یک اسطوره از ماداگاسکار

بئاندریاک دریانورد

بئاندریاک از کودکی دریانورد بود. پدرش لاهیندرانو او را با کشتی بادبانی خود به دریا می‌برد. او اقیانوس هند را چون ملک خود می‌پیمود و در آن اقیانوس جزیره‌ای نبود که نشناسد و کرانه‌ای نبود که در آن لنگر نینداخته
يکشنبه، 9 خرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
بئاندریاک دریانورد
بئاندریاک دریانورد

 

نویسنده: رنه والی صمد
مترجم: اردشیر نیک‌پور





 
 یک اسطوره از ماداگاسکار
بئاندریاک (1) از کودکی دریانورد بود. پدرش لاهیندرانو (2) او را با کشتی بادبانی خود به دریا می‌برد. او اقیانوس هند را چون ملک خود می‌پیمود و در آن اقیانوس جزیره‌ای نبود که نشناسد و کرانه‌ای نبود که در آن لنگر نینداخته باشد.
هنگامی که هوا خوب و مساعد بود کشتی کوچک با بادبان‌های سرخ رنگ و تند و چالاک خویش به پهلو خم می‌شد و به فشار بادی موافق با وقار و متانت بسیار در دل امواج پیش می‌رفت. پدر و فرزند با طوفان‌ها و گردبادهای بسیار روبه رو شده بودند، لیکن بئاندریاک حتی در مواقعی که کشتی چون چوب پنبه‌ای بر ستیغ امواج می‌رقصید و بازیچه‌ی باد توفنده و سرکش می‌گشت و در پیشاپیش طوفان می‌دوید، در بیم و هراس نیفتاد و ترس را نشناخت. پدر بر پشت سکان کشتی کوچک خود می‌ایستاد و به بانگ بلند فرمان می‌داد و پسر آن فرمان‌ها را انجام می‌داد.
چون لاهیندرانو مرگ خود را نزدیک دید پسرش را پیش خواند و سوگندش داد که هرگز از دریانوردی دست نکشد و یا دست کم هیچ گاه کشتی خود را بیش از شش ماه رها نکند. بئاندریاک نیز سوگند یاد کرد و پس از آن کالبد بی جان پدر را در آب انداخت و پدر را به نام پس از مرگش ایلاهیتسامبو (3) خواند. زیرا ساکالاویان (4) هرگز نام حقیقی مرده را بر زبان نمی‌رانند.
بئاندریاک که پس از مرگ پدر، فرمانده کشتی شده بود به کشتی خود رفت. او براستی از تواناترین و کارآزموده‌ترین ملوانان دیار خود بود.
آوازه‌ی مهارت بئاندریاک در دریانوردی حتی در یکی از کرانه‌های دریای موزامبیک به ایناندوها (5) نیز رسید که فرمانروایی نیرومند داشت.
این فرمانروای توانا با این که ثروتی هنگفت داشت سخت اندوهگین و پریشانحال بود زیرا روزی دو دختر دلبند او گم شده بودند و از آنان که در کنار دریا با هم بازی می‌کردند جز دو نیمه از لامبا که برسر داشتند، چیزی پیدا نشده بود. یکی از لامباها سرخ و دیگری آبی رنگ بود.
دو دختر لامباهای خود را پاره کرده و بر جای نهاده بودند تا بدین وسیله به پدر خود پیغام فرستاده باشند که به یاری آنان بشتابد و نجاتشان بدهد. فرمانروا از دیدن آن لامباها یقین پیدا کرده بود که هنوز دخترانش زنده‌اند.
او دریا و همه‌ی سرزمین‌های اطراف را در جست و جوی دختران دلبندش گشته بود لیکن از گم کردگان خود خبری به دست نیاورده بود. چون آوازه‌ی مهارت بئاندریاک در دریانوردی به گوشش رسید دستور داد بگردند و او را در هر جا که هست پیدا کنند و پیشش ببرند.
کشتی بادبان سرخ بئاندریاک در بندر ایناندوها لنگر انداخت.
فرمانروای ایناندوها به بئاندریاک قول داد که هرگاه دختران او را پیدا کند انبارهای کشتی‌اش را با زر پر کند.
بئاندریاک اعتنایی به این وعده نکرد لیکن چون فرمانروای بندر به او گفت که می‌خواهد در کشتی خود بنشیند و به دریا برود، دریانورد بی‌همتا گفت: «بسیار خوب! من کشتی کوچک خود را در اینادوها می‌گذارم و با کشتی تو به دریا می‌روم لیکن غیبت من بیش از شش ماه نباید طول بکشد. در پایان شش ماه دخترانت پیدا بشوند یا نشوند، کشتی نزدیک ساحل باشد یا در میانه‌ی اقیانوس من کشتی تو را ترک می‌گویم و حتی لحظه‌ای هم درنگ نمی‌کنم و هیچ نیرویی نمی‌تواند مرا در کشتی تو نگه دارد.»
پس از گفت و گویی دراز آن دو با هم توافق کردند و کشتی فرمانروا به ناخدایی بئاندریاک راه دریا را در پیش گرفت.
آنان همه‌ی کرانه‌ها و همه‌ی جزیره‌های اقیانوس را گشتند و در آنها جست و جو کردند. زمان گذشت. از روزی که به دریا رفته بودند پنج ماه و نیم سپری شد و بئاندریاک اعلام داشت که باید به کشتی خود بازگردد.
لیکن باد ناگهان فرو خوابید و کشتی از حرکت بازماند و عکس آن در سطح آب افتاد و کوچک ترین تکانی نخورد. بادبان‌ها فرود افتادند و به دکل‌ها چسبیدند زیرا نسیمی نیز نمی‌وزید که در آن‌ها بیفتد و متورمشان کند و دریا کوچک‌ترین تلاطمی نداشت تا کشتی را بالا و پایین ببرد و خش و خشی در آن راه بیندازد.
بئاندریاک با گام‌های بلند و بازوان بغل کرده و ابروان به هم پیوسته بر عرشه‌ی کشتی راه می‌رفت و حتی فرمانروا نیز جرئت نمی‌کرد با او سخنی بگوید. او با غم و درد بسیار دوپاره لامبای سرخ و آبی را که با خود داشت و آن‌ها را به کمربند خود زده بود، می‌نگریست.
روزها گذشت لیکن آرامش هوا و دریا همچنان ادامه یافت و عکس کشتی بر آینه‌ی دریا بی‌حرکت ماند.
بامدادی ناگهان بئاندریاک از قدم زدن در عرشه‌ی کوچک کشتی باز ایستاد و به فرمانروای ایناندوها گفت: «من می‌روم!»
- چگونه می‌توانی بروی، خشکی‌ای در افق دیده نمی‌شود.
- باشد. من با شنا هم شده باید خود را به کشتی‌ام برسانم. بفرمای قایقی با بشکه‌ای آب و مقداری موز به من بدهند. من با این‌ها خود را به خشکی می‌رسانم.
فرمانروا خواهش او را برآورد زیرا دریافته بود که دیگر کاری از دریانورد ساخته نیست.
بئاندریاک سه روز بی‌آنکه دمی بیاساید پارو زد. سپس شامگاهی که سخت خسته شده و نیرو و توان پارو زدنش نمانده بود پاروها را در قایق نهاد و دراز کشید و خوابید. چون روز شد بر اثر تکان قایق از خواب بیدار شد. قایق بر کرانه‌ای ریگزار افتاده بود. نسیمی خنک می‌وزید و برگ درختان نارگیل را، که در سراسر کرانه رده بسته بودند، به اهتزاز درمی‌آورد.
بئاندریاک هنوز خسته بود، دوباره افتاد و خوابید.
آوازی او را از خواب بیدار کرد. چشم گشود و دید چهار چشم زیبا بشگفتی و در عین حال به مهربانی بر او دوخته شده‌اند.
بئاندریاک از جای خود برخاست و به روی ماسه‌ها پرید. او دو دختر کوچک را در برابر خود دید که گفتی دو نیمه‌ی یک سیب بودند و از یکدیگر تشخیص داده نمی‌شدند. تنها یکی از آنان لامبای پاره‌ی سرخ بر شانه‌هایش افکنده بود و دیگری پاره‌ی لامبایی آبی رنگ.
یکی از دختران از بئاندریاک پرسید: «کیستی؟»
و دیگری افزود: «و در این جا چه می‌کنی؟»
لیکن بئاندریاک از آنان نپرسید کیستند زیرا دریافته بود که آن دو دختران فرمانروای ایناندوها بودند. او از روی دوراندیشی در جواب دختران گفت: «من در کشتی‌ای بودم که غرق شده بود!»
دختری که لامبای سرخ بر دوش داشت گفت: «پس زود بر زورق خود بنشین و از این جا برو! این جزیره از آنِ ندریموب (6) دیو بالدار است و هرگاه چشم او بر تو بیفتد یک لقمه‌ی چربت می‌کند.»
دختر دیگر گفت: «ما روزی بر ماسه‌های ساحل بازی می‌کردیم او ما را گرفت و به این جا آورد. ما نتوانستیم کسی را به یاری خود بخوانیم و جز این کاری نتوانستیم بکنیم که هر یک پاره‌ای از لامبای خود را بکنیم و در ساحل بیندازیم!»
- او تاکنون آزاری به ما نرسانیده است، لیکن می‌دانیم که روزی ما را خواهد خورد و آن روز ممکن است امروز باشد یا فردا. تو ‌ای جوان بر جان خود رحم کن و زود از این جا بگریز زیرا هرگاه دیو بیاید و تو را در این جا ببیند بی‌درنگ به قتلت می‌رساند.
دریانورد گفت: «من از او نمی‌ترسم، مرا پیش او ببرید!»
دختران گفتند: «او به شکار رفته و هنوز برنگشته است، درنگ مکن و زود از اینجا بگریز زیرا بال‌های بزرگش او را در یک دقیقه به هر جا که بخواهد، می‌برند».
دریانورد گفت: «من به انتظار او می‌ایستم!»
اندکی بعد برگ‌ها و شاخه‌های درختان بسختی تکان خوردند، گفتی بادی تند بر آنها وزید. این جادوگر بود که می‌آمد. او از دیدن بئاندریاک شگفتی ننمود زیرا از دور قایق او را، که بر ساحل افتاده بود، دیده بود. او جادوگری بزرگ و سیاه بود و بال‌هایی به رنگ بنفش تیره و نقابی تنفرانگیز داشت زیرا صورتی نداشت. جادوگر به بئاندریاک گفت: «بسیار مفتخرم که دریانورد بزرگ و نامداری چون تو به دیدنم آمده است و چون امشب چیزی ندارم بخورم بسیار به موقع آمده است!»
دریانورد به ادب و تواضع بسیار گفت: «من نیز بسیار خوشوقتم که طعمه‌ی جادوگر بزرگی چون تو بشوم. اما پیش از آن که مرا بخوری برای تحریک اشتهای تو بازی‌ای یادت می‌دهم که بعدها هر وقت از تنهایی افسرده و کسل بشوی آن را بازی کنی. این بازی کاترا (7) خوانده می‌شود.
کاترا بازی بسیار سرگرم کننده‌ای است و هر کس آن را یاد بگیرد آن روز همه‌ی کارهای خود را فراموش می‌کند. بئاندریاک رفت و مقداری سنگ کوچک و دانه پیدا کرد و با میله‌ای آهنی، که از زورق خود آورده بود، سوراخ‌هایی در روی ماسه‌ها کند.
او طرز و قواعد بازی را به ندریموب یاد داد. بازی عبارت بود از معاوضه‌ی دانه‌ها با سنگ ریزه‌ها که در برابر هم در ردیف سوراخ‌های موازی قرار داشتند.
دیو به آن بازی علاقه‌ی بسیار پیدا کرد زیرا او تا آن روز هیچ بازی‌ای نکرده بود. به دختران گفت: «شما هم خوب نگاه کنید و این بازی را یاد بگیرید تا پس از خوردن این مرد این بازی را با شما بکنم.»
دریانورد گفت: «من بسیار خوشوقتم که تو مرا بخوری، لیکن گوش کن من چیزی از تو می‌خواهم. هرگاه تو سه بار از من بردی مرا بخور لیکن هرگاه من از تو بردم با این میله سه بار آهسته به بناگوشت می‌زنم. حال بیا یک دست بازی کنیم تا قواعد بازی را بیاموزی!»
دیو نادان این شرط را پذیرفت. او یقین داشت که در بازی از بئاندریاک خواهد برد زیرا خود را بسیار تیزهوش و زیرک می‌پنداشت.
آن دو بازی را آغاز کردند. ندریموب بار نخست و بار دوم و حتی بار سوم باخت. دریانورد به او گفت: «نکته‌های کوچکی در این بازی هست که تو هنوز آن‌ها را یاد نگرفته‌ای... کمی سرت را خم کن!... تو بسیار بزرگی، من با این میله به سر تو می‌زنم تا قواعد و ریزه کاری‌های بازی در مغزت فرو رود.»
ندریموب خم شد. بئاندریاک میله ی آهن را بلند کرد و در پس گردن او فرو کرد. دیو دمی چند بال‌های بزرگش را تکان داد و برگ‌ها و شاخه‌های درختان از باد آنها به لرزه افتادند. پس از آن که دیو نفس آخر خود را کشید آرامش بر همه جا فرو نشست.
دخترکان که از شادی در پوست خود نمی‌گنجیدند فریاد برآوردند: «نجات یافتیم! نجات یافتیم! آیا تو که ما را از چنگ دیو رهانیدی می‌توانی ما را به نزد پدرمان، فرمانروای ایناندوها ببری؟ ما را پیش او ببر!»
دریانورد گفت: «در این جا به انتظار بنشینید. اکنون دیگر از چیزی نمی‌ترسید. شما باید بر کشتی پدرتان بنشینید نه بر این زورق کوچک و سبک. نیمه‌ی دیگر لامبای خود را به من بدهید تا پدرتان گفته‌ی مرا باور کند!»
دریانورد پیش از نشستن در قایق بال و پر دیو را کند و او را در دریا افکند. سپس لامباها را بر شاهپر بال دیوبست و چادر زیبای سرخ و آبی در برابر نسیم متورم شد و به اهتزاز درآمد.
پس از سه روز پارو زدن دریانورد، که سخت خسته و فرسوده شده بود، افتاد و خوابید. چون بامداد شد بر اثر تکانی سخت از خواب پرید. قایق او به کشتی، که همچنان بی حرکت در میانه‌ی دریا ایستاده بود، برخورده بود.
در دل فرمانروای ایناندوها، که چادر سرخ و آبی را از دور دیده بود، پرتو امیدی تابیده بود و چون بئاندریاک سرگذشت شگفت انگیز خود را به او گفت این امید به اطمینان کامل مبدل گشت. لیکن چون دقیقه‌ای چند گذشت و شادی و خوشحالی ناگهانی اندک اندک فرو نشست فرمانروا دوباره در نومیدی افتاد، زیرا باد با سرسختی عجیبی از وزیدن خودداری می‌کرد.
دریانورد که افق را نگاه می‌کرد چیزی دید که اطمینان یافت و گفت: «فردا کشتی می‌تواند حرکت کند!»
شب فرود آمد و همه‌ی کارکنان کشتی خوابیدند. بامداد جنبش کوچکی در موج‌ها دیده می‌شد و کشتی بآرامی بالا و پایین می‌رفت و خش و خش می‌کرد. باد در بادبان‌ها افتاده و آن‌ها را متورم کرده بود. بئاندریاک پشت سکان قرار گرفت.
چون چشم فرمانروای ایناندوها از دور به دخترانش افتاد که عاقلانه روی ماسه‌های ساحلی نشسته بودند و انتظار او را می‌کشیدند چنان شادمان شد که قلبش از شادی ایستاد.
هر چه کردند نتوانستند به هوشش بیاورند و چون وقت می‌گذشت و دریانورد جوان بیش از چند روز وقت نداشت تا خود را به زورقش برساند کشتی به سوی سرزمین ایناندوها حرکت کرد.
فرمانروای ایناندوها با وجود گریه و زاری و نوازش‌های دخترانش همچنان بی‌هوش بر عرشه‌ی کشتی افتاده بود لیکن هنوز نفس می‌کشید و به کلی از او قطع امید نشده بود.
کشتی به بندر رسید و فرمانروا را از کشتی پیاده کردند. مردم که از آمدن کشتی خبر یافته بودند در ساحل گرد آمده بودند. آنان از بازیافتن دختران فرمانروا بسیار شادمان شدند لیکن چون از حال حاکم خود آگاه شدند سخت نگران و اندوهگین گشتند. لیکن کف زدن‌ها و هلهله‌های آنان چنان بلند بود که فرمانروا به هوش آمد و نخستین حرفی که زد این بود که بئاندریاک را پیش او بیاورند تا پاداشی را که وعده داده بود به او بدهد، لیکن دریانورد بر زورق خود نشسته و از آن جا رفته بود زیرا شش ماه به پایان رسیده بود و او طبق سوگندی که در برابر پدر محتضر خود یاد کرده بود حاضر نشده بود حتی ساعتی حرکتش را به تأخیر اندازد و انبارهای کشتی خود را با زری که فرمانروای ایناندوها وعده داده بود، پر کند.
او گفته بود: «زر بدبختی می‌آورد!»
و بادبان‌های بزرگ و سرخ رنگ زورق او برای همیشه در افق ناپدید شده بودند.
از آن پس دیگر کسی او را ندید.

پی‌نوشت‌ها:

1. Beandriake.
2. Lahindrano.
3. Ilahitsambo.
4. Sakalawes. مردم شرق ماداگاسکار. م.
5. Inandoha.
6. Nedrimob.
7. Katra.

منبع مقاله :
والی صمد، رنه؛ (1382)، داستان‌های ماداگاسکاری، ترجمه‌ی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.