دختر اسیر

«دو زرد و یک سرخ، دو سبز و سپس دو سرخ! ای رشته‌های زوزورو در بافتی بسیار ریز به هم درآمیزند!» میالی بوریایی به رنگ‌های رخشان می‌بافت و این شعر را می‌خواند و همچنان که کارش پیش می‌رفت
سه‌شنبه، 11 خرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
دختر اسیر
 دختر اسیر

 

نویسنده: رنه والی صمد
مترجم: اردشیر نیک‌پور





 
یک اسطوره از ماداگاسکار
«دو زرد و یک سرخ، دو سبز و سپس دو سرخ!
ای رشته‌های زوزورو در بافتی بسیار ریز به هم درآمیزند!»
میالی (1) بوریایی به رنگ‌های رخشان می‌بافت و این شعر را می‌خواند و همچنان که کارش پیش می‌رفت ابیات دیگری را نیز به همین آهنگ شیرین و حسرت آمیز، همراه خش و خش رشته‌هایی که زیر انگشتان چالاکش به هم بافته می‌شدند می‌سرود. کاکلی‌های سرخ در میان شاخ و برگ‌های تیره‌ی درختان انبه از جیرجیر باز می‌ایستادند و کلنگ‌های سفید در شالیزارهای نزدیک به آهنگ سرود سر تکان می‌دادند:
«ای زوزوروها، شما را من چیده‌ام.
شما را از ساحل رود چیده‌ام.
سخت‌ترین ساقه‌هایتان را برگزیده‌ام.
و سپس آن‌ها را بریده‌ام، بریده‌ام، ...»
کلنگ‌ها منقارهای زرد و زشتشان را به هم می‌زدند. گفتی می‌گفتند: «بریده‌ام؛... بریده‌ام؛...
و آن‌ها را دسته دسته به هم بسته‌ام،
بر سر نهاده‌ام و از راهی که در تپه
بالا می‌رود و بالا می‌رود به این جا آورده‌ام.»
دخترک کاری بسیار سخت و سنگین انجام می‌داد. همه‌ی روز را زیر آفتابی بی‌امان، پوست زوزوروها را کنده بود و آن‌ها را گسترده بود تا خشک شوند. پس از خشک شدن رشته‌ها آن‌ها را در دست‌های خود مالش داده بود تا پیش از بریدن آن‌ها به رشته‌های باریک‌تر خوب نرم شده باشند. سپس آن‌ها را در رنگ خوابانیده بود.
و اکنون پس از این کار سخت مقدماتی، با همه‌ی دل و جان و هوش و حواس خود به ترکیب موزون رشته‌‌های حصیر پرداخته بود. این حصیر پس از بافته شدن برای شرکت در مسابقه‌ای که از طرف راناوالونا مپانژاکای (2) اول، ملکه‌ی مالگاش، به مناسبت برپا شدن جشن بزرگ فاندروآنا (3) یعنی آب تنی ملکه ترتیب داده شده بود، به نمایشگاه فرستاده شود.
همه‌ی بوریابافان هنرمند کشور فرمان یافته بودند که حصیری به رنگ روز، یا رنگ شب، به رنگ‌های زیبای سپیده دمان، درخشش آسمان در پرتو آفتاب مناطق سوزان، رنگ‌های متموج افق به هنگام شامگاه، رنگ آسمان در پرتو نور ستارگان و یا نور شیرگون ماه، ببافند.
میالی منظره‌ای را که آسمان به هنگام ناپدید شدن مازوآندرو (4) یعنی دیده‌ی روز در افق پیدا می‌کند برگزیده بود.
دست‌های ظریف و چالاک او روی حصیر می‌دویدند و او به خواندن آواز خود ادامه می‌داد:
«دو زرد، یک سرخ، دو سبز و سپس دو سرخ؛
ای رشته‌های زوزورو در بافتی بسیار ریز به هم بپیوندید؛
ای رشته‌های زوزورو رنگ‌هایی اسرارآمیز پدید آورید؛
که دولت می‌آورند؛...
که سعادت می‌بخشند...»
سعادت؟ نه، هرگز او نمی‌‌توانست به آن دست بیابد. میالی می‌دانست که هرگز، ساکالاو، زادگاه خود را نخواهد دید. آن جا را سربازان رادوم (5) اول، فرزند فاتح بزرگ، آندریامپوانیمریانا، (6) پایه گذار سلسله‌ی هوآ، فتح کرده بودند. پس از درگذشت رادوم، شهبانو رانوفالونا (7) برای فرو نشاندن شورش قبیله‌ی «شاهزاده‌ی شب»، که در پیکار از پای درآمده بود، ناچار شد سپاهی چند به آنجا گسیل دارد. فاتحان، میالی، دختر رئیس بزرگ قبیله و دایه‌ی او رائوز (8) را به اسارت گرفتند و به تناناریف آوردند.
میالی در آن روزها دخترکی خردسال بود لیکن رائوز چندان از زادگاه او به او سخن گفته و داستان زده بود که آن جا همیشه در برابر چشمش مجسم بود. چندان که گفتی کلبه‌های خنکی را که زیر سایه‌ی درختان صد ساله‌ی سر به فلک کشیده‌ی انبه، درکنار اقیانوس هند ساخته شده بودند دیده بود و به یاد می‌آورد.
میالی را به کنیزی به یکی از خاندان‌های بزرگ و نجیب تناناریف بخشیدند. سروران او بسیار سختگیر و پر توقع بودند. ذوق و استعداد دخترک ساکالاوی را به خدمت گرفته بودند و حصیرهایی را که محصول روزهای دراز کار او بودند به بهایی گزاف می‌فروختند.
رائوز، که اکنون پیر شده و توان و نیروی کار کردنش نمانده بود، هر وقت فرصتی به دست می‌آورد در کنار میالی می‌نشست و از زادگاه او که به زور از دستشان بیرون آوردن بودند، به او داستان می‌زد و می‌گفت: «آن روز، بامدادان غریو شیپورهای جنگی برخاست و همه‌ی قبیله را دچار اضطراب و پریشانی بزرگی کرد. سپیده تازه می‌دمید و هوا کاملاً روشن نشده بود، خاموشی و آرامش هنوز بر همه جا حکمفرما بود جز خش و خش برگ‌های بزرگ درختان نارگیل، که نسیم ملایم تکانشان می‌داد، صدایی از جایی شنیده نمی‌ شد. رودخانه که با خانه‌های افراد قبیله فاصله بسیار نداشت مانند همیشه هیاهوکنان به جریان خود ادامه می‌داد که ناگهان هیاهوی دیگری به آن درآمیخت. آه! شهدخت عزیز! می‌دانی این هیاهو از چه بود؟ از فریاد کشته شدگان و غریو خفه‌ی طبل‌ها!... پیشاهنگان ملکه‌ی هواها، با احتیاط بسیار از پشت بوته‌ها بیرون پریدند و سینه خیز، چون مار منارانا خزیدند و با جهش‌های چالاک پیش دویدند. ناگهان رگباری از تیر و نیزه به روی بام خانه‌ها باریدن گرفت. دشمن ما را غافلگیر کرده بود. پدر تو، ‌امیر شب، نتوانست نیروهای خود را برای مقابله با او آماده کند. او مردانی را در اطراف لاک بزرگ سنگ پشتی که تو در آن خوابیده بودی گماشته بود. من چه کاری می‌توانستم بکنم؟ ... در کنار تو سر در میان دست‌های خود گرفته بودم و زاری کردم و چیزی از پیکار را نمی‌ دیدم. ما هر دو را سپاهیان دشمن گرفتند و با خود به سرزمین امیرینا (9) آوردند... ‌امیر شب ناپدید شده بود و دهکده در پشت سرما می‌سوخت.»
امروز رائوز پیش میالی نیامده بود، میالی همچنان کار می‌کرد و به شاهزاده دیگری می‌اندیشید. همه‌ی حصیرهایی که در مسابقه برگزیده می‌شدند به کوچک‌ترین پسر ملکه بخشیده می‌شدند، زیرا او در آن روزها عروسی می‌کرد. میالی در دریای رؤیا غرق شده بود و چنین می‌خواند:
«چه اهمیتی دارد که خسته شده‌ام؟...
زوزوروها سبکند.
لیکن من مقدار زیادی از آن‌ها را آورده‌ام،
و خستگی من چه اهمیتی دارد،
هرگاه نقش‌های حصیر زیبا باشند.
و هرگاه بتوانم رنگ‌های،
پرتو خورشید را بر حصیر نقش کنم!»
صدای ناتوان دختر دم به دم نیرو می‌گرفت و آواز با نیروی بیشتری خوانده می‌شد. او چنان غرق افکار خویش بود که در پشت سر خود صدای به هم خوردن برگ‌ها و نزدیک شدن پاهایی چالاک و محتاط را نشنید. او همچنان آواز می‌خواند:
«آه من شیوه‌ی به هم بافتن رشته‌ها را می‌دانم؛...
رنج و خستگی من چه اهمیتی دارد.
هرگاه رنگ‌ها زیبا باشند؛
و هرگاه دیدگان تو، ای شاهزاده،
بر آن‌ها دوخته شوند.»
خنده‌ی تمسخرآمیزی بلند شد. میالی برگشت، لیکن کسی را ندید. با خود اندیشید: «بی‌گمان مرغ خندان، به آواز من پاسخ داده است. می‌گویند خنده‌ی این مرغ خوشبختی نمی‌آورد!»
کنیز جوان که از این اندیشه اندکی نگران و پریشان شده بود از خواندن آواز باز ایستاد. کاکلی‌های کوچک نیز از آواز خواندن باز ایستادند و کلنگ‌ها نومید گشتند و در شالیزارها به راه افتادند و سرهای خنده دار خود را تکان دادند.
میالی حصیر خود را لوله کرد و رفت و در میدان بزرگی که کاخ شهبانو با برج‌های بلند خود در آن سر بر آسمان افراشته بود نشست. مدتی به رنگ‌های سحرآمیزی که دم به دم در «جزیره‌ی بزرگ» پدید می‌آمدند و ناپدید می‌شدند نگریست. راستی غروب خورشید زیباترین دورنماها است!
دختر جوان ‌امید آن نداشت که بتواند آن منظره را در حصیری که می‌بافت باز نماید. او به دیدگانی مبهوت به خانه بازگشت. شتاب می‌ورزید، زیرا شب در مناطق استوایی ناگهان و بی‌آن که شامگاهی در پیش داشته باشد، فرود می‌آید. میالی در خانه‌ی سروران خود به کنیزان دیگر پیوست تا آنان را در آماده کردن شام شب کمک کند.
روزها می‌گذشتند و جشن ملی حمام شهبانو نزدیک می‌شد. همه‌ی مردم به تهیه‌ی مقدمات جشن فاندروآنا سرگرم بودند.
شبی پیش از روز جشن، چون هوا تاریک شد، کودکان هر یک مشعل‌های فروزان به دست گرفتند و از خانه‌های خود بیرون آمدند . آنان فریاد می‌زدند و به هوا می‌جستند و حلقه می‌زدند و می‌چرخیدند و مشعل‌های خود را تکان می‌دادند و پرتو مشعل‌ها و نمای کلبه‌های خاک رسی را به روی تپه روشن می‌کردند. تناناریف (شهر هزار دهکده) منظره‌ی شهر پریان را به خود گرفته بود. به افتخار ملکه هارندرینا (10)، یعنی آتش بازی، می‌کردند.
سرور و شادی مردم دم به دم افزایش می‌یافت. مرغ بسیار کشته بودند و تپه‌هایی از برنج پخته بودند. از ماه‌ها پیش گاوان را پروار کرده بودند تا همه بتوانند خوش بگذرانند و تنگدست‌ترین مردمان نیز در آن روز خوب بخورند و شادی کنند. تسیماندوا (11) های بسیار به همه جای کشور، حتی دور افتاده‌ترین دهکده‌ها فرستاده بودند تا مردم را از جشن فاندروآنا، که با تغییر هر فرمانروایی روز آن تغییر می‌کرد زیرا این جشن در روز تولد فرمانروا برپا می‌شد، آگاه کنند. آنان مردم را دعوت می‌کردند که برای برخوردار شدن از دیدار ملکه و تبرک یافتن با آب حمام او به پایتخت بیایند. از کشورهای همسایه نیز نمایندگان و سفیرانی با هدایایی بسیار مانند عسل و کبک و تیهو و غیره به پایتخت آمده بودند.
تشریفات و مراسم آب تنی شهبانو در شب آغاز شد. از هر سو نوای ساز و صدای خنده و شادی می‌آمد. همه جا غرق در نور و روشنایی بود. در برابر هر کلبه‌ای گیاهان خوشبو می‌سوختند و در هر بلندی و تپه‌ای آتش‌هایی برافروخته بودند.
ملت در روف (12) (میدانگاهی که کاخ‌های سلطنتی در آن قرار داشتند،) گرد آمده بودند، بندگان و صاحب منصبان و شاهزادگان و شهدختان و درباریان در تالار بزرگ و مجللی که تخت سلطنت در آن قرار داشت، جمع شده بودند.
راناوالونای اول که لامبای ابریشمین ارغوانی رنگی بر تن داشت، بر تخت سلطنت تکیه زده بود. مهمانان در گوشه‌ی چپ تالار ایستاده بودند. حمام که در پس پرده‌ای بزرگ و سرخ رنگ پنهان بود در گوشه‌ی شمال شرقی تالار قرار داشت. ندیمگان و خدمتگزاران در پشت سر ملکه و شوهر او و نخست وزیر با جامه‌های رسمی در سمت راست او ایستاده بودند.
نوازندگان سرود شهبانو را نواختند و وزیر جنگ و در پشت سر او آجودان‌ها با کنده‌های سوریندرانو (13)، چوب سبکی که به هنگام سوختن دود نمی‌ کند، وارد تالار شدند. آنان دیگ‌هایی پر از آب و برنج و گوشت گاو با خود می‌آوردند. در اجاق‌هایی که به ردیف در کنار هم قرار داشتند آتش برافروختند تا آب حمام را گرم کنند و غذا بپزند.
چون همه چیز آماده شد شهبانو از جای خود برخاست و با ندیمگانش در پشت پرده‌ها از دیده نهان شد. در حمام‌های سیمین آب گرم ریختند.
در تالار آواز می‌خواندند و در بیرون آغاز مراسم حمام را با شلیک توپ اعلام می‌کردند. در حیاط سرود خوانان سرود مذهبی «شهبانوی ما خورشید ما است» را سر دادند.
سرانجام پرده‌های حمام بالا رفتند و شهبانو با جامه‌ی رسمی پدیدار شد. او جامه‌ای از مخمل سرخ زر دوزی شده به تن داشت و در آن جامه چون بتی غرق در گوهر دیده می‌شد.
شهبانو تنگی سیمین پر از آب حمام در دست داشت. دعایی زیر لب می‌خواند و آب تنگ را به همه‌ی حاضران می‌پاشید. و در برابر کسانی که مورد عنایت خاصش بودند بیشتر درنگ می‌کرد.
سپس نوبت مردم عادی رسید که از فافیرانو (14)، (آب تبرک) برخوردار شوند. شهبانو از در غربی کاخ بیرون آمد و آب خوشبو را در دهان کرده و به همه سو پف کرد. ناگهان فریادهای شادی و آواز و دست زدن و نوای سازها و غریو آتشبارها بلند شد و تا دورترین نقطه‌ی افق رفت.
راناوالونا دوباره به تالار بازگشت و بر تخت خود نشست. شام آماده بود. ضیافت آغاز شد. برای مهمانان برنج و عسل و گوشت آوردند و همه با ایمانی مذهبی آن را خوردند. این مراسم مانند آیین قربانی بود. سرانجام مهمانی با تقدیم هاسینا (15)، (سکه‌ی سیمین) به عنوان شناختن سروری شهبانو پایان یافت و شلیک توپ پایان جشن را اعلام داشت لیکن در کاخ جشن ادامه یافت.
میالی در این جشن حضور نیافته بود، لیکن اجازه‌اش داده بودند که فردای آن روز مانند همه‌ی مردم به تماشای آثاری که در نمایشگاه گذاشته شده بودند، برود. آن روز قرار بود شهبانو زیباترین حصیرها و پسر کوچک او همسر آینده‌ی خود را بگزیند.
میالی برای حضور در این مراسم جامه‌ای خاص زادگاه خویش بر تن کرده بود. او در لامبای راه راه و سری که با گیسوانی به هم بافته آراسته شده بود بسیار زیبا می‌نمود. آرایش سرخ چهره‌ی قهوه‌ای رنگ او را ظریف‌تر و چشمان سیاهش را درشت‌تر و نگاهش را گیراتر و رؤیایی‌تر نشان می‌داد. بازوبندهای سیمین که قلمکاری خشن و نااستادانه‌ای داشتند، بازوانش را زینت می‌بخشیدند و با کوچک‌ترین تکانی به هم می‌خوردند و صدا می‌دادند. رائوز بر گردن او رشته‌ای از عود که نظر قربانی‌هایی از آن آویخته بودند بسته بود. دایه‌ی پیر به شاهزاده خانم کوچک خود فخر می‌فروخت.
درهای کاخ به روی مردم گشوده شدند. جمعیت از برابر حصیرهایی که به دیوارهای تالار آویخته بودند می‌گذشتند.
میالی نخست در برابر حصیرهایی که منظره‌ی سپیده دمان را با رنگ‌های گل کاسنی و سرخ مجسم کرده بودند، به تماشا ایستاد و با خود اندیشید که جایزه باید به یکی از این‌ها داده شود لیکن چون در برابر حصیرهایی که «وسط روز» یا «آتش آسمانی» را مجسم می‌کردند قرار گرفت با خود گفت آیا این حصیرها صدبار سحرآمیزتر از حصیرهای نخستین نیستند. سپس به برابر حصیرهایی که آخرین پرتو خورشید را مجسم می‌کردند و حصیر او هم در میان آن‌ها بود رسید. لیکن او حتی جرئت آن نیافت که نگاهی به حصیر خود بیفکند زیرا می‌ترسید آن را بسی ناچیزتر از حصیرهای دیگر بیابد. شتابان از آن جا گذشت و به تماشای حصیرهایی که مهتاب را مجسم می‌کردند پرداخت.
میالی می‌خواست برود که رائوز دستش را گرفت و نگه داشت زیرا ناگهان فضای تالار را صدای هلهله و کف زدن پر کرد. میالی برگشت و شهبانو را با ملتزمان رکابش در برابر حصیری... حصیری که او بافته بود، ایستاده یافت.
راناوالونا دست خود را بلند کرد تا همه خاموش شوند. درباریانی که در پشت سر او ایستاده بودند لب از سخن گفتن فرو بستند و منتظر اظهارنظر شهبانو شدند. ولیعهد نیز که همراه نامزدش رابودو (16) در کنار شهبانو ایستاده بود چون دیگران چشم به دهان شهبانو دوخته بود. لحظه‌ای میالی چنین پنداشت که کوچک‌ترین شاهزاده چشم به حصیر او دوخته و انتخاب خود را کرده است. میالی او را که جامه‌ای از ابریشم سفید و زر دوزی شده بر تن داشت جوانی بسیار برازنده و زیبا یافت.
سرانجام شهبانو دست به طرف حصیر میالی دراز کرد و گفت: «این زیباترین حصیرها است! حتی آفتاب نیز به هنگام غروب رنگ‌هایی چنین زیبا نمی‌ تواند پدید آورد!»
جایزه‌ی زیباترین حصیر به حصیر «بدرود دیده‌ی روز» رفولا (17) داده شد. میالی بیهوش شد و به آغوش رائوز افتاد. رائوز او را به طرف در بزرگ برد.
شاهزاده‌ی جوان که از دیدن این منظره سخت به حیرت افتاده بود با نگاه او را دنبال کرد و از همراهان خود پرسید: «این دختر جوان کیست؟»
رفولا که دختر بزرگ سرور میالی بود شتابان به شاهزاده جواب داد: «آه! او یکی از کنیزکان ما است! من به او حصیربافتن آموخته‌ام و او بی‌گمان به موفقیت من رشگ می‌برد!»
شاهزاده گفت: «راست است!... این حصیر بهترین حصیرها است!» لیکن دیدگانش به هیکل کوچک میالی که دایه‌اش در آغوش گرفته بود، دوخته شده بودند.
رفولا قامت کشیده و ظریف خود را که تنگ در لامبای سفید ابریشمین پیچیده بود برافراشت. دیدگانش در چهره‌ی ظریف عنبرینش از غرور می‌درخشیدند.
***
دو روز گذشت. میالی در پریدن رؤیای شیرین خود می‌گریست لیکن نمی‌‌توانست خاموش ننشیند، زیرا سرورانش چنین می‌خواستند.
رفولا بی‌آن که تأسفی در دل خود بیابد، مست پیروزی بود. او پدر و مادرش را بر آن داشته بود که نام او را جایگزین نام میالی بکنند.
پس از مدتی نخست وزیر از طرف شهبانو به خانه‌ی رفولا رفت تا او را برای کوچک‌ترین شاهزاده خواستگاری کند.
طبق سنن باستانی مراسم عروسی پس از آن که رفولا حصیرهایی را که هر عروسی می‌بایست ببافد آماده می‌کرد، انجام می‌گرفت. رسم بر این بود که هر عروسی چه توانگر و چه تنگدست برای هر روز هفته حصیری ببافد.
رفولا ترتیب این کار را نیز داد. به صوابدید او میالی را در یکی از کلبه‌های کنیزان انداختند و در به رویش بستند و وادارش کردند که پنهانی هفت حصیر ببافد.
شاهزاه می‌خواست نامزدش را به هنگام کار کردن و حصیر بافتن از نزدیک ببیند و این آرزو را چند بار با رفولا در میان نهاد. لیکن رفولا هر بار با زیرکی و ادب بسیار از انجام دادن خواهش او را سر باز زد و به او گفت: «نه، نه، وقتی من کار می‌کنم همه‌ی هوش و حواسم متوجه کارم است! اگر شما در کنار من باشید از شرم حواسم پرت می‌شود!»
میالی کار می‌کرد و با بافتن حصیر غم خود را فراموش می‌کرد. او با جدیت بسیار کار می‌کرد لیکن رفولا هر بار که به کلبه‌ی او می‌رفت به باد سرزنش و ریشخندش می‌گرفت و می‌گفت: «عجله کن! ... تندتر... تندتر کار کن!» و هر وقت میالی را می‌دید که لحظه‌ای چند برای انتخاب رنگ درنگ می‌کرد داد بر سرش می‌زند: «چه دختر تنبلی هستی؟ اگر بدین ترتیب حصیر ببافی حصیرهای من هیچ گاه آماده نمی‌ شوند. تو مخصوصاً این کار را می‌کنی. تو به من حسادت می‌ورزی!»
میالی آه می‌کشید و دست‌های کوچکش با شتاب بیشتری رشته‌های زوزورو را به هم می‌بافتند.
روزی شاهزاده زودتر از معمول به خانه‌ی رفولا آمد و از پشت پنجره‌ی کلبه که باز مانده بود میالی را دید که حصیر می‌بافت و حقیقت را دریافت. نخست خشمی بی‌پایان در دل به رفولا پیدا کرد لیکن بزودی مهر میالی چنان خانه‌ی دلش را پر کرد که در آن جایی برای خشم و کینه باقی نماند.
رفولا و پدر و مادرش از شهر رانده شدند و دارایی آنان به شاهزاده خانم میالی، دختر آندرانا لیمب (18) رئیس بزرگ قبیله بخشیده شد و چون هفت حصیر بافته شدند عروسی میالی و شاهزاده انجام گرفت.
دهکده‌ی میالی را دوباره به خود او بخشیدند و در آن جا، در سایه‌ی درختان صد ساله‌ی انبه و ساحل اقیانوس هند خانه‌هایی بسیار خنک برای او ساختند.
پایان

پی‌نوشت‌ها:

1. Mialy.
2. Ranavalona M’panjaka.
3. Fandroana.
4. Mazoandro.
5. Radome.
6. Andriampoinimerina.
7. Ranovalona.
8. Raouz.
9. Imèrina.
10. Harendrina.
11. Tsimandoa. جارچیان ملکه
12. Rouve.
13. Sorindrano.
14. Fafirano.
15. Hasina.
16. Rabodo
17. Raivola.
18. Andranalimbe.

منبع مقاله :
والی صمد، رنه؛ (1382)، داستان‌های ماداگاسکاری، ‌ترجمه‌ی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط