نان‌های شیرینی

داستانی زیبا درباره جشن رژه یتیمان و شاگرد قناد:
سه‌شنبه، 30 فروردين 1401
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
نان‌های شیرینی
صبح یک روز یکشنبه «سورو» شیرینی‌پز کوچه‌ی «تورن» شاگردش را صدا زد و به او گفت: «نان‌های شیرینی آقای «بونیکار» حاضر است. آن‌ها را ببر و زود برگرد... چون گویا شهر شلوغ است و سربازان ورسایی به پاریس آمده‌اند.»

شاگرد کوچولو، که از سیاست چیزی نمی‌فهمید، نان‌ها را اول در کاغذ و بعد در دستمال سفید و تمیزی پیچید و سپس بسته را در کلاه بلند خود گذاشت و به قصد خانه‌ی آقای بونیکار راه محله‌ی سن‌لوئی را در پیش گرفت. هوا در آن بامداد بهاری بسیار مطبوع و فرح‌بخش بود. یاسمن‌های خوشبو و شکوفه‌های لطیف گیلاس، که خوشه خوشه در باغ‌های میوه سر فرود آورده بودند، آن روز زیر آفتاب ملایم و جانبخش لطف و جلوه‌ی بیشتری داشتند.

با این که از دور صدای گلوله‌باران و شیپور به گوش می‌رسید. محله‌ی کهنه و قدیمی «ماره» آرامش و صفای همیشگی خود را داشت. انسان با یک نگاه، که به اطراف خود می‌انداخت، حس می‌کرد که آن روز، روز تعطیل است. بچه‌هایی که دسته دسته در حیاط‌ها بازی می‌کردند و دخترانی که جلو درها گرد آمده بودند سرگرم گفت‌وگو بودند و مخصوصاً پسرک سفید‌پوشی، که بوی خوش شیرینی می‌داد، با عجله از کوچه‌های خلوت می‌گذشت قیافه‌ی عادی روز یکشنبه‌ها را به آن صبح خونین بخشیده بود.

گویی تمام جنبش و فعالیت پایتخت در کوچه «ریولی» متمرکز شده بود. توپ‌های سنگین همه به آن سوی کشیده می‌شدند وسربازان با شتاب سنگربندی می‌کردند. آن قدر نظامی در آن جا گرد آمده بود که جای سوزن انداختن نبود.

با این همه شاگرد قناد کوچولو دست و پای خود را گم نمی‌کرد. او که در جشن‌ها و روزهای شلوغ می‌بایست سفارش‌های مردم را در اسرع وقت به محلشان برساند و به راه رفتن در خیابان‌های پر جمعیت عادت داشت، آن روز هم از انقلاب و آشوب حیرت و وحشتی احساس نمی‌کرد. کلاه سفید و بلند او میان آن همه کلاه نظامی بخوبی مشخص بود.

با وجود تنه‌های محکمی که می‌خورد با مهارت تعادل خود را حفظ می‌کرد. گاهی وقتی جلو را بسته می‌دید قدم‌ها را آهسته می‌کرد و بعد همین که راه باز می‌شد بسرعت خود می‌افزود. جنگ و آشوب به عالم او چه ربطی داشت! مقصد وی فقط این بود که پیش از ظهر خود را به خانه‌ی آقای بونیکار برساند و پس از تحویل نان‌های شیرینی انعامی را، که معمولاً برای او روی میز کوچک راهرو می‌گذاشتند، بردارد و باز برگردد.

ناگهان جنب‌وجوشی در میان جمعیت پدید آمد. همه پای هم را لگد می‌کردند و یکدیگر را زور می‌دادند. تمام این تلاش‌ها برای رژه‌ی کودکان پرورشگاه بود.

این اطفال، که با کمربندهای قرمز و چکمه‌های بلند درست مانند نظامیان مرتب و با هم قدم برمی‌داشتند و سرود می‌خواندند، از موقعیت خود سخت راضی و سربلند به نظر می‌رسیدند. لباس‌های عجیب و غریب و کارهای غیرعادی همیشه برای کودکان جالب است. یقیناً همین اطفال در روز جشن بچه‌ها از به سر گذاشتن کلاه شیطانی و پوشیدن لباس‌های مضحک و رنگارنگ و جفتک‌زدن میان گل و لای خیابان‌ها به همین اندازه لذت می‌بردند.

هر کس به جای شاگرد قناد بود قطعاً بر اثر فشار فوق‌العاده‌ی جمعیت تعادل خود را از دست می‌داد اما اکّرد و کّر بازی در پیاده‌رو و سرسره‌ی روی یخ پسرک را در این قبیل موارد آماده و مجهز ساخته بود. بدبختانه سرودهای مهیّج و کمربندهای قرمز و چکمه‌های بلند چنان او را از خود بی‌خود کرد که در آن حالت اعجاب و کنجکاوی، بی‌اختیار به دنبال کودکان پرورشگاه به راه افتاد و بدون این که متوجه گردد، از مقابل شهرداری و پل سن‌لوئی گذشت و ناگهان در میان گرد و غبار خود را در محلی دور افتاده و ناشناس یافت.
 

***

از بیست و پنج سال پیش خوردن شیرینی در روزهای یکشنبه بین خانواده‌ی بونیکار مرسوم و متداول بود. در این روز درست سر ظهر، وقتی که تمام افراد خانواده از بزرگ و کوچک دور میز جمع می‌شدند صدای زنگ در بلند می‌شد و با شنیدن آن همه می‌گفتند: «آهان، شاگرد قناد شیرینی‌ها را آورد.»

پس از آن صدای پس و پیش شدن صندلی‌ها و خش‌خش دامن‌های خانم‌ها و خنده‌ی کودکان شنیده می‌شد و بعد از چند دقیقه نان‌های کوچک را در شیرینی‌خوری نقره مقابل اعضای آن خانواده مرفه و خوشبخت می‌گذاشتند.

آن روز در ساعت مقرر صدای زنگ بلند نشد. آقای بونیکار با حیرت و اوقات تلخی ساعت جیبی خود را، که هرگز جلو یا عقب نمی‌رفت، بیرون آورد و به آن نگاه کرد. بچه‌ها، که از انتظار خسته شده بودند، دهن دره می‌کردند و به امید دیدن شاگرد قناد همه پشت پنجره جمع شده و چشم به پیچ خیابان دوخته بودند. صحبت بزرگ‌ترها هم بر اثر گرسنگی گرمی پیش از ظهر را نداشت. ناهارخوری وسیع آن روز با وجود ظروف گرانبهای نقره و سفره گلدوزی قشنگ و دستمال سفره‌های آهار زده و تا شده روح همیشگی خود را نداشت و خالی‌تر و غم‌انگیزتر از معمول به نظر می‌رسید.

چندین بار پیرزن آشپز آهسته داخل اتاق شد و با اربابش بیخ‌گوشی چیزی گفت و خطر سوختن گوشت و له شدن نخود‌فرنگی را به او یاد‌آور شد. اما آقای بونیکار از روی لجبازی حاضر نبود پیش از رسیدن نان‌های شیرینی شروع به صرف غذا نماید.

سرانجام هم بحدی نسبت به سوروی قناد خشمگین شد که تصمیم گرفت شخصاً پیش او برود و علت این تأخیر غیر قابل اغماض را از او جویا شود. با عصبانیت کلاه و عصایش را برداشت و از خانه بیرون رفت اما همسایه‌ها جلویش را گرفتند و گفتند: «آقای بونیکار. مواظب باشید گویا سربازان ورسایی به پاریس آمده‌اند.»

اما او نه تنها به این تذکر بلکه به صدای گلوله‌بارانی که از محله «نویلی» به گوش می‌رسید و حتی به غرش توپی که برای اعلام خطر در شهرداری پی درپی شلیک می‌شد و تمام شیشه‌های خانه‌ها را می‌لرزاند توجهی نداشت و با خشم و غضب پیوسته تکرار می‌کرد: «آه! از دست این سورو... این سوروی بدجنس!»

در آن حال شور و هیجان بلند بلند با خودش صحبت می‌کرد و لحظه‌ای را که در دکان سورو با عصا محکم بر زمین خواهد کوفت و شیشه‌های پنجره و بشقاب‌های شیرینی را خواهد لرزاند، پیش خود مجسم می‌کرد. اما برخورد با سنگری که جلو پل سن‌لوئی بسته شده بود او را ناگهان به خود آورد. چند تن از سربازان متفقین، که در آفتاب لم داده بود، به محض دیدن او قیافه‌ای سبع و خشن به خود گرفته و سؤال کردند: «همشهری کجا می‌روی؟»

همشهری مقصد خود و نیز علت عزیمتش را صادقانه بیان کرد اما داستان نان‌های شرینی در چنان روزی داستان بسیار مشکوکی به نظر می‌رسید، بخصوص که آقای بونیکار نیم تنه‌ی عالی و تازه‌ی روزهای یکشنبه خود را پوشیده بود و با عینک طلایی‌اش درست قیافه‌ی مرتجعین را داشت.

سربازان پس از شور با یکدیگر او را جاسوس تشخیص دادند و تصمیم گرفتند وی را به «ریگولت» ببرند.

چهار نظامی خشن که از به دست آوردن بهانه‌ای برای خلاص شدن از سنگر خوشحال بودند بونیکار بدبخت را به ضرب قنداق تفنگ به جلو راندند. نمی‌دانم بر اثر حساب دقیق این سربازان یا بر حسب اتفاق، نیم ساعت بعد درست موقعی به ریگولت رسیدند که صف طویلی از زندانیان برای اعزام به ورسای آماده گشته بود.
 

آقای بونیکار از فرط خشم عصایش را در هوا تکان می‌داد و سخت اعتراض می‌کرد و برای صدمین بار ماجرای خود را برای همه بیان می‌کرد. اما بدبختانه کوشش او به جایی نمی‌رسید و بالعکس قضیه‌ی نان‌های شرینی در آن روز آشوب و بلوا بحدی عجیب و باور نکردنی به نظر می‌رسید که افسران همه با شنیدن آن به قهقهه می‌خندیدند و می‌گفتند: «بسیار خوب. بسیار خوب باباجان. حالا برو این داستان را در ورسای تعریف کن.»
 

بزودی صف زندانیان در میان نگهبانان از خیابان شانزلیزه سرازیر شد و راه ورسای را در پیش گرفت.

زندانیان را به صفوف پنج نفری تقسیم کردند و برای جلوگیری از پراکنده شدنشان مجبورشان کرده بودند بازو به بازوی هم راه بروند. از این گله‌ی انبوه انسانی به هنگام راه سپردن در آن جاده پر گرد و غبار صدای طوفانی سهمگین برمی‌خاست.

بونیکار بدبخت چنان در بهت و حیرت فرو رفته بود که تصور می‌کرد تمام این عوالم را در خواب می‌بیند. بیچاره عرق‌ریزان و نفس‌زنان میان دو پیرزن عجوزه‌ای که بوی نفت و عرق می‌دادند راه می‌رفت و چون پیاپی ضمن دشنام و اعتراض کلمات «قناد و نان‌های شیرینی» را تکرار می‌کرد همه او را دیوانه می‌پنداشتند.

حقیقتاً در آن ساعت مرد تیره‌روز خودش هم معتقد بود که عقل و منطق خود را از دست داده است. زیرا هر دفعه که در سراشیبی و سربالایی صف کمی به هم می‌خورد و گشادتر می‌شد، شاگرد کوچولوی سورو را با روپوش سفید و کلاه بلندش در میان گرد و خاک در مقابل خود می‌دید. در آن وضع نامطلوب اقلاً ده بار آن هیکل کوچک و سفیدگویی عمداً برای آزار و مسخره او به چشمش خورد و باز در میان گرد و غبار و اونیفورم نظامیان و لباس‌های مندرس زندانیان از نظرش ناپدید گشت.

بالاخره هنگام غروب به ورسای رسیدند. پیرمرد بدبخت با آن حالت بهت‌زده و سر و روی گرد و خاکی خود به علت داشتن لباس مرتب و عینک طلا مورد توجه مردم قرار گرفت. همه به هم نشانش می‌دادند و به عنوان یک دزد مشهور و خطرناک و یا یک جاسوس زبر دست او را به یکدیگر معرفی می‌کردند

. نگهبانان با زحمت زیاد موفق شدند او را صحیح و سالم به نارنجستان کاخ ورسای برسانند. در آن جا بود که به زندانیان بدبخت اجازه دادند از همه جدا شده نفسی تازه کنند و برای رفع خستگی روی زمین دراز بکشند. برخی فوراً به خواب رفتند؛ بعضی با صدای بلند فحش و ناسزا می‌دادند. عده‌ای سرفه می‌کردند و گروهی می‌گریستند.

اما بونیکار نه می‌خوابید و نه گریه می‌کرد. در حالی که از گرسنگی و خستگی نیمه‌جان بود روی ایوان در گوشه‌ای نشسته سر را در دست‌ها گرفته بود و حوادث آن روز شوم را از اول تا آخر به خاطر می‌آورد. نخست به یاد حرکت خود از خانه می‌افتاد و بعد سفره‌ی حاضر و آماده را در برابر چشمانش می‌دید و نگرانی و اضطراب خانواده و مهمانانش را، که قطعاً هنوز هم در انتظار او بودند، پیش خود مجسم می‌کرد و وقتی خواری و خفتی را که متحمل شده و فحش‌ها و کتک‌هایی را که تنها به سبب وقت ناشناسی یک قناد خورده بود به خاطر می‌آورد از فرط خشم و غضب آتش می‌گرفت.

ناگهان صدای نازکی بیخ گوش او گفت: «آقای بونیکار، بفرمایید. نان‌های شیرینی شما حاضر است.»

شاگرد کوچک سورو هم آن روز اشتباهاً جزو ایتام پرورشگاه توقیف شده بود و اکنون همین که پیرمرد سربرداشت او را با بسته شیرینی، که از زیر پیش‌بندش بیرون کشید، در مقابل خود دید. به این ترتیب با وجود شورش و انقلاب و حبس و شکنجه آن روز یکشنبه طبق معمول آقای بونیکار موفق به خوردن نان‌های کوچک شیرینی شد.
 

منبع مقاله :

دوده، آلفونس، (1382)، داستان‌های دوشنبه، ترجم ی عظمی نفیسی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم.


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.