اسطورهای از آفریقا
در روزگاران گذشته مردی بود كه دختر خورشید و ماه را به همسری خود برگزیده بود تنها مردی دلیر می توانست چنین همسری برای خود برگزیند.مرد «نزوا» (1) نام داشت و همسر خود را اغلب تنها می گذاشت و به دنبال ماجراجویی میرفت.
روزی نزوا در كشور دوردستی سفر میكرد، آدمخواران به دهكدهای كه زن او در آنجا در انتظار بازگشت شوهرش بود، حمله كردند. چون وی دختر ماه و خورشید بود توانست به سحر و جادو از چنگ آدمخواران بگریزد و بدین گونه هنگامی كه همه ده نشینان كشته شدند، او خود را در بوته زار پنهان كرد تا متجاوزان دهكده را ترك گفتند.
پس از چند روز چون شوهر از سفر بازگشت دید دهكده سوخته و خاكستر شده است و از ده نشینان نشانی نیست. فریاد زد:
آه، چه بر سر زن زیبای جوانم آمده است؟
زن از پناهگاه خود، در بوتهزار، صدای شوهرش را شنید و از آنجا بیرون آمد و او را صدا كرد و گفت:
«آدمخواران به دهكده ریختند و همهی دهقانان را كشتند و تنها من توانستم از چنگشان فرار كنم. آه چقدر خوشحالم كه تو را دوباره میبینم».
نزوا گفت: «ما باید از اینجا برویم و خانه تازهای برای خود پیدا كنیم!»
آن دو با هم از میان بوتههای سوخته گذشته و رفتند تا به سرزمین سبز و خرمی رسیدند و تصمیم گرفتند در آنجا خانهای برای خود بسازند.
پس از مدتی آنان صاحب فرزندی شدند، اما نوزادشان بچهای عادی نبود، وقتی از مادر زاده شد كارد و تركه و درخت كوچك پربرگی به دست داشت و هنوز بیش از پنج دقیقه از زادنش نگذشته بود كه با پدر و مادرش شروع كرد به حرف زدن و به آنان گفت:
می بینید من با خود چه آوردهام؟ این كارد و تركه جادویی هستند. درخت كوچك باید هم اكنون در پشت كلبه كاشته شود.
پدر كه سخت به حیرت افتاده بود همهی سفارشهای نوزاد را انجام داد. در پشت كلبه زمین را كند و درخت را در آنجا نشاند و آبش داد تا پژمرده نشود. پسر دیگری هم تقریباً ناگهان به دنیا آمد، او هم تا از مادر زاییده شد شروع كرد به حرف زدن، اما ابزار جادویی با خود نیاورد.
پدر و مادر نخستین پسر خود را «سودیكا مبامبی» (2) نام نهادند و برادر همزادش را «كابوندونگولو» (3). دو برادر بزرگترین یار و یاور پدر و مادرشان گشتند. روزی برادر بزرگتر، سودیكا مبامبی، كلبهای را كه در آن به دنیا آمده بود نشان داد و گفت:
این خانه دیگر برای شما كوچك است و چندان فرسوده و خراب است كه نمیتوانید مدت درازی در آن زندگی كنید. من و برادرم بزودی خانهی تازهای برایتان میسازیم.
او كارد جادویی خود را برداشت و به جنگل رفت و در اندك زمانی بازگشت و الوارهایی سنگین با خود آورد و با برادر خود خانهی تازهی زیبایی ساخت.
وقتی ساختمان خانه به پایان رسید پدر و مادرشان آن را زیباترین خانهای یافتند كه به عمر خود دیده بودند و بسیار شادمان شدند.
سودیكا مبامبی گفت: «ما حالا باید جای درخت زندگی مرا تغییر بدهیم!»
آن گاه او گودالی در پشت خانهی تازه كند و درخت خود را آورد و در آنجا بازنشاند و به برادر همزاد و پدر و مادر خود گفت:
«حالا وقت آن رسیده است كه من از اینجا بروم تا زمانی كه برگهای درخت من سبز و خرمند بدانید كه حال من خوش و خوب است، اما اگر درخت پژمرد و خشك شد بدانید كه جان من در خطر افتاده است و احتیاج به كمك شما دارم!»
سودیكا مبامبی كارد و تركه جادویی خود را برداشت و آمادهی حركت شد و كابوندونگولو به او گفت: «به محض اینكه به من احتیاج پیدا كنی به كمكت خواهم شتافت.»
هنوز سودیكا مبامبی راه دوری نرفته بود كه به دو مرد كوتوله كه آنان را «كیپالند» (4) میخواندند، برخورد. چون آن دو از او پرسیدند كه به كجا میرود و جواب شنیدند كه به دنبال ماجرا میرود، كیپالند اولی گفت: «تو باید مرا هم با خود ببری، چون من می توانم به یك چشم به هم زدن خانهای بسازم. من خیلی به دردت میخورم!»
دیگری گفت: «من هم كشتی گیر بیمانندی هستم كه كسی را یارای ایستادگی در برابرم نخواهد بود. تو باید مرا هم با خود ببری!»
سودیكا مبامبی خواهش آنان را پذیرفت. آن گاه هر سه با هم در میان بوته زاران به راه افتادند و راه بسیار رفتند تا آفتاب غروب كرد. در این موقع به قله تپهی سنگی كوچكی رسیده بودند و آتشهای اردوگاه را در پایین میدیدند و فریادهای آدمخوارانی را، كه دهكدهی پدر و مادر سودیكا مبامبی را به آتش كشیده بودند و با خاك یكسان كرده بودند از فاصلهای دور میشنید.
سودیكا مبامبی گفت: «در فضای باز در امان نخواهیم بود، همان طور كه گفتی روی این سنگ خانهای برای من بساز!»كیپالند اول شروع كرد به جمع كردن تركهها و درختان كوچك تا با آنها خانهای بسازد، اما وقتی آنها را روی تخته سنگ نهاد همه بر زمین ریختند. او چندین بار كوشید كه چوب بست محكمی بسازد اما كوشش بیهوده بود، هر كاری كرد نتوانست دیوارها را پابرجا نگهدارد.
سودیكا مبامبی به تمسخر گفت: «عجب معمار ماهری هستی! بگذار من هم امتحان كنم!» آنگاه كارد جادوی خود را بیرون آورد و سر تیرها را با آن تیز كرد، سپس سوراخهایی در تخته سنگ كند و در اندك مدتی خانهای بزرگ ساخت كه هر سه شب را در آن گذرانیدند.
روز دیگر دوباره با هم روی به راه نهادند و شب به كلبهی كوچكی رسیدند كه پیرزنی در بیرون آن نشسته بود و غذا میخورد.
سودیكا مبامبی گفت: «سلام!»
پیرزن از جای برخاست و چشمان سیاه و نافذ خود را بر او دوخت و گفت: «شما از كجا آمدهاید؟»
سودیكا مبامبی در جواب گفت: «ما راه درازی آمدهایم و دنبال جایی میگردیم كه شب را در آن بگذرانیم. اجازه میدهی در اینجا پیش تو بمانیم؟»
پیرزن خندهای كرد كه به قد قد مرغ شباهت داشت و گفت: «به یك شرط، و آن شرط این است كه در كشتی پشت مرا به زمین برسانید!»
سودیكا مبامبی روی به كیپالند دوم نمود و گفت: «این كار كار تو است، ببینم چه میكنی!»
كیپالند و پیرزن شروع كردند به كشتی گرفتن، اما بزودی معلوم شد كه او پیرزنی عادی نیست چه به سادگی پشت كیپالند را به خاك رسانید.
سودیكا مبامبی با خود گفت: «این پیرزن بیگمان جادوگر است!» و چون پیرزن كیپالند كشتی گیر را برای دهمین بار بر زمین زد روی به پیرزن نمود و گفت:
-آیا مرا هم میتوانی زمین بزنی؟
پیرزن با صدای خشنی فریاد زد: «من میتوانم پشت همه را به خاك برسانم!» آن گاه چماق بزرگ خود را برداشت و نیشخندی زد و به سودیكا مبامبی حمله كرد.
سودیكا مبامبی گفت: «پس ما با چوب باید بجنگیم، آری؟» و پیش از آن كه پیرزن خود را به او رساند تركهی جادوی خود را به دست گرفت.
بیگمان جادوی سودیكا مبامبی نیرومندتر از جادوی پیرزن بود زیرا چیزی نگذشته بود كه او را بر زمین افكند. پیرزن به پا خاست و دوباره در او آویخت اما این بار نیز از او شكست خورد. در این موقع صدایی كه از فاصلهی نزدیكی میآمد بلند شد و او را به كمك خواند. سودیكا مبامبی و دو كیپالند در پی صدا شتافتند و كلبهی سنگی كوچكی دیدند كه درش بسته و قفل بزرگی بر آن زده بودند. كسی از درون كلبه به فریاد كمك میخواست و میگفت: «كمكم كنید! آه، به خاطر خدا كمكم كنید! من مدتها است كه در اینجا زندانی شدهام.»
سودیكا مبامبی بیدرنگ در را به فشار گشود و در كلبه دختری دید كه به عمر خود زیباتر از وی ندیده بود. دخترك گفت:
- جادوگر پیر ماهها است كه مرا در اینجا زندانی كرده است! مرا از اینجا بیرون بیاور! خواهش میكنم!
چون دختر از كلبهی سنگی بیرون آمد و پیرزن را دید كه بر زمین افتاده است به شادی فریاد برآورد:
- پس من حالا آزادم؛ تو جادوگر را كشتی و من تندرستم!
سودیكا مبامبی كه میخواست دختر را سالم به خانه اش برساند از او پرسید: «خانهات كجاست؟»
دختر جواب داد: «من خانه ندارم. آدمخواران جز من همه را در دهكده كشتند و بعد این پیرزن جادوگر مرا گرفت و زندانی كرد تا تو آمدی و نجاتم دادی!»
سودیكا مبامبی به شادی گفت: «پس من تو را به خانهی خود میبرم و تو زن من میشوی!»
دختر بیدرنگ این پیشنهاد را پذیرفت چه به عمر خود مردی بدان زیبایی ندیده بود. سودیكا مبامبی به دو كیپالند كه در كنار او ایستاده بودند و به بخت بلند او رشك میبردند روی نمود و گفت: «شما به من گفتید كه روی سنگ خانه میتوانید بسازید و با هركسی كشتی میتوانید بگیرید اما هیچیك از شما كمكی به من نكردید. پس راه خود را بگیرید و بروید!»
دو كیپالند كه آزرده دل و شرمسار مینمودند، روی برگردانیدند و از میان علفزار بلند دور شدند. اما سودیكا مبامبی و دختر زیبا راه بازگشت به دهكدهی خود را در پیش گرفتند.
چون سرانجام به خانهای رسیدند كه پدر و مادر سودیكا مبامبی در آن زندگی میكردند سودیكا مبامبی آواز برآورد كه:
- آیا در خانه كسی هست یا نه؟ بیایید و گنجی را كه از سفر خود آوردهام ببینید!
پدر و مادر از دیدن پسر و عروس خود شادمان شدند و برادر همزاد درخت زندگی را نشان داد و گفت:
-من میدانستم كه كارهایت رو به راه و مطابق دلخواهت است چون برگهای درخت زندگیت روز به روز سبزتر و پهنتر میشدند. حالا كه همسرت را می بینم میفهمم كه راستی بخت با تو یار بوده است.
سودیكا مبامبی با زن زیبایش در خانهی تازهای جای گرفت كه چندان از خانهی پدر و مادرش دور نبود. روزهای اول زندگی زن و شوهر به خوشی و خرمی می گذشت، اما دو كیپالند، كه سودیكا مبامبی از خود دورشان رانده و گفته بود احتیاجی به آنان ندارد، سخت خشمناك شده بودند و در پی فرصتی میگشتند كه از او انتقام بگیرند.
آنان هنگامی كه سودیكا مبامبی و زنش به كارهای روزانهی خود میپرداختند و یا شامگاهان در بیرون كلبهی خویش مینشستند، آن دو را زیر نظر میگرفتند تا اینكه سرانجام یكی از آنان فكری كرد و گفت:
- بیا در زیر درختی كه هر روز سودیكا مبامبی از گرمای آفتاب به آنجا پناه میبرد، گودال ژرفی بكنیم و روی آن را با حصیر و گیاهان بپوشانیم. سودیكا در آن می افتد و ما گودال را با خاك پر میكنیم و او دیگر نمی تواند ما را تحقیر كند.
همهی آن شب را دو كیپالند كار كردند و گودال ژرفی كندند و روی آن را با چنان مهارتی پوشانیدند كه با زمینهای اطراف كوچكترین تفاوتی نداشت. آن گاه در میان شاخ و برگهای درخت پنهان شدند و منتظر ماندند.
چون خورشید وسط آسمان آمد، سودیكا مبامبی از سر كار خویش بازگشت و نزد زنش رفت و غذایش را گرفت و از خانه بیرون رفت تا به سایهی درختی كه همیشه در زیر آن میآسود برود.
ناگهان پایش از زیر تنش در رفت و او احساس كرد كه در تاریكی افتاده است. فریاد زد: «چه شده است!»
او صدای دو كیپالند را در بالای سر خود شنید و دریافت كه ابری از خاك بر سر و شانهاش میریزد دو كیپالند گودال را با خاك پر كردند و یكی از آنان خندید و گفت: «كار سودیكا مبامبی تمام شد!» دیگری فریاد زد: «او هرگز نخواهد توانست از اینجا بیرون بیاید!»
اما سودیكا مبامبی به آسانی دست از زندگی نشست. او كورمال كورمال دستهایش را به اطراف خود كشید و سرانجام منفذی در كنار گودال یافت. شتابان دست به كار شد و اطراف سوراخ را كند و معبر بزرگتری درست كرد و از آنجا خود را نجات داد.
سودیكا مبامبی خود را در دالان بزرگی یافت كه در انتهای آن روشنایی كم رنگی سوسو میزد. بدان سو روان شد و سرانجام به فضای باز روشنایی روز رسید و با یك دنیا حیرت خود را در سرزمین عجیبی دید.
او همچنانكه در جادهی سنگلاخی كه دو طرف آن را كشتزارهای بسیار گرفته بودند، پیش میرفت با خود گفت: «من چندان در این راه پیش میروم كه یكی را پیدا كنم و از او بپرسم اینجا كجا است؟»
ناگهان چشمش به پیرزنی افتاد كه در كشتزاری بیل می زد. پیرزن بسیار كوچك به نظر میرسید و چون سودیكا مبامبی نزدیكتر رفت از حیرت بر جای خود خشك شد زیرا او تنها یك نیمه آدم بود ران و پایی در تنهاش دیده نمیشد.
او از دیدن سودیكا مبامبی ناراحت به نظر نرسید چه وقتی سودیكا مبامبی به او درود گفت به خشنودی به روی او لبخند زد.
سودیكا مبامبی از او پرسید: میتوانید به من بگویید من در كدام سرزمین هستم؟
وی در جواب او گفت: «اینجا سرزمین مردگان است. تو كیستی كه این را نمیدانی؟»
سودیكا مبامبی شرح داد كه چگونه در این سرزمین عجیب افتاده است. پیرزن گفت:
-اگر تو كمی در باغچهی من بیل بزنی به تو میگویم كه چگونه از آمدن بدین سرزمین میتوانی سود بجویی!
آن گاه سودیكا مبامبی بیل را از او گرفت و به یك چشم به هم زدن قسمت بزرگی از باغچه را از گیاهان هرزه پاك كرد. پیرزن كه نیمه انسانی بیش نبود و بسیار كند كار میكرد از كمكی كه سودیكا مبامبی به وی كرده بود بسیار شادمان شد و گفت:
-متشكرم! حالا من پندی به تو میدهم: تو میتوانی به دنیای زندگان برگردی، اما به شرطی كه تا مدتی كه در اینجا هستی چیزی نخوری!
سودیكا مبامبی گفت: «من پند تو را به خاطر خواهم سپرد. اكنون بگو از چه راهی به دهكدهی خود میتوانم برگردم؟»
پیرزن تپهای را نشان داد و گفت: «آن كلبهها را در پای تپهای كه در آن سوی كشتزار ذرت است میبینی؟ آنها از آن «كالونگا» (5) امیر كشور ما است. او دختر بسیار زیبایی دارد. تو اگر مقداری فلفل سرخ و ظرفی پر از عقل به او پیشكش كنی میتوانی دخترش را خواستگاری كنی. بعد راه مشرق تپه را در پیش بگیر و برو تا دوباره به ده خود برسی!»
با این كه سودیكا مبامبی زنی داشت كه در خانهاش به انتظار او نشسته بود، رسم آن مردمان بر این بود كه چند زن داشته باشند، از این روی سودیكا مبامبی نزد كالونگا رفت تا از دخترش خواستگاری بكند. پس پیرزن را بدرود گفت و به طرف كلبهها به راه افتاد و در راه به فكر فراهم آوردن هدایایی بود كه میبایست به كالونگا پیشكش كند.
چون مقداری راه رفت به كشتزاری رسید كه در آن فلفل سرخ كاشته بودند. او زیباترین فلفل سرخ را چید و در جیب خود نهاد و با خود گفت: «حالا باید ظرفی پر از عقل پیدا كنم!»
«عجب، این دیگر چه معنی دارد؟ اما اول باید ظرف آن را پیدا كنم!»
چون مقدار دیگری راه رفت به كشتزاری رسید كه در آن كدو قلیانی كاشته بودند. بزرگترین كدو قلیانی را كند و آن را به دو نیم كرد و تویش را خالی نمود اما چیزی از آن نخورد. مدتی نشست و فكر كرد و سرانجام با خود گفت: «چه كسی میتواند بفهمد كه در این كدو قلیانی عقل هست یا نیست؟ من در آن را می گذارم و به كالونگا میگویم پر از عقل است و او نمی تواند بگوید چنین نیست!»
سودیكا مبامبی به راه خود ادامه داد تا سرانجام به دهكدهی كوچكی كه در پای تپه بود، رسید. دهقانان آنجا به عكس پیرزن بدن كامل داشتند سودیكا مبامبی به آنان سلام كرد.دهقانان به ادب بسیار جوابش دادند: «سلام بر توای مرد غریب! آن گاه حصیری زیر پایش انداختند تا بنشیند و بیاساید.»
چون دهقانان از او پرسیدند كه برای چه كاری به دهكدهی آنان آمده است جواب داد كه میخواهد امیر را ببیند. او را به بزرگترین كلبهای كه كالونگا در بیرون آن نشسته بود بردند. سودیكا مبامبی در برابر او تعظیم كرد و فلفل سرخ و كدو قلیانی خالی را به او داد و گفت:
-درود بر توای امیر! من به خواستگاری دخترت آمدهام و فلفل سرخ و كدو قلیانی پر از عقل برایت آوردهام، چون شنیدهام با تقدیم این هدایا میتوانم از دخترت خواستگاری كنم!
كالونگا پیشكشیها را گرفت و نگاهی به درون كدو قلیانی انداخت و گفت: «چطور بدانم كه درون این ظرف عقل هست یا نه؟»
سودیكا مبامبی در جواب او گفت: «من خود آن را پر كردهام! كی میتوانم عروس خود را ببینم؟»
كالونگا گفت: «تا فردا صبح باید صبر كنی!» آن گاه ظرفی غذا و خروس زندهای به او داد و گفت:
«این شام تو است. تو با شكم خالی نمیتوانی به بستر بروی!»
سودیكا مبامبی از امیر سپاسگزاری كرد و ظرف غذا و خروس را از او گرفت و آن گاه دهقانان او را به كلبهی مهمانان راهنمایی كردند. سودیكا به آنان شب بخیر گفت و به درون كلبه رفت و در آن را از پشت بست و آن گاه با خود گفت: «امشب باید با شكم گرسنه به رختخواب بروم تا فردا بتوانم از سرزمین مردگان بیرون بروم!»
فردا پیش از دمیدن خورشید، سودیكا مبامبی صدای امیر را در بیرون كلبهی مهمانان شنید كه او را میخواند و میگفت: «غذایی كه دیشب به تو داده بودم كجا است؟ اگر آن را خورده باشی هرگز نخواهی توانست از اینجا بیرون بروی و من دخترم را به زنی به تو نخواهم داد.»
سودیكا مبامبی در كلبه را باز كرد و خوراكیها را بیرون آورد و گفت: «ظرف شامی كه به من داده بودید اینجا است!» خروس هم كه بیدار شده دمیدن سپیده را دید، بانگ قوقولوقو برآورد.
سودیكا مبامبی به امیر گفت: «و این صدا شاهدی است كه من خروس را نخوردهام. حالا دخترتان را به من می دهید؟»
كالونگا در جواب او گفت: «دریغ كه من این كار را نمی توانم بكنم، چه ماری پنج سر او را گرفته و با خود برده است و هیچیك از جنگاوران من دلیری رهانیدن وی را ندارد!»
سودیكا مبامبی فریاد زد: «به من بگویید مار پنج سر كجا است تا بروم و او را از چنگش برهانم!»
آن گاه امیر غاری را كه از آنجا بسیار دور بود نشان داد و گفت كه مار پنج سر دختر او را در آنجا زندانی كرده است.
سودیكا مبامبی بیدرنگ بدان سو رفت و كارد و تركهی جادوی خود را نیز همراه برد. دهقانان چون رفتن او را دیدند گریه سر دادند لیكن او خندید و به آنان گفت كه بزودی با نامزد خود بازخواهد گشت.
همچنانكه از راه جنگل پیش میرفت ناگهان دید كه هزاران مورچهی سرخ كوچك او را در میان گرفتهاند. مورچگان از ساق پاهایش بالا میرفتند و از شاخههای درختان بر سرش میریختند و با آرواره های تیز و ریز خود او را میگزیدند.
سودیكا مبامبی با تركهی جادوی خود به جان آنان افتاد، آنان را از تن خود پایین ریخت و زیر پا لهشان كرد تا سرانجام همهی آنان را از میان برد و دوباره راه خود را در پیش گرفت.
سودیكا مبامبی پس از آنكه چند دقیقه راه رفت وزوز گروهی زنبور وحشی را در بالای سر خود شنید. آنان دور او پرواز میكردند و چون ابری سیاه او را در میان گرفته و به او حمله كردند و سودیكا مبامبی درد نیش آنان را در تن خود احساس كرد.
سودیكا دوباره تركهی جادوی خود را به دست گرفت و دیوانهوار در هوا به حركت درآورد. هر بار كه تركه بر زنبوری فرود میآمد او را میكشت و بر زمین میانداخت تا این كه همهی آنان كشته شدند.
سودیكا مبامبی به حیرت از خود پرسید: «پس از اینها چه بر سرم خواهد آمد؟» و انتظار بسیار برای پاسخ خود نكشید چون هنوز در این اندیشه بود كه ناگهان خش وخشی كه به گوش هر آفریقایی آشنا است و از آن بسیار میترسند، به گوشش رسید.
او به حیرت فریاد برآورد: «موران سواره!» و ناگهان ابری سیاه و انبوه از موران وحشی را دید كه یك راست به سوی او میآید. او میدانست كه این مورچگان با این كه بسیار ریزند میتوانند هر موجود زندهای را بكشند و بخورند میخواهد پرنده باشد یا فیل. از این روی چاقوی جادوی خود را به دست گرفت و شروع كرد به كندن گودالی در زیر پای خود.
به یك چشم به هم زدن شیاری ژرف و پهن میان او و مورچگان قرار گرفت و چون آنان به سوی او حمله آوردند همه در شیار افتادند و دیگر نتوانستند از آن بیرون بیایند.
سودیكا مبامبی فریاد پیروزی برآورد و از روی شیار پرید و به راه خود ادامه داد.
سرانجام به دهانهی غاری رسید كه كالونگا نشانش داده بود و مار پنج سر در آن آشیان داشت در نگاه نخستین غار خالی مینمود اما ناگهان صدای ترق و ترق از سنگهای درون غار به گوشش رسید و سودیكا مبامبی دریافت كه آنجا خالی نیست.
سودیكا آرام در آنجا ایستاد، كاردش را به دستی و تركهاش را به دست دیگر گرفت و منتظر ماند تا نخست مار حركتی از خود نشان بدهد ناگهان تودهای تیره كه به خود میپیچید چون تیری از غار بیرون جست و خود را به روی سودیكا مبامبی انداخت. او كارد جادوی خود را بلند كرد و به هر چیزی كه دم دستش بود فرود آورد. سری بر زمین افتاد، سپس سر دیگر، سپس سر دیگر تا این كه پنج سر كه همه زشت و لزج بودند در پای او بر زمین افتادند.
سودیكا از روی كالبد بیجان مار كه مدخل غار را گرفته بود پریده وارد غار شد و در آنجا دختر زیبایی دید كه وحشت زده در گوشهای كز كرده بود. او فریاد زد:
-كارها به دلخواه ما پایان یافته است! من مار را كشتم و تو را به خانهات برمی گردانم!
دختر كه از آزادی خود سخت شادمان شده بود با سودیكا مبامبی به طرف دهكدهی كالونگا راه افتاد.
چون مار كشته شده بود آنان در سر راه خود به مورچگان و زنبوران و حشرههای آزارگری برنخوردند.
چه آنان كه سودیكا مبامبی در موقع آمدن به غار دیده بود، زیردستان مار و فرمانبردار او بودند.
كالونگا بسیار شادمان شد كه دختر خود را باز میبیند لیكن چون سودیكا مبامبی به یادش آورد كه قول داده است دخترش را به او بدهد امیر در جواب او گفت:
- تو هنوز كاملاً به من ثابت نكردهای كه چندان دلیر و شجاعی كه شایستگی دامادی من و همسری دخترم را داری. تو باید كار دیگری هم برای من انجام بدهی چندین سال است كه ماهی غول آسایی در رودخانهی نزدیك دهكدهی ما به سر میبرد وقتی بزها و خوك های ما برای نوشیدن آب به رودخانه میروند غول ماهی آنان را میگیرد و فرومی بلعد. اگر تو این غول ماهی را بگیری و بكشی دختر من از آن تو خواهد شد.
پس سودیكا مبامبی به جنگل رفت و با پیچكها و گیاهان خزنده طناب عجیبی بافت. آنگاه با یك كارد كهنهی شكار قلاب بزرگی ساخت و آن را به سر طناب بست و بعد خوك وحشی كوچكی گرفت و كشت و آن را به سر قلاب خود زد و به امیر گفت: «كالونگا حالا من آمادهام و قول میدهم كه غول ماهی را بزودی صید كنم و بیاورم و تو دستور بدهی آن را برای شام امشبت بپزند!» سودیكا مبامبی به طرف رودخانه دوید و قلاب ماهیگیری بزرگ خود را با طعمهای كه بر آن بسته بود در رودخانه انداخت و آب به اطراف پاشید.
تقریباً در همان آن احساس كرد كه طناب به سختی كشیده میشود او پاهای خود را بر زمین فشار داد و با همهی نیروی خود طناب را نگاه داشت اما غول ماهی با نیروی بیشتری او را به طرف رودخانه میكشید چندانكه سرانجام پاهای سودیكا مبامبی از زیر تنهاش در رفتند و غول ماهی او را به طرف رودخانه كشید و كام خود را گشود و او را فروبلعید.
مردم دهكده وقتی فرو رفتن آن جوان پاكدل دلیر را در كام غول ماهی دیدند سخت غمگین شدند اما هیچیك جرأت نیافت به كمك او بشتابد و نجاتش بدهد و همه با دلی پر غم و درد به دهكده بازگشتند.
***
درست در آن موقع كه سودیكا مبامبی در كام غول ماهی فرو میرفت برادر همزادش، كابوندونگولو، در حیاط خانهشان زیر درخت زندگی جادویی نشسته بود. ناگهان برگهای درخت پژمرده شدند و فروریختند و بر سر و شانههای كابوندونگولو افتادند. نخست او توجهی به این برگ ریزان درخت ننمود چه هوا بسیار گرم بود و معمولاً برگ درختان در این فصل پژمرده می شود و فرو میریزد، اما یك مرتبه به یاد حرفهای برادرش افتاد و از جای برجست و فریاد زد: «برادر همزاد من در خطر است! باید بیدرنگ به كمك او بشتابم!»
او شتابان به خانهی برادر خویش دوید و در آنجا زن او را دید كه در گوشهای زانوی غم در بغل گرفته است و در ناپدید شدن شوهر خود زارزار گریه میكند. زن به كابوندونگولو شرح داد كه چگونه سودیكا مبامبی در گودال افتاد و هنوز پس از سه روز وی را در انتظار خود نهاده و بازنگشته است.كابوندونگولو گفت: «پس من هم باید در گودال بروم!» و آن گاه در آن گودال پرید و معبری در آن یافت و از آنجا به دیار مردگان راه یافت. او نیز بزودی با پیرزن نیمه آدم كه در كشتزار خود بیل میزد روبرو شد و او را در بیل زدن كمك كرد و پیرزن راهی كه پیش از او سودیكا مبامبی در پیش گرفته بود به او نشان داد.
كابوندونگولو از پیرزن سپاسگزاری كرد و شتابان به دهكدهی كالونگا دوید. چون بدانجا رسید و از روستاییان شنید كه برادرش را غول ماهی فروبلعیده است سخت خشمگین شد و فریاد زد:
-آیا هیچیك از شما به كمك او نرفتید؟ زود برای من هم طنابی و قلابی و خوك دیگری فراهم كنید. میخواهم بروم و غول ماهی را بگیرم!
روستاییان برای انجام دادن خواست او شتافتند و كالونگا و دختر زیبایش در كنار در كلبهی خود ایستادند تا ببینند چه میشود.
سرانجام همه چیز آماده شد و كابوندونگولو به روستاییان گفت: «دنبال من به كنار رودخانه بیایید. ما در آنجا طوری به حساب آن غول ماهی میرسیم كه دیگر نتواند چهارپایان شما را برباید یا انسانی را ببلعد».
روستاییان او را به جایی كه سودیكا مبامبی ناپدید شده بود بردند كابوندونگولو دو تركهی جادویی برادرش را در آنجا بر زمین افتاده دید و آنها را برداشت و به كمر خود بست و گفت: «اینها به درد من خواهند خورد. اكنونای مردم شما باید به من كمك كنید تا این ماهی غول پیكر را از آب بیرون بكشم.»
دو قلاب را كه طعمهای به آن زده بود در آب انداخت و در اندك مدتی ماهی سیمگون غول پیكر روی آب آمد و آروارههای نیرومندش روی خوك وحشی بسته شد.
كابوندونگولو فریاد زد: «بكشید! طناب را با همهی نیروی خود بكشید!»
دهقانان همهی نیروی خود را به كار بردند تا سرانجام تن رخشان بزرگترین ماهی دنیا از آب بیرون آمد. ماهی روی سر آنان به پرواز آمد و پشت سرشان در كنار رودخانه، با صدایی هولناك بر زمین افتاد دم خود را چون تازیانهای به این سو و آن سوی كوفت و آرواره هایش را باز میكرد و میبست.
كابوندونگولو بیانكه ترس و هراسی به دل خود راه بدهد كارد جادویی برادرش را برداشت و به غول ماهی حمله كرد و پهلوی او را شكافت.
ناگهان سودیكا مبامبی از شكم او بیرون افتاد و به حیرت به برادر خود و روستاییان نگاه كرد.
دختر زیبای كالونگا به سوی رود دوید و در آنجا خود را به آغوش سودیكا مبامبی كه به روی او گشوده بود، انداخت و گفت:
-آه، من فكر میكردم كه تو مردهای!
سودیكا مبامبی در جواب گفت: « اگر برادرم به كمكم نمی شتافت مرده بودم. حالا نزد پدرت برویم و از او بپرسیم آیا حالا كه غول ماهی كشته شده است اجازه می دهد من و تو با هم عروسی بكنیم یا نه.»
كالونگا خواهش او را پذیرفت و جشن بزرگ برپا كرد. ده نشینان همه شب را رقصیدند و به گرمی از دو برادر پذیرایی كردند اما هیچیك متوجه نشد كه سودیكا مبامبی و برادرش دست به غذا نمیزنند آن دو نیك میدانستند كه اگر چیزی در آنجا بخورند دیگر نمی توانند به خانهی خود بازگردند. از این روی گرسنگی سخت خود را تحمل كردند و لب به خوردنی نزدند.
چون جشن پایان یافت، سودیكا مبامبی با زن و برادر خود كالونگا را بدرود گفتند و جادهای را كه از مشرق تپه پایین میرفت در پیش گرفتند و همان طور كه پیرزن گفته بود از آن راه بزودی به سرزمین زندگان رسیدند و سودیكا مبامبی بار دیگر خود را در كلبهی خویش یافت.
پدر و مادر سودیكا مبامبی از باز یافتن او و برادرش بسیار شاد و خرسند شدند. زن نخستین او نیز به زن دوم او خوشامد گفت و بسیار شادمان بود كه از آن پس وقتی سودیكا مبامبی به دنبال ماجراها میرود تنها در خانه نخواهد ماند و همدمی خواهد داشت.
دو برادر گودالی را كه دو كیپالند كنده بودند پر كردند. درخت زندگی جادویی سودیكا مبامبی در خانهی كابوندونگولو سالهای سال سرسبز ماند.
پینوشتها:
1. Nzua.
2. Sudika Mbambi.
3. Kabundungulu.
4. Kipalende.
5. Kalunga.
آرنوت، كتلین، (1378)، داستانهای آفریقایی، ترجمهی: كامیار نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم