نویسنده:آلفونس دوده
مترجم: عظمی نفیسی
مترجم: عظمی نفیسی
قبل از جنگ، بر روی رودخانهی «سن» پل زیبای معلقی وجود داشت. این پل از دو ستون سنگی سفید ساخته شده بود که به وسیلهی طنابهای قیراندود به یکدیگر متصل شده بودند. این طنابها، بر روی آبهای سن در افق دوردست به کلی نامرئی بودند و از این رو قایقها و کشتیهایی که از زیر پل میگذشتند حالتی آسمانی و خیالانگیز به خود میگرفتند. کشتی موسوم به «زنجیر» روزی دوبار بیآنکه مجبور باشد دودکشهای خود را بخواباند از زیر پل میگذشت. در دو طرف پل، تختههای لباسشویی و چهار پایههای زنان رختشوی و قایقهای کوچک ماهیگیری، که با حلقههای آهنین به ساحل بسته شده بودند، دیده میشد. خیابانی که از درختان تبریزی میان چمنها مانند پردهی بزرگ سبزرنگی، که از وزش نسیم در اهتزاز باشد، به پل منتهی میگردید.
اما امسال وضع تغییر کرده است. این درختان سر سبز تبریزی دیگر شما را به آن پل قشنگ هدایت نمیکنند زیرا اساساً دیگر پلی وجود ندارد. دو ستون سفید آن در زمان جنگ منفجر شده و سنگها هر یک به سویی پرتاب و پراکنده گشتهاند.
اتاقک سفید مخصوص نگهبان بر اثر تکان و لرزشی که از فرو ریختن پل حادث شده، به کلی ویران گشته است. طنابها و سیمها با حالتی غمانگیز در آب فرو رفتهاند. علفهای کنده شده و تکههای تخته پوسیدهای، که رودخانه با خود میآورد به مصالح باقی ماندهی پل، که اکنون وسط آب در شن فرو رفته است بند شده، سدی طبیعی و پر موج به وجود آورده و چون ممکن است این مانع، تولید خطری برای ملوانان بنماید پرچم قرمزی به علامت خطر به روی آن نصب شده است. خلاصه، منظره به کلی عوض شده و اکنون همه چیز در این جا از نکبت و خرابی حکایت میکند. آری حتی خیابانی که به پل منتهی میگشت آن خنکی و سایهی سابق را ندارد زیرا درختان تبریزی، که تا چندی پیش آن قدر شاداب و انبوه بودند و سر به هم آورده بودند، اکنون به یک نوع آفت نباتی گرفتار شده و شاخههای نحیف و بیجوانهی خود را با وضعی اسفناک به سوی خیابان دراز کردهاند. در خیابان خلوت و متروک، دیگر اثری از پرندگان زیبا نیست و فقط چند پروانهی سفید با سنگینی به این سو و آن سو پرواز میکنند.
چون به این زودیها به ساخته شدن پل امیدی نمیرود، برای اینکه مردم بتوانند خود را از این طرف رودخانه به آن سو برسانند کشتی بزرگی در اختیار آنها گذاشته شده است. اما این کشتی، که در حقیقت تختهپارهی عظیم و مسطحی بیش نیست، با آنچه که تا به حال به نام کشتی به شما نشان دادهاند تفاوت بسیار دارد. مثلاً از خواص این کشتی یکی این است که کالسکه را با اسب و گاو آهن را با گاو روی آن بار میکنند و حیوانات که بر اثر دیدن امواج آب چشمانشان از فرط حیرت و ترس گرد میشود تمام مدت با انسانها همسفر هستند. فقط چهارپایان و گاریها و درشکهها جایشان در وسط است و مسافران، که میان آنها مردم گوناگونی از روستایی ودانشآموز و سیاح پاریسی دیده میشود. در اطراف قرار میگیرند و از دور روسریها و روبانها و کلاههای آنها با بند افسار اسبها مخلوط و درهم دیده میشوند. خلاصه، این کشتی همچنان که گفته شد درست مانند تخته پارههایی است که مسافران پس از غرق شدن در دریا بدان متوسل شده و آن را وسیلهی نجات خود قرار میدهند. بقدری کند و با تأنی پیش میرود که رودخانه سن پهنتر و عریضتر از سابق به نظر میرسد. پشت اسکلت پل ویران شده و بین دو ساحلی که از هر حیث با هم متفاوت هستند، افق با یک نوع عظمت حزنآلودی خودنمایی میکند.
آن روز صبح بسیار زود از خواب برخاسته و برای عبور از رودخانه قبل از همه خود را به ساحل رسانده بودم. درِ واگن کهنهای که به جای اتاق به کشتیبان داده شده و در شنهای مرطوب کار گذاشته بودند هنوز بسته بود و سرفه و سروصدای بچهها از درون آن به گوش میرسید.
- اوهوی، اوژن!
کشتیبان با تأنی و لنگلنگان پیش آمد و فریاد زد: «آمدم. آمدم.»
این ملوان سابقاً جوانی رشید و خوش سیما بود و هنگام جنگ در صنف توپخانه خدمت میکرد اما بیچاره در آن اوقات با انواع مصائب و بدبختیها رو به رو گشت و علاوه بر ابتلا به بیماری روماتیسم، گلوله پایش را علیل کرد و جای زخمهای متعدد، زیبایی صورتش را برای همیشه از بین برد. مرد شریف با دیدن من لبخندی زد و گفت: «آقا امروز شلوغ نیست و در کشتی راحت خواهید بود.»
ملوان درحالی که فریاد میزد: «آمدم. آمدم.» رو به من کرد و آهسته گفت: «این صدا از شاشینوی پشت فطرت است.»
در این وقت پیرمرد با لباسی نو بر تن و کلاهی بلند بر سر نزدیک ما رسید. این مرد روستایی که صورتش بر اثر زندگی در هوای آزاد سوخته و آفتاب خورده و دستهایش به واسطه کارهای سخت گذشته گره گره و زمخت بود، اکنون در آن لباس گران قیمت زشتتر و سیاهتر از همیشه به نظر میرسید.
با آن دماغ منقاری و چهرهی مکربار و پر چروک و پیشانی کوتاه که از یکدندگی و لجبازی حکایت میکرد قیافهای بس خشن و سبع داشت. قیافهای که با اسم زنندهی شاشینو کاملاً جور و مناسب بود.
پیرمرد به روی کشتی پرید و در حالی که صدایش از فرط غضب میلرزید گفت: «اوژن، زودتر راه بیفت».
در آن وقت که ملوان میخواست لنگر را بکشد و به راه بیفتد آن زن روستایی که زنبیلی در دست داشت به پیرمرد نزدیک شد و گفت «بابا شاشینو، از دست کی این قدر عصبانی شدهای؟»
- عجب، بلانش، تو هستی؟... با من حرف نزن. این «مازیلیه» بیشرف و خانوادهاش دیگر مرا دیوانه کردهاند. هنگام ادای این کلمات به شبح نحیف زنی، که گریه کنان کم کم در جادهی مهآلود از نظر ناپدید میگشت، اشاره میکرد.
- مگر اینها به تو چه کردهاند؟
- چه میخواستی بکنند. چهار ماه کرایه خانه به من بدهکارند و یک شاهی نمیدهند. همین الساعه پیش مأمور اجرا میروم تا کار را یکسره کنم و اثاثشان را وسط کوچه بریزم.
- عجب! مازیلیه که مرد بسیار شریفی است. شاید او هم مانند بسیاری دیگر، که در مدت جنگ متضرر و بیچاره شدهاند، واقعاً پولی ندارد که طلب تو را بپردازد.
روستایی پیر مثل ترقه ترکید و فریاد زد: «این هم از ابلهی خودش است. عوض این که با آلمانیها سازش کند و ثروت حسابی به هم بزند همین که ارتش خارجی قدم به شهر گذاشت فوراً تابلو را برداشت و درِ مهمانخانهاش را بست. برو ببین در مدت جنگ مهمانخانهچیهای دیگر چه استفادههایی بردند اما این احمق نه تنها یک شاهی کار نکرد بلکه وقاحت و بدرفتاری با آلمانیها را به جایی رساند که به جرم اهانت به آنان مدتی هم در گوشهی زندان خوابید. همان طور که گفتم بسیار ابله و بیشعور است. من میکویم مرد حسابی تو که سیاستمدار و نظامی نبودی، این حرفها به تو چه ارتباطی داشت. اگر آن وقت مشتریها را رد نمیکردی و جنس به آنان میفروختی حالا میتوانستی پول مرا بدهی. اکنون که حاضر نشدی بسیار خوب، من هم معنی غیرت بیجا و وطن دوستی احمقانه را به تو میفهمانم.»
با حرارت بسیار سخن میگفت و صورتش از فرط غضب سرخ شده بود. نگاه زن روستایی هم که لحظهای قبل ضمن دلسوزی به خانواده مازیلیه آن قدر مهربان و ملایم بود رفته رفته خشکتر و تحقیرآمیزتر میشد. آری! او هم دهاتی بود و مثل همان پیرمرد استدلال میکرد. برای اینان بیاعتنایی به پول گناهی غیر قابل بخشش بود. اولی گفت: «بیچاره زنش، دلم به حال او میسوزد.»
بعد لحظهای به فکر فرو رفت و افزود: «راست است... آدم که نباید به بخت خود پشت پا بزند.»
بالاخره هم از اندیشههای خود نتیجه گرفت و گفت: «آری! بابا جان حق با شما است. انسان باید سر موقع قرضش را بپردازد.»
شاشینو که دندانهایش را از شدت عصبانیت به هم میفشرد میگفت: «گفتم که احمق و بیشعور است! گفتم که احمق و بیشعور است!»
ملوان که ضمن کار تمام مدت سخنان آنها را میشنید بالاخره طاقت نیاورد و خود را داخل گفتوگوی آنها کرد.
- باباشاشینو، چرا باید انسان این قدر بدجنس باشد. فایدهی رفتن شما پیش مأمور اجرا چیست؟ این بیچارهها ندارند که پول شما را بدهند. شما که الحمدالله محتاج نیستید. صبر کنید تا قرضتان را بدهند.
پیرمرد مثل این که ماری او را گزیده باشد به سرعت به سوی او برگشت و گفت: «پسرهی مهمل، تو هم مثل آن ابله داعیهی وطندوستی داری؟ بدبخت کمی به فکر خودت باش. آخر تو که آه در بساط نداشتی و پنج بچهی قدونیم قد دوروبرت میلولیدند چرا بدون این که کسی مجبورت کند رفتی و توپچی شدی؟»
بعد پیرمرد پست فطرت رو به من کرد و گفت: «آقا از شما میپرسم. فایدهی این کارها چه بود؟ همین پسره را ببینید. سابق کار آبرومند و بیدردسری داشت. جنون وطن پرستی به سرش زد و به جنگ رفت. جز این که صورت خودش را به این روز انداخت و کارش را از دست داد چه عایدش شد. حالا مجبور است مثل کولیها در سرما و گرما در واگن کهنهای به سر ببرد و زن بدبختش از صبح تا غروب جان بکند و بچههایش از همه چیز محروم باشند.
آثار غضب در چهرهی بیرنگ ملوان ظاهر شد و جای زخمهای صورتش گودتر و عمیقتر شد. لیکن با نیروی اراده بر خود مسلط گشت. فقط از فرط خشم دستک کشتی را با چنان شدتی در شن فرو برد که نزدیک بود در هم شکسته شود.
بیچاره ناچار بود حرص خود را به این نحو خاموش سازد زیرا اگر یک کلمه بیشتر حرف میزد ممکن بود از این کار هم بیکارش کنند.
آخر مگر نمیدانید آقای شاشینو اکنون صاحب نفوذ و قدرت است. بلی ایشان عضو شورای شهرداری هستند.
منبع مقاله :
دوده، آلفونس، (1382)، داستانهای دوشنبه، ترجم ی عظمی نفیسی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم.
اما امسال وضع تغییر کرده است. این درختان سر سبز تبریزی دیگر شما را به آن پل قشنگ هدایت نمیکنند زیرا اساساً دیگر پلی وجود ندارد. دو ستون سفید آن در زمان جنگ منفجر شده و سنگها هر یک به سویی پرتاب و پراکنده گشتهاند.
اتاقک سفید مخصوص نگهبان بر اثر تکان و لرزشی که از فرو ریختن پل حادث شده، به کلی ویران گشته است. طنابها و سیمها با حالتی غمانگیز در آب فرو رفتهاند. علفهای کنده شده و تکههای تخته پوسیدهای، که رودخانه با خود میآورد به مصالح باقی ماندهی پل، که اکنون وسط آب در شن فرو رفته است بند شده، سدی طبیعی و پر موج به وجود آورده و چون ممکن است این مانع، تولید خطری برای ملوانان بنماید پرچم قرمزی به علامت خطر به روی آن نصب شده است. خلاصه، منظره به کلی عوض شده و اکنون همه چیز در این جا از نکبت و خرابی حکایت میکند. آری حتی خیابانی که به پل منتهی میگشت آن خنکی و سایهی سابق را ندارد زیرا درختان تبریزی، که تا چندی پیش آن قدر شاداب و انبوه بودند و سر به هم آورده بودند، اکنون به یک نوع آفت نباتی گرفتار شده و شاخههای نحیف و بیجوانهی خود را با وضعی اسفناک به سوی خیابان دراز کردهاند. در خیابان خلوت و متروک، دیگر اثری از پرندگان زیبا نیست و فقط چند پروانهی سفید با سنگینی به این سو و آن سو پرواز میکنند.
چون به این زودیها به ساخته شدن پل امیدی نمیرود، برای اینکه مردم بتوانند خود را از این طرف رودخانه به آن سو برسانند کشتی بزرگی در اختیار آنها گذاشته شده است. اما این کشتی، که در حقیقت تختهپارهی عظیم و مسطحی بیش نیست، با آنچه که تا به حال به نام کشتی به شما نشان دادهاند تفاوت بسیار دارد. مثلاً از خواص این کشتی یکی این است که کالسکه را با اسب و گاو آهن را با گاو روی آن بار میکنند و حیوانات که بر اثر دیدن امواج آب چشمانشان از فرط حیرت و ترس گرد میشود تمام مدت با انسانها همسفر هستند. فقط چهارپایان و گاریها و درشکهها جایشان در وسط است و مسافران، که میان آنها مردم گوناگونی از روستایی ودانشآموز و سیاح پاریسی دیده میشود. در اطراف قرار میگیرند و از دور روسریها و روبانها و کلاههای آنها با بند افسار اسبها مخلوط و درهم دیده میشوند. خلاصه، این کشتی همچنان که گفته شد درست مانند تخته پارههایی است که مسافران پس از غرق شدن در دریا بدان متوسل شده و آن را وسیلهی نجات خود قرار میدهند. بقدری کند و با تأنی پیش میرود که رودخانه سن پهنتر و عریضتر از سابق به نظر میرسد. پشت اسکلت پل ویران شده و بین دو ساحلی که از هر حیث با هم متفاوت هستند، افق با یک نوع عظمت حزنآلودی خودنمایی میکند.
آن روز صبح بسیار زود از خواب برخاسته و برای عبور از رودخانه قبل از همه خود را به ساحل رسانده بودم. درِ واگن کهنهای که به جای اتاق به کشتیبان داده شده و در شنهای مرطوب کار گذاشته بودند هنوز بسته بود و سرفه و سروصدای بچهها از درون آن به گوش میرسید.
- اوهوی، اوژن!
کشتیبان با تأنی و لنگلنگان پیش آمد و فریاد زد: «آمدم. آمدم.»
این ملوان سابقاً جوانی رشید و خوش سیما بود و هنگام جنگ در صنف توپخانه خدمت میکرد اما بیچاره در آن اوقات با انواع مصائب و بدبختیها رو به رو گشت و علاوه بر ابتلا به بیماری روماتیسم، گلوله پایش را علیل کرد و جای زخمهای متعدد، زیبایی صورتش را برای همیشه از بین برد. مرد شریف با دیدن من لبخندی زد و گفت: «آقا امروز شلوغ نیست و در کشتی راحت خواهید بود.»
راست میگفت، جز من مسافر دیگری نبود. اما درست دم آخر وقتی که میخواستیم راه بیفتیم چند تن مسافر سر رسیدند. اولی زن روستایی چاق و چلهای بود که دو زنبیل بزرگ در دست داشت و معلوم بود که برای فروش اجناس خود میخواهد به بازار «کوربی» برود. دیگران که از عقب میآمدند، در جادهی گودو مهآلود از نظر ما پنهان بودند و فقط صدایشان را میشنیدیم. ابتدا صدای زنی به گوشمان خورد که با لحنی ملتمسانه و بسیار ملایم میگفت: «اوه! آقای «شاشینو» خواهش میکنم این قدر ما را آزار ندهید. او که خیال خوردن پول شما را ندارد و حالا هم کار میکند. تنها خواهش و توقعش این است که مهلتی به او بدهید تا پول شما را بپردازد».
صدای خشنی که معلوم بود از حلقوم روستایی پر طمع و بیرحمی بیرون میآید در جواب او میگفت: «مهلتهایی که تا به حال دادهام کافی است... از حالا به بعد دیگر کار دست من نیست. باید برود و جواب مأمور اجرا را بدهد... رأی رأی او است و دیگر به من ارتباطی ندارد... اوهوی اوژن...»ملوان درحالی که فریاد میزد: «آمدم. آمدم.» رو به من کرد و آهسته گفت: «این صدا از شاشینوی پشت فطرت است.»
در این وقت پیرمرد با لباسی نو بر تن و کلاهی بلند بر سر نزدیک ما رسید. این مرد روستایی که صورتش بر اثر زندگی در هوای آزاد سوخته و آفتاب خورده و دستهایش به واسطه کارهای سخت گذشته گره گره و زمخت بود، اکنون در آن لباس گران قیمت زشتتر و سیاهتر از همیشه به نظر میرسید.
با آن دماغ منقاری و چهرهی مکربار و پر چروک و پیشانی کوتاه که از یکدندگی و لجبازی حکایت میکرد قیافهای بس خشن و سبع داشت. قیافهای که با اسم زنندهی شاشینو کاملاً جور و مناسب بود.
پیرمرد به روی کشتی پرید و در حالی که صدایش از فرط غضب میلرزید گفت: «اوژن، زودتر راه بیفت».
در آن وقت که ملوان میخواست لنگر را بکشد و به راه بیفتد آن زن روستایی که زنبیلی در دست داشت به پیرمرد نزدیک شد و گفت «بابا شاشینو، از دست کی این قدر عصبانی شدهای؟»
- عجب، بلانش، تو هستی؟... با من حرف نزن. این «مازیلیه» بیشرف و خانوادهاش دیگر مرا دیوانه کردهاند. هنگام ادای این کلمات به شبح نحیف زنی، که گریه کنان کم کم در جادهی مهآلود از نظر ناپدید میگشت، اشاره میکرد.
- مگر اینها به تو چه کردهاند؟
- چه میخواستی بکنند. چهار ماه کرایه خانه به من بدهکارند و یک شاهی نمیدهند. همین الساعه پیش مأمور اجرا میروم تا کار را یکسره کنم و اثاثشان را وسط کوچه بریزم.
- عجب! مازیلیه که مرد بسیار شریفی است. شاید او هم مانند بسیاری دیگر، که در مدت جنگ متضرر و بیچاره شدهاند، واقعاً پولی ندارد که طلب تو را بپردازد.
روستایی پیر مثل ترقه ترکید و فریاد زد: «این هم از ابلهی خودش است. عوض این که با آلمانیها سازش کند و ثروت حسابی به هم بزند همین که ارتش خارجی قدم به شهر گذاشت فوراً تابلو را برداشت و درِ مهمانخانهاش را بست. برو ببین در مدت جنگ مهمانخانهچیهای دیگر چه استفادههایی بردند اما این احمق نه تنها یک شاهی کار نکرد بلکه وقاحت و بدرفتاری با آلمانیها را به جایی رساند که به جرم اهانت به آنان مدتی هم در گوشهی زندان خوابید. همان طور که گفتم بسیار ابله و بیشعور است. من میکویم مرد حسابی تو که سیاستمدار و نظامی نبودی، این حرفها به تو چه ارتباطی داشت. اگر آن وقت مشتریها را رد نمیکردی و جنس به آنان میفروختی حالا میتوانستی پول مرا بدهی. اکنون که حاضر نشدی بسیار خوب، من هم معنی غیرت بیجا و وطن دوستی احمقانه را به تو میفهمانم.»
با حرارت بسیار سخن میگفت و صورتش از فرط غضب سرخ شده بود. نگاه زن روستایی هم که لحظهای قبل ضمن دلسوزی به خانواده مازیلیه آن قدر مهربان و ملایم بود رفته رفته خشکتر و تحقیرآمیزتر میشد. آری! او هم دهاتی بود و مثل همان پیرمرد استدلال میکرد. برای اینان بیاعتنایی به پول گناهی غیر قابل بخشش بود. اولی گفت: «بیچاره زنش، دلم به حال او میسوزد.»
بعد لحظهای به فکر فرو رفت و افزود: «راست است... آدم که نباید به بخت خود پشت پا بزند.»
بالاخره هم از اندیشههای خود نتیجه گرفت و گفت: «آری! بابا جان حق با شما است. انسان باید سر موقع قرضش را بپردازد.»
شاشینو که دندانهایش را از شدت عصبانیت به هم میفشرد میگفت: «گفتم که احمق و بیشعور است! گفتم که احمق و بیشعور است!»
ملوان که ضمن کار تمام مدت سخنان آنها را میشنید بالاخره طاقت نیاورد و خود را داخل گفتوگوی آنها کرد.
- باباشاشینو، چرا باید انسان این قدر بدجنس باشد. فایدهی رفتن شما پیش مأمور اجرا چیست؟ این بیچارهها ندارند که پول شما را بدهند. شما که الحمدالله محتاج نیستید. صبر کنید تا قرضتان را بدهند.
پیرمرد مثل این که ماری او را گزیده باشد به سرعت به سوی او برگشت و گفت: «پسرهی مهمل، تو هم مثل آن ابله داعیهی وطندوستی داری؟ بدبخت کمی به فکر خودت باش. آخر تو که آه در بساط نداشتی و پنج بچهی قدونیم قد دوروبرت میلولیدند چرا بدون این که کسی مجبورت کند رفتی و توپچی شدی؟»
بعد پیرمرد پست فطرت رو به من کرد و گفت: «آقا از شما میپرسم. فایدهی این کارها چه بود؟ همین پسره را ببینید. سابق کار آبرومند و بیدردسری داشت. جنون وطن پرستی به سرش زد و به جنگ رفت. جز این که صورت خودش را به این روز انداخت و کارش را از دست داد چه عایدش شد. حالا مجبور است مثل کولیها در سرما و گرما در واگن کهنهای به سر ببرد و زن بدبختش از صبح تا غروب جان بکند و بچههایش از همه چیز محروم باشند.
آثار غضب در چهرهی بیرنگ ملوان ظاهر شد و جای زخمهای صورتش گودتر و عمیقتر شد. لیکن با نیروی اراده بر خود مسلط گشت. فقط از فرط خشم دستک کشتی را با چنان شدتی در شن فرو برد که نزدیک بود در هم شکسته شود.
بیچاره ناچار بود حرص خود را به این نحو خاموش سازد زیرا اگر یک کلمه بیشتر حرف میزد ممکن بود از این کار هم بیکارش کنند.
آخر مگر نمیدانید آقای شاشینو اکنون صاحب نفوذ و قدرت است. بلی ایشان عضو شورای شهرداری هستند.
منبع مقاله :
دوده، آلفونس، (1382)، داستانهای دوشنبه، ترجم ی عظمی نفیسی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم.