نویسنده: رنه والی صمد
مترجم: اردشیر نیکپور
مترجم: اردشیر نیکپور
یک اسطوره از ماداگاسکار
در آغاز جهان که همهی جانوران به یک زبان سخن میگفتند، باز و ماکیان با هم سازگار و مهربان بودند. آنان نه تنها دشمنی و کینهای با هم نداشتند بلکه دوست یکدیگر هم بودند و مانند همهی دوستان یکدل هرگاه فرصتی به دستشان میافتاد به خدمت یکدیگر میکوشیدند. لیکن سوزنی اختلاف و دعوایی بزرگ در میان آنان انداخت.
روزی بال چپ بانو ماکیان به هنگام گذر کردن از بوته زاری پر خار به خاری گرفت. بانو ماکیان برای رفو کردن جامهی پر خود بیدرنگ پیش دوست خود، باز، رفت و از او سوزنی به عاریت خواست.
آقای باز که آرزو داشت خدمتی به بانو ماکیان بکند و او را از خود خشنود سازد سوزنی را به امانت به وی داد لیکن چون دلبستگی بسیار به سوزن داشت از او خواهش کرد که هر چه زودتر آن را به وی بازگرداند.
ماکیان موجودی بسیار نامنظم و گیج بود و پس از تمام کردن کار خود سوزن را به زمین انداخت و با همسایهی خود که از آن طرف میگذشت سرگرم پرگویی و وراجی شد و داستان زادن آخرین نوزادش را به وی نقل کرد.
این گفت و گو بیش از ساعتی به طول انجامید و چون همسایه رفت، بانو ماکیان به یاد سفارش باز افتاد. به جست و جوی سوزن پرداخت لیکن دریغ که هر چه بیشتر گشت اثری از سوزن نیافت.
ماکیان که سخت از این پیش آمد ناراحت و پریشان شده بود به خراشیدن زمین اطراف خود پرداخت لیکن هر چه دور و بر خود را به ناخن خراشید سوزان را پیدا نکرد و سرانجام ناچار شد که با تأسف و شرمساری بسیار پیش دوست خود باز برود و به او اعتراف کند که ابزار کوچک گرانبهایش را گم کرده است. از گیجی و کم حواسی خود پوزشها خواست لیکن باز خشمگین شده و او را به باد سرزنش گرفت و گفت: «من نمیتوانم از این سوزن چشم بپوشم! هر کاری میخواهی بکن و آن را پیدا کن و به من بده وگرنه این کار برایت بسیار گران تمام میشود».
پس از این تهدید آن دو از همدیگر جدا شدند و بانو ماکیان به خانهی خود رفت و دوباره به خراشیدن زمین و جست و جوی سوزن پرداخت لیکن از کوشش و جست و جوی خویش سودی نبرد. دوباره به خانهی آقای باز رفت تا باز پوزش بخواهد و اظهار تأسف کند که نمیتواند سوزنی برای او بدهد زیرا سوزنی ندارد.
باز که بیش از بیش خشمگین شده بود گفت: «حال که چنین شد من هم برای گرفتن انتقام خود از تو جوجههای تو و جوجههای فرزندان تو را میخورم. آری تنها بدین وسیله میتوانم خشم خود را فرو نشانم!»
از آن روز بازها که جانورانی بسیار کینه توز هستند جوجههای ماکیانها را میخورند و ماکیانهای بیچاره همیشه زمین را میخراشند و جست و جو میکنند تا مگر سوزن را پیدا کنند و به باز بدهند تا دیگر جوجههای آنان را نخورند.
منبع مقاله :
منبع مقاله: والی صمد، رنه؛ (1382)، داستانهای ماداگاسکاری، ترجمهی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.
در آغاز جهان که همهی جانوران به یک زبان سخن میگفتند، باز و ماکیان با هم سازگار و مهربان بودند. آنان نه تنها دشمنی و کینهای با هم نداشتند بلکه دوست یکدیگر هم بودند و مانند همهی دوستان یکدل هرگاه فرصتی به دستشان میافتاد به خدمت یکدیگر میکوشیدند. لیکن سوزنی اختلاف و دعوایی بزرگ در میان آنان انداخت.
روزی بال چپ بانو ماکیان به هنگام گذر کردن از بوته زاری پر خار به خاری گرفت. بانو ماکیان برای رفو کردن جامهی پر خود بیدرنگ پیش دوست خود، باز، رفت و از او سوزنی به عاریت خواست.
آقای باز که آرزو داشت خدمتی به بانو ماکیان بکند و او را از خود خشنود سازد سوزنی را به امانت به وی داد لیکن چون دلبستگی بسیار به سوزن داشت از او خواهش کرد که هر چه زودتر آن را به وی بازگرداند.
ماکیان موجودی بسیار نامنظم و گیج بود و پس از تمام کردن کار خود سوزن را به زمین انداخت و با همسایهی خود که از آن طرف میگذشت سرگرم پرگویی و وراجی شد و داستان زادن آخرین نوزادش را به وی نقل کرد.
این گفت و گو بیش از ساعتی به طول انجامید و چون همسایه رفت، بانو ماکیان به یاد سفارش باز افتاد. به جست و جوی سوزن پرداخت لیکن دریغ که هر چه بیشتر گشت اثری از سوزن نیافت.
ماکیان که سخت از این پیش آمد ناراحت و پریشان شده بود به خراشیدن زمین اطراف خود پرداخت لیکن هر چه دور و بر خود را به ناخن خراشید سوزان را پیدا نکرد و سرانجام ناچار شد که با تأسف و شرمساری بسیار پیش دوست خود باز برود و به او اعتراف کند که ابزار کوچک گرانبهایش را گم کرده است. از گیجی و کم حواسی خود پوزشها خواست لیکن باز خشمگین شده و او را به باد سرزنش گرفت و گفت: «من نمیتوانم از این سوزن چشم بپوشم! هر کاری میخواهی بکن و آن را پیدا کن و به من بده وگرنه این کار برایت بسیار گران تمام میشود».
پس از این تهدید آن دو از همدیگر جدا شدند و بانو ماکیان به خانهی خود رفت و دوباره به خراشیدن زمین و جست و جوی سوزن پرداخت لیکن از کوشش و جست و جوی خویش سودی نبرد. دوباره به خانهی آقای باز رفت تا باز پوزش بخواهد و اظهار تأسف کند که نمیتواند سوزنی برای او بدهد زیرا سوزنی ندارد.
باز که بیش از بیش خشمگین شده بود گفت: «حال که چنین شد من هم برای گرفتن انتقام خود از تو جوجههای تو و جوجههای فرزندان تو را میخورم. آری تنها بدین وسیله میتوانم خشم خود را فرو نشانم!»
از آن روز بازها که جانورانی بسیار کینه توز هستند جوجههای ماکیانها را میخورند و ماکیانهای بیچاره همیشه زمین را میخراشند و جست و جو میکنند تا مگر سوزن را پیدا کنند و به باز بدهند تا دیگر جوجههای آنان را نخورند.
منبع مقاله :
منبع مقاله: والی صمد، رنه؛ (1382)، داستانهای ماداگاسکاری، ترجمهی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.