نویسنده: كتلین آرنوت
اسطورهای از آفریقا
روزگاری مرد جوانی بود به نام «وانج» (1). در دهكدهای كه او زندگی میكرد زنان جوان بسیاری بودند، اما هیچیك از آنان حاضر نبود زن او بشود زیرا می گفتند او مردی است نحیف و ناتوان و زشت. همهی مردان هم سن و سال او زن داشتند و حتی بعضی از آنها طبق رسم و سنت محلی چند زن داشتند و زنانشان خوراكیهای خوشمزه برای آنان میپختند و از این روی هیچ جای حیرت و تعجب نبود كه وانج روز به روز لاغرتر و ناتوانتر میگشت. اما وانج اگرچه سیمای زیبا نداشت دلی بسیار مهربان داشت.روزی جوانان دهكده خواستند كه برای برگزاری مسابقهی كشتی به بیشه بروند. پس بامداد به طرف محوطهی بازی كه مسافتی دور از دهكده بود به راه افتادند. وانج هم با آنان همراه شد. همهی آن روز صبح را مردان دهكده با یكدیگر كشتی گرفتند و هریك كوشید كه توانایی و استادی خود را ثابت كند و مقام قهرمانی دهكده را به دست آورد.
خورشید در آسمان بالا و بالاتر آمد و نسیم خنك فرو افتاد و هوا چندان گرم شد كه مردان دیگر نتوانستند با همدیگر كشتی بگیرند و هریك به سایهی درختان بلند اقاقیا پناه برد تا بیاساید. یكی از مردان جوان كه طبلی كوچك با خود آورده بود، شروع به نواختن آن كرد و بدین گونه پیامی برای زن خویش در دهكده فرستاد.
چون آن زن صدای طبل را شنید دیگر زنان را نیز فراخواند و به آنان گفت: «شوهران ما به استراحت نشستهاند و غذا میخواهند. بیایید با هم به بیشه برویم و آنان را پیدا كنیم!»
زنان جوان شتابان كاسههای چوبی خود را پر از سیب زمینی سرخ كرده و گوشت پختهی بزكوهی كردند و از دهكده بیرون رفتند تا شوهران خود را پیدا كنند.
چون زنان به نزد شوهران خود آمدند، آنان كه سخت گرسنه شده بودند، به طرف غذا هجوم بردند و هیچیك توجهی به وانج كه زنی نداشت تا غذایی برایش ببرد، نكرد.
وانج آهی كشید و گفت: «دریغ! حال كه من كسی را ندارم غذایی برایم تهیه كند باید خودم بروم و چیزی برای خوردن پیدا كنم!»
در نزدیكی بیشه رودخانهای بود، وانج آهسته و آرام به سوی رود رفت. امیدوار بود كه در آنجا ماهیی به چنگ آورد و آن را در كنار رودخانه در روی آتش كباب كند و بخورد. او طناب و قلاب ماهیگیری خود را به كمرش بسته با خود آورده بود. چون به لب رود رسید آن را با نیرویی هرچه بیشتر دور از ساحل به رودخانه انداخت.
دیری نگذشت كه احساس كرد طناب به شدت كشیده می شود. شادمان شد و با خود گفت: «بیگمان ماهی بزرگی به دام افتاده است» او هرچه بیشتر كوشش و تقلا كرد پاشنههای كفشش بیشتر در خاك فرو رفتند، خود را به عقب انداخت تا برای كشیدن طناب از سنگینی تنهی خود نیز سود بجوید اما از كوشش خود سودی نبرد و نتوانست ماهی را از آب بیرون بكشد. با خود گفت: «آه، من نمیگذارم این ماهی از دستم دربرود!» و طناب را با شدت بیشتری كشید. ترق! طناب در دست او پاره شد و وانج قطعهی چوبی را كه به دست داشت رها كرد و به خشم بسیار گفت: «خوب، قلاب ماهیگیریم از دستم رفت، بهترین قلابی كه تا به حال ساخته بودم، اما من نمیگذارم ماهی بزرگ آن را از دست من برباید».
وانج شتابان خود را به رود انداخت و در میان آب چشمانش را همچنان باز نگاه داشت. حالا پیش خود حدس بزنید كه وقتی چشم او به تمساح بزرگ قهوهای رنگی افتاد كه در كف رودخانه دراز كشیده بود و دوستانه به او لبخندی زد، تا چه حد در شگفت افتاد.
وانج از او پرسید: «تو قلاب ماهیگیری مرا بلعیدی؟»
تمساح گفت: «نه، من خیلی پیرتر و زیركتر از آنم كه در قلاب ماهیگیری تو گیر بیفتم. اما آن را دیدم كه در آن طرف شناور بود، اگر عجله كنی ممكن است آن را پیدا كنی!»
وانج به طرفی كه تمساح نشان داده بود نگاه كرد و گذرگاهی سنگی دید كه در دوطرفش خزههای سبز تیره روییده بودند. از تمساح سپاسگزاری كرد و به آن طرف رفت و بسیار متعجب شد كه براحتی در آب نفس میكشد.
ماهیان ظریف زرین و سیمین روی شانههایش در میان ماهیان سرخ درشت شنا میكردند، اما چنین مینمود كه هیچیك از آنان از او نمیترسید. ماران آبی بیآزار در میان پاهای او وول میخوردند و او میكوشید كه پا روی خرچنگهای كوچك سبز رنگی كه در میان سنگها زندگی میكردند، نگذارد.
ناگهان به خانهی كوچك خاكستری رنگی رسید كه با تخته سنگ ساخته شده بود و خزههای زیبایی در اطراف مدخل خانه بالا و پایین میرفتند:وانج با خود گفت: «خوب، میروم و از صاحب خانه می پرسم كه آیا قلاب، ماهیگیری مرا دیده است یا نه؟ و به كنار در رفت و فریاد زد:
- سلام!
در پاسخ صدایی برخاست كه: «علیك السلام!» و بعد پیرزن خمیده پشتی از در بیرون آمد و گفت: «ای مرد تو در قلمرو آب چه میكنی؟»
وانج در پاسخ وی گفت: «در ساحل رود ایستاده بودم و میخواستم ماهی بگیرم. قلاب ماهیگیری محبوبم از دستم در رفت و در آب افتاد و من برای پیدا كردن آن بدینجا آمدهام!»
پیرزن گفت: «تو به خاطر قلاب ماهیگیری كوچكی این همه رنج و زحمت به خود میدهی؟ مگر خیلی تنگدست و بیچیزی؟»
وانج گفت: «آری، من تنگدست و بیچیزم و همیشه با آن قلاب ماهیگیری ماهی میگرفتم و میخوردم و حالا به همین سبب دلم نمیخواهد آن را از دست بدهم!»
پیرزن گفت: «آه فهمیدم». آن گاه اسفنجی از میان انبوه اسفنجها كه در آستانهی در خانهاش انباشته شده بودند، كند و به وانج داد و به درشتی گفت: «پشت مرا بخاران!»
البته وانج از این حرف سخت به حیرت افتاد اما چون مردی مهربان بود پیرزن را ریشخند نكرد و پشت او را با اسفنج خاراند! سرانجام روی به وی نمود و گفت:
- خوب، فكر میكنم پشت تو حالا پاك شد چون مثل ماه میدرخشد!
پیرزن در جواب او گفت: «پس، هنوز پاك پاك نشده است، كمی بیشتر اسفنج بكش!»
وانج دوباره پشت پیرزن را با اسفنج مالید تا سرانجام دستهایش درد گرفتند، آن گاه به پیرزن گفت:
- فكر میكنم پشتتان پاك پاك شده است چون مثل خورشید میدرخشد!
پیرزن گفت: «جوان، متشكرم! من به پاداش مهربانی تو یكی از آرزوهایت را برآورده میكنم. بزرگترین آرزویت چیست؟»
وانج در جواب وی گفت: «دلم زن میخواهد اما تصور نمیكنم شما بتوانید این آرزو را برآورید!»
پیرزن كه به خانهاش برگشت گفت: «آه، من میتوانم این كار را بكنم» و پس از لحظهای از آنجا بیرون آمد. او در دستهای چروكیده خود چهار خیار نازك داشت. او به وانج گفت:
-این خیارها را بگیر و به خانهات برگرد. چون به كنار رودخانه رسیدی آنها را بشكن، هریك از آنها زنی زیبا خواهد شد. اما فراموش مكن كه آنها را در كنار رودخانه بشكنی، زیرا زنان به محض بیرون آمدن از خیار از تو آب میخواهند و اگر تو نتوانی آبی به آنان بدهی همگی ناگهان ناپدید میشوند.
وانج حرفهای پیرزن را باور نكرد، اما چون جوان باادبی بود او را ریشخند نكرد، خیارها را برداشت و به پیرزن گفت: «متشكرم مادر، از مهربانی شما كه این هدیههای عجیب را به من دادید سپاسگزارم سفارشتان را هم دربارهی خیارها فراموش نخواهم كرد.»
آن گاه پشت به خانهی سنگی كرد از همان راهی كه آمده بود بازگشت. با خود اندیشید كه هرگز قلاب ماهیگیریش را پیدا نخواهد كرد و تصمیم گرفت كه در خشكی به جای ماهی شكم خود را با خیار سیر كند.
در سر راه خود باز هم تمساح را دید كه در بستر رود خوابیده بود پیش از بالا آمدن با او خداحافظی كرد و سپس رو به بالا شنا كرد و چون به روی آب رسید بار دیگر هوای تازه به سینهی خود فرو برد.
خورشید در آسمان میدرخشید و هوا هنوز گرم بود. وانج اندكی از لب رود دور شد و برای آسودن بر سایهی درختی پناه برد. چهار خیار را كه در دستمالی پیچیده بود بیرون آورد و آنها را چند بار در دستهای خود این رو و آن رو كرد. از شدت گرسنگی خیاری را به دهان خود برد و خواست آن را گاز بزند كه ناگهان سفارش پیرزن به یادش افتاد با خود گفت: «پیرزن دربارهی این خیارها چیزی به من گفت، شاید اینها براستی خیارهای سحرآمیز باشند. بهتر است به سفارش او عمل بكنم!»
آن گاه یكی از خیارها را به دو نیم كرد. ناگهان دختری زیبا از میان آن بیرون جست و در برابر او ایستاد و وانج كه سخت به حیرت افتاده بود به وی خیره شد. دختر گفت:
-آب به من آب بده:
وانج از جای برجست و چون خرگوشی به طرف رودخانه دوید و كاسهی شكستهای در آنجا پیدا كرد و آن را آب كرد اما دریغ كه بسیار دیر شده بود. زیرا چون به جای خود بازگشت نشانی از دختر نیافت. او ناپدید شده بود. وانج فریادی از دل برآورد و گفت: «چقدر احمق بودم من! پیرزن گفته بود خیارها را در كنار آب بشكنم اما به سفارش او عمل نكردم و در نتیجه آن دختر زیبا را از دست دادم. اما باشد، شاید خیارهای دیگر هم جادویی باشند.»
آنگاه به طرف درختی كه برای آسودن در سایهاش نشسته بود رفت و خیارها را با دقت بسیار به دست گرفت و به لب رود بازگشت و با خود گفت:
«یكبار دیگر امتحان میكنم، ببینم چه میشود!»
وانج كاسهی چوبی شكسته را از آب رودخانه پر كرد و آن را به دقت در كنار سنگی نهاد و در حالی كه از هیجان میلرزید، كوچكترین خیار را برید. ناگهان دختر زیبایی را دید كه در كنارش ایستاده است و میگوید:
-«آب، آب به من بده!»
وانج بیدرنگ كاسهی آب را به دست وی داد. این بار دخترك ناپدید نگشت و روی به وانج نمود و لبخند شیرینی به رویش زد. وانج تصور میكرد كه خواب می بیند زیرا هیچ باور نمیكرد كه آنچه میبیند به بیداری باشد. آنگاه سومین خیار را هم قاچ كرد و باز دختر زیبایی در برابرش ظاهر شد و آب خواست. وانج كه از شادی و هیجان زبانش بند آمده بود به او هم آب داد. از توی چهارمین خیار هم دختر زیبایی بیرون پرید و آب خواست.
وانج دمی چند مات و مبهوت ایستاد و به روی دختران زیبا خیره شد. دختران نیز به شادی به او نگاه میكردند و چنین مینمودند كه وانج را زشت نمیپندارند. دختران همچنان در برابر او ایستاده بودند سرانجام وانج تكانی به خود داد و اطمینان یافت كه خواب نمیبیند و بیدار است. پس روی به دختران نمود و گفت:
-راه بیفتید تا من شما را به دهكده و خانهی خود ببرم!
وقتی آنان به دهكده رسیدند هوا تاریك شده بود، وانج شتابان هر سه دختر را به كلبهی خود برد، از این روی كسی آنان را ندید.
بامداد فردا نیز جوانان دهكده برای ادامهی مسابقهی كشتی به بیشه رفتند. چون زنان دهكده برای شوهران خود غذا آوردند، كسی اعتنایی به وانج نكرد. وانج هم رفت و دور از آنان در كناری نشست.
ناگهان وانج همهمهی حیرت همراهانش را شنید و چون سر برگردانید و روبروی خود را نگاه كرد، دید كه سه زن زیبایش به سوی او میآیند و هریك چیزی بر سر نهاده است. زنان با لطف بسیار به جایی كه وانج نشسته بود، آمدند، اولی كاسهی آبگوشت در برابرش نهاد، دومی كاسهای پر از گوشت و سومی كوزهای آب گوارا آن گاه هر سه در كناری ایستادند تا وانج شروع به خوردن كند.
دیگر جوانان سخت در شگفت افتادند. دست از خوردن غذای خود كشیدند و به طرف وانج دویدند و او را سؤال پیچ كردند كه:
-این زنان زیبا را از كجا آوردهای؟ چطور تو كه جوانی بیش نیستی مثل سرور قبیله صاحب سه زن شدهای؟ ما پیش از این، این زنان زیبا را ندیده بودیم. زنان ما در برابر اینها بسیار زشت دیده میشوند.
وانج گفت: «بنشینید تا برایتان بگویم!» و آنگاه به آنان شرح داد كه چگونه در نتیجهی گم كردن قلاب ماهیگیری خود بدین خوشبختی رسیده است.
آن گاه مردان جوان با هم به گفت و گو پرداختند و گفتند برای پیدا كردن دختران زیبا آنان هم به زیر آب می روند. پس شتابان به دهكده دویدند و قلابهای ماهیگیری خود را برداشتند و بانگ بر زنان خود زدند كه: «بروید گم شوید! بروید به خانهی پدرتان! ما دیگر شما را نمیخواهیم. همهی شما بسیار زشتید!»
زنان بیچاره كه درواقع هیچ هم زشت نبودند ناله كنان به دهكدههای خود بازگشتند و مردان جوان كه سخت به هیجان آمده بودند به لب رود، به جایی كه وانج قلاب ماهیگیری خود را گم كرده بود رفتند.آنان قلاب ماهیگیری خود را در آب انداختند و بیآنكه دمی درنگ كنند به آب پریدند و به طرف تمساح عجیب شنا كردند و به گذرگاه كوچك رفتند.
آنان چنان شتابی داشتند كه متوجه ماهیان ظریف زیبایی كه در میان خزهها این سو و آن سو میرفتند نشدند و ماران آبی و خرچنگهای كوچك را در سر راه خود ندیدند و پا به رویشان نهادند.
سرانجام به خانهی كوچك سنگی رسیدند و فریاد زدند: «پیرزن! پیرزن زود بیا بیرون و چند زن زیبا به ما بده وگرنه میآییم و كتكت میزنیم!»
پیرزن با گامهای لرزان از در خانهاش بیرون آمد و اسفنجی به آنان داد و گفت: «اول پشت مرا اسفنج بكشید!» اما مردان جوان او را ریشخند كردند و بنای غرولند نهادند و خواهش وی را نپذیرفتند و گفتند «چرا باید پشت تو را بشوییم، تا كتك حسابی از دست ما نخوردهای زود برو چند خیار جادو برای ما بیاور!»
پیرزن به آرامی به خانهی خویش برگشت و با سبدی از نی كه پر از خیار بود بازگشت.
جوانان پیرزن را دوره كردند و كوشیدند كه خیارها را از سبد او بربایند اما پیرزن گفت:
- دست نگهدارید!
و آنگاه خود به هریك از آنان هفت خیار داد.
مردان جوان با خود گفتند: «ها! برای هریك از ما هفت خیار رسید. ما خوشبختیم. پیرزن به وانج تنها سه خیار داده بود!»
آن گاه بیآنكه دمی درنگ كنند و پیرزن را سپاس بگزارند، پشت به وی كردند و در جاده به عقب دویدند و بزودی خود را به ساحل رود رسانیدند. یكی از آنان گفت: «فراموش نكنید كه باید در كنار رودخانه بمانیم، چه در این صورت وقتی زنان زیبا آب از ما بخواهند می توانیم بیدرنگ آبشان بدهیم!»
و خود یكی از خیارها را شتابان قاچ كرد. ناگهان زنی بسیار زشت در برابرش پیدا شد. مرد جوان به نومیدی فریادی از دل برآورد. زیرا زن بسیار درازتر از او بود. چون مردان دیگر نیز خیارهای خود را قاچ كردند زشتترین زنان جهان را در برابر خود یافتند. آنان دیوانهوار خیارهای خود را یكی پس از دیگری بریدند تا مگر سرانجام زن زیبایی پیدا كنند اما هر زنی كه پیدا میشد زشتتر از دیگری بود چندانكه جوانان سرانجام خود را در میان گروهی از زنان دراز و باریك و بدخو كه هیچ هم از این كه در كنار آنان هستند خشنود نمینمودند، یافتند.
زنی كه زشتتر و بزرگتر از همه بود فریاد زد: «شما ما را زشت مینامید!» آنگاه همهی زنان با سر و صدای بسیار خود را به روی مردان انداختند و همهی آنان را به باد كتك گرفتند.
سرانجام جوانان كه از درد مینالیدند به دهكده و خانه های خود دویدند و در خانههایشان را به روی زنان خشمگین بستند و زنان همچنانكه ناگهان پیدا شده بودند ناگهان هم ناپدید گشتند.
چون دوباره همه چیز آرام شد، مردان از خانه بیرون آمدند و به یكدیگر گفتند كه سخت گرسنهاند. اما دیگر زنانشان در خانه نبودند تا غذایی برایشان بپزند زیرا همهی آنان به خانهی پدرشان رفته بودند.
بعضی از مردان به نزد زنانشان رفتند و كوشیدند كه آنان را راضی كنند كه از كار زشت آنان چشم بپوشند و آنها را ببخشند، لیكن از كوشش خود سودی نبردند. زنان گفتند كه رفتار بد آنان دلشان را شكسته است و پدر و مادرشان دیگر نمیگذارند آنان به خانهی شوهرانی چنین نامهربان و سنگدل بازگردند.
حالا دیگر نوبت وانج رسیده بود كه مردان دهكده را تمسخر و تحقیر كند. زیرا او اكنون مهمترین مرد دهكده شده بود. سه زن مهربانش از او پرستاری میكردند و برایش غذاهای خوشمزه میپختند و در نتیجه او بزودی چاق شد و مرد خوش بر و بالایی گشت.
دیگر مردان دهكده ناچار شدند برای پیدا كردن زنان تازه مدتی دراز بگردند و راهی دراز بروند. و چون زنان تازهای پیدا كردند، با آنان به مهربانی رفتار نمودند و هرگز به آنان نگفتند كه زشتند.
پینوشتها:
1. Wange.
منبع مقاله :آرنوت، كتلین، (1378)، داستانهای آفریقایی، ترجمهی: كامیار نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم