اسطوره‌ای از چین

نیم تاج

«تاهو» امپراتور چین از شه دخت «ماه محزون»، كه سر به زیر افكنده بود و آه می‌كشید، پرسید: «دختر دل بندم، نور دیده‌ام، شادی و مایه‌ی زندگی‌ام، چند روز است كه گرفته و اندوهگینی و لب به خنده نمی‌گشایی. چه اتفاقی افتاده است؟
پنجشنبه، 20 خرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
نیم تاج
 نیم تاج

 

نویسنده: ژیزل والری
مترجم: اردشیر نیكپور





 
 اسطوره‌ای از چین
«تاهو» امپراتور چین از شه دخت «ماه محزون»، كه سر به زیر افكنده بود و آه می‌كشید، پرسید: «دختر دل بندم، نور دیده‌ام، شادی و مایه‌ی زندگی‌ام، چند روز است كه گرفته و اندوهگینی و لب به خنده نمی‌گشایی. چه اتفاقی افتاده است؟ چه آرزویی داری؟ آیا در جامه‌ای كه دوزندگان دربار به تازگی برای تو دوخته‌اند عیب و نقصی دیده‌ای؟ آیا ندیمی پیش تو سخنی ناهنجار بر زبان آورده است؟ چه غمی به دل داری؟ به من بگو. دژخیم من همیشه آماده و گوش به فرمان توست. نام گناه كار را ببر تا سرش به پایت افكنده شود.
صدای امپراتور به هنگام گفتن این سخنان چنان نرم و شیرین بود كه ماه محزون خود را به پای پدر انداخت و دست‌های او را گرفت و غرق بوسه ساخت و آنگاه چنین گفت: «پدر، نیك می‌دانم كه مهری بی‌پایان به دختر خود داری. از این رو به تو می‌گویم كه آری، غمی گران بر دل دارم. صندوق‌های سرای من پر از گوهرهای گران بهایی است كه تو به من بخشیده‌ای. گردنبندها، انگشتری‌ها، سنجاق‌ها، النگوها، گوشواره‌ها، تاج‌ها و گل كمرهای گوهرین من از شمار بیرون است. در جهان زیوری زرین یا گوهرین و مرواریدی بی‌همتا نیست كه تو به من نبخشیده باشی. با این همه...
دختر در اینجا سخنش را برد و آهی كشید و خاموش ماند. امپراتور سخت پریشان و هراسان شد و رو به دختر خود نمود و گفت:‌ «با این همه، چه؟»
ماه محزون بی‌اختیار بنای گریستن نهاد و با چشم اشكبار به پدر پاسخ داد: «گوهری است كه من ندارم.»
تاهو شه دخت را بر سینه فشرد و سپس به سوی سنج بزرگ رفت و به خشم بر آن كوفت و آن را به صدا درآورد.
گروهی از درباریان به حضور امپراتور شتافتند. امپراتور روی به آنان كرد و گفت: «بروید و هرچه زودتر زنده یا مرده‌ی استاد گوهرتراش را در اینجا حاضر كنید.»
پس از دقیقه‌ای چند استاد گوهرتراش وحشت زده و هراسان در برابر امپراتور حاضر شد و زمین خدمت بوسید.
تاهو كه خشم چهره‌اش را دگرگون كرده بود گفت: «بدبخت، با آنكه كان‌های كشور من پر از سنگ‌های گران بهاست و ارابه ارابه زر و گوهر به كاخ‌های من می‌آید و سیم در دل كوه‌های قلمرو فرمان روایی من مانند خون در شاه رگ‌ها می‌جوشد و چیره دست ترین هنرمندان و گوهرتراشان این گوهرها را می‌تراشند و پرداخت می‌كنند و نقش می‌زنند و می‌نشانند، تو دختر مرا بی‌گوهر گذاشته‌ای؟ تو شه دخت ماه محزون را در آرزوی گوهری كه دلخواه اوست آزرده‌ای و هنوز سر به تن داری؟ مهربانی مرا بر ناتوانی حمل كرده‌اید و از آن سوءاستفاده می‌كنید. دژخیم!»
گوهرتراش تیره بخت فریادی كشید و خود را روی پاهای شه دخت ماه محزون انداخت و نالان و التماس كنان گفت: «ای شه دخت بزرگوار، رحم كن و جان مرا از مرگ برهان. من نمی‌دانم چه گناهی كرده‌ام...»
