نویسنده: رنه والی صمد
مترجم: اردشیر نیکپور
مترجم: اردشیر نیکپور
یک اسطوره از ماداگاسکار
رانو (1) و زنش رازافی (2) و دخترش راماو (3) هر سه کر بودند و از این روی در ملک کوچک خود، دور از دهکده و ساکنان آن به سر میبردند و نیازمندیهای خود را با کار و کوشش در کشتزاران و تربیت چهارپایان و مرغان برمیآوردند و با این نقص بزرگ جسمی و با این که تقریباً تماسی با دیگر مردمان نداشتند بخوشی و خرّمی بسیار میزیستند.
در یکی از روزها که چیزی به جمع آوری محصول برنج نمانده بود رازافی دختر خود را به برنجزار فرستاد تا پرندگان کوچکی را که گروه گروه به آنجا هجوم میآوردند و دانههای گرانبهای برنج را تاراج میکردند براند.
راماو در شالیزار این سو و آن سو میدوید و فریاد میزد تا دشمنان کوچک خود را از یغما باز دارد و از کشتزار دور براند. قضا را مردی از کنارش گذشت و از او پرسید که آیا راهی که در پیش دارد راه دهکده است یا نه؟ او با دست خود راه باریکهای را به دختر جوان نشان داد که وی در آن سیب زمینی کاشته بود. راماو که به سبب ناشنوایی حرفهای آن مرد را نشنیده بود فریاد زد: «آهان! فهمیدم، میخواهی سیب زمینیهای ما را بدزدی!... یک دقیقه همین جا بایست تا بروم و پدرم را صدا کنم که بیاید و حقّت را کف دستت بگذارد!»
دختر که سخت پریشان و هراسان بود به طرف مادر خود دوید و فریاد زد: «مادر! مادر! آن مرد را میبینی؟ میخواهد سیب زمینیهای ما را بدزدد.» و با دست رهگذر را که در راه پیش میرفت و به نظر بسیار متعجب و حیرتزده مینمود، به مادرش نشان داد.
مادر بانگ به دختر خود زد: «دختر بیحیا! چه میگویی! چه میگویی؟ میخواهی زن آن مرد بشوی؟ میخواهی در این سن و سال شوهر کنی؟ مگر دیوانهای؟ زود بیا خانه تا پدرت حالت را جا بیاورد.»
در این موقع رانو که به شکار رفته بود با گرازی که کشته بود و آن را بر دوش انداخته بود به خانه بازگشت. او بسیار خسته و کوفته بود و عرق از سر و رویش میریخت. هنوز پایش را به آستانهی خانه ننهاده بود که زنش به او گفت: «بیا که دخترت دیوانه شده است. او میخواهد شوهر کند!» و با حرکت دادن سر و دست خواست گفتههای خود را بهتر به شوهر بفهماند. لیکن شوهر پنداشت که زنش لاشهی گرازی را که بر دوش او بود نشانش میدهد و میگوید هر چه زودتر قطعهای از گوشت آن را ببرد و به او بدهد تا شام آن روز را آماده کند. از این روی بسیار خشمگین شد و فریاد زد: «زن! چه خبرت است؟ بگذار از راه برسم و یک دقیقه نفس تازه کنم و عرقم خشک بشود بعد گراز را پوست بکنم و گوشتش را به تو بدهم! میخواستی بگذاری وارد کلبه بشوم و بار سنگین خود را بر زمین بنهم بعد این حرف را میزدی. حالا که این کار را کردی من هم گراز را به تو نمیدهم!»
رانو از روی خشم و ناراحتی لاشهی گراز را از دوش خود بر زمین ننهاد و آن را برداشت و از خانه بیرون رفت و در رودخانه انداخت. رهگذر لاشهی گراز را دید و از آب گرفت و با شادمانی بسیار آن را به خانهی خویش برد.
سرانجام رانو و رازافی و راماو به اشتباه خود پی بردند و خندیدند و با هم آشتی کردند و بر آن شدند که دیگر خشم نگیرند زیرا سازش و آرامش بزرگترین خوشبختیهای جهان است.
والی صمد، رنه؛ (1382)، داستانهای ماداگاسکاری، ترجمهی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.
رانو (1) و زنش رازافی (2) و دخترش راماو (3) هر سه کر بودند و از این روی در ملک کوچک خود، دور از دهکده و ساکنان آن به سر میبردند و نیازمندیهای خود را با کار و کوشش در کشتزاران و تربیت چهارپایان و مرغان برمیآوردند و با این نقص بزرگ جسمی و با این که تقریباً تماسی با دیگر مردمان نداشتند بخوشی و خرّمی بسیار میزیستند.
در یکی از روزها که چیزی به جمع آوری محصول برنج نمانده بود رازافی دختر خود را به برنجزار فرستاد تا پرندگان کوچکی را که گروه گروه به آنجا هجوم میآوردند و دانههای گرانبهای برنج را تاراج میکردند براند.
راماو در شالیزار این سو و آن سو میدوید و فریاد میزد تا دشمنان کوچک خود را از یغما باز دارد و از کشتزار دور براند. قضا را مردی از کنارش گذشت و از او پرسید که آیا راهی که در پیش دارد راه دهکده است یا نه؟ او با دست خود راه باریکهای را به دختر جوان نشان داد که وی در آن سیب زمینی کاشته بود. راماو که به سبب ناشنوایی حرفهای آن مرد را نشنیده بود فریاد زد: «آهان! فهمیدم، میخواهی سیب زمینیهای ما را بدزدی!... یک دقیقه همین جا بایست تا بروم و پدرم را صدا کنم که بیاید و حقّت را کف دستت بگذارد!»
دختر که سخت پریشان و هراسان بود به طرف مادر خود دوید و فریاد زد: «مادر! مادر! آن مرد را میبینی؟ میخواهد سیب زمینیهای ما را بدزدد.» و با دست رهگذر را که در راه پیش میرفت و به نظر بسیار متعجب و حیرتزده مینمود، به مادرش نشان داد.
مادر بانگ به دختر خود زد: «دختر بیحیا! چه میگویی! چه میگویی؟ میخواهی زن آن مرد بشوی؟ میخواهی در این سن و سال شوهر کنی؟ مگر دیوانهای؟ زود بیا خانه تا پدرت حالت را جا بیاورد.»
در این موقع رانو که به شکار رفته بود با گرازی که کشته بود و آن را بر دوش انداخته بود به خانه بازگشت. او بسیار خسته و کوفته بود و عرق از سر و رویش میریخت. هنوز پایش را به آستانهی خانه ننهاده بود که زنش به او گفت: «بیا که دخترت دیوانه شده است. او میخواهد شوهر کند!» و با حرکت دادن سر و دست خواست گفتههای خود را بهتر به شوهر بفهماند. لیکن شوهر پنداشت که زنش لاشهی گرازی را که بر دوش او بود نشانش میدهد و میگوید هر چه زودتر قطعهای از گوشت آن را ببرد و به او بدهد تا شام آن روز را آماده کند. از این روی بسیار خشمگین شد و فریاد زد: «زن! چه خبرت است؟ بگذار از راه برسم و یک دقیقه نفس تازه کنم و عرقم خشک بشود بعد گراز را پوست بکنم و گوشتش را به تو بدهم! میخواستی بگذاری وارد کلبه بشوم و بار سنگین خود را بر زمین بنهم بعد این حرف را میزدی. حالا که این کار را کردی من هم گراز را به تو نمیدهم!»
رانو از روی خشم و ناراحتی لاشهی گراز را از دوش خود بر زمین ننهاد و آن را برداشت و از خانه بیرون رفت و در رودخانه انداخت. رهگذر لاشهی گراز را دید و از آب گرفت و با شادمانی بسیار آن را به خانهی خویش برد.
سرانجام رانو و رازافی و راماو به اشتباه خود پی بردند و خندیدند و با هم آشتی کردند و بر آن شدند که دیگر خشم نگیرند زیرا سازش و آرامش بزرگترین خوشبختیهای جهان است.
پینوشتها:
1. Ranaive.
2. Razsafy.
3. Ramave.
والی صمد، رنه؛ (1382)، داستانهای ماداگاسکاری، ترجمهی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.