نویسنده: كتلین آرنوت
اسطورهای از آفریقا
روزی شكارافكن جوانی تیر و كمان برای دست پیدا كردن به شكار در جنگلی میگشت كه نزدیك بود در گودال ژرفی بیفتد.فریادهایی چنان عجیب از گودال میآمد كه شكارافكن ایستاد و به دقت در قعر تیره و تار گودال نگریست و گفت:
چه كسی در آن پایین است؟
صدایی چند شنیده شد كه میگفتند: «به دادمان برس! به دادمان برس! ما هم پاداش خوبی به تو میدهیم!»
شكارچی دید كه موش صحرایی و ماری و پلنگی و آدمیزادی در گودال افتادهاند و دیوارههای گودال به قدری پر شیب و لیزند كه هیچیك از آنان نمیتواند از آنجا بیرون بیاید.
شكارچی گفت: «چرا كمكتان بكنم؟ موش صحرایی خواربار ما را از انبارهای غلهمان میدزدد، مار ما را میگزد و میكشد، پلنگ گاوان ما را میكشد و كودكانمان را میترساند. نه من جز آن انسان به هیچیك از شما كمك نمیكنم.»
جانوران به التماس افتادند و همه قول دادند كه نه تنها هیچگاه آزاری به شكارچی نرسانند بلكه پاداشش را هم بدهند. تا این كه سرانجام شكارچی نرم شد.
شكارچی چند پیچك كلفت از درختانی كه در آن نزدیكی بودند برید و آنها را به هم بافت و طنابی بلند درست كرد و به گودال انداخت و آن گاه مرد و پلنگ و مار و موش صحرایی آن را گرفتند و بزودی از گودال بیرون آمدند.
سه جانور وحشی در آن حال كه از شكارافكن دور میشدند قول دادند كه بزودی بازگردند و هدایایی برای رهانندهی خود بیاورند اما مرد به شكارچی گفت كه مردی بسیار تنگدست است و نمیتواند به هیچ روی خوبی او را پاداشی بدهد. شكارچی كه مردی بسیار پاكدل و مهربان بود او را به كلبهی خویش برد و در شام خود شریك كرد و اجازهاش داد كه در آنجا بخوابد.
فردای آن روز پلنگ به در خانهی او آمد و گفت: «چون تو مرا از گودال بیرون آوردی، من هر روز در جنگل برای تو شكار میكنم و هر شامگاه برایت گوشت میآورم!»
شكارچی بسیار شادمان شد چه او همیشه نمیتوانست با تیر و كمان خود شكاری بیفكند. هر شب پلنگ گوشت برای او میآورد گاه گرازی وحشی و گاه گوزنی جنگلی و بدین گونه شكم او و مردی كه از گودال رهاییاش بخشیده بود كاملاً سیر بود.
چند روزی بعد مار به در خانهی شكارچی آمد و گفت: «تو مرا از مرگ رهانیدی، من هم در عوض چیزی برایت آوردهام كه ممكن است روزی تو را از مرگ برهاند. این چیز دارویی است بسیار مؤثر كه اگر آن را با خون خائنی بیامیزی هر مار گزیدهای را از مرگ میرهاند.»
شكارچی تشكر كرد و دارو را در جای مطمئنی پنهان داشت.
چندین روز بعد موش صحرایی كه بقچهای بر پشت داشت بازآمد و به شكارچی گفت: «من به تو قول داده بودم كه به پاداش نیكی تو كه از مرگم رهانیدی پاداش خوبی به تو بدهم. اكنون گنجی بزرگ از كلبهها و دهكدهای دور دست گرد آوردهام. اینها را بردار، همه مال تو است!»
شكارچی از موش صحرایی تشكر كرد و بقچه را گشود و در درون آن بقچهی ژنده چشمش به زیورهای زرین و سیمین و عاجهای گرانبها افتاد و از حیرت بر جای خود خشك شد.
شكارچی به شادمانی به مردی كه از گودال نجاتش داده بود گفت: «خوب، حالا من مرد ثروتمندی شدم.»
شكارچی زیورهای گرانبهایی را كه موش صحرایی برایش آورده بود فروخت و با پول آن توانست خانهی زیبایی برای خود بسازد و آن را با اثاثهی گرانبها بیاراید. آن گاه با مردی كه از گودال رهانیده بود و اكنون با هم دوست شده بودند زندگی آسوده و خرمی یافتند.
اما آن مرد به جای آن كه خود را سپاسگزار بداند به او رشك برد و روز به روز رشكش بیشتر گشت تا این كه تصمیم گرفت هر وقت فرصتی به دست آورد صدمه و آزاری به او برساند.
روزی امیر یكی از شهرهای نزدیك پیكهایی به همه جا فرستاد تا به همه خبر دهند كه دزدان گوهرهای گرانبهای امیر را از خانهاش دزدیدهاند. هركس دزد یا دزدان را پیدا بكند از او پاداش بزرگی خواهد گرفت.
مرد ناسپاس دریافت كه فرصت خوبی به دستش افتاده است تا شكارچی را به رسوایی و فقر بكشد. پس نزد امیر رفت و گفت: «من دزد گوهرهای شما را میشناسم. او شكارافكنی است كه من در خانهی او زندگی می كنم و به تازگی خانهی باشكوهی برای خود ساخته است. بیایید و به چشم خود آن را ببینید. آیا شكارچی تنگدستی جز از راه دزدی میتواند خانهای چنین باشكوه برای خود بسازد؟»
امیر به خانهی شكارچی رفت و پس از دیدن شكوه و جلال آنجا مرد بیچاره را گرفت و به كاخ خود برد و در انجا از او پرسید: «این ثروت بزرگ را از كجا به چنگ آوردهای؟»شكارچی سرگذشت خود را از رهانیدن آن مرد و پلنگ و مار و موش صحرایی برای امیر نقل كرد و افزود كه هریك از آن جانوران وحشی به پاداش خوبی او پاداشی به او دادند اما این مرد به جای خوبی بدی در حقش كرد.
امیر و بزرگان به او خندیدند و گفتند: «قصهی خوبی ساختهای ما تو را به زندان میافكنیم!»
درست در این دم ناله و شیون بلندی از اتاق زنان كه در پشت اتاق امیر بود، برخاست و خدمتكاری شتابان و هراسان نزد امیر آمد و گفت: «فرزند بزرگتان را ماری گزیده و در حال مردن است.»
شكارچی خواهش كرد: «بگذارید به خانهی خودم بروم و هدیهی مار را بیاورم، من یقین دارم كه این پادزهر فرزند شما را از مرگ میرهاند!»
امیر خواهش شكارافكن را پذیرفت و او رفت و بزودی با پادزهر بازگشت و گفت:
این دارو را باید با خون خائنی مخلوط كنیم!
در این موقع مردی كه دروغهای نابكارانه دربارهی رهانندهی خود گفته بود در خانهی امیر بود، شكارچی با چاقو خراشی به بازوی او داد و چون خون از بازوی آن مرد فرو ریخت، آن را با دارو درآمیخت.
فرزند امیر بزودی سلامت خود را بازیافت و همه دانستند كه شكارافكن راست گفته است.
امیر مرد خائن را از كشور خود بیرون راند و پاداشی بزرگ به شكارافكن داد و روانهی خانهاش كرد و او سالیان دراز در آنجا در آرامش و آسایش و خوشی و خرمی زندگی كرد.
منبع مقاله :
آرنوت، كتلین، (1378)، داستانهای آفریقایی، ترجمهی: كامیار نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم