نویسنده: رنه والی صمد
مترجم: اردشیر نیکپور
مترجم: اردشیر نیکپور
یک اسطوره از ماداگاسکار
کوتوفتسی (1) و ماهاکا (2) دو راهزن نابکار بودند که شرح نیرنگها و دغلکاریهایشان نقل مجالس مالگاشیان بود. آنان اغلب اوقات در شوخیهای نابکارانه با هم انباز و دمساز بودند لیکن با وجود همکاری و همدستی گاه در فریفتن و گول زدن یکدیگر نیز میکوشیدند.
روزی آن دو در بازاری به هم رسیدند. هر یک زنبیلی به دست داشت. کوتوفتسی از رفیق خود پرسید: «کجا میروی؟»
ماهاکا جواب داد: «میخواهم بروم خروس زیبایی را که در این زنبیل نهادهام بفروشم تو کجا میروی؟»
- من بیل خوبی خریدهام!
- گوش کن! من برای بیل زدن زمین باغچهی خود به آن احتیاج دارم. حاضری معاملهای با من بکنی؟ خروس من بیگمان خیلی بیش از بیلی معمولی ارزش دارد!
- من این کار را برای خشنودی تو میکنم نه به خاطر خروس زیرا بیل من از جنسی بسیار عالی است و بیگمان بسی بیش از خروس عادی ارزش دارد.
- بسیار خوب! من هم فداکاری میکنم. بیا زنبیل خروس را بگیر!
- این هم زنبیلی که من بیلم را در آن نهادهام!
پس از انجام گرفتن این داد و ستد هر یک شتابان به طرفی رفت.
ماهاکا چون به خانه رسید در زنبیل را باز کرد لیکن جز مشتی خاک چیزی در آن ندید.
کوتوفتسی هم که بسیار خشنود بود که خروسی را به قیمتی چنان ارزان به دست آورده است چون در زنبیل را گشود کلاغی زشت و هراس انگیز را دید که غارغارکنان از آن به هوا پرید.
بار دیگر در مراسم سوگواری زمینداری توانگر به هر کس پرندهای میبخشیدند، لیکن دو رفیق دیر رسیدند و بیش از یک ماکیان برای دو نفرشان نرسید. البته هر یک میخواست مرغ را به تنهایی تصاحب کند. سرانجام قرار بر این نهادند که مرغ از آن کسی باشد که شب زیباترین خوابها را ببیند.
بامداد فردا کوتوفتسی گفت: «بیگمان تاکنون در جهان کسی خوابی بزیبایی خواب من ندیده است! آه!... چه خواب شگفت انگیزی!... خواب دیدم که در آسمان میپرم. نمیدانی پرواز در میان ابرها چه زیبا و فرح افزا است من تقریباً در آسمان بالا میرفتم و بالاتر میرفتم!...
ماهاکا سخن او را برید و گفت: «راست میگویی، من هم چون دیدم تو همچنان در آسمان صعود میکنی باور نکردم دیگر به زمین بازگردی، از این روی مرغ را کشتم و خوردم!»
مدتی بعد آن دو بار دیگر به همدیگر برخوردند. یکی از شمال میآمد و دیگری از جنوب.
ماهاکا به رفیق خود گفت: «آه! رفیق نمیدانی در جنوب چه خبر است! در آن جا همه چیز به آتش و خون کشیده شده است. زمین زیر و رو و آسمان سرنگون شده است. درختان کهنسال در جنگلی برمی افتند و دشت میلرزد. من از آنجا گریختم تا به شمال پناه ببرم. تو که از شمال میآیی بگو ببینم در آنجا چه خبر است؟»
- وحشتناک است! ... در شمال مردم در کاباریای (3) جمع شده و تصمیم گرفتهاند که گردن همهی دروغگویان را بزنند. من شتابان از آنجا گریختم و با خود گفتم: «خدا کند ماهاکا به آن جا نرود!»
مادر ماهاکا درگذشته بود لیکن ماهاکا با همهی طراری و راهزنی مردی تنگدست بود و نمیتوانست در مراسم سوگواری مادر خود گاوی بکشد. لیکن او هیچگاه از حیله زدن باز نمیماند. برای پیدا کردن گاو نیز حیلهای اندیشید و آن را کار بست. او جسد مادرش را پشت در گذاشت و تعدادی زوزورو (4) در دستهای او نهاد. گفتی پیرزن سرگرم بافتن حصیری بود. سپس از خانه بیرون آمد و پیش کوتوفتسی رفت.
دو رفیق در راه به دو مرد برخوردند که گاوانی چند در پیش انداخته بودند و میبردند. گاوچرانان میخواستند کلبهای پیدا کنند و شبی در آن بیاسایند و سپس به راه خود بروند. ماهاکا به آنان پیشنهاد کرد که از خانهی او استفاده کنند و گفت: «درِخانه ی من نیمه باز است آن را باز کنید و وارد شوید. مادرم در آن جا است و از شما پذیرایی میکند.»
گاوچرانان پیشنهاد او را پذیرفتند. لیکن چون در را پس زدند جسد پیرزن بر زمین افتاد. ماهاکا نیز که در پی آنان میآمد سر رسید و فریاد فغان برآورد که مادرش را کشتهاند. او میگریست و زاری میکرد و میگفت: «آه! چند دقیقه پیش که من و کوتوفتسی از مادرم جدا شدیم او صحیح و سالم بود و حصیر میبافت. ببینید هنوز هم رشتههای زوزورو در دست او است!»
آنگاه رفت و به رئیس دهکده شکایت کرد و گفت: «چون آنان مادر مرا کشتهاند باید کشته شوند، مگر اینکه چند گاو به خونبهای او بدهند. من تنها بدین شرط از کشتن آنان چشم میپوشم!»
رئیس دهکده این سخن را بسیار درست و دادگرانه شمرد و گاوچرانان به ناچار پیشنهاد ماهاکا را پذیرفتند زیرا با خود اندیشیدند که زندگی بسیار شیرین است و حفظ و نگهداری آن بسی بیش از نگهداری گاوان ارزش دارد.
ماهاکا بدین تدبیر توانست گاوی را قربانی کند و از کسانی که در مراسم سوگواری مادرش شرکت کرده بودند پذیرایی شایستهای بکند. و اگرچه همه به حیلهی او پی برده بودند لیکن نه تنها کسی به سرزنش او برنخاست بلکه همه نبوغ او را در نیرنگسازی و حیلهبازی ستودند.
اگر بخواهیم همهی ترفندها و زیرکیها و نیرنگبازیهای کوتوفتسی و ماهاکا را نقل کنیم کتاب دیگری باید بنویسیم!
والی صمد، رنه؛ (1382)، داستانهای ماداگاسکاری، ترجمهی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.
کوتوفتسی (1) و ماهاکا (2) دو راهزن نابکار بودند که شرح نیرنگها و دغلکاریهایشان نقل مجالس مالگاشیان بود. آنان اغلب اوقات در شوخیهای نابکارانه با هم انباز و دمساز بودند لیکن با وجود همکاری و همدستی گاه در فریفتن و گول زدن یکدیگر نیز میکوشیدند.
روزی آن دو در بازاری به هم رسیدند. هر یک زنبیلی به دست داشت. کوتوفتسی از رفیق خود پرسید: «کجا میروی؟»
ماهاکا جواب داد: «میخواهم بروم خروس زیبایی را که در این زنبیل نهادهام بفروشم تو کجا میروی؟»
- من بیل خوبی خریدهام!
- گوش کن! من برای بیل زدن زمین باغچهی خود به آن احتیاج دارم. حاضری معاملهای با من بکنی؟ خروس من بیگمان خیلی بیش از بیلی معمولی ارزش دارد!
- من این کار را برای خشنودی تو میکنم نه به خاطر خروس زیرا بیل من از جنسی بسیار عالی است و بیگمان بسی بیش از خروس عادی ارزش دارد.
- بسیار خوب! من هم فداکاری میکنم. بیا زنبیل خروس را بگیر!
- این هم زنبیلی که من بیلم را در آن نهادهام!
پس از انجام گرفتن این داد و ستد هر یک شتابان به طرفی رفت.
ماهاکا چون به خانه رسید در زنبیل را باز کرد لیکن جز مشتی خاک چیزی در آن ندید.
کوتوفتسی هم که بسیار خشنود بود که خروسی را به قیمتی چنان ارزان به دست آورده است چون در زنبیل را گشود کلاغی زشت و هراس انگیز را دید که غارغارکنان از آن به هوا پرید.
بار دیگر در مراسم سوگواری زمینداری توانگر به هر کس پرندهای میبخشیدند، لیکن دو رفیق دیر رسیدند و بیش از یک ماکیان برای دو نفرشان نرسید. البته هر یک میخواست مرغ را به تنهایی تصاحب کند. سرانجام قرار بر این نهادند که مرغ از آن کسی باشد که شب زیباترین خوابها را ببیند.
بامداد فردا کوتوفتسی گفت: «بیگمان تاکنون در جهان کسی خوابی بزیبایی خواب من ندیده است! آه!... چه خواب شگفت انگیزی!... خواب دیدم که در آسمان میپرم. نمیدانی پرواز در میان ابرها چه زیبا و فرح افزا است من تقریباً در آسمان بالا میرفتم و بالاتر میرفتم!...
ماهاکا سخن او را برید و گفت: «راست میگویی، من هم چون دیدم تو همچنان در آسمان صعود میکنی باور نکردم دیگر به زمین بازگردی، از این روی مرغ را کشتم و خوردم!»
مدتی بعد آن دو بار دیگر به همدیگر برخوردند. یکی از شمال میآمد و دیگری از جنوب.
ماهاکا به رفیق خود گفت: «آه! رفیق نمیدانی در جنوب چه خبر است! در آن جا همه چیز به آتش و خون کشیده شده است. زمین زیر و رو و آسمان سرنگون شده است. درختان کهنسال در جنگلی برمی افتند و دشت میلرزد. من از آنجا گریختم تا به شمال پناه ببرم. تو که از شمال میآیی بگو ببینم در آنجا چه خبر است؟»
- وحشتناک است! ... در شمال مردم در کاباریای (3) جمع شده و تصمیم گرفتهاند که گردن همهی دروغگویان را بزنند. من شتابان از آنجا گریختم و با خود گفتم: «خدا کند ماهاکا به آن جا نرود!»
مادر ماهاکا درگذشته بود لیکن ماهاکا با همهی طراری و راهزنی مردی تنگدست بود و نمیتوانست در مراسم سوگواری مادر خود گاوی بکشد. لیکن او هیچگاه از حیله زدن باز نمیماند. برای پیدا کردن گاو نیز حیلهای اندیشید و آن را کار بست. او جسد مادرش را پشت در گذاشت و تعدادی زوزورو (4) در دستهای او نهاد. گفتی پیرزن سرگرم بافتن حصیری بود. سپس از خانه بیرون آمد و پیش کوتوفتسی رفت.
دو رفیق در راه به دو مرد برخوردند که گاوانی چند در پیش انداخته بودند و میبردند. گاوچرانان میخواستند کلبهای پیدا کنند و شبی در آن بیاسایند و سپس به راه خود بروند. ماهاکا به آنان پیشنهاد کرد که از خانهی او استفاده کنند و گفت: «درِخانه ی من نیمه باز است آن را باز کنید و وارد شوید. مادرم در آن جا است و از شما پذیرایی میکند.»
گاوچرانان پیشنهاد او را پذیرفتند. لیکن چون در را پس زدند جسد پیرزن بر زمین افتاد. ماهاکا نیز که در پی آنان میآمد سر رسید و فریاد فغان برآورد که مادرش را کشتهاند. او میگریست و زاری میکرد و میگفت: «آه! چند دقیقه پیش که من و کوتوفتسی از مادرم جدا شدیم او صحیح و سالم بود و حصیر میبافت. ببینید هنوز هم رشتههای زوزورو در دست او است!»
آنگاه رفت و به رئیس دهکده شکایت کرد و گفت: «چون آنان مادر مرا کشتهاند باید کشته شوند، مگر اینکه چند گاو به خونبهای او بدهند. من تنها بدین شرط از کشتن آنان چشم میپوشم!»
رئیس دهکده این سخن را بسیار درست و دادگرانه شمرد و گاوچرانان به ناچار پیشنهاد ماهاکا را پذیرفتند زیرا با خود اندیشیدند که زندگی بسیار شیرین است و حفظ و نگهداری آن بسی بیش از نگهداری گاوان ارزش دارد.
ماهاکا بدین تدبیر توانست گاوی را قربانی کند و از کسانی که در مراسم سوگواری مادرش شرکت کرده بودند پذیرایی شایستهای بکند. و اگرچه همه به حیلهی او پی برده بودند لیکن نه تنها کسی به سرزنش او برنخاست بلکه همه نبوغ او را در نیرنگسازی و حیلهبازی ستودند.
اگر بخواهیم همهی ترفندها و زیرکیها و نیرنگبازیهای کوتوفتسی و ماهاکا را نقل کنیم کتاب دیگری باید بنویسیم!
پینوشتها:
1. Kotofetsy.
2. Mahaka.
3. Kabary. مجمعی از عموم مردم برای قضاوت دربارهی امری مهم.
4. Zozoro.
والی صمد، رنه؛ (1382)، داستانهای ماداگاسکاری، ترجمهی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.