امپراتور زهرخندی زد و سخن گوهرتراش را برید و گفت:‌ «به، به، به، اگر گوش به حرف این اشخاص بدهیم، دژخیم من باید بی‌كار بماند. همه باید كار كنند.»
چون دژخیم به گوهرتراش تیره بخت، كه در برابر شه دخت بر خاك افتاده بود، نزدیك شد، ماه محزون با هیجان بسیار گفت: «پدر، بر این مرد ببخشای، و تا روزی كه گوهر دلخواه مرا نساخته است سیاستش (1) مكن این مردْ گوهرتراشی چیره دست و هنرمند است...»
امپراتور با اشاره‌ی دست دژخیم را دور كرد و گفت: «از كشتنش درگذشتیم، به شرط آنكه هنر خود را نشان بدهد و آرزوی شه دخت را برآورد.»
سپس رو به دختر خویش كرد و پرسید: «دختر دل بندم، نور دیده‌ام، آرام و روانم، چه می‌خواهی؟»
ماه محزون دست تاهو را گرفت و او را به ایوانی، مشرف به چمنزاری سبز و خرم و گلزاری فرح بخش، برد و استخری از مرمر سپید را كه در میان گل‌های رنگارنگ و زیبا، در پرتو خورشید، چون آیینه می‌درخشید به او نشان داد و گفت:
-پدر آن فواره را می‌بینی؟
-آری.
-آبی را كه از آن برمی جهد می‌بینی؟
-آری.
-دلم می‌خواهد نیم تاجی از حباب‌های آب برایم بسازند.
امپراتور به حیرت در ماه محزون نگریست و گفت: «نیم تاجی از حباب‌های آب؟ این كه ممكن...»
ولی سخن خود را به پایان نرسانید. نه، برای امپراتوری كه همه كس و همه چیز به فرمان اوست غیرممكن وجود ندارد. و هم از این رو بود كه امپراتوری جمله‌ی خود را به پایان نبرد و رو به گوهرتراش دربار كرد و به لحنی قاطع گفت: «شنیدی، شه دخت چه می‌خواهد؟ باید تا سه روز دیگر نیم تاجی از حباب‌های آب برای او بسازی و تقدیمش كنی وگرنه فرمان می‌دهم تا سر از تنت جدا كنند.
گوهرتراش بدبخت سر تسلیم فرود آورد و گفت: «قربان، فرمان بدهید تا دژخیم هم اكنون سر از تنم جدا كند؛ زیرا برآوردن آرزوی شه دخت از محالات است.»
امپراتور برآشفت و بر او بانگ زد كه: «چه گفتی؟ از محالات است؟ ‌ای كرم پست و حقیر خاكی، چگونه دل و جرئت این یافتی كه در حضور ما این كلمه را بر زبان آری؟ از جان خود سیر شده‌ای و نمی‌ترسی كه فرمان دهم تا چون كرم خاكی لگدكوب و با خاك یكسانت كنند؟ كار را به جایی رسانیده‌ای كه می‌خواهی فرمان به كشتنت بدهم؟ در برابر خواست و اراده‌ی من غیرممكن وجود ندارد و برای اینكه نشانت بدهم كه دروغ می‌گویی، تا روزی كه گوهرتراشی هنرمندتر از تو پیدا شود و نیم تاجی از حباب‌های آب برای شه دخت بسازد، اجرای فرمان قتلت را به تأخیر می‌اندازم تا حیرت نیز بر وحشت شكنجه‌ات افزوده شود. بیایید و این مرد را به خانه‌اش ببرید و از چشم خویش دورش مدارید تا به موقع سیاست شود. مبادا از چنگال عدل ما بگریزد و كیفر نبیند.»
گوهرتراش به شنیدن سخنان امپراتور نفسی به راحت كشید ولی خوشحالی خود را آشكار نكرد. شاه تا ساخته شدن نیم تاج فرمان به كشتنش نمی‌داد؛ پس تا مدتی دراز سر به تنش باز خواهد ماند.
از آن روز، كارگزاران امپراتور در سراسر كشور پهناور چین هر كسی را كه به كار زرگری و گوهرتراشی می‌پرداخت، چه استاد و چه شاگرد، می‌گرفتند و به دربار می‌آوردند تا مگر نیم تاج دل خواه شاه دخت ساخته شود.
گوهریان و زرگران راستگو و شجاع همه، چون گوهری دربار، به رشته كشیدن حباب‌های لرزان آب را كاری ناشدنی خواندند و به زندان افتادند. لیكن، عده‌ای شیاد دغلباز درصدد فریب دادن شاه دخت برآمدند و الماس‌هایی درخشان، كه با چیره دستی و هنرمندی بسیار تراشیده و پرداخت شده بودند، پیشش بردند و گفتند این دانه‌ها از حباب‌های فواره‌ی استخر كاخ است. اما حیله‌ی آنان بسیار زود آشكار گشت و نقشه‌ی فریبشان نقش بر آب شد و سرشان به باد رفت. دیگر دژخیم از بی‌كاری شكوه نمی‌كرد.
به زودی خبر گرفتار شدن و دربند افتادن و آزار دیدن زرگران و گوهریان بیچاره در همه‌ی شهرهای چین پیچید و در اندك مدتی پیشه‌هایی كه كوچك‌ترین بستگی و ارتباطی با صنعت زرگری داشتند تعطیل شدند، و كان‌های زر و سیم و سنگ‌های گرانبها متروك ماندند و كار به جایی رسید كه دزدان و راه زنان نیز از زر و گوهر به فرسنگ‌ها می‌گریختند و جرئت دست زدن به آنها را در خود نمی‌یافتند.
این آشفتگی و اختلال امپراتور را به اندیشه انداخت. آیا می‌بایست همه‌ی امپراتوری پهناور خود را در راه به دست آوردن چیزی آشفته و پریشان سازد كه به نظر غیرممكن می‌نمود. ناچار پیش دختر خود رفت و او را از آنچه در كشور می‌گذشت آگاه كرد، و به مهربانی بسیار گفت:
-فرزند دل بندم، شادی و سرور زندگی‌ام، دیگر كارگزاران من زرگری پیدا نمی‌كنند تا به دربار آورند و سربازانم بیهوده در پی نافرمانانی كه جان به در برده و به جنگل‌ها پناهنده شده‌اند می‌گردند. چه باید كرد؟ آیا بهتر این نیست كه دست از این هوس بشویی و از به دست آوردن این نیم تاج درگذری؟
ماه محزون به شنیدن این سخن اشك از دیده فرو بارید، و فریاد برآورد كه: «آه! ‌ای پدر بزرگوار، ‌ای امپراتور توانا، این تویی كه از من می‌خواهی از این آرزو درگذرم؟ نه، من نمی‌توانم از این آرزو بگذرم. من نیم تاجی از حباب‌های آب می‌خواهم و باید به هر بهایی شده آن را به دست آورم.»
تاهو گفت: «اكنون، برای خشنودی تو می‌روم و از همه‌ی رعایای خود، خواه زرگر باشند و خواه نباشند، در آسان كردن این مشكل یاری می‌خواهم، و چون گمان نمی‌برم كه به رضا و رغبت این دعوت را اجابت كنند، فرمان می‌دهم در همه جای كشور اعلام كنند كه هرگاه كسی این مهم را از پیش برندارد، سر همه‌ی زرگران زندانی از تن جدا خواهد شد.»
این تدبیر هوشمندانه، سخت موافق طبع ماه محزون افتاد و فرمان امپراتور در سراسر كشور پهناور چین، حتی در دورافتاده‌ترین دهكده‌ها، به اطلاع همگان رسید.
یكی از این اعلام‌ها به دست راهبی پیر افتاد و چون او نیز آن را خواند شتابان خود را به پای‌تخت كشور رسانید و بار خواست.
همه‌ی مردم پای‌تخت جامه‌ی سوگ در بر كرده بودند؛ زیرا از هر خانواده‌ای تنی چند در زندان افتاده بود. لیكن، كسی جرئت آن نداشت كه دم برآورد و برای آزاد كردن زندانیان پا پیش نهد و انجام دادن كار نشدنی، یعنی ساختن نیم تاجی از حباب‌های آب، را برعهده بگیرد.
چون راهب به كاخ امپراتوری رسید، نگهبانان به حیرت در وی نگریستند و با اسلحه به او ادای احترام كردند و با تعظیم بسیار و تشریفاتی باشكوه او را پیش امپراتور بردند.
امپراتور ابروان پرپشت خود را به هم پیوست و گفت: «ای راهب پیر، چه می‌خواهی؟»
راهب به لحنی ساده و نرم پاسخ داد: «آمده‌ام تا نیم تاجی از حباب‌های آب برای شاه دخت بسازم.»
-گفتی نیم تاج؟
امپراتور سخن خود را به پایان نبرد. چشمانش از حدقه بیرون زد و دهانش از فرط تعجب بازماند. راهب دوباره با همان لحن آرام گفت: «آری، آمده‌ام تا از حباب‌های آب نیم تاج بسازم.»
تاهو رو به درباریان خود نمود و گفت: «دیوانه است».
درباریان سخن امپراتور را تصدیق كردند، لیكن راهب لبخندی زد و دیدگان روشنش را به امپراتور دوخت. گفتی به زبان نگاه می‌گفت: «نه، از عقلی سالم برخوردارم.»
آنگاه تاهو برای آزمودن راهب پیر پرسش‌هایی از او كرد و جواب‌های درست و روشنی شنید.
راهب پس از آنكه با پاسخ‌های خردمندانه‌ی خود امپراتور را به سلامت عقل خویش مطمئن ساخت، بار سوم گفت: «من آمده‌ام تا از حباب‌های آب نیم تاج بسازم.»
تاهو گفت: «شگفتا! دست از ادعای خود برنمی‌دارد. اما‌ ای پیر راهب، آیا خبر داری كه گروهی بر سر این كار سر باخته‌اند و گروهی دیگر به زندان افتاده‌اند؟ همه گفته‌اند كه این كار شدنی نیست.»
راهب گفت: «هر كس اندیشه و نظری دارد. من بر این عقیده‌ام كه این كار شدنی است.»
لحن آرام و مطمئن پیرمرد در امپراتور مؤثر افتاد. از این رو ماه محزون را پیش خود خواند و گفت: «دختر عزیزم، شادی و سرور زندگی‌ام، می‌خواهم خبری به تو بدهم كه از شنیدنش سخت درشگفت خواهی شد. مردی آمده است و می‌گوید می‌تواند نیم تاج دلخواه تو را بسازد.»
ماه محزون به خونسردی و سادگی بسیار گفت: «خوب، دیر آمده، اما بهتر است هرچه زودتر دست به كار شود.»
تاهو چون دید شاه دخت مردی را كه آن همه مایه‌ی شگفتی او شده بود به سردی استقبال كرد، تا حدی شرمنده شد و به راهب پیر گفت: «خوب، چرا معطلی و هرچه زودتر دست به كار نمی‌شوی؟»
پیرمرد پاسخ داد:‌ «تنها به یك شرط این كار را می‌كنم.»
ماه محزون با هیجان بسیار گفت: «چه شرطی؟ هر شرطی بكنی پذیرفته است. نه پدر؟»
امپراتور جواب داد: «البته، من هر شرطی باشد می‌پذیرم.»
راهب گفت: «همه‌ی زندانیان باید آزاد شوند.»
تاهو رو به سرداران خود كرد و گفت: «بروید و در زندان‌ها را بگشایید و همه‌ی زرگران را از زندان آزاد كنید.»
ماه محزون كه از شادی به دست افشانی و پای كوبی برخاسته بود گفت: «ای پیر مهربان، آیا می‌توانید گردن بندی هم از این نوع برای من بسازید؟»
راهب پاسخ داد: «البته كه می‌توانم. برای من به رشته كشیدن حباب‌های آب دشوارتر از نشاندن آنها در زر نیست. تنها باید شرط مرا امپراتور بپذیرند.»
امپراتور برای دل گرمی راهب گفت: «هر شرطی را می‌پذیرم، اگرچه ناچار شوم برای خشنود كردن تو همه‌ی صندوق‌های خزانه‌ام را خالی كنم. آری، هرچه از من بخواهی به تو می‌دهم.»
راهب با وقار و متانت بسیار گفت: «هرگاه به شرط من عمل نشود، من نیز قول خود را در ساختن نیم تاج به كار نخواهم بست، لیكن زندانیان آزاد خواهند بود.»
تاهو دست بر سر نهاد و قول داد كه «این شرط را می‌پذیرم و قول شاهانه می‌دهم.»
ماه محزون، كه از ناشكیبایی پای بر زمین می‌كوفت، فریاد زد: «نیم تاج، نیم تاج، هم نیم تاج و هم گردنبند.»
راهب نشست و گفت: «شاه دخت گرامی، من آماده‌ام كه هم نیم تاج و هم گردن بند برای شما بسازم، نه تنها یكی بلكه هرچند نیم تاج و گردن بند بخواهید می‌سازم، تنها به یك شرط».
- آن شرط چیست؟
- و آن شرط عبارت از این است كه خود شما حباب‌های آب را برای من بیاورید.

پی‌نوشت‌ها:

1.سیاست= تنبیه.

منبع مقاله :
والری، ژیزل، (1383)، داستان‌های چینی، ترجمه‌ی اردشیر نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم.

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.