نویسنده: رنه والی صمد
مترجم: اردشیر نیکپور
مترجم: اردشیر نیکپور
یک اسطوره از ماداگاسکار
هر دو به یک نام (1) خوانده میشدند و با هم برادر بودند. برادر بزرگتر ثروت بسیار داشت، گاوهایش از شماره بیرون بودند و برنجزارهایش تا چشم کار میکرد گسترده شده بودند. برادر کوچکتر به توانگری او نبود زیرا او میتوانست گاوان خود را بشمارد و حدود برنجزارهایش از افق دورتر نرفته بود.
آندریامباهواکای بزرگ از اداره کردن زمینهای پهناور و نگهداری ثروت بیپایان خود خسته شد و روزی تصمیم گرفت هر چه دارد خرج کند. هر چه بود این کار به خود او مربوط بود و کسی نمیتوانست او را از این کار بازدارد یا سرزنش بکند ولو این که دیوانگی میکرد.
روزی او غلام رازدار و باوفایش کوتوفازین (2) را پیش خود خواند. غلام لامبایی کهنه و پاره و کثیف داشت و سرور او از دیدن سر و وضع او ناراحت شد و گفت: «برو خود را بشوی و لامبایی تازه از صندوق من بردار و بپوش. سپس به خانهی سرد برو و مردگان را بخوان! اما مردگانی را بخوان که از دو سال پیش درگذشتهاند. میخواهم بیایند و مرا در خرج کردن ثروتم یاری کنند. گاوهایم را بخورند، غلامانم را بخورند، همهی خانوادهام را بخورند و خود مرا هم بخورند».
کوتوفازین با این که از شنیدن این سخن سخت هراسان شده بود فرمان سرورش را به کار بست. البته او فرمان سرورش را تأیید و تصدیق نکرد اما ناچار بود آن را انجام دهد زیرا عرف و سنت چنین حاکم میکرد.
او تن خود را شست، جامهی نو بر تن کرد و سپس به خانهی سرد رفت و مردگان را خواند و گفت: «ای کسانی که از دو سال پیش به این طرف درگذشته و در این جا منزل گزیدهاید، گوش به من دارید! با شما هستم و شما را میخوانم! من آمدهام شما را دعوت کنم که بیایید و همهی آنچه را که سرور من آندریامباهواکا دارد بخورید! گاوهای او را، پولهای نقره اش را، بردگانش را، اهل خانهاش را و سرانجام خود او را نیز بخورید!»
آنان که از دو سال پیش مرده بودند جواب دادند: «زود به خانه برگرد. دندانهای ما سنگ شدهاند، مگر نمیدانی که چشمان ما سوراخهایی، کلههای ما استخوانهای سفیدی بیش نیستند؟ آیا براستی این مطلب را نمیدانی؟ ما نمیتوانیم چیزی را بخوریم. به خانه بازگرد و بگذار راحت و آسوده بخوابیم!»
کوتوفازین این پیام را به سرور خود آورد و سرورش از شنیدن آن بسیار شادمان شد و به بردهی خود گفت: «حال که مردگان دو سال پیش نمیخواهند از جای خود برخیزند و رنجی بکشند برو از طرف من «ناناپیتولوب»، مار هفت سر را به این جا دعوت کن. بی گمان او دعوت مرا میپذیرد و میآید، زیرا او هفت دهان و هفت شکم دارد.»
کوتوفازین با این که بیش از پیش ترسیده بود فرمان سرورش را انجام داد. او به کنار رودخانه رفت و فریاد زد: «آهای! مار هفت سر، آهای ناناپیتولوب با توام! آمدهام دعوتت کنم که بیایی و هر چه آندریامباهواکا دارد بخوری حتی خود او و همهی افراد خانوادهاش را!»
آب سرخ گشت و به رنگ خون درآمد و مار بزرگ به روی آب آمد و گفت: «به نزد سرورت برگردد و به او بگو که دعوتش را میپذیرم و میآیم و همهی آنچه را که دارد میخورم و چیزی بر جای نمیگذارم. بگو خود را برای پذیرایی من آماده کند.»
چون کوتافازین پیغام مار هفت سر را به سرور خود داد، او بسیار شادمان شد و به تهیهی مقدمات کار پرداخت. دستور داد همه جای حیاط خانهاش را با زیباترین و خوش نقش و نگارترین بوریاها فرش کنند، همهی بردگان، همهی پول و مال و چارپایان و پرندگان و افراد خانوادهاش را به آن حیاط بیاورند. آن گاه به انتظار آمدن مار هفت سر نشست و چون مار آمد او را روی زیباترین حصیرها نشاند، نخستین گلهی گاوانش را در برابر دهان اول او، دومین گلهاش را در برابر دهان دوم او و سومین و چهارمین و پنجمین و ششمین و هفتمین گلهاش را در برابر سومین و چهارمین و پنجمین و ششمین دهان او نهاد. مار گلهها را فرو بلعید. آندریامباهواکا هفت کپه پول درست کرد و آنها را به همان ترتیب در برابر دهانهای مار نهاد. سپس نوبت بردگان و کنیزان و سرانجام نوبت خود و خانوادهاش رسید.
مار هفت سر پس از انجام دادن کار خود گفت: «بسیار خشنودم. آندریامباهواکا براستی مردی دلیر بود، اما دریغ که دیگر چیزی نیست بخورم و باید بروم.»
لیکن مار هفت سر با این که چهارده چشم داشت، کالوفول (3) آخرین دختر آندریامباهواکا را ندید که با کنیز خود کالوبوترت (4) پشت دری که چندان از او دور نبود پنهان شده بود زیرا مار چنان سرگرم بلعیدن بود که دور و بر خود را نگاه نمیکرد.
پس از رفتن مار کالوفول به کالوبوترت گفت: «اکنون من و تو تنهاییم... چه باید کرد؟ من فکری به سرم رسیده است. چطور است پیش عمویم آندریامباهواکای کوچک برویم؟»
آنان روی به راه نهادند و پس از گذشتن از کوهها و درههای بسیار به کنار رودخانهای رسیدند.
کالوفول به کنیز خود گفت: مرا بر دوش بگیر و از رودخانه بگذر، زیرا تو هم بزرگتر از منی و هم کنیز منی!»
کالوبوترت جواب داد: «من تو را به آن سوی رود میبرم زیرا تو سرور منی. لیکن لامبا و لاشوای (لامبای ابریشمین) خود را باید به پاداش این کار به من ببخشی!...»
آنان از رودخانه گذشتند. آب تا کمر کالوبوترت میرسید. او بانوی خود را بر دوش گرفته و لامبا و لاشوای او را هم بر سرش نهاده بود کهتر نشوند.
پس از گذشتن از رودخانه از کوهها و درههای دیگری هم گذشتند و آن گاه به دهکدهای رسیدند که عمو آندریامباهواکای کوچک در آنجا میزیست.
کالوفول به کالوبوترت گفت: «لامبای مرا بده! میخواهم آن را بر سر کنم تا با قیافهای آراسته پیش عمویم بروم.»
کالوبوترت گفت: «نه نمیدهم، تاکنون من کنیز تو بودم حالا تو باید کنیز من بشوی. اگر کلمهای حرف بزنی میکشمت.»
کالوفول حرفی نزد. او دخترک کوچکی بود و از کنیزش میترسید.
آندریامباهواکا آنان را به مهر بسیار به کلبهی خود پذیرفت و به کالوبوترت که پوششی گرانبهاتر از کالوفول داشت مهر بیشتری نمود زیرا وی را به جای دختر برادرش گرفته بود. به او گفت: «بیا تو! فرزند بیا تو! تو دختر من خواهی بود. به کنیزک بگو برود و در کلبهی کنیزان استراحت کند و بعد هم باید به برنجزار برود و داد و فریاد کند تا پرندگان از آن جا بگریزند.»
کالوفول که از این پیشامد سخت افسرده و غمگین شده بود و خود را بدبخت مییافت و خوابش نمیبرد یکسر به شالیزار رفت و برای ترسانیدن پرندگان و فراموش کردن غم خود این آواز را سر داد:
«هان! ای پرندگان جنگلی، هان!
برنجهای آندریامباهواکا را مخورید،
این را من به شما میگویم،
زیرا آندریامباهواکا عموی من است.
و برادرزادهی حقیقی او منم.
لیکن او کنیز مرا آندریان (5) من،
و مرا کنیز او میپندارد.
زیرا کنیزم به زور، لامبا و لاشوای مرا از دستم گرفته است.
های ای پرندگان جنگل!
برنجهای آندریامباهواکا را مخورید،
زیرا او عموی من است.»
آندریامباهواکا که در شالیزارهای خود میگشت این آواز را شنید و بسیار در شگفت شد و با خود گفت: «کدام یک از این دو دختر بانو و کدام کنیز است؟ آیا بانو دختر کوچک است یا دختر بزرگ؟»
دستور داد گاوش را آوردند و به کالوبوترت گفت که گاو را بخواباند. کالوبوترت روی به گاو نر کرد و بدین گونه با وی سخن گفت:
«هان، ای حیوان سیاه! هان!
- بیا، بیا این منم،
- که مالک توام و تو را میخوانم،
-هان، سیاه، هان،
- پیش من بیا!»
لیکن گاو نر از جای خود نجنبید. این بار نوبت کالوفول بود که گاو را بخواند. گاو پیش او رفت و در برابرش زانو زد.
آندریامباهواکا گفت: «کالوفول برادرزادهی راستین من است. گاو نر از او فرمان برد. کالوفول، به کلبهی من برو، من تو را به فرزندی خود میپذیرم و تو دختر من خواهی بود.»
آن گاه آندریامباهواکا نگاهی به کنیزک انداخت و بتندی و درشتی به او گفت: «کالوبوترت برو در برنجزارها کار کن!»
والی صمد، رنه؛ (1382)، داستانهای ماداگاسکاری، ترجمهی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.
هر دو به یک نام (1) خوانده میشدند و با هم برادر بودند. برادر بزرگتر ثروت بسیار داشت، گاوهایش از شماره بیرون بودند و برنجزارهایش تا چشم کار میکرد گسترده شده بودند. برادر کوچکتر به توانگری او نبود زیرا او میتوانست گاوان خود را بشمارد و حدود برنجزارهایش از افق دورتر نرفته بود.
آندریامباهواکای بزرگ از اداره کردن زمینهای پهناور و نگهداری ثروت بیپایان خود خسته شد و روزی تصمیم گرفت هر چه دارد خرج کند. هر چه بود این کار به خود او مربوط بود و کسی نمیتوانست او را از این کار بازدارد یا سرزنش بکند ولو این که دیوانگی میکرد.
روزی او غلام رازدار و باوفایش کوتوفازین (2) را پیش خود خواند. غلام لامبایی کهنه و پاره و کثیف داشت و سرور او از دیدن سر و وضع او ناراحت شد و گفت: «برو خود را بشوی و لامبایی تازه از صندوق من بردار و بپوش. سپس به خانهی سرد برو و مردگان را بخوان! اما مردگانی را بخوان که از دو سال پیش درگذشتهاند. میخواهم بیایند و مرا در خرج کردن ثروتم یاری کنند. گاوهایم را بخورند، غلامانم را بخورند، همهی خانوادهام را بخورند و خود مرا هم بخورند».
کوتوفازین با این که از شنیدن این سخن سخت هراسان شده بود فرمان سرورش را به کار بست. البته او فرمان سرورش را تأیید و تصدیق نکرد اما ناچار بود آن را انجام دهد زیرا عرف و سنت چنین حاکم میکرد.
او تن خود را شست، جامهی نو بر تن کرد و سپس به خانهی سرد رفت و مردگان را خواند و گفت: «ای کسانی که از دو سال پیش به این طرف درگذشته و در این جا منزل گزیدهاید، گوش به من دارید! با شما هستم و شما را میخوانم! من آمدهام شما را دعوت کنم که بیایید و همهی آنچه را که سرور من آندریامباهواکا دارد بخورید! گاوهای او را، پولهای نقره اش را، بردگانش را، اهل خانهاش را و سرانجام خود او را نیز بخورید!»
آنان که از دو سال پیش مرده بودند جواب دادند: «زود به خانه برگرد. دندانهای ما سنگ شدهاند، مگر نمیدانی که چشمان ما سوراخهایی، کلههای ما استخوانهای سفیدی بیش نیستند؟ آیا براستی این مطلب را نمیدانی؟ ما نمیتوانیم چیزی را بخوریم. به خانه بازگرد و بگذار راحت و آسوده بخوابیم!»
کوتوفازین این پیام را به سرور خود آورد و سرورش از شنیدن آن بسیار شادمان شد و به بردهی خود گفت: «حال که مردگان دو سال پیش نمیخواهند از جای خود برخیزند و رنجی بکشند برو از طرف من «ناناپیتولوب»، مار هفت سر را به این جا دعوت کن. بی گمان او دعوت مرا میپذیرد و میآید، زیرا او هفت دهان و هفت شکم دارد.»
کوتوفازین با این که بیش از پیش ترسیده بود فرمان سرورش را انجام داد. او به کنار رودخانه رفت و فریاد زد: «آهای! مار هفت سر، آهای ناناپیتولوب با توام! آمدهام دعوتت کنم که بیایی و هر چه آندریامباهواکا دارد بخوری حتی خود او و همهی افراد خانوادهاش را!»
آب سرخ گشت و به رنگ خون درآمد و مار بزرگ به روی آب آمد و گفت: «به نزد سرورت برگردد و به او بگو که دعوتش را میپذیرم و میآیم و همهی آنچه را که دارد میخورم و چیزی بر جای نمیگذارم. بگو خود را برای پذیرایی من آماده کند.»
چون کوتافازین پیغام مار هفت سر را به سرور خود داد، او بسیار شادمان شد و به تهیهی مقدمات کار پرداخت. دستور داد همه جای حیاط خانهاش را با زیباترین و خوش نقش و نگارترین بوریاها فرش کنند، همهی بردگان، همهی پول و مال و چارپایان و پرندگان و افراد خانوادهاش را به آن حیاط بیاورند. آن گاه به انتظار آمدن مار هفت سر نشست و چون مار آمد او را روی زیباترین حصیرها نشاند، نخستین گلهی گاوانش را در برابر دهان اول او، دومین گلهاش را در برابر دهان دوم او و سومین و چهارمین و پنجمین و ششمین و هفتمین گلهاش را در برابر سومین و چهارمین و پنجمین و ششمین دهان او نهاد. مار گلهها را فرو بلعید. آندریامباهواکا هفت کپه پول درست کرد و آنها را به همان ترتیب در برابر دهانهای مار نهاد. سپس نوبت بردگان و کنیزان و سرانجام نوبت خود و خانوادهاش رسید.
مار هفت سر پس از انجام دادن کار خود گفت: «بسیار خشنودم. آندریامباهواکا براستی مردی دلیر بود، اما دریغ که دیگر چیزی نیست بخورم و باید بروم.»
لیکن مار هفت سر با این که چهارده چشم داشت، کالوفول (3) آخرین دختر آندریامباهواکا را ندید که با کنیز خود کالوبوترت (4) پشت دری که چندان از او دور نبود پنهان شده بود زیرا مار چنان سرگرم بلعیدن بود که دور و بر خود را نگاه نمیکرد.
پس از رفتن مار کالوفول به کالوبوترت گفت: «اکنون من و تو تنهاییم... چه باید کرد؟ من فکری به سرم رسیده است. چطور است پیش عمویم آندریامباهواکای کوچک برویم؟»
آنان روی به راه نهادند و پس از گذشتن از کوهها و درههای بسیار به کنار رودخانهای رسیدند.
کالوفول به کنیز خود گفت: مرا بر دوش بگیر و از رودخانه بگذر، زیرا تو هم بزرگتر از منی و هم کنیز منی!»
کالوبوترت جواب داد: «من تو را به آن سوی رود میبرم زیرا تو سرور منی. لیکن لامبا و لاشوای (لامبای ابریشمین) خود را باید به پاداش این کار به من ببخشی!...»
آنان از رودخانه گذشتند. آب تا کمر کالوبوترت میرسید. او بانوی خود را بر دوش گرفته و لامبا و لاشوای او را هم بر سرش نهاده بود کهتر نشوند.
پس از گذشتن از رودخانه از کوهها و درههای دیگری هم گذشتند و آن گاه به دهکدهای رسیدند که عمو آندریامباهواکای کوچک در آنجا میزیست.
کالوفول به کالوبوترت گفت: «لامبای مرا بده! میخواهم آن را بر سر کنم تا با قیافهای آراسته پیش عمویم بروم.»
کالوبوترت گفت: «نه نمیدهم، تاکنون من کنیز تو بودم حالا تو باید کنیز من بشوی. اگر کلمهای حرف بزنی میکشمت.»
کالوفول حرفی نزد. او دخترک کوچکی بود و از کنیزش میترسید.
آندریامباهواکا آنان را به مهر بسیار به کلبهی خود پذیرفت و به کالوبوترت که پوششی گرانبهاتر از کالوفول داشت مهر بیشتری نمود زیرا وی را به جای دختر برادرش گرفته بود. به او گفت: «بیا تو! فرزند بیا تو! تو دختر من خواهی بود. به کنیزک بگو برود و در کلبهی کنیزان استراحت کند و بعد هم باید به برنجزار برود و داد و فریاد کند تا پرندگان از آن جا بگریزند.»
کالوفول که از این پیشامد سخت افسرده و غمگین شده بود و خود را بدبخت مییافت و خوابش نمیبرد یکسر به شالیزار رفت و برای ترسانیدن پرندگان و فراموش کردن غم خود این آواز را سر داد:
«هان! ای پرندگان جنگلی، هان!
برنجهای آندریامباهواکا را مخورید،
این را من به شما میگویم،
زیرا آندریامباهواکا عموی من است.
و برادرزادهی حقیقی او منم.
لیکن او کنیز مرا آندریان (5) من،
و مرا کنیز او میپندارد.
زیرا کنیزم به زور، لامبا و لاشوای مرا از دستم گرفته است.
های ای پرندگان جنگل!
برنجهای آندریامباهواکا را مخورید،
زیرا او عموی من است.»
آندریامباهواکا که در شالیزارهای خود میگشت این آواز را شنید و بسیار در شگفت شد و با خود گفت: «کدام یک از این دو دختر بانو و کدام کنیز است؟ آیا بانو دختر کوچک است یا دختر بزرگ؟»
دستور داد گاوش را آوردند و به کالوبوترت گفت که گاو را بخواباند. کالوبوترت روی به گاو نر کرد و بدین گونه با وی سخن گفت:
«هان، ای حیوان سیاه! هان!
- بیا، بیا این منم،
- که مالک توام و تو را میخوانم،
-هان، سیاه، هان،
- پیش من بیا!»
لیکن گاو نر از جای خود نجنبید. این بار نوبت کالوفول بود که گاو را بخواند. گاو پیش او رفت و در برابرش زانو زد.
آندریامباهواکا گفت: «کالوفول برادرزادهی راستین من است. گاو نر از او فرمان برد. کالوفول، به کلبهی من برو، من تو را به فرزندی خود میپذیرم و تو دختر من خواهی بود.»
آن گاه آندریامباهواکا نگاهی به کنیزک انداخت و بتندی و درشتی به او گفت: «کالوبوترت برو در برنجزارها کار کن!»
پینوشتها:
1. Andriambahoaka.
2. Kotofasine.
3. Kalovole.
4. Kalobotrete.
5. Andrian، یعنی خانم و شریف!
والی صمد، رنه؛ (1382)، داستانهای ماداگاسکاری، ترجمهی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.