اسطوره‌ای از ژاپن

گربه‌ی خون‌آشام

گربه‌ی بزرگ و سیاهی نرم نرمک و بی‌صدا در باغچه‌ای وارد شد که شاهزاده هیزن نابشیما پیوسته با دختری اوتویو نام در آن جا گردش می‌کرد. گربه در جایی تاریک پنهان شد و جز دو چشم درخشان چیزی از او دیده نشد.
پنجشنبه، 6 خرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
گربه‌ی خون‌آشام
 گربه‌ی خون‌آشام

 

نویسنده: فلیسین شاله
برگردان: اردشیر نیکپور



 

 اسطوره‌ای از ژاپن

گربه‌ی بزرگ و سیاهی نرم نرمک و بی‌صدا در باغچه‌ای وارد شد که شاهزاده هیزن نابشیما (1) پیوسته با دختری اوتویو (2) نام در آن جا گردش می‌کرد. گربه در جایی تاریک پنهان شد و جز دو چشم درخشان چیزی از او دیده نشد.
شاهزاده به باغچه آمد. بالایی بلند و چهره‌ای نجیب داشت. رویش از شادابی و تندرستی می‌درخشید و شادی و خرمیش با لبخند‌های غرور‌آمیز نمایان می‌شد. اوتویوی زیبا نیز، که هم به هوش و خرد بسیار و هم به لطف و مهربانی بی‌پایان نامبردار بود، در کنار او گام برمی‌داشت. قدی رعنا، بالایی بلند و اندامی لاغر و چهره‌ای کشیده داشت که در ژاپن نشانه‌ی بزرگزادگی و نجابت است. رخسارش صاف و رخشان، چشمانش بادامی، بینیش ظریف و دهانش کوچک بود. کیمونوی قهوه‌ای رنگ با شکوهی در برکرده، اوبی (3) زربفت خاکسترگونی به کمر بسته بود.
شاهزاده و دختر زیباروی با گام‌های آهسته و آرام در باغچه گردش می‌کردند. باغچه‌ای که درختان و قلمه‌ها و جوانه‌ها و درختان کوتوله و ماسه‌ها و سنگ‌ها و تخته‌سنگ‌ها و برکه‌ها و چشمه‌ها و پل‌ها و فانوس‌های سنگی و کلاه فرنگی‌ها و نمازخانه‌های کوچک آن چنان هماهنگ و با تناسب ساخته شده و در کنار هم قرار گرفته بود که آدمی خود را در برابر پرده‌ی نقاشی می‌پنداشت.
موسم گل کردن درختان اقاقیای پیچ بود. شاخه‌های بلند آن‌ها که تا بیست متر و سی متر می‌رسید پر بود از خوشه‌های بزرگ سفید یا بنفش رنگ گل. همه جا گل باران شده بود.
اوتویو که دختری دانشمند و شعر شناس بود منظومه‌ای را که در قرن هشتم میلادی در این باره سروده شده است برخواند.
«اکنون که عکس گل‌های اقاقیا
در برکه
افتاده است،
ای فاخته،
منتظر چیستی که سرود بخوانی؟»
شاهزاده و همصحبت زیبایش لبخند زنان در یکدیگر نگریستند. هر دو از شادی و بهروزی زندگی سرشار بودند و هرگز گمان نمی‌بردند که گربه‌ای بزرگ و سیاه با دو چشم شرربار آنان را می‌پاید و دزدانه و نرم نرمک به دنبالشان می‌آید.
اوتویوی زیبا گفت: «شب بخیر، سرور من!»
آنگاه به عمارت خاص خود شتافت و به بستر رفت و خوابید.
کابوسی خواب نازش را آشفته کرد. خواب دید که آدم‌کشی در کمین سرور و خداوندگارش نشسته و خود را به روی او می‌اندازد. پریشان و هراسان از خواب پرید.
نیمه شب بود.
چون چشم باز کرد در تاریکی شب چه دید؟ دو نقطه‌ی درخشان دید که انواع رنگ‌های خاکستری و آبی و زرد و سبز در آن‌ها منعکس بود. این دو نقطه‌ی رخشان دو چشم گربه‌ی سیاه بود که به اتاق خواب او خزیده، در کنارش نشسته و چشمان خود را به روی او دوخته بود.
آیا این هم وهم و کابوسی بود که اوتویو را پریشان و آشفته خاطر ساخت؟ دختر زیبا در برابر جانور پرمو به ترس و هراسی بی‌پایان دچار شد، بر خود لرزید و دریافت که دل در سینه‌اش سخت می‌تپد و عرق وحشت به تنش می‌نشیند. دهان باز کرد تا کمک بخواهد، لیکن گلویش گرفت و صدایی از میان دو لبش بیرون نیامد.
دختر فرصت تکان خوردن هم نیافت، گربه‌ی سیاه بر گلویش پرید و با دهان و پنجه‌هایش در اندک زمانی او را خفه کرد.
گربه‌ی سیاه نیرویی اهریمنی داشت. جسد کبود شده‌ی کشته‌ی خود را برداشت و در سرسراهای کاخ بر زمین کشید و بی‌آنکه نشانی بر جای نهد به باغ برد و آن را در جایی پنهان کرد.
آن‌گاه به اتاق بازگشت و در آن جا به سحر و افسون خود را به چهره‌ی کشته‌ی خود درآورد.
این اوتویو چنان به اوتویوی پیشین مانند بود که هیچ دانسته نمی‌شد موجودی به موجود دیگر تبدیل یافته است. تنها این یکی بسی چابک‌تر بود و لطف و ملاحتی گربه‌ای داشت و گاه در دیدگان بی‌فروغش شراره‌های رخشانی می‌درخشید.
شاهزاده بیش از پیش خود را فریفته‌ی مصاحب محبوب خویش یافت. چه گفت‌وگوهای شیرینی که با هم نکردند، چه گردش‌های فرح‌بخشی که با هم در میان گل‌ها و فانوس‌ها، در خیابان‌های مشجر سنگریزه‌ای و پل‌های زیبای باغ شاهانه نکردند.
لیکن پس از چندی شاهزاده به بستر بیماری افتاد و بی‌آنکه که جایی از تنش دردی داشته باشد نیرویش کاهش پذیرفت. رنگ رخسارش پرید و هوش و خردش کاستی گرفت. بی‌هیچ سببی خستگی دائم در تن خود می‌یافت و رنج می‌برد. گاه و بی‌گاه به چرت زدن می‌افتاد.
پزشکان را به بالینش فرا خواندند و آنان با متانت و دقتی که لازمه‌ی چنین مواردی بود، شاهزاده را معاینه کردند و بیماری او را ناتوانی و بی‌حالی تشخیص دادند. بعضی مشت و مال و برخی نوشیدن جوشانده‌هایی را تجویز کردند. اما نه تنها هیچ یک از این داروها مؤثر نیفتاد بلکه درد شدیدتر هم شد. مخصوصاً شب‌ها حال شاهزاده بدتر می‌شد و کابوس‌ها و خواب‌های هراس‌انگیزی می‌دید که چون بیدار می‌شد همه‌ی آن‌ها را فراموش می‌کرد و تنها ناتوانی سختی در خود می‌یافت.
شبی فریادهای وحشتناکی از او شنیدند. شاهزاده خانم، همسر شاهزاده، با رایزنان رازدار مشورت کرد و چنین تصمیم گرفتند که شب‌ها صد خدمتکار به مراقبت و نگهبانی شاهزاده بگمارند. لیکن همه‌ی آن صد نگهبان در همان شب نخستین نگهبانی خود، به سحر و جادو دچار رخوت و سستی عجیبی شدند. سرشان گیج رفت و چشمشان بسته شد و یکی پس از دیگری به خواب رفتند.
این واقعه‌ تا سه شب دیگر هم تکرار شد. شب چهارم نگهبانان را عوض کردند. لیکن نگهبانان تازه نیز، با همه‌ی کوششی که به کار بردند، به خواب مقاومت‌نا‌پذیری گرفتار شدند.
رایزنان رازدار شاهزاده هیزن بر آن شدند که خود به نگهبانی سرورشان برخیزند و شب در کنار او جای گیرند؛ اما آن شب ناگهان پلک چشم آنان نیز سنگین شد. گفتی دستی نیرومند به روی آنان کشیده شد و چشمشان را بست. چون بامداد شد با شرم و سرافکندگی بسیار دریافتند که شب به خواب رفته بودند.
روز به روز شاهزاده ناتوان‌تر می‌شد. گفتی هر شب مقداری از خون او را از رگ‌هایش می‌کشیدند، اما در هیچ جای تنش جای زخم و نیشی دیده نمی‌شد. رایزنان رازدار شاهزاده از خود پرسیدند: «آیا شاهزاده دچار افسونی اهریمنی شده است. آیا شب‌ها اهریمنی بدکار می‌آید و او را شکنجه و آزار می‌دهد و توان از تنش می‌گیرد؟ شاید اثر دعا در این درد بیش از دوا باشد.» یکی از رایزنان به نام ایساهایا بوزن (4) به نزد بزرگ راهبان، که روئیتن (5) نام داشت، رفت و از او خواست که شاهزاده را دعا کند.
روئیتن قول داد که با دعا به یاری شاهزاده بشتابد و هر شامگاه به درگاه خدایان نیایش کند و به رازی از آنان شفای عاجل شاهزاده را خواستار شود.
شامگاهی، در آن دم که راهب بزرگ از خواندن دعا فراغت یافته بود، از چاه نزدیک پرستشگاه صدایی به گوشش رسید. تجیر حجره‌اش را عقب زد و بیرون را نگریست.
اتاق‌های ژاپنی دارای تجیرهای متحرکی از چهارچوبه‌های تخته‌ای است که روی آن‌ها را با کاغذهای شفاف می‌پوشانند.
چشم راهب در روشنایی ماه به سربازی بسیار جوان افتاد که از چاه پرستشگاه آب کشید و تنش را شستشو داد و پاک کرد و سپس در برابر مجسمه‌ای از بودا زانو زد و به خواندن دعا پرداخت.
صدا در سکوت شب دورتر می‌رفت. راهب شنید که سرباز جوان شاهزاده هیزن را دعا می‌کند.
راهب از دیدن آن سرباز ساده و حقیر که چنان پاکدلانه سرور خود را دوست می‌داشت سخت متأثر شد و، چون سرباز از خواندن دعا فراغت یافت، او را پیش خواند و به حجره‌ی خود برد.
جوان سپاهی، که اندکی شرم‌رو بود، تعظیمی بلندبالا در برابر روحانی عالی مقام کرد و به ادب بسیار پرسش‌های او را چنین پاسخ داد: «نام من ایتوسودا (6) ست و در سپاه شاهزاده خدمت می‌کنم و آماده‌ام سر و جان در راه سرور خود فدا کنم. آرزو دارم به نگهبانی او گمارده شوم، لیکن مقام و پایه‌ی حقیر من مانع از این است که به شرف خدمت در پیشگاه او سرافراز شوم و از این رو دل به این خوش کرده‌ام که در برابر بودا و دیگر خدایان او را دعا کنم.»
روئیتن گفت: «تو بسیار جوان و اندک‌سالی، لیکن چون سپاهی پیری دل از وفا و مهر آکنده داری... من تو را می‌ستایم و آفرینت می‌خوانم... آیا می‌دانی که شاهزاده از چه درد مرموزی رنج می‌برد؟ خبر داری که هر شب گرفتار چه خواب‌های آشفته و جانکاهی می‌شود و نگهبانانش نمی‌توانند در برابر خوابی که با نیرویی مقاومت‌ناپذیر بر آنان می‌تازد ایستادگی کنند؟»
- شاید سحر و افسونی در کار باشد. شاید من بتوانم به خواب چیره شوم و سبب این درد را پیدا کنم...
راهب گفت: «من درباره‌ی تو با رایزن خاص شاهزاده گفت‌وگو می‌کنم و از او خواهش می‌کنم که درخواست خدمت و جانبازی تو را در راه شاهزاده بپذیرد.»
- سپاسگزارتانم! ... سپاسگزارتانم!... چه خوب و مهربانید! به چه زبانی از شما سپاسگزاری کنم؟ خواهش می‌کنم مخصوصاً به ایشان یاد‌آور شوید که من نه ترفیع درجه می‌خواهم و نه چشم پاداشی دارم! تنها یک آرزو دارم آن بهبودی و بهروزی سرور و سردارم است!
- فردا پیش من بیا تا تو را پیش رایزن خاص شاهزاده ببرم.
فردای آن روز روئیتن با ایتوسودا پیش ایساهایا بوزن رفت. او سپاهی جوان را پشت در به انتظار گذاشت و خود به حضور رایزن خاص شاهزاده رفت و درخواست سرباز جوان را به او باز گفت.
ایساهایا بوزن جواب داد: «نه، چنین کاری شدنی نیست. چگونه اجازه می‌توان داد که مردی چنین فرودست به حضور شاهزاده‌ای والا مقام بار یابد.»
بزرگ روحانیان گفت: «حال که چنین است اجازه بدهید این جوان پیش خود شما بیاید تا او را ببینید و چند کلمه با او گفت و گو کنید!»
ایساهایا بوزن دستور داد تا سرباز جوان را پیش او آوردند و چون او را دید در برابر پاکدلی و وفاداری و همت بلندش تاب ایستادگی نیاورد و قول داد که فردای آن روز او را به نگهبانی شاهزاده بگمارد.
شب دیگر نام ایتوسودا هم در فهرست نگهبانان خوابگاه شاهزاده نوشته شد.
نزدیکی‌های ساعت ده ایتوسودا دید که همکارانش یکی پس از دیگری خوابیدند و او نیز سنگینی‌ای در پلک‌های خود یافت، لیکن بی‌درنگ به اجرای نقشه‌ای که از پیش برای چنین موقعی کشیده بود پرداخت. برگی کاغذ چرب به روی حصیر کف اتاق گسترد (زیرا حتی برای خدمت به شاهزاده نیز نباید با خون خود سرای مقدس او را آلوده می‌ساخت) و سپس با چاقوی کوچک تیزش زخمی عمیق به زانوی خود زد. درد سخت نیش چاقو مانع از آن شد که خواب به چشم او راه یابد و بر او چیره شود.
با این همه دست جادو دوباره بر پلک‌های او فشار آورد و خواست آن‌ها را روی هم افکند. سرباز تیغه‌ی چاقو را در زخم زانویش چرخاند و دردی جانکاه برانگیخت و بدین گونه خواب را از چشمش راند و هر بار که خواب بر او باز تاخت این کار را از سر گرفت.
آن شب تنها او بیدار ماند.
چون شب به نیمه رسید ناگهان درهای کاخ شاهزاده بی‌کوچک‌ترین صدایی روی پاشنه‌های خود چرخید. گفتی دستی افسونگر و ناپیدا آن‌ها را باز می‌کرد. سپس زنی به اتاق شاهزاده آمد که زیبایی شگفت‌انگیزی داشت و چون گربه‌ای نرم و چالاک از میان نگهبانان به خواب رفته آهسته خزید و خویشتن را به بستر شاهزاده رسانید و او را بوسید. شاید هم می‌خواست خون و مایه‌ی زندگی او را بمکد...
ناگهان چشم پر فروغ او به چشم نگران ایتوسودا، که در تاریکی می‌درخشید، افتاد. قد راست کرد و به سوی سپاهی جوان آمد و آهسته به او گفت: «شما کیستید؟ من تاکنون شما را در این جا ندیده بودم!»
- نام من ایتوسودا است و نخستین بار است که در این جا به نگهبانی گماشته شده‌ام.
- همه در خواب‌اند و تنها شما بیدارید. من دقت و هوشیاری شما را می‌ستایم!
- نه بیجا مرا نستایید، چون سرم گیج خواب است!
- چگونه توانستید بیدار بمانید؟ این چیست؟ خون است که از زانویتان فرو می‌چکد!
- من به دست خود زانویم را زخم زده‌ام تا درد نیش چاقو نگذارد خواب به چشمانم درآید.
- شما بیش از پیش مرا به ستایش و آفرین گفتن خود وا می‌دارید. راستی هم که شایسته‌ی همه گونه ستایش و تعریفید!
- چیز مهمی نیست، خراش کوچکی بیش نیست و شایستگی این را ندارد که درباره‌ی آن سخنی گفته شود. من اگر بتوانم آرزو دارم بسی بیش از این‌ها در راه سرورم و سردارم جان‌فشانی کنم.
- به راستی که شما سربازی بی‌همتا و خدمتگزاری کامل عیارید!
آن‌گاه آن زن زیبا و دلفریب لبخندی مهر‌آمیز به ایتوسودا زد.
سرباز به عمر خود ندیده بود که زنی چنان زیبا لبخندی مهر‌آمیز به او بزند، حالش دگرگون شد و با خود گفت: «نکند گرفتار سحر و جادو شده باشم؟ در بعضی از لبخندها جادو و افسونی مقاومت‌ناپذیر هست.»
زن مرموز به گمان این که سرباز را شیفته و مفتون خویش ساخته و مقاومت او را از دستش گرفته است به سوی شاهزاده بازگشت.
- امشب حال سرور گرامی ما چگونه است؟
آن‌گاه دوباره به روی شاهزاده هیزن نابشیما خم شد. لیکن ایتوسودا در برابر افسون لبخند نیز چون افسون خواب مقاومت ورزید. سرکشید و آهسته خود را به نزدیک شاهزاده رسانید و بر آن شد که افسونگر را از وی دور کند.
زن زیبا پابرچین پابرچین گرد بستر شاهزاده می‌گشت، لیکن هر بار که می‌خواست به او نزدیکتر شود و دست به او بزند نگاه‌های تهدید‌آمیز سرباز جوان از آن کار بازش می‌داشت.
سرانجام زن زیبا از تصمیم خود گذشت و بازگشت.
تجیرها، که مانند در به روی او باز می‌شدند، بی‌سر و صدا روی دو راهه‌های تخته‌ای خود لغزیدند و به سحر و افسون در برابر او باز و پشت سرش بسته شدند.
بامدادان نگاهبانان دیگر از خواب بیدار شدند و به همت و هوشیاری رفیق جوان خود‌آفرین گفتند. همه او را می‌ستودند و او چون آگاه شد که شاهزاده هیزن پس از مدت‌ها بی‌خوابی دیشب خوش و آرام خوابیده است با خود گفت «این گرانبهاترین پاداشی است که یافته‌ام.»
فردای آن روز باز هم ایتوسودا نگهبان شد. چون شب به نیمه رسید باز درها خود به خود باز شدند و زن جوان و زیبا مانند شب پیش به آن جا آمد (به سرباز جوان گفته بودند که او اوتویو نام دارد و مصاحب شاهزاده هیزن است). نگاهی به همه جای اتاق انداخت چون نگهبان وفادار و جانباز را بیدار یافت در آن جا درنگ نکرد و آهسته و آرام بازگشت و ناپدید شد.
شب‌های بعد نیز زن جوان زیبا به اتاق شاهزاده نیامد و شگفت این که نگهبانان دیگر نیز به خواب نرفتند. شاهزاده توان و نیروی زندگی خود را باز می‌یافت. کاخ در شادی و سروری بی‌پایان فرو رفته بود.
ایتوسودا را به درجه‌ی سرداری سرافراز کردند و ملک و آبی به او بخشیدند.
با این همه سرباز جوان و دلیر وظیفه‌ی خود را انجام یافته نپنداشت و پیش رایزن خاص شاهزاده ایساهایا بوزن رفت و به او گفت: «دوستداران و خدمتگزاران وفادار شاهزاده نباید پیش از آن که خطر به کلی از میان برخیزد دل آسوده باشند.»
ایساهایابوزن گفته‌ی او را تصدیق کرد. ایتوسودا به سخن خود چنین افزود: «بی‌گمان شاهزاده را افسون کرده بودند، زیرا دلیلی نداشت که نگهبانان او را همه شب خواب در رباید!»
- باید چنین باشد.
- در نگهبانی من تنها یک تن به اتاق سرور ما آمد و او اوتویو بود. از روزی که وی به اتاق شاهزاده نمی‌آید، شاهزاده بیمار نشده است... من سخت متأسفم که چنین شخصی را که گویا سرور ما دلبستگی بسیار به او دارد متهم می‌کنم، اما کوچک‌ترین تردیدی ندارم که جادوگری که سبب بیمار شدن شاهزاده می‌شود کسی جز اوتویو نیست.
ایساهایا بوزن در پاسخ او آهسته گفت: «من هم کم کم به این اندیشه می‌افتم که نکند چنین باشد. در این مورد رأی دیگر رایزنان را هم می‌پرسم. فردا بیایید و مرا ببینید!»
فردای آن روز ایساهایا بوزن به ایتوسودا گفت: «با رایزنان شاهزاده پنهانی انجمن کردیم و همه اوتویو را گناهکار دانستیم.»
ایتوسودا گفت: «پس باید این زن اهریمنی را از میان برداشت تا شاهزاده رهایی یابد. اگر به من اجازه بدهید همین امروز کارش را می‌سازم. درخواست می‌کنم تنها هشت نگهبان دم در اتاق او بگمارید تا نگذارند بگریزد...»
شب آن روز ایتوسودا به اتویو خبر داد که در جعبه‌ی لعابی ظریفی پیامی از شاهزاده به سوی او آورده است.
مصاحب شاهزاده ایتوسودا را به حضور پذیرفت و گفت: «پیام را به من بدهید! زود باشید! امیدوارم که سرور گرامی ما دوباره بیمار نشود.»
چون اوتویو سرگرم گشودن جعبه شد تا پیغام شاهزاده را از آن بیرون آورد و بخواند سپاهی دلیر شمشیر خود را برکشید. لیکن زن زیبا به او بدگمان شد و به عقب جست و تبرزین دسته لعابی سیاه رنگ زرنشانی به چنگ آورد و با سرباز به پیکار پرداخت و در آن حال بانگ بر وی زد که: «چگونه جرئت و پروا یافته‌ای که به روی زنی درباری که شاهزاده او را بیش از همه گرامی می‌دارد شمشیر بکشی؟ دستور می‌دهم تا تو را از دربار برانند!...»
لیکن ایتوسودا به یک ضربه‌ی تیغه‌ی تیز شمشیر تبرزین را از کف او به دور انداخت و به زخمه‌ی دیگر سر از تن وی جدا کرد.
شگفتا! به جای لاشه‌ی زنی جوان لاشه و سر بریده‌ی گربه‌ی سیاه بزرگی بر زمین افتاد. گربه‌ای خون آشام که بسا شب‌ها می‌آمد و خون شاهزاده هیزن نابشیما را می‌آشامید و تنها وفاداری و جانبازی شایسته‌ی تحسین ایتوسودا بر او چیره شد و افسونش را باطل ساخت.

پی‌نوشت‌ها:

1. Hizen Nabeshima.
2. Otoyo.
3. کیمونو، جامه و اوبی «obi» کمربند ملی ژاپنی‌هاست.
4. Isahaya Buzen.
5. Ruiten.
6. Itô Sôda.

منبع مقاله :
‎‌داستانهای ژاپنی، ترجمه ی اردشیر نیکپور، تهران، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ اول فلیسین، (1383)

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط