نویسنده: رنه والی صمد
مترجم: اردشیر نیکپور
مترجم: اردشیر نیکپور
یک اسطوره از ماداگاسکار
سپیده دمان تسیتانانتسوا (1) حصیر خود را لوله کرد و روی به راه نهاد. پیش از آن که خورشید پرتو زرین خود را بر برنجزارها بتابد، تسیتانانتسوا، که مردی برزگر بود، دهکدهی خود را، که در کنار رودخانه به خواب رفته بود، پشت سر نهاد و وارد جنگل شد.
او با گامهای آهسته زیر شاخ و برگهای انبوه و میان رشتهها و پیچکهایی که از درختان غول آسا آویخته و سقفی تشکیل داده بودند که مانع از رسیدن روشنایی خورشید به زمین میشد، پیش میرفت. او با تبر خود پیچکها و خزهها را، که چون گیسوانی دراز و آشفته از درختان آویخته بودند، میبرید و کنار میزد و راه برای خود باز میکرد.
بوی سنگین ثعلبیها و سرخسها هوا را سنگینتر کرده بود. حتی آواز پرندهای هم خاموشی اضطراب انگیز و غمناک جنگل را به هم نمیزد. لیکن تسیتانانتسوا چنان غرق اندیشه بود که توجهی به چیزی نداشت. او به کشتزارهای ذرت خود، به شالیزارهای خود میاندیشید که مدتی بود دستخوش حمله و یغمای ماکیانهای دشتی شده بودند. او با آن پرندگان آزارگر به جنگ، به جنگی سخت و بیامان آغاز کرده بود. آنان را پیاپی و بی آن که دمی مهلتشان بدهد تعقیب میکرد و برای دور راندنشان از هر وسیلهای که به فکرش میرسید سود میجست، لیکن دشمنان بدجنس او هر بار با گروهی انبوهتر و عدهای بیشتر باز میگشتند. آنان تنها به کشتزارهای او حمله میکردند و محصولات او را به یغما میبردند و با کشتزارهای همسایگان او کاری نداشتند.
برزگر که از پیکار با آنان خسته شده بود تصمیم گرفت برود و پیرمرد جنگل را پیدا کند و از او در راندن دشمنان خود تدبیر و چاره بخواهد.
پیر جنگل که میکئا (2) نام داشت تنهی درخت کهنسال تنومندی را خالی کرده بود و در آن مینشست. جز عسل چیزی نمی خورد و همه چیز را میدانست.
تسیتانانتسوا مدتی در جنگل انبوه و اسرارآمیز راه میرفت لیکن بیمی از گم شدن نداشت زیرا بارها در آن جنگل گشته بود و میتوانست راه رفته را به آسانی در میان درهم و برهمی نخلهای فزاینده و درختان عناب و ماهونهای هزارساله بازیابد.
به او گفته بودند جادوگر در پای درخت انجیر هندی میایستد. تسیتانانتسوا پس از گذشتن از جایی باز و بیدرخت دوباره وارد جنگل شد و درختی را که نشانههایش را به او داده بودند، از دور شناخت. شاخههای آن درخت فرود آویخته و به زمین رسیده بودند و ریشه گرفته بودند و هر یک به صورت تنهای دیگر درآمده بود.
جادوگر که هالهای از زنبوران طلایی دور و برش را فرا گرفته بود چهارزانو نشسته بود و خطوطی بر زمین میکشید و روی آنها دانههایی به رنگهای روشن مینهاد.
چون تسیتانانتسوا به او نزدیک شد، بیآنکه سرش را بلند کند و نگاهی به او بکند با دست اشارهای کرد و زنبوران او را در میان گرفتند و سنگری جاندار در اطرافش پدید آوردند.
برزگر ایستاد و به پیرمرد درود فرستاد. پیرمرد دوباره دستش را بلند کرد و این بار زنبوران ناپدید شدند و تنها وز و وزشان از شاخههای بلند به گوش رسید. تسیتانانتسوا روی به جادوگر کرد و گفت: «ای فرزانهی جنگل نشین! من به چارهجویی پیش تو آمدهام. تو هر چیزی را میدانی. پرندگان، کشتزارهای مرا نابود میکنند، بگو چه باید بکنم که از دست آنان رهایی یابم؟»
میکئا پاسخی به او نداد و با نوک انگشتانش دانهها را در برابر خود زیر و رو کرد و سپس بر آنها فوت کرد و وردهایی خواند. آنگاه آنها را با ترتیبی خاص بر زمین چید و دمی از خواندن ورد باز نایستاد.
تسیتانانتسوا با دلهره و اضطراب بسیار به انتظار ایستاده بود. مپی سیکیدی (3) (غیبگو) سرانجام سر برداشت و کدو غلیانیای را که از تنهی درخت آویخته بود برداشت و به برزگر داد و گفت: «ناپیدایان چنین میگویند که تو باید زمینهای خود را با این زهر گیاهی آبیاری کنی. آن را باید به هر طرف کشتزارهای خود بپاشی! چیزی که به دست خواهی آورد فزون از حد و شمار خواهد بود!»
جادوگر پس از گفتن این جملات دستش را برافراشت و نوار زنبوران بدین اشاره شتابان بازآمد و روی سر سفید او هاله وار حلقه زد.
تسیتانانتسوا در برابر جادوگر سر فرود آورد و بیآنکه مزد و پاداشی به او بدهد از آن جا رفت. دادن مزد و پاداش رسم نبود زیرا پیر جنگل جز عسل چیزی نمی خورد و شب زیر شاخههای درختان میخوابید و نیازی به چیزی نداشت.
در بازگشت تسیتانانتسوا زودتر از رفتن راه خود را پیمود زیرا راه را قبلاً هموار کرده بود و کاری جز این نداشت که ردپاهایی را که چند ساعت پیش در پشت سر خود نهاده بود بگیرد و برود. او به ساحر و گفتههای او اعتماد و اطمینان بسیار داشت از این رو میدوید تا هر چه زودتر زهر را آزمایش کنند.
تسیتانانتسوا پس از رسیدن به خانه دمی نیاسود و غذایی نخورد و یکسر به کشتزار رفت و همهی زمینهای خود را از طول و عرض و از شرق و غرب و شمال و جنوب آب زهرآگین پاشید.
چون زهری که در کدو قلیانی بود تمام شد و حتی قطرهای هم از آن نماند تسیتانانتسوا به خانه بازگشت و بر حصیری دراز کشید و با این اندیشهی لذتبخش که فردا برمیخیزد و میرود و کالبدهای بیجان عدهی بسیاری از پرندگان آزارگر را بر زمین افتاده میبیند، به خواب رفت. مگر جادوگر نگفته بود که آنچه جمع خواهد کرد فزون از شمار خواهد بود؟
چون فردا شد و تسیتانانتسوا به کشتزار خود رفت با شگفتی بسیار دید که نه تنها هیچ یک از پرندگان بیجان بر زمین نیفتادهاند بلکه عدهی آنان بیشتر هم شده اما گیاهی کوتاه و انبوه بر زمین روییده است. خشمگین شد و با خود گفت: «پیر جنگل ریشخندم کرده است.»
لیکن تسیتانانتسوا از کسانی نبود که به آسانی نومید میشوند، او سوگند یاد کرد که بر پرندگان چیره شود و با خود اندیشید که اگر زهر اثری نکرد دامهایی بگستراند. پس با رشتههایی از درختی به نام کیمبائو (4) که در کنار رود زیبایی که ماکیانهای دشتی و گاوان و مردگان برای نوشیدن آب به آنجا میرفتند، روییده بود، دامهایی ساخت. در این موقع چشمش به آب افتاد و شاخهای از این درخت را در رودخانه شناور دید، خم شد تا آن را از آب بگیرد. لیکن دریغ! تنهی درخت در آب فرو رفت و آروارههای هراس انگیز کایمانی (5) باز شدند و او را در میان گرفتند.
پرندگانی که در کنار رودخانه نشسته بودند و آب مینوشیدند سخت متأثر و متأسف شدند زیرا آنان دلی پاک و مهربان داشتند و هرگز کینه و دشمنی کسی را به دل نمیگرفتند. به شور نشستند تا چارهای برای رها شدن تسیتانانتسوا بجویند. آنان بیدرنگ بر فراز غول رودخانه که هنوز به زیر آب نرفته بود به پرواز درآمدند و چنین میخواندند:
«ای سرور بزرگ با خود چه میبری؟
ای شاه رودخانه چه با خود میبری؟»
کایمان جوابی نداد. دیدگان کوچکش را بست و به تکان دادن تسیتانانتسوا بیچاره، که در میان آروارههای موحش او گیر کرده بود، پرداخت. لیکن گنجشکان دوباره خواندند:
«ای وای، ای شاه رودخانه!
چه با خود میبری.»
کایمان دیدگان کوچکش را بر هم نهاد و آروارههایش را سختتر به هم فشرد و از میان دندانهایش چنین جواب داد:
«من این میچرخانم،
و با خود میبرم!»
کایمان خشمگین نبود و به طرز خاص خود شوخی میکرد. لیکن گنجشکان از کوشش باز نایستادند. چون تودهای انبوه و یک پارچه برفراز سر کایمان پریدند و او را به باد سؤال گرفتند. کایمان خسته شد و برای رهانیدن خود از دست مرغان چنین جواب داد: «مگر شکاری که من کردهام و با خود میبرم از آن شما است که این همه سؤال میکنید؟ من این را شکار کردهام و آن را از آن خود میدانم و رهایش نمی کنم.»
برای کایمان بهتر بود به جای حرف زدن و جواب دادن به زیر آب برود اما خوشبختانه این جانور سترگ عقل و هوش ندارد.
او برای بر زبان راندن جملاتی چنین بلند و طولانی ناچار بود دهانش را باز کند و تسیتانانتسوا که خدا خدا میکرد کایمان دمی دهانش را باز کند از فرصت سود جست و خود را به کنار رودخانه رسانید و نجات یافت.
کایمان از حقهای که خورده بود سخت شرمگین شده بود و از خشم خون خونش را میخورد به زیر آب رفت و به کنام خود خزید تا دیده نشود و دستخوش ریشخند پرندگان نگردد و آوازهای پیروزمندانهی آنان را نشنود.
پس از آن روز گنجشکان و کشاورزان دوستان یکدل و یک جان یکدیگر شدند.
پیر جنگل میدانست چه میکند. آبی که او آن را زهر نامیده بود گیاهی زیبا از زمین رویانید که بعدها غذای گنجشگان گشت زیرا آن را بیش از هر گیاهی دوست دارند. هر موجودی باید با چیزی شکم خود را سیر کند.
پیشینیان چنین حکایت کردهاند، باور میکنید؟ اگر باور کنید هوا خوب خواهد شد اگر باور نکنید باران خواهد آمد.
دروغگو من نیستم؛...
والی صمد، رنه؛ (1382)، داستانهای ماداگاسکاری، ترجمهی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.
سپیده دمان تسیتانانتسوا (1) حصیر خود را لوله کرد و روی به راه نهاد. پیش از آن که خورشید پرتو زرین خود را بر برنجزارها بتابد، تسیتانانتسوا، که مردی برزگر بود، دهکدهی خود را، که در کنار رودخانه به خواب رفته بود، پشت سر نهاد و وارد جنگل شد.
او با گامهای آهسته زیر شاخ و برگهای انبوه و میان رشتهها و پیچکهایی که از درختان غول آسا آویخته و سقفی تشکیل داده بودند که مانع از رسیدن روشنایی خورشید به زمین میشد، پیش میرفت. او با تبر خود پیچکها و خزهها را، که چون گیسوانی دراز و آشفته از درختان آویخته بودند، میبرید و کنار میزد و راه برای خود باز میکرد.
بوی سنگین ثعلبیها و سرخسها هوا را سنگینتر کرده بود. حتی آواز پرندهای هم خاموشی اضطراب انگیز و غمناک جنگل را به هم نمیزد. لیکن تسیتانانتسوا چنان غرق اندیشه بود که توجهی به چیزی نداشت. او به کشتزارهای ذرت خود، به شالیزارهای خود میاندیشید که مدتی بود دستخوش حمله و یغمای ماکیانهای دشتی شده بودند. او با آن پرندگان آزارگر به جنگ، به جنگی سخت و بیامان آغاز کرده بود. آنان را پیاپی و بی آن که دمی مهلتشان بدهد تعقیب میکرد و برای دور راندنشان از هر وسیلهای که به فکرش میرسید سود میجست، لیکن دشمنان بدجنس او هر بار با گروهی انبوهتر و عدهای بیشتر باز میگشتند. آنان تنها به کشتزارهای او حمله میکردند و محصولات او را به یغما میبردند و با کشتزارهای همسایگان او کاری نداشتند.
برزگر که از پیکار با آنان خسته شده بود تصمیم گرفت برود و پیرمرد جنگل را پیدا کند و از او در راندن دشمنان خود تدبیر و چاره بخواهد.
پیر جنگل که میکئا (2) نام داشت تنهی درخت کهنسال تنومندی را خالی کرده بود و در آن مینشست. جز عسل چیزی نمی خورد و همه چیز را میدانست.
تسیتانانتسوا مدتی در جنگل انبوه و اسرارآمیز راه میرفت لیکن بیمی از گم شدن نداشت زیرا بارها در آن جنگل گشته بود و میتوانست راه رفته را به آسانی در میان درهم و برهمی نخلهای فزاینده و درختان عناب و ماهونهای هزارساله بازیابد.
به او گفته بودند جادوگر در پای درخت انجیر هندی میایستد. تسیتانانتسوا پس از گذشتن از جایی باز و بیدرخت دوباره وارد جنگل شد و درختی را که نشانههایش را به او داده بودند، از دور شناخت. شاخههای آن درخت فرود آویخته و به زمین رسیده بودند و ریشه گرفته بودند و هر یک به صورت تنهای دیگر درآمده بود.
جادوگر که هالهای از زنبوران طلایی دور و برش را فرا گرفته بود چهارزانو نشسته بود و خطوطی بر زمین میکشید و روی آنها دانههایی به رنگهای روشن مینهاد.
چون تسیتانانتسوا به او نزدیک شد، بیآنکه سرش را بلند کند و نگاهی به او بکند با دست اشارهای کرد و زنبوران او را در میان گرفتند و سنگری جاندار در اطرافش پدید آوردند.
برزگر ایستاد و به پیرمرد درود فرستاد. پیرمرد دوباره دستش را بلند کرد و این بار زنبوران ناپدید شدند و تنها وز و وزشان از شاخههای بلند به گوش رسید. تسیتانانتسوا روی به جادوگر کرد و گفت: «ای فرزانهی جنگل نشین! من به چارهجویی پیش تو آمدهام. تو هر چیزی را میدانی. پرندگان، کشتزارهای مرا نابود میکنند، بگو چه باید بکنم که از دست آنان رهایی یابم؟»
میکئا پاسخی به او نداد و با نوک انگشتانش دانهها را در برابر خود زیر و رو کرد و سپس بر آنها فوت کرد و وردهایی خواند. آنگاه آنها را با ترتیبی خاص بر زمین چید و دمی از خواندن ورد باز نایستاد.
تسیتانانتسوا با دلهره و اضطراب بسیار به انتظار ایستاده بود. مپی سیکیدی (3) (غیبگو) سرانجام سر برداشت و کدو غلیانیای را که از تنهی درخت آویخته بود برداشت و به برزگر داد و گفت: «ناپیدایان چنین میگویند که تو باید زمینهای خود را با این زهر گیاهی آبیاری کنی. آن را باید به هر طرف کشتزارهای خود بپاشی! چیزی که به دست خواهی آورد فزون از حد و شمار خواهد بود!»
جادوگر پس از گفتن این جملات دستش را برافراشت و نوار زنبوران بدین اشاره شتابان بازآمد و روی سر سفید او هاله وار حلقه زد.
تسیتانانتسوا در برابر جادوگر سر فرود آورد و بیآنکه مزد و پاداشی به او بدهد از آن جا رفت. دادن مزد و پاداش رسم نبود زیرا پیر جنگل جز عسل چیزی نمی خورد و شب زیر شاخههای درختان میخوابید و نیازی به چیزی نداشت.
در بازگشت تسیتانانتسوا زودتر از رفتن راه خود را پیمود زیرا راه را قبلاً هموار کرده بود و کاری جز این نداشت که ردپاهایی را که چند ساعت پیش در پشت سر خود نهاده بود بگیرد و برود. او به ساحر و گفتههای او اعتماد و اطمینان بسیار داشت از این رو میدوید تا هر چه زودتر زهر را آزمایش کنند.
تسیتانانتسوا پس از رسیدن به خانه دمی نیاسود و غذایی نخورد و یکسر به کشتزار رفت و همهی زمینهای خود را از طول و عرض و از شرق و غرب و شمال و جنوب آب زهرآگین پاشید.
چون زهری که در کدو قلیانی بود تمام شد و حتی قطرهای هم از آن نماند تسیتانانتسوا به خانه بازگشت و بر حصیری دراز کشید و با این اندیشهی لذتبخش که فردا برمیخیزد و میرود و کالبدهای بیجان عدهی بسیاری از پرندگان آزارگر را بر زمین افتاده میبیند، به خواب رفت. مگر جادوگر نگفته بود که آنچه جمع خواهد کرد فزون از شمار خواهد بود؟
چون فردا شد و تسیتانانتسوا به کشتزار خود رفت با شگفتی بسیار دید که نه تنها هیچ یک از پرندگان بیجان بر زمین نیفتادهاند بلکه عدهی آنان بیشتر هم شده اما گیاهی کوتاه و انبوه بر زمین روییده است. خشمگین شد و با خود گفت: «پیر جنگل ریشخندم کرده است.»
لیکن تسیتانانتسوا از کسانی نبود که به آسانی نومید میشوند، او سوگند یاد کرد که بر پرندگان چیره شود و با خود اندیشید که اگر زهر اثری نکرد دامهایی بگستراند. پس با رشتههایی از درختی به نام کیمبائو (4) که در کنار رود زیبایی که ماکیانهای دشتی و گاوان و مردگان برای نوشیدن آب به آنجا میرفتند، روییده بود، دامهایی ساخت. در این موقع چشمش به آب افتاد و شاخهای از این درخت را در رودخانه شناور دید، خم شد تا آن را از آب بگیرد. لیکن دریغ! تنهی درخت در آب فرو رفت و آروارههای هراس انگیز کایمانی (5) باز شدند و او را در میان گرفتند.
پرندگانی که در کنار رودخانه نشسته بودند و آب مینوشیدند سخت متأثر و متأسف شدند زیرا آنان دلی پاک و مهربان داشتند و هرگز کینه و دشمنی کسی را به دل نمیگرفتند. به شور نشستند تا چارهای برای رها شدن تسیتانانتسوا بجویند. آنان بیدرنگ بر فراز غول رودخانه که هنوز به زیر آب نرفته بود به پرواز درآمدند و چنین میخواندند:
«ای سرور بزرگ با خود چه میبری؟
ای شاه رودخانه چه با خود میبری؟»
کایمان جوابی نداد. دیدگان کوچکش را بست و به تکان دادن تسیتانانتسوا بیچاره، که در میان آروارههای موحش او گیر کرده بود، پرداخت. لیکن گنجشکان دوباره خواندند:
«ای وای، ای شاه رودخانه!
چه با خود میبری.»
کایمان دیدگان کوچکش را بر هم نهاد و آروارههایش را سختتر به هم فشرد و از میان دندانهایش چنین جواب داد:
«من این میچرخانم،
و با خود میبرم!»
کایمان خشمگین نبود و به طرز خاص خود شوخی میکرد. لیکن گنجشکان از کوشش باز نایستادند. چون تودهای انبوه و یک پارچه برفراز سر کایمان پریدند و او را به باد سؤال گرفتند. کایمان خسته شد و برای رهانیدن خود از دست مرغان چنین جواب داد: «مگر شکاری که من کردهام و با خود میبرم از آن شما است که این همه سؤال میکنید؟ من این را شکار کردهام و آن را از آن خود میدانم و رهایش نمی کنم.»
برای کایمان بهتر بود به جای حرف زدن و جواب دادن به زیر آب برود اما خوشبختانه این جانور سترگ عقل و هوش ندارد.
او برای بر زبان راندن جملاتی چنین بلند و طولانی ناچار بود دهانش را باز کند و تسیتانانتسوا که خدا خدا میکرد کایمان دمی دهانش را باز کند از فرصت سود جست و خود را به کنار رودخانه رسانید و نجات یافت.
کایمان از حقهای که خورده بود سخت شرمگین شده بود و از خشم خون خونش را میخورد به زیر آب رفت و به کنام خود خزید تا دیده نشود و دستخوش ریشخند پرندگان نگردد و آوازهای پیروزمندانهی آنان را نشنود.
پس از آن روز گنجشکان و کشاورزان دوستان یکدل و یک جان یکدیگر شدند.
پیر جنگل میدانست چه میکند. آبی که او آن را زهر نامیده بود گیاهی زیبا از زمین رویانید که بعدها غذای گنجشگان گشت زیرا آن را بیش از هر گیاهی دوست دارند. هر موجودی باید با چیزی شکم خود را سیر کند.
پیشینیان چنین حکایت کردهاند، باور میکنید؟ اگر باور کنید هوا خوب خواهد شد اگر باور نکنید باران خواهد آمد.
دروغگو من نیستم؛...
پینوشتها:
1. Tsitanantsoa.
2. Mikèa.
3. Mpisikidy.
4. Kimbao.
5. Caiman. از انواع تمساحها است که بیشتر در رودخانههای بزرگ آمریکا و چین زندگی میکند و دارای پوزهای دراز است و از پوستش چرم میسازند. م.
والی صمد، رنه؛ (1382)، داستانهای ماداگاسکاری، ترجمهی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.