ارتباط موسي (ع) با خداوند
راز لقب «كليمُ الله» براي موسي ـ عليه السلام ـ
موسي ـ عليه السلام ـ عرض كرد: «نه، راز اين مطلب را نميدانم!»
خداوند، به او وحي كرد: «اي موسي! من بندگانم را زير و رو (و بررسي كامل) نمودم در ميان آنها هيچكس را در برابر خودم، متواضعتر و فروتنتر از تو نديدم.
«يا موسي اِنَّكَ اِذا صَلَّيتَ، وَضَعْتَ خَدَّكَ عَلَي التُّرابِ؛ اي موسي! تو هرگاه، نماز ميگزاري، گونة خود را روي خاك مينهي و چهرهات را روي زمين ميگذاري.»[1]
به اين ترتيب، در مييابيم كه عاليترين مرحلة عبادت، كوچكي نمودن بيشتر در برابر خدا است.
عدالت دقيق خداوند
در اين هنگام ديد اسبسواري كنار چشمه آمد و از آب آن نوشيد، و كيسهاش را كه پر از درهم بود از روي فراموشي در آنجا گذاشت و رفت.
پس از رفتن او، چوپاني كنار چشمه آمد (تا از آب چشمه بنوشد) چشمش به كيسة پول افتاد، آن را برداشت و رفت.
سپس پيرمردي خسته، كه بار هيزمي برسر نهاده بود كنار چشمه آمد، بار هيزمش را بر زمين گذاشت و به استراحت پرداخت.
در اين هنگام، اسبسوار در جستجوي كيسة پول خود به كنار چشمه بازگشت و چون كيسهاش را نيافت به سراغ پيرمرد كه خوابيده بود رفته و گفت: كيسة مرا تو برداشتهاي، چون غير از تو كسي اينجا نيست. پيرمرد گفت: من از كيسة تو خبر ندارم. گفتگو بين اسبسوار و پيرمرد شديد شد و منجر به درگيري گرديد. اسبسوار، پيرمرد را كشت و از آنجا دور شد.
موسي ـ عليه السلام ـ (كه ظاهر حادثه را عجيب و برخلاف عدالت ميديد) عرض كرد:
«يا رَبِّ كَيفَ الْعَدْلُ فِي هذِهِ الْاُمُورِ؛ پروردگارا! عدالت در اين امور چگونه است.»
خداوند به موسي ـ عليه السلام ـ وحي كرد: آن پيرمرد هيزمشكن، پدر اسبسوار را كشته بود. (امروز توسط پسر مقتول قصاص شد) و پدر اسبسوار به همان اندازه پولي كه در كيسه بود به پدرچوپان بدهكار بود، امروز چوپان به حقّ خود رسيد. به اين ترتيب قصاص و اداي دَين انجام شد، و انا حكمٌ عدلٌ؛ و من داور عادل هستم.[2]
نگاه به آن سوي پردهها
او ماهيها را برداشت و از آنجا رفت. سپس صياد ديگري به آنجا آمد و وضو گرفت و نماز خواند و حمد و شكر الهي را بجا آورد، آنگاه تور خود را به دريا افكند و بيرون كشيد، ديد توخالي است. بار دوّم تور خود را به دريا افكند و بيرون كشيد، ديد تنها يك ماهي كوچك در ميان تور است. حمد و سپاس الهي گفت و از آنجا رفت.
موسي ـ عليه السلام ـ عرض كرد: «خدايا! چرا بندة كافر تو با اينكه با حالت كفر آمد آن همه ماهي نصيب او شد، ولي نصيب بندة با ايمان تو، تنها يك ماهي كوچك بود؟»
خداوند به موسي ـ عليه السلام ـ چنين وحي كرد: «به جانب راست خود نگاه كن.» موسي نگاه كرد، نعمتهاي فراواني را كه خداوند براي بندة مؤمن فراهم كرده مشاهده نمود. سپس خداوند به موسي وحي كرد: «به جانب چپ خود نگاه كن.» موسي ـ عليه السلام ـ نگاه كرد، آنچه از عذابهاي سخت را كه خداوند براي بندة كافرش مهيا نموده ديد.
سپس خداوند فرمود: «اي موسي! با آن همه عذاب كه در كمين كافر است آنچه را كه به او (از ماهيهاي فراوان) دادم، چه سودي به حال او دارد؟ و با آن همه از نعمتهاي فراوان كه براي بندة مؤمن ذخيره كردهام، آنچه را كه امروز از او بازداشتهام، چه ضرري به حال او خواهد داشت؟»
موسي ـ عليه السلام ـ عرض كرد:
«يا رَبِّ يحِقُّ لِمَنْ عَرَفَكَ اَنْ يرْضي بِما صَنَعْتَ؛ پروردگارا! براي كسي كه تو را شناخته سزاوار است كه به آنچه انجام دهي راضي و خشنود باشد.»[3]
راضي شدن به مقدّرات الهي بهتر است
آنها هروقت باران ميخواستند، باران ميباريد، زراعت آنها بسيار رونق گرفت و رشد فوقالعاده نمود، ولي هنگام درو و چيدن محصول، ديدند محصول همه پوچ و فاسد شده است، آنها ماجرا را به موسي ـ عليه السلام ـ گفتند، موسي ـ عليه السلام ـ شكايت آنها را به خدا عرض كرد، خداوند فرمود:
«يا مُوسي! اَنَا كُنْتُ الْمُقَدِّرُ لِبَنِي اِسْرائِيلَ فَلَمْ يرْضَوْا بَتَقْدِيرِي فَاَجَبْتُهُم اِلي اِرادَتِهِم؛ اي موسي! من تقدير كنندة مدبّر براي بنياسرائيل هستم، آنها به تقديرات من راضي نشدند، از اين رو طبق خواست آنها به آنها پاسخ دادم.»[4]
ارزش نهي از منكر و هدايت كردن
هريك از آنها سخني گفتند، يكي گفت: من از ناحية زنان او را گمراه ميكنم، ابليس گفت: اين پيشنهاد تو بيفايده است، او فريب زنان را نميخورد.
ديگري گفت: من به وسيلة شراب و ساير نوشيدنيهاي لذيذ او را فريب ميدهم. ابليس گفت: «فايده ندارد، او گول لذّتهاي دنيا را نميخورد.» ديگري گفت: من او را ميتوانم فريب دهم، ابليس گفت: چگونه؟ او گفت: از راه عبادت، ابليس گفت: «پيشنهاد خوبي كردي، همين كار را دنبال كن.»
آن شيطان به صورت انسان وارد عبادتگاه عابد شد، و در پيش روي او مشغول به نماز و عبادت شد و شب و روز بدون استراحت به عبادت خود ادامه داد.
عابد تعجّب كرد و با خود ميگفت: اين عابد تازه وارد، چقدر توفيق سرشار براي عبادت دارد، از او سؤال ميكرد، ولي شيطان اعتنا نكرده و به عبادتش ادامه ميداد. تا اينكه به طور مكرّر گفت: «اي بندة خدا بگو بدانم به خاطر چه عاملي اين گونه براي انجام عبادت آمادگي يافتهاي؟!»
سرانجام شيطان به عابد گفت: «من يك گناهي را انجام دادهام، هروقت به ياد آن ميافتم، از ترس آن، بيشتر مشتاق عبادت ميشوم» (تا باعبادت خود جبران كنم و آن گناه را به طور كلي از زندگي خود دور سازم).
عابد: آن گناه چه گناهي بوده، به من خبر بده تا من نيز آن را انجام دهم و سپس توبه كنم و به توفيق سرشار براي عبادت دست يابم.
شيطان: اين دو درهم را از من بگير و وارد شهر شو، و در فلان جا به در خانهاي برو، در آنجا زني هست با او زنا كن، و سپس بازگرد.
عابد جاهل وارد شهر شد و آدرس آن زن را از مردم پرسيد، مردم خانة او را به عابد نشان دادند و پيش خود ميگفتند: لابد عابد ميخواهد آن زن بدكار را موعظه و هدايت كند.
عابد به سوي خانة آن زن رفت، و پس از اجازه وارد خانة او شد، زن وقتي كه شكل و لباس عابد را ديد، گفت: «آمدن تو با اين قيافه به اينجا تناسب ندارد، براي چه به اينجا آمدهاي؟» عابد قصّة خود را نقل كرد.
آن زن گفت: اي بندة خدا! اوّلاً: ترك گناه براي كسب توبه، راهوارتر است، ثانياً: از كجا هركسي توبه كرد، توبهاش پذيرفته ميشود؟ بدان كه آن راهنماي تو شيطان بوده است كه خواسته به اين طريق تو را گول بزند، اينك به معبد خود برگرد ببين او در آنجا نيست، عابد به معبد خود بازگشت و در آنجا كسي را نديد.
آن زن شب آن روز از دنيا رفت، صبح آن شب ناگاه مردم ديدند بر در خانة او اين جمله نوشته شده:
«اُحْضُرُوا فُلانَةً فَاِنَّها مِنْ اَهْلِ الْجَنَّةِ؛ براي تشييع جنازة اين زن حاضر شويد كه او اهل بهشت است.»
مردم در شك افتادند، كه اين جمله با اعمال آن زن تناسب ندارد، سه روز از اين قضيه گذشت، در اين هنگام خداوند به حضرت موسي ـ عليه السلام ـ چنين وحي كرد:
«كنار جنازة آن زن حاضر شو، و بر آن نماز بخوان، و به مردم امر كن كه بر آن جنازه نماز بخوانند، زيرا من او را آمرزيدم و بهشت را بر او واجب كردم، چرا كه او بندة من (فلان عابد) را از گناه كردن باز داشت.»[5]
موسي ـ عليه السلام ـ فرمان خدا را اجرا كرد، و به اين ترتيب يك بانوي غريق در آلودگي بر اثر امر به معروف و نهي از منكر، و بازداشتن انساني از گناه، آن چنان مشمول رحمت الهي شد، كه خداوند او را از اهل بهشت قرار داد و به پيامبر اولوالعزمش موسي ـ عليه السلام ـ فرمان داد تا با مردم، حاضر گردند و با تجليل و احترام جنازة او را بردارند و به خاك بسپارند.
پی نوشت
[1] . اصول كافي، ج 2، ص 123.
[2] . بحارالانوار، ج 64، ص 117 و 118.
[3] . اعلام الدين ديلمي، بحارالانوار، ج 13، ص 349 و 350.
[4] . بحارالانوار، ج 14، ص 489.
[5] . روضة الكافي، ص 384 و 385.