از راه شرقی دریا یعنی جاده‌ی معروف توکایدو (6) به شهر کیوتو (7) می‌روند. در این صورت چرا هر یک به تنهایی این راه دور و دراز را طی کند؟ آیا بهتر نبود که با هم راه بپیمایند؟ بونز و رونین بر آن شدند که مدتی دست از تنها زیستن و گوشه گرفتن بشویند و در این راه همراه شوند و پنجاه و سه منزل راه را، که تا پایتخت ژاپن باقی مانده بود، با هم بپیمایند.
هیچ کدام باری گران و دست و پاگیر نداشتند. تنها خواسته و دارایی رونین دو شمشیر سامورایی (جنگجویی) بود. بونز نیز بسته‌ای کوچک به دست داشت، که آن را در دستمالی آبی رنگ نهاده و گوشه‌های دستمال را به هم گره زده بود.

دو مسافر مدتی خرم و شادان راه پیمودند و تأثرات خود را از حوادث و مناظری که در راه می‌دیدند به یکدیگر باز گفتند. نیک‌اندیشی و پاک‌دلی روحانی مهربان سبب شد که هر دو از مناظر و دورنماهای اشیا و جانوران لذتی بیشتر ببرند. او خویشتن را فراموش می‌کرد و در نتیجه می‌توانست به هر چیزی که می‌دید مهر بورزد. تاجیما شومه نیز که به نوبه‌ی خود از زندگی تجربه‌های بسیار آموخته بود زبانی شیرین و بیانی فرح‌انگیز داشت. هر دو هزاران آفرین به بخت و اقبال خود می‌فرستادند که یاری موافق و همراهی مهربان و شایسته نصیبشان کرده بود.

جاده‌ی توکایدو چشم‌اندازهای شورانگیزی دارد و شاهراهی است پر رفت و آمد. بونزها و رونین‌های دیگری نیز در آن راه در حرکت بودند. زائران پاک‌دین گروه گروه به زیارت پرستشگاهی معروف می‌شتافتند. بندبازان و قصه‌سرایان دوره گرد و گدایانی هم که سر زیر کلاه‌های بزرگ حصیری کرده بودند تا هرگز شناخته نشوند، در این شاهراه در رفت و آمد بودند.
موکب دایمیو (8) یی فرا رسید. دایمیوها جامه‌های باشکوه بر تن کرده بودند. یا بر اسبی راهوار سوار بودند یا بر تخت روانی که چند تن آن را می‌بردند نشسته بودند و سامورایی (9) ها و کمانداران و درفش‌دارانشان در التزام رکابشان راه می‌سپردند. روستاییان و بازرگانان چون در راه به آنان برمی‌خوردند خود را به زمین می‌انداختند و پیشانی به خاک می‌سودند و بدین‌گونه آنان را درود می‌فرستادند... اکنون دو موکب دایمیو در جاده به هم رسیده بودند. کدام یک پیشتر باید بگذرد؟ بی‌گمان موکب دایمیویی که دارایی و املاک فراوان‌تر داشت.
شاعری نیز در این شاهراه راه می‌سپرد. او یکدم از نگریستن به دورنماهای زیبا خسته نمی‌شد. رسامی هم مسافر این راه بود که صحنه‌ای زیبا از مسافرخانه‌های کوچک سر راه ترسیم کرده بود تا سپس آن را به صورت یک پرده‌ی نقاشی درآورد...
(این شاهراه، که میان توکیو و کیوتو کشیده بود و اکنون نیز وجود دارد، جاده‌ای سنگفرش و قدیمی است که دو طرفش را درختان سرو و صنوبر و کاج فرا گرفته است.)
فردای آن روز که مرد جنگاور و مرد روحانی با هم همراه شدند تاجیما شومه گذشته‌ی خود را برای بونز حکایت کرد. از امیران و خان‌هایی که او پیش از رونین شدن در خدمتشان بوده، از دلاوری‌هایی که در جنگ‌ها کرده یا از دیگران دیده بود داستان‌ها گفت.
بونز به هیچ روی او را نکوهش نکرد که چرا جنگ و پیکار پیشه کرده، خود را در معرض هلاک انداخته و آدم کشته؛ زیرا اگر چه می‌دانست آزردن و رنجه کردن جانداران گناهی بزرگ است این را هم نیک می‌دانست که نمی‌توان همه‌ی مردمان را به کیش خود درآورد و دارای چنین عقیده‌ای کرد. هر کس خواهش‌هایی دارد و نمی‌تواند در برابر آن‌ها مقاومت ورزد. هر کس سرنوشتی غیر از سرنوشت دیگری دارد. همه پس از مردن دوباره به صورت آدمی یا جانور به دنیا باز می‌گردند و همه اندک اندک به نهایت کمال یعنی به نیروانا (10) می‌رسند. نیروانا حالتی است که در آن منی و مایی از میان برمی‌خیزد و خودخواهی‌ها و خویشتن‌پرستی‌ها نابود می‌شود. همه‌ی مردمان و حتی همه‌ی جانوران و گیاهان و اشیا روزی به سر حد کمال خواهد رسید و چون بودا موجودی کامل خواهند شد. حتی کوچک‌ترین غبار راه هم روزی بودایی خواهد شد.
بونز هر چند یکبار ورد مذهبی «نامو آمیدا بوتسو! نامو آمیدا بوتسو!» را زیر لب تکرار می‌کرد. او نیز به نوبه‌ی خود اندیشه‌ها و آرزوهای دینی خود را برای تاجیما شومه شرح داد. پهلوان سرگردان سخنان او را با ادب و تواضع بسیار گوش می‌داد و ایرادی نمی‌کرد و مخالفتی نمی‌نمود. روحانی بودایی چند داستان بودایی و به خصوص داستان آن شاهزاده‌ی هندی را برای پهلوان سرگردان حکایت کرد که ملکه‌ای بی‌آزرم و تیره‌درون روزی هر دو چشم او را کور کرد. لیکن شاهزاده آن زن را بخشید زیرا به یاد آورد که بودا، رهاننده‌ی آدمیان، گفته است: «هرگاه کینه را با کینه پاسخ دهند چگونه می‌توان تخم کینه را از جهان برانداخت؟...»
چند روزی گذشت. دو همراه یار جانی یکدیگر شدند. بونز احساس کرد که دیگر نمی‌تواند راز خود را از دوستش پنهان دارد و با شوخی ساده لوحانه‌ای به همراه خود گفت: «می‌توانی حدس بزنی که در این بسته که من دمی از خود دور نمی‌کنم چه هست؟»
رونین پاسخ داد: «چه می‌دانم! آیا چیزی گرانبها در آن است؟»
- آری، چیزی بسیار پربها!
- فهمیدم. سبحه‌ای است که به هنگام زیارت پرستشگاهی بزرگ بدست آورده‌اید.
- نه!
- کتاب مقدسی است حاوی امثله و داستان‌های شیرین دینی، شبیه مثال‌هایی کهگاه به من بگویید!
- باز هم نه.
رونین خواست بگوید: «پس یکی از دندان‌های بوداست.» اما از این طنز بیجا خودداری کرد و گفت: «نمی‌توانم حدس بزنم چه در دستمال دارید.» آنگاه بونز به او گفت: «در این دستمال پنج کیلو و نیم پول نقره هست!»
قاه قاه خنده‌ی رونین بلند شد.
- شوخی می‌کنی! زیرا هرگاه شما این همه پول داشتید در کنار جاده‌ها نمی‌ایستادید و گدایی نمی‌کردید، بلکه جامه‌های پاکیزه و با شکوه به تن می‌کردید و به جای خوابیدن در مسافرخانه‌های پست و محقر مرا به فرود آمدن و غذا خوردن در مهمانسراهای بزرگ باشکوه می‌خواندید!
بونز بیش از پیش خوشحال شد و گفت: «نه، رفیق! شوخی می‌کنم. براستی هم پنج کیلو و نیم پول نقره در این دستمال است. اما من این پول‌ها را برای این جمع نکرده‌ام که به مصرف خویشتن برسانم. می‌خواهید راز من و این نقره‌ها را بدانید؟ اکنون دوستی ما به جایی رسیده که من با اعتماد کامل می‌توانم راز خود را پیش شما بگشایم.
من روزی از شهر اوموری (11) به پرستشگاه ایکه گامی(12) رفتم. شاید شما این بخش ژاپن را بشناسید (رونین سرش را جنباند یعنی که آری می‌شناسم). هیچ‌گاه طبیعت مانند آن روز به چشم من زیبا و فریبا نیامده بود. هوا بسیار دلکش و فرحبخش و دل من از شادی و سروری اسرار‌آمیز لبریز بود. به ناگاه از پرستشگاه ایکه گامی صدای پرطنین سنجی برخاست و دینداران را به پرستش و نیایش فراخواند. من بیش از پیش خویشتن را سپاسگزار بودا یافتم و با خود عهد کردم که زندگی خود را وقف تهیه و برافراشتن مجسمه‌ی مفرغی زیبایی از وی بکنم. سالیان دراز در همه جای ژاپن گشتم و برای گردآوردن پول پیکر بودا گدایی و دریوزگی کردم. اکنون به کیوتو می‌روم تا پیکرتراشی پیدا کنم که بتواند آرزوی دیرین مرا جامه‌ی عمل بپوشاند.»
چشمان کوچک بونز از اندیشه‌ی برآورده شدن آرزوی خود از شادی و سرور درخشید.
- بودا، روی گل فول هندی چهار زانو می‌نشیند و دست راستش را به محاذات شانه‌اش بلند می‌کند و مچ دستش را به بیرون برمی‌گرداند تا جهان را برکت بخشد. فروغ خرد و فرزانگی بر پیشانیش می‌درخشد و بر دهانش زیباترین و دلنشین‌ترین لبخندها نقش می‌بندد...
بونز به سخن خود چنین ادامه داد: «حال دانستید که چرا این همه را این بسته‌ی کوچک مراقبت می‌کنم!» و سپس برای این که تفریح بیشتری کرده باشد این مثل عامیانه را زد «مردی که گنجی با خود می‌برد خطر را به همراه دارد...» لیکن به لحنی مهر‌آمیز افزود که: «اما من با پهلوانی دلیر همراهم و از خطر نمی‌هراسم!».
تاجیما شومه به ادب در برابر بونز سرفرود آورد، لیکن حالش به هیچ روی با شادی مطمئن مرد روحانی قابل مقایسه نبود. او ناگهان به اندیشه فرو رفت و از همراه خود عقب‌تر ماند. با گام‌های بلند و چهره‌ی گرفته و پیشانی پرچین راه می‌رفت و با خود می‌گفت: «من روزگاری از وفادارترین و شایسته‌ترین سواران بودم و بارها زندگی خود را در راه سرورم به مخاطره افکندم. سپس پهلوانی سرگردان شدم و در این مدت تا آن جا که می‌توانستم از ناتوانان و توانایان دستگیری کردم، لیکن هیچ‌گاه نتوانستم ده یک پولی را هم که این مرد روحانی ابله برای برافراشتن پیکر بودا و افزودن مجسمه‌ی زشتی به مجسمه‌های زشت دیگر گرد آورده به چنگ آورم. اکنون در بدترین وضعی از تنگدستی و بی‌چیزی به سر می‌برم و سالم از چهل گذشته و غبار پیری بر چهره‌ام نشسته است.»
در ژاپن قدیم چهل سالگی را آغاز پیری می‌دانستند و در این موقع مرد اینکیو (13) می‌شد یعنی از دنیا دست می‌شست.

رونین آهی کشید و دوباره با خود گفت: «حالا دیگر پهلوانی بی‌سرور و سردارم و امیدی هم به پیدا کردن سرور ندارم... هرگاه بخش کوچکی از پول‌های این کشیش به من برسد چه خوشبخت می‌شوم! لیکن این مرد هرگز به فکر این نمی‌افتد که این پول را به من ببخشد و اگر هم چنین اندیشه‌ای به دلش راه یابد با ترس و هراس بسیار آن را از خانه‌ی دل بیرون می‌راند و خرج کردن کوچک‌ترین قسمتی از این پول را در راهی دیگر گناهی بزرگ می‌شمارد...»

رشک بدین‌گونه تاجیما شومه را پریشان خاطر ساخته بود و آزارش می‌داد. گاه آرزو می‌کرد که ای کاش بونز گنج خود را گم کند و یا آن را جایی بگذارد و فراموش کند تا وی آن را برباید و پای به گریز نهد. حتی گاهی وسوسه‌ای نیرومند بر روان او چیره می‌شد و با خود می‌گفت: «در حقیقت زندگی چیزی جز تعاقب و توالی حوادث خوب و بد نیست. آدمی باید از فرصت مناسب سود جوید و حتی گاهی باید خود چنین فرصتی را بیافریند...»
تاجیما شومه نخست این افکار گناه‌آمیز را از سر به در می‌راند، لیکن آن‌ها باز می‌گشتند و بیش از پیش به آزارش می‌پرداختند. پهلوان می‌خواست برای ربودن بسته‌ی پول بونز راهی پیدا کند که خطر گرفتاری و کیفر نداشته باشد.
راهب پاکدل و مهربان بودایی دگرگون شدن حال رونین را در نیافت. او را دوست خود پنداشت و گمان بد بدو نبرد.
دو همراه به کوانا (14) رسیدند. در آن جا دریا در خشکی پیش آمده، راه را گرفته است... مردمان ناگزیرند با کشتی بادبانی به آن سوی خلیج بروند. کشتیران در حدود سی مسافر سوار کرد و کشتی را به آن سوی خلیج راند.
بونز به هنگام سوار شدن در کشتی گامی به غلط برداشت و چیزی نماند که در دریا بیفتد. تاجیما شومه از دیدن این واقعه ناگهان اندیشه‌ی شومی در دل خود یافت. راه از میان برداشتن مرد روحانی را پیدا کرده بود. وسوسه‌ی اهریمنی این بار چنان پرکشش و نیرومند و شتابگر بود که رونین تاب ایستادگی در برابر آن نیاورد.
دو همراه در انتهای کشتی، دور از دیگران نشستند و بسته‌ی گرانبها را در کنار خود نهادند. رونین ماهی زیبایی را در دریا به بونز نشان داد. چون مرد روحانی از روی کنجکاوی برای دیدن ماهی از لبه‌ی کشتی به پایین خم شد، رونین ناگهان او را به دریا افکند. رونین دقیقه‌ای چند صبر کرد و سپس فریاد برآورد که: «ای داد، نگه دارید! کشتی را نگه دارید، همراه من در آب افتاد!»
لیکن بادی تند برخاسته، بادبان‌ها کاملاً گشوده بود و کشتی چنان شتابان پیش می‌تاخت که وقتی کشتیبان توانست کشتی را از حرکت باز دارد بونز در زیر آب ناپدید شده بود.
تاجیما شومه بنای گریه و زاری نهاد و گفت: «بونز تیزه روز پسر عم من بود. ما با هم با پرستشگاه نیکوکاران می‌رفتیم. دریغ که بی‌کس و تنها ماندم!»
دیگر کشتی‌نشینان نیز در اندوه رونین شریک شدند. رونین اندکی یپش از لنگر انداختن کشتی‌ گفت: «ما ناگزیریم این حادثه را به مقامات دولتی گزارش کنیم. لیکن آنان همه را به پای بازپرسی و بازرسی می‌کشند و از کار و کاسبی باز می‌دارند. خود من هم کاری فوری و فوتی دارم!... بیش از همه ممکن است مزاحم کشتیبان بشوند و او را به بی‌مبالاتی و سهل‌انگاری متهم کنند. آیا بهتر نیست که همه در این باره خاموش بمانیم؟ خود من پس از رسیدن به کیوتو حادثه را به مجمع روحانیان اطلاع می‌دهم!»
کشتیبان و کشتی‌نشینان گفتند: برای رهانیدن کشتیبان از مزاحمت مقامات دولتی راهی که می‌نمایی بهترین راهها و تدبیرت عالی‌ترین تدبیرهاست. آنگاه همه تصمیم گرفتندکه در این باره سکوت کنند و کلمه‌ای پیش دیگران بر زبان نرانند.
چون کشتی به ساحل رسید. تاجیما شومه شتابان از آن بیرون آمد و کیسه‌ی پول را هم با خود برد.
شب در مهمانسرایی فرود آمد و چون تنها شد دستمال آبی‌رنگ را باز کرد و دید که راهب بودایی دروغ نمی‌گفته و براستی پنج کیلو و نیم پول نقره در آن است.
اکنون دیگر این پول از آن او شده بود.
تاجیما شومه با خود اندیشید که این پول را سرمایه‌ای برای خود می‌کنم و بدین ترتیب از فقر و تنگدستی می‌رهم و دیگر از آینده‌ی خود نگرانی و هراسی نخواهم داشت.
رونین به کیوتو رفت. در آن شهر نام و پیشه‌ی خود را تغییر داد و دست از سپاهیگری و پهلوانی شست و بازرگانی پیشه کرد.
اکنون دیگر تاجیما شومه نام نداشت بلکه آقایی بود توکوبی (15) نام که بازرگانی برنج می‌کرد. شمشیرهای پهلوانی خود را در پارچه‌ای گرانبها پیچید و در صندوقی پنهان کرد. آن گاه با شور و حرارتی بسیار به تجارت پرداخت و کارش هم روز به روز بالا گرفت. زن گرفت و پسری آورد، لیکن گاهی اندوهی گران در دل خود می‌یافت، زیرا با خود می‌اندیشید که روزگار خوب کنونی خود را با ارتکاب بدترین و شوم‌ترین جنایت‌ها به دست آورده است. برای بیرون راندن این اندیشه‌ی دل‌آزار و خالی کردن کاسه‌ی دل از زهر پشیمانی و ندامت با کوشش و حرارت بیشتری دل به کار می‌داد و با کار و فعالیت بسیار، هم بر ثروتش می‌افزود و هم جنایتش را به دست فراموشی می‌سپرد.
سه سال از آن روز که رونین در کیوتو جای گزیده بود سپری شد. کم کم احساس می‌کرد که بسیار خسته و فرسوده شده و باید مدتی از رنج کار کردن بیاساید. خانه‌ای زیبا، که در میان باغی سبز و خرم بنا شده بود، خرید. باغچه پر از درختان پر شکوفه‌ی گیلاس و آلبالو بود و برای تزیین باغ جا به جا کاج‌هایی در میان درختان گیلاس و آلبالو کاشته بودند.
روزی که رونین به خانه‌ی تازه‌ی خود رفت این اندیشه‌ی جانفرسا به دلش راه یافت که این دارایی و مکنت را از کجا آورده است. بسیار کوشید تا این اندیشه را از سر به در کند و این مثل عامیانه را پیاپی با خود تکرار کرد که «تنگدستی آموزگار بدی است!» با خود گفت: «نفرین به سرنوشت و بخت من باد که تنگدست و بی‌چیز به جهان آمدم. بی‌چیزی و نداری بود که مرا به دزدی و آدم‌کشی واداشت».
لیکن بیهوده بهانه و ستاویزی برای خود می‌تراشید و سعی در برائت خود می‌کرد. به هیچ روی نمی‌توانست خویشتن را قانع کند و آرامش وجدانش را بازیابد. می‌دانست و نیک هم می‌دانست که اگر می‌خواست و اراده می‌کرد می‌توانست در برابر وسوسه‌ی اهریمنی ایستادگی کند. رفتار دوستانه و اعتماد راهب مهربان را به یاد می‌آورد و از این یاد‌آوری آتش پشیمانی و پریشانی در دلش تیزتر می‌شد.
چون شب فرا رسید، از خانه بیرون آمد و در پرتو دل‌انگیز ماه به باغچه‌ی خانه‌اش رفت تا در آن جا گردش کند. ناگهان چشمش خود به خود به درخت کاجی دوخته شد. شگفتا! آیا چهره‌ی مبهم آدمی بود که با تنه و شاخ و برگ کاج در هم آمیخته بود؟ آری، چهره‌ی آدمی بود که دم به دم روشن‌تر و آشکارتر می‌گشت. نخست سری پیدا شد، سپس کله‌ی تراشیده و گونه‌های فرو رفته و پرآژنگ و تنه‌ای کوچک و ناتوان. گفتی مرده‌ای روی دو پا ایستاده بود. چهره‌اش کبود شده، چشمانش از حدقه بیرون افتاده بودند. چنین می‌نمود که در آب خفه شده است. لیکن مرده‌ی عجیبی بود... تکان می‌خورد. مغروق جان یافت. عجب! مثل این بود که لبخند هم می‌زد... او یا بونز بود یا لااقل شبح او...
شبح پیش آمد... به سوی توکوبی که از ترس بر جای خود میخکوب شده بود آمد. بزرگ شد، بزرگتر شد و رونین پیشین را در میان بازوان بی‌گوشت و استخوانی خود گرفت و فشرده و چهره‌اش را به روی او خم کرد.
هرگاه کسی دیگر جز مردی جنگاور بود، از ترس و هراس بیهوش می‌شد یا می‌افتاد و می‌مرد، لیکن پیدایش خطر جرئت و دلیری پیشین را در دل توکوبی بیدار کرد. به یاد آورد که پیش از این سامورایی بوده است. از باغچه به خانه دوید و شمشیر خود را که چون یادبود مقدسی حفظ کرده بود برداشت و به باغچه بازگشت. با تیغ آبدار خود بر شبح بونز حمله آورد و از چپ و راست تیغ بر آن زد. لیکن شبح چون مه بامدادان که پرتو آفتاب بر آن بتابد؛ دمی ناپدید می‌شد و دوباره شکل می‌بست و بار دیگر خود را به روی دشمن خویش می‌انداخت.
توکوبی به یک زخمه‌ی شمشیر سر از تن شبح جدا کرد؛ لیکن سر بریده بازگشت و دوباره بر شانه‌های شبح جای گرفت.
تمام آن شب میان توکوبی و شبح جنگ و زد و خورد ادامه یافت و تنها بامدادان شبح بونز ناپدید شد.
فردا و پس فردا نیز شبح از همان کاج جدا شد و بر او تاخت و توکوبی از آن پیکار با تنی خسته و روانی افسرده بیرون آمد.
رونین پیشین، که روزهای خود را در ترس از فرا رسیدن شب و پیدا شدن کابوس سهمگین بونز می‌گذراند، سرانجام بر آن شد که چون شب و تاریکی فرا رسد به اتاق خود برود و هوس دیدن باغچه‌ی زیبا و خرم خود را نکند و از آن جا بیرون نرود. لیکن از این تدبیر نیز طرفی نبست و این بار شبح راهب به اتاق او آمد و خیره خیره به او نگریست.
مردی که پیش از این رونین بود بیمار شد. تمام روز را بر بستر افتاده بود و پیاپی زیر لب می‌گفت: «بدبختی! بدبختی! بونز! بونز! جنایت و مجازات، جنایت و مجازات!»
همسرش کاردان‌ترین پزشکان را به بالین او آورد. آنان گفتند که توکوبی هذیان می‌گوید. داروهایی برای درمانش تجویز کردند لیکن این داروها نیز مؤثر نیفتادند.
درد عجب توکوبی بازرگان در بخشی که او در آن جا خانه داشت نقل مجالس و محافل شد.
در محله‌ای که توکوبی خانه داشت، راهبی نیز به سر می‌برد که به هوش و خرد و مهربانی بسیار مشهور بود. مردمان چون گرفتار دردی یا مشکلی می‌شدند پیش او می‌رفتند و از وی چاره‌جویی می‌کردند.
روزی یکی از خدمتکاران توکوبی گرفتار شگفت‌انگیز سرور خود را برای راهب حکایت کرد. راهب چون سخن خدمتکار را درباره‌ی بیماری عجیب و نادیده‌ی بازرگان شنید به دیدن و آزمودن او اظهار علاقه کرد و به زن خدمتکار گفت: «پیش بانوی خود برو و به او بگو اکنون که از آن همه پزشک نامدار نتیجه‌ای نگرفته‌اید اجازه بفرمایید راهب ساده و پاکدلی هم از ایشان بازدید کند، زیرا آن جا که دارو مؤثر نشود دعا بیشتر اثر می‌کند!»
زن توکوبی راهب را به خانه‌ی خود خواند و حادثه‌ی عجیبی را که خانواده‌ی او را پریشان ساخته بود به تفصیل برای وی شرح داد و آن‌گاه او را به اتاق شوهر خود برد. لیکن چون راهب پای در اتاق بیمار نهاد توکوبی فریاد برآورد که: «خود اوست! خود اوست!... بونز است! خود بونز است. هیچ‌گاه او را به این روشنی و آشکاری ندیده بودم... از آن روز که ... آمده است مرا شکنجه بدهد... بگیریدش!.. مرا از دستش برهانید! به دادم برسید! به دادم برسید!»
دندان‌های توکوبی از ترس و وحشت به هم می‌خورد و تنش می‌لرزید. لحاف به سر کشید و روی خود را در زیر آن پنهان کرد.
راهب خواهش کرد تا او را به بیمار تنها بگذارند. آن گاه به بستر بیمار نزدیک شد و آهسته در گوش او گفت: «آری، اشتباه نمی‌کنی. خود منم. همان بونزم که سه سال پیش در نزدیکی شهر کوانا به دریا انداختی.»
توکوبی همچنان می‌لرزید. اعضای تنش، چون به دار آویخته‌ای که باد تکانش دهد، به هم می‌خورد... هیچگاه شبح با او سخن نگفته بود. اکنون چه شکنجه و عذاب تازه‌ای برایش اندیشیده بود؟

راهب اندیشه‌ی او را دریافت و گفت: «من شبح و کابوس نیستم، بلکه آدمی زنده و جاندارم. همان راهبی هستم که سه سال پیش در جاده‌ی توکایدو با شما همراه شدم. شما مرا غرق کردید یا بهتر بگویم کوشیدید غرقم کنید. خوشبختانه من شنا می‌دانستم و چون در آب افتادم غوطه خوردم و سپس بالا آمدم و شناکنان خود را به ساحل رسانیدم و سپس در جستجوی شما برآمدم تا پولم را باز پس گیرم، پولی که آن را برای تهیه و برافراشتن مجسمه‌ی بوداگرد آورده بودم، لیکن هر چه تکاپو کردم نشانی از شما نیافتم. آنگاه زندگی آواره و سرگردان خود را از سر گرفتم و باز پولی گرد آوردم و توانستم مجسمه‌ای مفرغی از بودا برافرازم. قضا را چندی پیش در محله‌ای خانه کردم که خانه‌ی شما نیز در آن جاست. در این جا از مردم شنیدم که شما به این درد گرفتار شده‌اید. من سبب درد شما را دریافتم و اکنون می‌بینم که گمانم به خطا نرفته است. شما به جنایتی ننگین دست زدید؛ اما من مردی روحانی‌ام و باید شما را ببخشم. بودا گفته است: «هرگاه کینه را با کینه پاسخ دهند چگونه ممکن است تخم کینه از جهان برافتد؟» باید کینه از جهان برافتد و تنها راه برانداختن کینه گذشت و بخشایش است. دل آسوده دارید و یقین بدانید که من کینه و عداوتی از شما به دل ندارم. باور کنید و به رویم نگاه کنید!»

توکوبی به خود جرئت داد و به قربانی خود نگریست و دید که راهب به روی او لبخند می‌زند. آرامشی بسیار بر دلش نشست؛ لیکن از دیدن گذشت و بخشایش شگرف آن مرد حالش چنان دگرگون شد که بی‌اختیار زار زار گریست. سپس لب به سخن گشود و از مرد روحانی سپاسگزاری کرد و اظهار پشیمانی و ندامت نمود و چنین گفت: «از گناه من درگذرید! مرا ببخشید! چه بگویم؟... من در نتیجه‌ی یک دیوانگی شما را در دریا افکندم تا پولتان را بدزدم. مرا ببخشید، من مردی بسیار بدبختم!... آن‌گاه...»
بونز گفت: «آری، آدمی با دلی پاک و بی‌آلایش پا به جهان می‌نهد لیکن زندگی او را تباه می‌سازد. فقر و تنگدستی آموزگار بدی است. تنگدستی آدمی را به گناهانی وا می‌دارد که چون به خوشی و راحت برسد پشیمانی و ندامت می‌خورد!».
توکوبی گفت: «من از کرده‌ی خود سخت پشیمانم. پشیمانی و ندامت رنج و شکنجه‌ی بسیارم داده است. شبی شبح شما را دیدم و از آن پس دیگر دمی جانم آرام نیافته است.»
راهب گفت: «وجدان گناهکار کابوس‌ها و وهم‌هایی برمی‌انگیزد تا روانش را بیازارد و آشفته و پریشان سازد. گناهکار از زمزمه‌ی باد در شاخ و برگ درختان، از صدای به هم خوردن منقار لک‌لک‌ها به هراس می‌افتد.»
باز رونین پیشین و راهب مهربان چنان به مهر و صفا با هم به گفت‌وگو پرداختند که گفتی دو یار جانی‌اند و حادثه‌ای میان آنان اتفاق نیفتاده‌ است. توکوبی به راهب گفت: «بگذارید پشیمانی خود را با تقدیم دو برابر پولی که از شما دزدیده‌ام اثبات کنم!»
- نه! نه! من دیگر نیازمند پول نیستم زیرا مجسمه‌ی مفرغی بودا را تهیه کرده‌ام.
- خواهش می‌کنم اجازه بدهید این پول را به شما تقدیم کنم... و گرنه چنین خواهم پنداشت که از دل و جان مرا نبخشیده‌اید. شما این پول را می‌توانید میان نیازمندان پخش کنید!
- بسیار خوب! خوب! این پول را برای دادن به نیازمندان از شما می‌پذیرم... اکنون من از این جا می‌روم... اگر می‌خواهید روح مرا شاد کنید، از این پس با مردمان خوب و مهربان باشید. از گناهان دیگران درگذرید. بیچارگان و تنگدستان را یاری کنید... سایونارا... (یعنی خداحافظ)!
توکوبی بازرگان سلامت تن و آرامش روانش را بازیافت و روزهای پیری خود را به پرهیزگاری و خوش‌رفتاری و خرمی گذرانید. دستی بخشنده و دلی مهربان پیدا کرد و بیش از هر کسی از راهبان دوره‌گرد دستگیری کرد. گاهگاهی نیز چون راهبان زیر لب زمزمه می‌کرد:
«نامو آمیدا بوتسو! نامو آمیدا بوتسو!»

پی‌نوشت‌ها:

1. Namu Amida Butsu.
2.Bonze واژه‌ای است ژاپنی به معنای کشیش و روحانی.
3. Nagoya.
4. Rônin.
5. Tajima Shume.
6. Tôkaido.
7. Kyôto.
8. Daimyô امیر یا خان.
9. Samurai جنگاوران فرمانبر دایمیوها.
10. Nirvâna یعنی فنای محض و منظور از آن در دین بودایی این است که آدمی در نتیجه‌ی از میان بردن همه‌ی خواهش‌ها و آرزوهای فردی به پاداشی برسد که از دوباره زادن نجات یابد و نیز به معنای آرامشی است که درد و رنج همراه ندارد - م.
11. Omori.
12. lkegami.
13. lnkyo.
14. Kuana.
15. Tokubei.

منبع مقاله :
‎‌داستانهای ژاپنی، ترجمه ی اردشیر نیکپور، تهران، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ اول فلیسین، (1383)

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط