نویسنده: رنه والی صمد
مترجم: اردشیر نیکپور
مترجم: اردشیر نیکپور
یک اسطوره از ماداگاسکار
در دهکدهای مادری با هفت پسر خود به سر میبرد. نام آنان در افسانهها نمانده است و چه خوب زیرا نامهای مالگاشی بسیار دور و درازند و نوشتن آنها سخت و دشوار و خواندنشان دشوارتر است. تنها این را در افسانهها گفتهاند که یکی از آنها «تنهاسر» خوانده میشد چون او جز سر و گردن چیزی نداشت.
در نخستین روزهای زادن او مادرش امیدوار بود که بزودی بازوها و پاهای بچه هم پدید آیند. جادوگر به مادر اندرز داد که فرزندش را بخار بدهد و مادر بیچاره ساعتهای بسیار سر را روی دیگی که در آن تراشههایی از درخت فاگنیونا (1) و بقایای زنبوران ریخته بود، نگه داشت. این تدبیر برای تقویت کودکان رنجور مؤثر است لیکن در این مورد نتیجهای از آن گرفته نشد.
عدهای به مادر توصیه کردند که از چوب ها و مرواریدهایی درشت بازوبندی برای بچه بسازد (در نظر مالگاشیان مرواریدها هر چه درشتتر باشند کودک درشتتر میشود) اما چون بچه بازو نداشت بالطبع نمیتوانستند بازوبند به او بزنند.
کم کم امید مادر یکسره بریده شد... و تکلیفش روشن گشت زیرا بچه به استثنای این نقص نقصی نداشت و بسیار سالم بود. تنها سرش خواندند زیرا زاناهاری او را چنین آفریده بود و بیگمان در این کار حکمتی بوده است.
روزی شش برادر بار سفر بربستند و خواستند در پی ماجراها روی به راه نهند. تنهاسر نیز به سفر کردن علاقهی بسیار داشت و چندان در پیش مادر در این مورد اصرار ورزید که مادر با وجود این که از دوری او سخت افسرده و ناراحت میشد، خواهشش را پذیرفت. او هم مانند همهی مادران به کودک ناقص خود بیش از دیگر فرزندانش مهر میورزید.
برادران نیز به نوبهی خود با همراه بردن برادر ناقص مخالفت کردند ولی تنهاسر بسیار سرسخت بود و به آنان گفت که هر کدام به نوبت او را باید ببرند.
برادران بدین گونه به راه افتادند.
پس از مدتی راه رفتن به پای کوه بزرگی رسیدند، تنهاسر از برادرانش خواست که او را به قلهی کوه ببرند. برادران خواهش او را نپذیرفتند زیرا راه پیمایی سخت خستهشان کرده بود و دیگر حاضر نبودند با آن همه خستگی از کوه هم بالا بروند، اما وقتی فکری به کلهی تنهاسر میرفت به هیچ روی از آن بیرون نمیآمد.
برادران از کوه بالا رفتند. تنهاسر در قلهی کوه به آنان گفت: «مرا در این جا بگذارید و به راهتان ادامه بدهید، در بازگشت مرا هم برمیدارید و به دهکده پیش مادرم میبرید.»
برادران هم این را از خدا خواستند زیرا بدین ترتیب شانه از زیر آن بار مزاحم خالی میکردند. آنان خواهش برادر خود را بیدرنگ پذیرفتند و او را روی گیاهی نهادند.
تنهاسر ساعتی چند در آن جا ماند و با خود فکر کرد. سپس ناگهان از جای خود به پای کوه درغلتید و درست در میانهی جایگاه گاوچرانان و گاوان افتاد.
گاوها ترسیدند و هر یک به گوشهای گریختند. نگهبانان پنداشتند که سنگی بزرگ از فراز کوه به میان آنان درغلتیده است، لیکن چون چشمشان به تنها سر افتاد از تعجب بر جای خود خشک شدند.
تنهاسر به آنان گفت: «مرا دوباره به قلهی کوه ببرید. من نمیخواهم گاوهای شما را بترسانم و شما را ناراحت کنم!»
دو تن از گاوچرانان او را به روی کوه بردند. تنها سر چون به آن جا رسید به آنان گفت: «مقداری گیاه تازه بچینید و با آن ها آتشی روشن کنید!»
آنان این فکر را اندکی عجیب یافتند... با چوبها و گیاهان تر آتش روشن کردن کار عجیبی هم بود... آدم تا ناچار نباشد چنین کاری نمیکند و حال آن که چوب خشک در آن کوه کم نبود... اما اندیشهی آن موجود عجیب نیز با اندیشهی همهی مردم فرق داشت.
چوبهای تر به آسانی آتش نمیگرفتند. دودی انبوه از آنها برخاست و کوه را فراگرفت و آسمان را تیره ساخت و چندان بالا رفت که به زاناهاری هم رسید و چون زاناهاری در آن موقع سر سفره نشسته بود بسیار ناراحت شد. تنهاسر از این پیشامد بسیار شادمان شد چندان که اگر دست داشت آنها را از شادی به هم میکوفت، اما چون دست نداشت به ناچار با لبخند زدن شادی خود را ابراز کرد. زاناهاری که سخت خشمگین شده بود فریاد برآورد: «این دود را هر چه زودتر خفه کنید، چشمم سوخت، همه جا را تیره و تار کرده است و من آنچه در بشقابم هست نمیبینم.»
پیک زاناهاری بر کوه فرود آمد و فرمان او را به تنهاسر ابلاغ کرد و از او خواست تا هر چه زودتر آتش را خاموش کند لیکن تنهاسر که در زیر دود پنهان شده بود و دیده نمیشد فریاد زد: «دلم میخواهد این آتش را خاموش کنم، اما با چه خاموش کنم، من نه دست دارم نه پا. برو به زاناهاری بگو مرا به صورت همهی مردمان درآورد تا بتوانم فرمانش را انجام دهم!»
زاناهاری این حرفها را شنید و در حالی که با دست چپش چشمانش را گرفته بود دست راستش را دراز کرد و...
و آن مرد توانست فرمان او را کار بندد، لیکن دیگر نمیتوانستند تنهاسرش بخوانند زیرا او نیز تنه و دو باز و دو پا مانند من و شما پیدا کرده بود.
والی صمد، رنه؛ (1382)، داستانهای ماداگاسکاری، ترجمهی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.
در دهکدهای مادری با هفت پسر خود به سر میبرد. نام آنان در افسانهها نمانده است و چه خوب زیرا نامهای مالگاشی بسیار دور و درازند و نوشتن آنها سخت و دشوار و خواندنشان دشوارتر است. تنها این را در افسانهها گفتهاند که یکی از آنها «تنهاسر» خوانده میشد چون او جز سر و گردن چیزی نداشت.
در نخستین روزهای زادن او مادرش امیدوار بود که بزودی بازوها و پاهای بچه هم پدید آیند. جادوگر به مادر اندرز داد که فرزندش را بخار بدهد و مادر بیچاره ساعتهای بسیار سر را روی دیگی که در آن تراشههایی از درخت فاگنیونا (1) و بقایای زنبوران ریخته بود، نگه داشت. این تدبیر برای تقویت کودکان رنجور مؤثر است لیکن در این مورد نتیجهای از آن گرفته نشد.
عدهای به مادر توصیه کردند که از چوب ها و مرواریدهایی درشت بازوبندی برای بچه بسازد (در نظر مالگاشیان مرواریدها هر چه درشتتر باشند کودک درشتتر میشود) اما چون بچه بازو نداشت بالطبع نمیتوانستند بازوبند به او بزنند.
کم کم امید مادر یکسره بریده شد... و تکلیفش روشن گشت زیرا بچه به استثنای این نقص نقصی نداشت و بسیار سالم بود. تنها سرش خواندند زیرا زاناهاری او را چنین آفریده بود و بیگمان در این کار حکمتی بوده است.
روزی شش برادر بار سفر بربستند و خواستند در پی ماجراها روی به راه نهند. تنهاسر نیز به سفر کردن علاقهی بسیار داشت و چندان در پیش مادر در این مورد اصرار ورزید که مادر با وجود این که از دوری او سخت افسرده و ناراحت میشد، خواهشش را پذیرفت. او هم مانند همهی مادران به کودک ناقص خود بیش از دیگر فرزندانش مهر میورزید.
برادران نیز به نوبهی خود با همراه بردن برادر ناقص مخالفت کردند ولی تنهاسر بسیار سرسخت بود و به آنان گفت که هر کدام به نوبت او را باید ببرند.
برادران بدین گونه به راه افتادند.
پس از مدتی راه رفتن به پای کوه بزرگی رسیدند، تنهاسر از برادرانش خواست که او را به قلهی کوه ببرند. برادران خواهش او را نپذیرفتند زیرا راه پیمایی سخت خستهشان کرده بود و دیگر حاضر نبودند با آن همه خستگی از کوه هم بالا بروند، اما وقتی فکری به کلهی تنهاسر میرفت به هیچ روی از آن بیرون نمیآمد.
برادران از کوه بالا رفتند. تنهاسر در قلهی کوه به آنان گفت: «مرا در این جا بگذارید و به راهتان ادامه بدهید، در بازگشت مرا هم برمیدارید و به دهکده پیش مادرم میبرید.»
برادران هم این را از خدا خواستند زیرا بدین ترتیب شانه از زیر آن بار مزاحم خالی میکردند. آنان خواهش برادر خود را بیدرنگ پذیرفتند و او را روی گیاهی نهادند.
تنهاسر ساعتی چند در آن جا ماند و با خود فکر کرد. سپس ناگهان از جای خود به پای کوه درغلتید و درست در میانهی جایگاه گاوچرانان و گاوان افتاد.
گاوها ترسیدند و هر یک به گوشهای گریختند. نگهبانان پنداشتند که سنگی بزرگ از فراز کوه به میان آنان درغلتیده است، لیکن چون چشمشان به تنها سر افتاد از تعجب بر جای خود خشک شدند.
تنهاسر به آنان گفت: «مرا دوباره به قلهی کوه ببرید. من نمیخواهم گاوهای شما را بترسانم و شما را ناراحت کنم!»
دو تن از گاوچرانان او را به روی کوه بردند. تنها سر چون به آن جا رسید به آنان گفت: «مقداری گیاه تازه بچینید و با آن ها آتشی روشن کنید!»
آنان این فکر را اندکی عجیب یافتند... با چوبها و گیاهان تر آتش روشن کردن کار عجیبی هم بود... آدم تا ناچار نباشد چنین کاری نمیکند و حال آن که چوب خشک در آن کوه کم نبود... اما اندیشهی آن موجود عجیب نیز با اندیشهی همهی مردم فرق داشت.
چوبهای تر به آسانی آتش نمیگرفتند. دودی انبوه از آنها برخاست و کوه را فراگرفت و آسمان را تیره ساخت و چندان بالا رفت که به زاناهاری هم رسید و چون زاناهاری در آن موقع سر سفره نشسته بود بسیار ناراحت شد. تنهاسر از این پیشامد بسیار شادمان شد چندان که اگر دست داشت آنها را از شادی به هم میکوفت، اما چون دست نداشت به ناچار با لبخند زدن شادی خود را ابراز کرد. زاناهاری که سخت خشمگین شده بود فریاد برآورد: «این دود را هر چه زودتر خفه کنید، چشمم سوخت، همه جا را تیره و تار کرده است و من آنچه در بشقابم هست نمیبینم.»
پیک زاناهاری بر کوه فرود آمد و فرمان او را به تنهاسر ابلاغ کرد و از او خواست تا هر چه زودتر آتش را خاموش کند لیکن تنهاسر که در زیر دود پنهان شده بود و دیده نمیشد فریاد زد: «دلم میخواهد این آتش را خاموش کنم، اما با چه خاموش کنم، من نه دست دارم نه پا. برو به زاناهاری بگو مرا به صورت همهی مردمان درآورد تا بتوانم فرمانش را انجام دهم!»
زاناهاری این حرفها را شنید و در حالی که با دست چپش چشمانش را گرفته بود دست راستش را دراز کرد و...
و آن مرد توانست فرمان او را کار بندد، لیکن دیگر نمیتوانستند تنهاسرش بخوانند زیرا او نیز تنه و دو باز و دو پا مانند من و شما پیدا کرده بود.
پینوشتها:
1. Fagniona.
منبع مقاله :والی صمد، رنه؛ (1382)، داستانهای ماداگاسکاری، ترجمهی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.