نویسنده: كتلین آرنوت
اسطورهای از آفریقا
سرور دهی دختری داشت كه با دیگر دختران ده تفاوت بسیار داشت. وی به جای آنكه به كارهای زنانه بسنده كند و كارهای سخت و خطرناك را به مردان واگذارد، تنها هنگامی خود را خوشبخت میپنداشت كه در ماجرای خطرناكی افتاده باشد و ماجرا هرچه خطرناكتر بود، وی بیشتر از آن لذت میبرد.این دختر «نتوم بایند» (1) نام داشت و سالها بود هر آن میكوشید پدرش را راضی بكند كه به او اجازه بدهد به رودخانهی اسرارآمیز «ایلولانگ» (2) برود، می گفت: «پدر، من دربارهی آن رودخانه چیزهایی شنیدهام كه پیش از دیدن آن نمیتوانم شوهر بكنم و سر و سامانی بیابم. پدر تو میدانی كه من حتی در بزرگترین خطرها هم میتوانم خود را حفظ كنم و گلیمم را از آب بیرون بكشم. اجازه بده به آنجا بروم. من چند تن از یاران خود را نیز همراه برم!»
نتوم بایند به پدر خود التماس كرد و خواهش خود را بازگفت كه پدر سرانجام نرم شد و خواهش وی را پذیرفت و گفت تنها به شرطی به او اجازه میدهد به رودخانهی «ایلولانگ» برود كه قول بدهد پس از بازگشت از رودخانه شوهر بكند. سرور ده با خود اندیشیده بود كه پس از شوهر كردن دخترش، شوهر او از او مراقبت خواهد كرد و سر او را چندان به كارهای خانه و خانواده گرم خواهد كرد كه وی وقت و فرصت گشت و گذار در كشور و شتافتن به پیشباز خطر را نخواهد یافت.
دوازده تن- شاید هم بیشتر- از دختران جوان با نتوم بایند از دهكده بیرون آمدند و در حالی كه آواز میخواندند و میرقصیدند راه رودخانهی ایلولانگ را در پیش گرفتند. از جنگلها گذشتند، از كوهها بالا رفتند از جادههای باریك سنگلاخ پیش رفتند و در همه جا از مردمانی كه در كشتزاران كار میكردند و یا پیرانی كه در سایهی درختان نشسته بودند راه رودخانه را پرسیدند.
سرانجام رودخانه، كه در درهی ژرف روان بود، از دور دیده شد. دختران شادمانه از تپه پایین دویدند در برابر رود ایستادند و جریان آرام آبهای آن را تماشا كردند. سپس در پشت سر و بالای سر خود به انبوه سبز تیرهی درختان درهم پیچیده، كه وزوز زنبوران و زوزهی میمونان از آنها به گوش میرسید، نگاه كردند نتومبایند گفت: «این رود هیچ فرقی با رودی كه در كنار دهكدهی ما روان است، ندارد.
این راه پیمایی دور و دراز امروز خستهام كرده و گرمم شده است، میروم در رودخانه آب تنی كنم!»
دیگر دختران نیز با او هم آواز شدند و دامنهای چرمی و دستبندها و پابندهای مسی خود را بیرون آوردند و آنها را در كنار رودخانه توده كردند و آن گاه در آب پریدند و پس از راه پیمایی دور و درازی كه آن روز كرده بودند، خستگی راه را در آبهای خنك رود از تن بیرون كردند و قهقهه زنان آب به روی یكدیگر پاشیدند.
نتومبایند همچنان كه شنا میكرد به تعجب گفت: «من نمی توانم بفهمم چرا از رود ایلولانگ با چنین ترس و هراسی حرف میزنند و حال آنكه این رود، به طوری كه میبینید رودخانهای است معمولی و من متأسفم كه وقت خود را برای آمدن بدینجا تلف كردم، زیرا در رودخانهی خودمان هم میتوانستم به همین راحتی شنا كنم!»
چون دختران از شنا كردن خسته شدند از آب بیرون آمدند و برای پیدا كردن جامههای خود به ساحل رفتند. اما آنها را پیدا نكردند فریاد زدند: «آنها كجا هستند؟ آیا ممكن است میمونها از درختان پایین پریده باشند و آمده باشند و جامهها و زیورهای ما را ربوده باشند آه، چطور لخت و برهنه میتوانیم به دهكده بازگردیم؟»
دختران همه جا را گشتند اما نشانی از جامههای خود نیافتند. سرانجام نتومبایند گفت:
«با این همه، شاید روستاییان راست میگفتند كه رفتن به رودخانه ایلولانگ خطرناك است بیگمان غولی كه زیر آبهای اینجا زندگی میكرد، جامههای ما را دزدیده است.»
دختران همه دور سر نتومبایند جمع شدند و پرسیدند: «چه باید بكنیم؟ تو ما را بدینجا آوردی و حالا هم باید جامههایمان را پیدا بكنی و به ما پس بدهی!»
نتومبایند بیباك گفت: «شما خودتان باید آنها را پیدا كنید. همه میدانند كه غولان رودخانه چیزهایی را كه می ربایند هرگاه صاحبان آنها را به فروتنی و ادب از آنان بخواهند، آنها را پس میدهند!»
آن گاه دختران یكی پس از دیگری در كنار رودخانه ایستادند و فریاد برآوردند: «ای غول! به من رحم كن و لباسهایم را به من پس بده، چون اگر من برهنه به خانه برگردم پدر و مادرم كتكم میزنند!»
هر بار كه دختری غول را میخواند جامهها، دستبندها و پابندهایش از آب بیرون انداخته میشدند.
بدین گونه همهی دختران جامه و زیورهای خود را بازیافتن و تنها نتومبایند برهنه ماند.
نتومبایند با غرور بسیار در كنار رودخانه ایستاد و سر برافراشت و به تكبر به یاران خود گفت: «من دختر سرور دهم و شرمم میآید كه به غول رودخانه التماس كنم. اما فكر میكنم كه باید فروتنی كنم و از غول خواهش كنم جامههایم را پس بدهد تا همه با هم به دهكدهمان بازگردیم.»
نتومبایند دوباره روی به رودخانه نمود و خواست از غول خواهش كند كه جامههای وی را نیز پس بدهد.شروع كرد به گفتن: «ای غول، گوش كن»، اما نتوانست بیش از آن چیزی بگوید. سری هراس انگیز از آب بیرون آمد. سری سیاه و لزج و دهان فراخ خود را گشود و نتومبایند را فرو بلعید.
یاران نتومبایند برگشتند و از ترس جیغ زدند و با همهی نیرویی كه در پاهای خود داشتند به طرف دهكدهی خود دویدند و در آنجا به سرور ده گفتند كه چه بر سر دختر ماجراجویش آمده است.
سرور ده جنگجویان خود را فراخواند و به آنان فرمان داد كه به رودخانه ایلولانگ بروند و دخترش را برهانند. جنگجویان بیدرنگ نیزه و سپر برگرفتند و به راه افتادند.
آنان به رودخانهی ایلولانگ رسیدند و بر لب آن ایستادند و با خود اندیشیدند كه به چه نیرنگی غول را از آب بیرون بكشند و او را با نیزههای خود بكشند. اما غول صدای آنان را شنید و همهی آنان را پیش از آنكه بتوانند جنگ افزارشان را به كار بگیرند، فروبلعید.
آن گاه غول از رودخانه بیرون آمد و در حالی كه درختان را در سر راه خود میشكست و غریوهای هراس انگیزی برمی كشید، به راه افتاد و سگ و گربه و گاو مردمانی را كه بر سر راه او قرار میگرفتند فرو بلعید.
همهی آنان در شكم بزرگ و جادویی غول فرو رفتند و ناپدید شدند.
سرانجام غول به دهكدهای رسید كه دو دختر كوچك در بیرون كلبهی پدرشان بازی میكردند.
پدر آن دو دختر در آن نزدیكی به شكار رفته بود. چون فریاد فرزندانش را شنید در حالی كه نیزهی تیز و بلند خود را تكان میداد، غول را دنبال كرد. حالا دیگر شكم فراخ غول پر شده بود و گامهایش دم به دم آهسته تر میگشت. شكارگر بسرعت به او نزدیك شد. غول هراس انگیز كام فراخ خود را برای بلعیدن شكارافكن گشود، اما غولان جادو نیز گاه شكم خود را چندان پر می كنند كه دیگر نمیتوانند چیزی بخورند و از این روی بود كه شكارگر نجات یافت.
شكارافكن نیزهی تیز خود را برق آسا بر آن موجود بزرگ فرود آورد و دیری نكشید كه غول بیجان بر زمین افتاد. آن گاه چشم اندازی شگفت انگیز در برابر شكارافكن پدیدار شد:
دو دختر و مردمان بسیار و گلهای از گاوان و سگان و گربهها و جنجگویانی كه سرور ده برای رهانیدن دختر خود فرستاده بود و پس از همهی آنان نتومبایند بیرون آمد.
همه از شكارافكن تشكر كردند كه آنان را زندگی دوباره بخشیده بود و شاد و خرم به خانههای خود بازگشتند.
پدر نتومبایند از باز یافتن دختر خویش بسیار شادمان گشت اما تصمیم گرفت كه وی را به انجام دادن قول خود وادارد، از این روی به وی گفت:
- اكنون كه رفتی و رودخانهی ایلولانگ را دیدی باید به قول خود وفا كنی و شوهر كنی و چون دیگر زنان ده سر و سامانی پیدا كنی.
نتومبایند كه دختر حیلهگری بود در پاسخ پدر گفت: «بسیار خوب، پدر شوهر میكنم اما به شرطی كه اجازه بدهی خودم شوهرم را انتخاب كنم!»
پدر نتومبایند این خواهش غیرعادی را پذیرفت. زیرا به قدری دلواپس و نگران شوهر كردن دختر خود بود كه تقریباً وی هرچه از او میخواست انجام میداد.
دختر گفت: «حالا كه اجازه دادی خودم شوهرم را انتخاب بكنم من «مارمرد» را به شوهری خود انتخاب می كنم. من قصههایی دربارهی او شنیدهام و پیش خود تصمیم گرفتهام كه او را پیدا كنم.
آری میروم و او را پیدا میكنم و به این دهكده میآورم و زنش میشوم!»
مردمانی كه در آن نزدیكیها ایستاده بودند از حیرت نفسشان بند آمد چه همهی آنان داستان «مارمرد» هراس انگیز را، كه در رودخانهی سیاه، در پس كوه هایی، فرسنگها دور از دهكده زندگی میكند شنیده بودند.
پدر نتومبایند خشمگین شد، اما دخترش كه سخت بدین كار مصمم بود سرانجام توانست موافقت او را برای رفتن به نزد مارمرد بگیرد و نیز چند تن از دوستانش را راضی كرد كه در این مسافرت همراه او باشند.
آنان هفتههای بسیار راه رفتند، شبها را در دهكدههای كوچك و گاه روی درختان بلند جنگل به روز آوردند تا از گزند جانوران درنده در امان باشند.
سرانجام، روزی به كنار رودخانهی سیاه رسیدند و در آنجا ایستادند تا نتومبایند تن خود را شست و شو داد و بهترین جامهاش را پوشید. آن گاه به سوی دهكدهای كه در آن نزدیكیها بود رفتند و در مدخل آن گرد هم آمدند و به دهقانانی كه برای كار كردن به كشتزارهای خود میرفتند گفتند: «روزتان بخیر!» دهقانان در پاسخ آنان گفتند: «روز شما هم بخیر دختر خانمها! شما مثل این است كه به جشن عروسی میروید! دنبال چه كسی میگردید!»
نتومبایند گفت: «ما دنبال مارمرد میگردیم. آیا شما می توانید خانهی او را به ما نشان بدهید؟ من میخواهم با او عروسی كنم.»
دهقانان به حیرت افتادند و دور دختران جمع شدند و آنان را به پرسش گرفتند و به احترام بسیار به نتومبایند خیره شدند.
پیرزن بسیار سالخوردهای گفت: «تو میخواهی با او عروسی كنی؟ آیا ترسی نداری كه زن ماری بشوی؟»
نتومبایند در جواب وی گفت: «من همیشه از كارهای خطرناك خوشم آمده است و حالا نیز به بزرگترین خطرها دست زدم. من از یك مرد عادی و معمولی خوشم نمیآید و از این روی تصمیم گرفتهام كه با «مارمرد» عروسی كنم!»
پیرزن كه به نظر میرسید از نتومبایند بسیار خوشش آمده است از نتومبایند دعوت كرد كه بیاید و شب را در كلبهی مهمانان او به روز آورد و دختران دیگر نیز به خانههای دیگر روستاییان دعوت شدند.
چون آن دو تنها شدند پیرزن به نتومبایند گفت كه مارمرد پسر او است و به گفتهی خود چنین افزود:
-او بزرگترین پسران خانواده و جانشین پدر و وارث قدرت و ثروت او بود و برادرانش بر او رشك میبردند.
از این روی چند سال پیش افسونی بر او خواندند و به شكل مارش درآوردند. او در این نزدیكیها زندگی می كند، اما همه از او میترسند و نمیگذارند به دهكده بازگردد.
نتومبایند گفت: «خوب، من نمیترسم. من چگونه میتوانم او را ببینم؟» پیرزن در جواب او گفت: «نمی توانم بگویم! حالا در كلبهی مهمانان من بخواب، فردا صبح نقشهای میكشیم!»
نتومبایند جامهی زیبایش را از تن بیرون آورد و در گوشهای از كلبه روی حصیری بافت ماداگاسكار دراز كشید. پیرزن برای شب بخیر گفتن به نتومبایند به كلبه آمد و دود یك غذا كه یكی پر از گوشت بود و دیگری پر از آبجو با خود بدانجا آورد. او آنها را بر كف كلبه نهاد و رویشان را پوشانید و به نتومبایند گفت:
- دخترم از این خوراكی نخور!آن گاه در حصیری را محكم بست و از كلبه بیرون رفت.
نتومبایند شب به خوابی سنگین فرو رفت و صبح با نیرویی تازه بیدار شد. او متوجه شد كه سرپوش ظرفها تكان خورده است و از غذا و آبجو نشانی برجای نمانده است.
چون پیرزن به كلبه آمد كه ظرفها را نگاه كند نتومبایند گفت: «من آنها را نخوردهام»
پیرزن در جواب او گفت: «آه! بسیار خوب! بسیار خوب!»
همهی آن روز را دهقانان از نتومبایند و دوستانش پذیرایی كردند و چون هوا تاریك شد نتومبایند دوباره به كلبهی مهمانی پیرزن رفت تا شب را در آنجا بگذراند.
آن شب نیز ماجراهای شب پیش تكرار شد. پیرزن دو دیگ، یكی پر از آبگوشت و دیگری پر از آبجو در كلبه نهاد. بامداد فردا با این كه نتومبایند دست به آنها نزده بود و حتی صدای باز شدن در و وارد شدن كسی را به كلبه نشنیده بود دید كه هر دو دیگ خالی شدهاند.
پیرزن بسیار خوشحال مینمود و شادمانه دنبال كارهای روزانهی خود به دهكده رفت.
شب سوم هنگامی كه نتومبایند بر بستر حصیری خود دراز كشیده بود، پیرزن با دو ظرف به كلبه آمد كه یكی از آنها پر از كباب گوشت گوزن بود و دیگری پر از آبجو. او به نتومبایند گفت: «امشب اگر صدای آمدن كسی را به كلبه بشنوی هیچ نترس و از او بپرس كه كیست؟»
نتومبایند آن شب خوابش نبرد چه در شگفت بود كه چه كسی میتواند از در بسته به آرامی وارد شود و غذا را بخورد و آبجو را بنوشد و بیآنكه نشانی از خود بر جای گذارد ناپدید شود. ناگهان خش و خش ضعیفی از آن ظرف غذا به گوشش رسید برخاست و نشست و پرسید:
- چه كسی آنجا است؟
كلبه چنان در تاریكی فرورفته بود كه چیزی دیده نمیشد اما نتومبایند احساس كرد كه چیزی گرم و لزج در نزدیكی او تكان میخورد و صدای مردی در كنار او بلند شد كه:
- تو كیستی و در اینجا چه میكنی؟
او به آرامی جواب داد: «نام من نتومبایند است و آمدهام با «مارمرد» ازدواج كنم!»
صدا دوباره پرسید: «آیا اطمینان داری كه میخواهی چنین شوهری داشته باشی! دست بمال ببین در كنارت چیست و آیا دلت میخواهد زن او بشوی؟»
نتومبایند كم كم حدس زد چه كسی هر شب به كلبهی او می آمده است با این همه دستهایش را باز كرد و بدن گرم و دراز و لزج ماری را زیر آنها یافت و به لحنی مصمم گفت:
-آری، من تصمیم گرفتهام كه جز مار زن كسی دیگری نشوم!
ناگهان نتومبایند احساس كرد كه دیگر پوست لزج مار زیر دستهایش نیست بلكه بازوان مردی است.
پس فریاد زد: «چه شده است؟ آه، چقدر دلم میخواست آتشی در اینجا بود تا كسی را كه در كنارم ایستاده است به چشم ببینم!»
در این دم نتومبایند صدای به هم خوردن چوبهای آتش را شنید و آتش كوچكی در میان كلبه روشن شد و او در پرتو آن مردی بسیار زیبا به جای ماری خزنده در كنار خود دید.
مرد به شادمانی فریاد زد: «تو افسون مرا شكستی! سالهای دراز بود كه من به افسون برادرانم به جلد مار رفته بودم و مقرر بود كه تا دختری خواهان عروسی با من نشود به شكل آدمی درنیایم. من از تو بسیار سپاسگزارم كه مرا از قید افسون رهایی بخشیدی!»
پس مارمرد مقام مشروع خود را بازیافت و سرور دهكده شد و برادران نابكارش را از آنجا بیرون راند و مادر پیرش مقام و عزت بسیار در دهكده یافت.
نتومبایند مرد زیبای جوان را نزد پدر خود برد و او وی را دعا كرد و بارانی از هدایا و ارمغانها بر سر دختر خویش ریخت و وی شادمانه همهی آنها را برداشت و با خود به خانهی شوهر خود برد.
مارمرد بخوبی و خردمندی فرمانروایی كرد و نتومبایند كودكان بسیار برای او آورد كه در زیبایی چون شوهرش بودند و در دلیری و بیباكی چون خود وی.
پینوشتها:
1. Ntombinde.
2. Ilulange.
آرنوت، كتلین، (1378)، داستانهای آفریقایی، ترجمهی: كامیار نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم