نویسنده: رنه والی صمد
مترجم: اردشیر نیکپور
مترجم: اردشیر نیکپور
یک اسطوره از ماداگاسکار
پدر و مادرشان آنان را مافوکلی (1)، فونی کلی (2) و فوتسی کلی (3) نام نهاده بودند و معنای این واژهها «سرخ کوچک» و «زمرد کوچک» و «سفید کوچک» است.
آن سه از مدتها پیش تنها میزیستند زیرا پدر و مادرشان درگذشته و برای آنان کلبهای زیبا، چند گاو، یک برنجزار و دیگی گلی پر از پول نقره به ارث نهاده بودند. این پول جهیز دختران بود. پدر و مادرشان وصیت کرده بودند که آنها پولها را به سه قسمت کنند: بزرگترین قسمتها به خواهری میرسید که زودتر از دو خواهر دیگر شوهر کند، قسمتی که کمتر از قسمت اول بود به خواهری میرسید که پس از خواهر نخستین شوهر کند و کوچکترین قسمت، سهم خواهری بود که پس از دو خواهر دیگر شوهر بکند. لیکن تنها فوتسی کلی میدانست که دیگ را در کجا به زیر خاک کردهاند.
در قصه گفته شده است که چرا پدر و مادر این راز را به جوانترین دختران خود گفته بودند لیکن ما میتوانیم حدس بزنیم که آنان برای این راز خود را به دختر کوچکتر خود گفته بودند که او از دو خواهر بزرگترش عاقلتر بود. این دختر زیباتر از دو خواهر دیگر هم بود و آنان بیم آن داشتند که او زودتر از آن دو شوهر پیدا کند و بر زیبایی او رشک میبردند.
دو خواهر بزرگتر خواهر کوچک خود را به کارهای سخت و دشوار وادار میکردند و چندان شریر و بدجنس بودند که هر وقت از خانه بیرون میرفتند گل و خاک به روی فوتسی کلی میمالیدند که هرگاه در غیبت آنان جوان زیبا و برازندهای از آن طرفها بگذرد و او را از دور ببیند از چهرهی چرک و کثیف او دلش به هم بخورد و فرار کند.
روزی مافوکلی و فونی کلی میخواستند به جشن بزرگی که در دهکدهی همسایه برپا شده بود بروند. فوتسی کلی به آن دو التماس کرد که او را هم با خود ببرند، لیکن خواهرانش به او اجازه ندادند از خانه بیرون برود و فرمانش دادند که در غیبت آنان ریسمانی به بلندی سه متر ببافد و همه میدانند که این کار سه روز وقت میگیرد.
دو خواهر در موقع بیرون رفتن از خانه مانند همیشه صورت خواهر کوچکشان را به گل اندودند.
فوتسی کلی پس از رفتن آنان مدتی در آستانهی در خانه نشست و چشم به افق دور، به دشت پهناور و بیپایان دوخت و با خود اندیشید که چه زندگی غم انگیز و سختی دارد و از بخت و اقبال خود خواست که روی خوش به او نشان دهد. سپس به خانه بازآمد و در برابر یک دستگاه ریسمان بافی بزرگ چوبی نشست تا طنابی را که خواهرانش دستور داده بودند ببافد زیرا اگر میخواست تا بازگشت خواهرانش کارش به پایان برسد میبایست هر چه زودتر شروع به کار بکند و وقت را به هدر ندهد.
ناگهان صدای پایی از پشت در خانه به گوش دختر رسید. ترسید اما کنجکاوی وادارش کرد که بیرون برود و ببیند چه خبر است!
دید حیوانی زیبا در برابر در خانه ایستاده است. او بلند بالاتر از گاو بود و پشم دارچینی رنگش چون ابریشم میدرخشید. یالی بلند و سیاه رنگ داشت و دو چشم درشت و مهربانش را به دختر دوخته بود. آن حیوان اسبی بود ولی دختر تا آن روز اسب ندیده بود. با این همه دخترک او را به نام خواند سلامش کرد و گفت: «سلام اسب! چه میخواهی؟»
اسب سم ظریفش را بر زمین کوفت و سرش را به سوی دشت برگردانید و آن گاه به فوتسی کلی نگریست. گفتی از او میخواست که بر پشتش بنشیند تا حرکت کند. سپس به طرف پلکان کوچک خانه که با روی هم نهادن سه سنگ ساخته شده بود، رفت و زانوانش را خم کرد.
فوتسی کلی بیش از این نتوانست خودداری کند . بر پشت اسب جست و اسب به تاخت درآمد. دختر به یالهای او چسبید تا بر زمین نیفتد.
در نتیجهی تاخت اسب گل و خاک از روی دختر کنده میشد و بر زمین میریخت و دستی ناپیدا جامهای زیبا بر تن فوتسی کلی کرد که سر تا پایش را میپوشانید. دختر بر آن اسب زیبا و نیرومند چون شاهدختی دیده میشد، اما خود او هیچ از این پیشامد در شگفت نبود زیرا باور نمیکرد که آنچه میبیند به بیداری است. خیال میکرد خواب میبیند. اما او خواب نمیدید. دو خواهرش که بر اومبی (4) (گاوسواری) خود نشسته بودند پیشاپیش او بکندی در دشت پیش میرفتند.
فوتسی کلی عنان اسبش را کشید و او را از تاختن بازداشت زیرا بهتر این دانست که خواهران بزرگش او را نبینند. ساعتها بدین ترتیب او در پی خواهرانش راه میرفت.
سرانجام به دهکدهی «گاوان بی شمار»، که جشن در آن برپا میشد، رسیدند. همه با شکوهترین و گرانبهاترین جامههای خود را بر تن کرده بودند. دختران جوان برای جلب توجه ندراناتوفو (5) در آرایش و پیرایش خود هیچ فرو نگذاشته بودند و خود را با زیورها و پیرایههای بسیار آراسته بودند. مافوکلی و فونی کلی از زیباترین دختران بودند.
ناگهان فوتسی کلی با اسب زیبا و با شکوه خود پدیدار شد. اسب جمعیت را عقب زد و پیش آمد. فوتسی کلی جامهی ابریشمی سرخ رنگی، که گلهایی سفید بر آن نقش شده بود، بر تن داشت.
جشن متوقف شد، آوازها فرو خوابید و همه غرق تحسین و اعجاب و ترس شدند و خاموشی گزیدند و از خود پرسیدند: «این حیوان زیبا و این دختر دلربای بیهمتا از کجا آمدهاند؟»
شاه از جای برخاست و پیش آمد و خواست با دختر حرف بزند لیکن اسب جهشی کرد و جمعیت پس رفت و به یک آن فوتسی کلی و مرکبش چون نقطهای در افق دیده شدند.
اسب در چند لحظه خود را به درِ کلبه سه خواهر رسانید، زانو زد تا دختر جوان به آسانی پیاده شود و سپس ناپدید شد.
فوتسی کلی بیدرنگ گل و خاک به صورتش مالید و کارش را از سر گرفت. در همان دم که اسب ناپدید شد جامهی زیبا نیز از تن او بیرون پرید و جای آن را همان پیراهن کهنهی کتانی گرفت.
فوتسی کلی با چنان شور و هیجانی کار میکرد که ریسمان پیش از بازگشت خواهرانش بافته شد و آماده گشت.
خواهران بزرگ پس از آمدن به خانه ساعتها دربارهی پیدایش ناگهانی اسب شگفت انگیز و دختر زیبا و بیهمتا که جشن را به هم زده بودند با هم گفت و گو کردند.
شاه فرمان داده بود که همه جا را بگردند و آن دختر دلربا و اسب زیبا را پیدا کنند، لیکن کوشش غلامان شاه بیهوده بود زیرا کسی نمیتوانست آن دختر زیبا را در لباسهای ژنده و پاره و روی گل اندود بازشناسد.
شاه چون از جست و جوهای خود سودی نبرد بر آن شد که جشن دیگری برپا کند به این امید که شاید دختری که شبانه روز از خیالش نمیرفت به آن جا بازآید.
مافوکلی و فونی کلی بامدادان بر اومبی نشستند و به محل جشن رفتند و به فوتسی کلی که التماسشان میکرد او را هم همراه ببرند گفتند: «در بازگشت هر چه در جشن دیدهایم به تو هم میگوییم.» و آنگاه روی او را بیش از روزهای دیگر گل مالیدند و دستورش دادند که تا بازگشت آنان دو رشته طناب و سه زنبیل ببافد.
فوتسی کلی پس از رفتن خواهرانش با خود گفت: «نه، معجزه یک بار روی میدهد و هر روز تکرار نمیشود. اسب مغرور به پیش من برنمی گردد و من نمیتوانم شاه زیبا و مهربان را دوباره ببینم.»
در این اندیشه بود که ناگهان صدای پایی از پشت در خانه به گوشش رسید. اسب در آن جا بود.
هنگامی که فوتسی کلی به میدان جشن آمد، جشن به منتهای شور و هیجان خود رسیده بود. این بار جامهای سفید بر تن داشت و در آن جامه زیباتر از روز پیش جلوه میفروخت.
این بار چون شاه پیش آمد و دست فوتسی کلی را گرفت تا در پیاده شدن از اسب کمکش کند اسب بیحرکت ایستاد. آن گاه شاه بر سکّوی بلند میدان رفته به مردم گفت: «ملت من! گوش به من دار! این دختر جوان براستی زیبایی معجزه آسایی دارد! چنین دختری را باید گرامی داشت، من او را به همسری خود برمیگزینم.»
مردم دسته جمعی فریاد برآوردند: «آری، دختر بیمانندی است و چنین دختری را نباید از دست داد، او باید شهبانوی ما بشود!»
شاه گفت: «پس از پایان این جشن ما عروسی خود را برپا میکنیم، البته به شرطی که دختر زیبا شهبانویی شما را بپذیرد!»
فوتسی کلی شهبانو شد. اما اسب ناپدید گشت. مدتها پس از آن اسب در جزیرهی ماداگاسکار پیدا شد. تا آن زمان مردم جزیرهی بزرگ اسب را نمیشناختند و یا دست کم پیشینیان چنین گفتهاند...
مافوکلی و فونی کلی به خانه بازگشتند و چون خواهر خود را ندیدند سخت به حیرت افتادند. به جست و جوی او برآمدند لیکن از جست و جوها و تکاپوهای خود سودی نبردند.
روزها گذشت و آنان خواهر کوچک خود را فراموش کردند لیکن برای پیدا کردن دیگ پر از پول نقره همه جای خانه را کندند و زیر و رو کردند و سرانجام آن گنج را در زیر پلکان خانه پیدا کردند.
در قصه گفته نشده است که کدام یک از دو خواهر زودتر شوهر کرد. اما بیگمان آن دو سهم فوتسی کلی را هم میان خود تقسیم کردند و این بسیاری از غصهها را از دل آن دو بیرون کرد.
والی صمد، رنه؛ (1382)، داستانهای ماداگاسکاری، ترجمهی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.
پدر و مادرشان آنان را مافوکلی (1)، فونی کلی (2) و فوتسی کلی (3) نام نهاده بودند و معنای این واژهها «سرخ کوچک» و «زمرد کوچک» و «سفید کوچک» است.
آن سه از مدتها پیش تنها میزیستند زیرا پدر و مادرشان درگذشته و برای آنان کلبهای زیبا، چند گاو، یک برنجزار و دیگی گلی پر از پول نقره به ارث نهاده بودند. این پول جهیز دختران بود. پدر و مادرشان وصیت کرده بودند که آنها پولها را به سه قسمت کنند: بزرگترین قسمتها به خواهری میرسید که زودتر از دو خواهر دیگر شوهر کند، قسمتی که کمتر از قسمت اول بود به خواهری میرسید که پس از خواهر نخستین شوهر کند و کوچکترین قسمت، سهم خواهری بود که پس از دو خواهر دیگر شوهر بکند. لیکن تنها فوتسی کلی میدانست که دیگ را در کجا به زیر خاک کردهاند.
در قصه گفته شده است که چرا پدر و مادر این راز را به جوانترین دختران خود گفته بودند لیکن ما میتوانیم حدس بزنیم که آنان برای این راز خود را به دختر کوچکتر خود گفته بودند که او از دو خواهر بزرگترش عاقلتر بود. این دختر زیباتر از دو خواهر دیگر هم بود و آنان بیم آن داشتند که او زودتر از آن دو شوهر پیدا کند و بر زیبایی او رشک میبردند.
دو خواهر بزرگتر خواهر کوچک خود را به کارهای سخت و دشوار وادار میکردند و چندان شریر و بدجنس بودند که هر وقت از خانه بیرون میرفتند گل و خاک به روی فوتسی کلی میمالیدند که هرگاه در غیبت آنان جوان زیبا و برازندهای از آن طرفها بگذرد و او را از دور ببیند از چهرهی چرک و کثیف او دلش به هم بخورد و فرار کند.
روزی مافوکلی و فونی کلی میخواستند به جشن بزرگی که در دهکدهی همسایه برپا شده بود بروند. فوتسی کلی به آن دو التماس کرد که او را هم با خود ببرند، لیکن خواهرانش به او اجازه ندادند از خانه بیرون برود و فرمانش دادند که در غیبت آنان ریسمانی به بلندی سه متر ببافد و همه میدانند که این کار سه روز وقت میگیرد.
دو خواهر در موقع بیرون رفتن از خانه مانند همیشه صورت خواهر کوچکشان را به گل اندودند.
فوتسی کلی پس از رفتن آنان مدتی در آستانهی در خانه نشست و چشم به افق دور، به دشت پهناور و بیپایان دوخت و با خود اندیشید که چه زندگی غم انگیز و سختی دارد و از بخت و اقبال خود خواست که روی خوش به او نشان دهد. سپس به خانه بازآمد و در برابر یک دستگاه ریسمان بافی بزرگ چوبی نشست تا طنابی را که خواهرانش دستور داده بودند ببافد زیرا اگر میخواست تا بازگشت خواهرانش کارش به پایان برسد میبایست هر چه زودتر شروع به کار بکند و وقت را به هدر ندهد.
ناگهان صدای پایی از پشت در خانه به گوش دختر رسید. ترسید اما کنجکاوی وادارش کرد که بیرون برود و ببیند چه خبر است!
دید حیوانی زیبا در برابر در خانه ایستاده است. او بلند بالاتر از گاو بود و پشم دارچینی رنگش چون ابریشم میدرخشید. یالی بلند و سیاه رنگ داشت و دو چشم درشت و مهربانش را به دختر دوخته بود. آن حیوان اسبی بود ولی دختر تا آن روز اسب ندیده بود. با این همه دخترک او را به نام خواند سلامش کرد و گفت: «سلام اسب! چه میخواهی؟»
اسب سم ظریفش را بر زمین کوفت و سرش را به سوی دشت برگردانید و آن گاه به فوتسی کلی نگریست. گفتی از او میخواست که بر پشتش بنشیند تا حرکت کند. سپس به طرف پلکان کوچک خانه که با روی هم نهادن سه سنگ ساخته شده بود، رفت و زانوانش را خم کرد.
فوتسی کلی بیش از این نتوانست خودداری کند . بر پشت اسب جست و اسب به تاخت درآمد. دختر به یالهای او چسبید تا بر زمین نیفتد.
در نتیجهی تاخت اسب گل و خاک از روی دختر کنده میشد و بر زمین میریخت و دستی ناپیدا جامهای زیبا بر تن فوتسی کلی کرد که سر تا پایش را میپوشانید. دختر بر آن اسب زیبا و نیرومند چون شاهدختی دیده میشد، اما خود او هیچ از این پیشامد در شگفت نبود زیرا باور نمیکرد که آنچه میبیند به بیداری است. خیال میکرد خواب میبیند. اما او خواب نمیدید. دو خواهرش که بر اومبی (4) (گاوسواری) خود نشسته بودند پیشاپیش او بکندی در دشت پیش میرفتند.
فوتسی کلی عنان اسبش را کشید و او را از تاختن بازداشت زیرا بهتر این دانست که خواهران بزرگش او را نبینند. ساعتها بدین ترتیب او در پی خواهرانش راه میرفت.
سرانجام به دهکدهی «گاوان بی شمار»، که جشن در آن برپا میشد، رسیدند. همه با شکوهترین و گرانبهاترین جامههای خود را بر تن کرده بودند. دختران جوان برای جلب توجه ندراناتوفو (5) در آرایش و پیرایش خود هیچ فرو نگذاشته بودند و خود را با زیورها و پیرایههای بسیار آراسته بودند. مافوکلی و فونی کلی از زیباترین دختران بودند.
ناگهان فوتسی کلی با اسب زیبا و با شکوه خود پدیدار شد. اسب جمعیت را عقب زد و پیش آمد. فوتسی کلی جامهی ابریشمی سرخ رنگی، که گلهایی سفید بر آن نقش شده بود، بر تن داشت.
جشن متوقف شد، آوازها فرو خوابید و همه غرق تحسین و اعجاب و ترس شدند و خاموشی گزیدند و از خود پرسیدند: «این حیوان زیبا و این دختر دلربای بیهمتا از کجا آمدهاند؟»
شاه از جای برخاست و پیش آمد و خواست با دختر حرف بزند لیکن اسب جهشی کرد و جمعیت پس رفت و به یک آن فوتسی کلی و مرکبش چون نقطهای در افق دیده شدند.
اسب در چند لحظه خود را به درِ کلبه سه خواهر رسانید، زانو زد تا دختر جوان به آسانی پیاده شود و سپس ناپدید شد.
فوتسی کلی بیدرنگ گل و خاک به صورتش مالید و کارش را از سر گرفت. در همان دم که اسب ناپدید شد جامهی زیبا نیز از تن او بیرون پرید و جای آن را همان پیراهن کهنهی کتانی گرفت.
فوتسی کلی با چنان شور و هیجانی کار میکرد که ریسمان پیش از بازگشت خواهرانش بافته شد و آماده گشت.
خواهران بزرگ پس از آمدن به خانه ساعتها دربارهی پیدایش ناگهانی اسب شگفت انگیز و دختر زیبا و بیهمتا که جشن را به هم زده بودند با هم گفت و گو کردند.
شاه فرمان داده بود که همه جا را بگردند و آن دختر دلربا و اسب زیبا را پیدا کنند، لیکن کوشش غلامان شاه بیهوده بود زیرا کسی نمیتوانست آن دختر زیبا را در لباسهای ژنده و پاره و روی گل اندود بازشناسد.
شاه چون از جست و جوهای خود سودی نبرد بر آن شد که جشن دیگری برپا کند به این امید که شاید دختری که شبانه روز از خیالش نمیرفت به آن جا بازآید.
مافوکلی و فونی کلی بامدادان بر اومبی نشستند و به محل جشن رفتند و به فوتسی کلی که التماسشان میکرد او را هم همراه ببرند گفتند: «در بازگشت هر چه در جشن دیدهایم به تو هم میگوییم.» و آنگاه روی او را بیش از روزهای دیگر گل مالیدند و دستورش دادند که تا بازگشت آنان دو رشته طناب و سه زنبیل ببافد.
فوتسی کلی پس از رفتن خواهرانش با خود گفت: «نه، معجزه یک بار روی میدهد و هر روز تکرار نمیشود. اسب مغرور به پیش من برنمی گردد و من نمیتوانم شاه زیبا و مهربان را دوباره ببینم.»
در این اندیشه بود که ناگهان صدای پایی از پشت در خانه به گوشش رسید. اسب در آن جا بود.
هنگامی که فوتسی کلی به میدان جشن آمد، جشن به منتهای شور و هیجان خود رسیده بود. این بار جامهای سفید بر تن داشت و در آن جامه زیباتر از روز پیش جلوه میفروخت.
این بار چون شاه پیش آمد و دست فوتسی کلی را گرفت تا در پیاده شدن از اسب کمکش کند اسب بیحرکت ایستاد. آن گاه شاه بر سکّوی بلند میدان رفته به مردم گفت: «ملت من! گوش به من دار! این دختر جوان براستی زیبایی معجزه آسایی دارد! چنین دختری را باید گرامی داشت، من او را به همسری خود برمیگزینم.»
مردم دسته جمعی فریاد برآوردند: «آری، دختر بیمانندی است و چنین دختری را نباید از دست داد، او باید شهبانوی ما بشود!»
شاه گفت: «پس از پایان این جشن ما عروسی خود را برپا میکنیم، البته به شرطی که دختر زیبا شهبانویی شما را بپذیرد!»
فوتسی کلی شهبانو شد. اما اسب ناپدید گشت. مدتها پس از آن اسب در جزیرهی ماداگاسکار پیدا شد. تا آن زمان مردم جزیرهی بزرگ اسب را نمیشناختند و یا دست کم پیشینیان چنین گفتهاند...
مافوکلی و فونی کلی به خانه بازگشتند و چون خواهر خود را ندیدند سخت به حیرت افتادند. به جست و جوی او برآمدند لیکن از جست و جوها و تکاپوهای خود سودی نبردند.
روزها گذشت و آنان خواهر کوچک خود را فراموش کردند لیکن برای پیدا کردن دیگ پر از پول نقره همه جای خانه را کندند و زیر و رو کردند و سرانجام آن گنج را در زیر پلکان خانه پیدا کردند.
در قصه گفته نشده است که کدام یک از دو خواهر زودتر شوهر کرد. اما بیگمان آن دو سهم فوتسی کلی را هم میان خود تقسیم کردند و این بسیاری از غصهها را از دل آن دو بیرون کرد.
پینوشتها:
1. Mavokely.
2. Vonykely.
3. Fotsykely.
4. Omby.
5. Ndranatovo.
والی صمد، رنه؛ (1382)، داستانهای ماداگاسکاری، ترجمهی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.