اسطوره‌ای از چین

ختمی ارغوانی

وقتی، در پایتخت چین زنی زندگی می‌كرد كه نظركرده و مورد لطف بودا بود. دست به هر كاری می‌زد توفیق می‌یافت. خانه‌اش پاكیزه‌ترین و آرام‌ترین خانه‌های شهر بود. كودكانش بیمار نمی‌شدند و شوهرش به محض فراغت یافتن از كار،
يکشنبه، 23 خرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
ختمی ارغوانی
ختمی ارغوانی

 

نویسنده: ژیزل والری
مترجم: اردشیر نیكپور





 
 اسطوره‌ای از چین
وقتی، در پایتخت چین زنی زندگی می‌كرد كه نظركرده و مورد لطف بودا بود. دست به هر كاری می‌زد توفیق می‌یافت. خانه‌اش پاكیزه‌ترین و آرام‌ترین خانه‌های شهر بود. كودكانش بیمار نمی‌شدند و شوهرش به محض فراغت یافتن از كار، به خانه می‌شتافت و هرچه مزد می‌گرفت به زنش می‌داد. به عمر خویش حتی یك بار هم برنجش نسوخته بود. هر وقت برای شستن رخت به رودخانه می‌رفت، با این كه دمی از وراجی با خاله‌زنك‌ها باز نمی‌ایستاد، با رخت‌های شسته و خشك كرده به خانه باز می‌گشت. هیچ گاه چیزی گم نمی‌كرد، اگر به روی توده‌ای از علوفه می‌نشست و دوخت و دوز می‌كرد، و به تصادف سوزن از دستش روی علوفه و كاه می‌افتاد، تا دستش را دراز می‌كرد آن را می‌یافت. هرگاه كیسه‌ی پولش را در دكانی جا می‌گذاشت، صاحب آن دكان پرهیزكارترین و درستكارترین مردان آن دیار از آب درمی‌آمد و بی‌درنگ كیسه‌ی پول را برمی‌داشت و پرسان پرسان خود را به در خانه‌ی او می‌رسانید و كیسه را به وی بازمی گردانید. اما مورد لطف و توجه بودا قرار گرفتن آن زن، كه نامش «ختمی ارغوانی» بود رشك بسیاری از زنان همسایه را به وی برانگیخت. بسیاری از آنان تلاش و كوشش فراوان كردند تا بخت را از وی بگردانند و سرنوشت را به آزار او برانگیزند، چندان كه روزی یكی از زنان همسایه، هنگامی كه گله‌ی خوكانِ ختمی ارغوانی به خانه بازمی‌گشت چهار خوك او را ربود و به خانه‌ی خود برد.
ختمی ارغوانی متوجه ربوده شدن خوكان خود نشد زیرا هنگامی كه خوكان وارد خانه می‌شدند او سرگرم آماده كردن شام بود.
آن روز شوهر ختمی ارغوانی زودتر از روزهای پیش به خانه بازگشت و در راه به زن همسایه برخورد. آن زن نابه‌كار و بداندیش او را از گم شدن چهار خوك از گله‌ی خوكانش آگاه ساخت، اما سبب گم شدن آنان را به وی نگفت. از این رو شوهر ختمی ارغوانی به محض ورود به خانه به زنش فریاد زد: ‌«آهای، چهار خوك از گله‌ی خوكانم گم شده و تو در آنجا با دل فارغ نشسته‌ای و باقلا می‌پزی؟»
شوهر سخت خشمگین شده بود،‌ زیرا او مردی صرفه جو و تندخو بود.
ختمی ارغوانی باقلاها را به دقت و خونسردی به هم زد و گفت: ‌«من از گفته‌های شما سر درنمی‌آورم.»
شوهر از خشم پا بر زمین كوفت و فریاد زد: «مگر یك حرف را چند بار باید تكرار كنم؟ تو در نتیجه‌ی این دیوانگی و حماقت كه تصور می‌كنی هرگز چیزی را گم نمی‌كنی چهار خوك ما را از دست داده‌ای. زن همسایه‌ گله‌ی خوكان را به هنگام بازگشت به خانه شمرده، متوجه گم شدن آنها شده است. او این خبر را به من داده است. معلوم می‌شود كه دیگران بیش از تو از كارهایی كه برعهد‌ه‌ات است خبر دارند. بگو ببینم این خوك‌ها كِی گم شده‌اند؟»
ختمی ارغوانی زنی چنان پاك دل و نیك اندیش بود كه هرگز گمان بد به كسی نمی‌برد و تصور نمی‌كرد كسی چنین بلایی به سر او بیاورد. از این رو، به آرامی و خونسردی بسیار در جواب شوهرش گفت: «نه عزیزم، خوكی از گله‌ی خوكان ما گم نشده است.»
مرد نگاهی به آغل خوكان انداخت و گفت: «به تو می‌گویم كه چهار خوكمان گم شده است، خودت بیا و ببین. من نمی‌توانم این بی‌مبالاتی تو را تحمل كنم.»
ختمی ارغوانی با وجود تهدیدهای شوهر دست و پای خود را گم نكرد، باقلاهایش را پخت، در اجاق هیزمی نهاد، در دیگ آب ریخت، و سپس برخاست تا در پی شوهرش كه از كوره در رفته بود و فریاد می‌كشید به آغل خوكان برود. فرزندانش از شنیدن فریادهای خشمگین پدر، رنگ رخساره باخته بودند و از ترس می‌لرزیدند.
پس از آن كه به آغل خوكان وارد شدند، شوهر زهرخندی زد و گفت: «خودت خوك‌ها را بشمار. به صدای بلند بشمار تا ببینم باز هم انكار می‌كنی؟»
ختمی ارغوانی بی‌انكه ترسی به دل راه دهد و پریشان شود شمرد: «یك، دو، سه...» شمرد و شمرد تا چهل و هشت رسید: آنان چهل و هشت خوك داشتند. شوهر كه باور نمی‌كرد درست شنیده باشد فریاد زد: «چه‌طور؟ چه‌طور؟»
ختمی ارغوانی این شمارش را چندین بار از سر گرفت. خوكان را از جاهای مختلف آغل شمرد، اما هر بار به چهل و هشت رسید. پس از او شوهر و كودكانش نیز آنها را شمردند، حتی دیگران نیز شمردند و دیدند چهل و هشت خوك در آغل است. نه، یقین بود كه خوكی از گله‌شان گم نشده است.
شوهر گفت: «خدا را شكر كه خبر بد زن همسایه راست نبود.»
ختمی ارغوانی گذشته از اینكه با اعضای خانواده‌اش خدایان را سپاس گفت، خود نیز از بودا شكرگزاری كرد كه به یاری او شتافته بود؛ زیرا در همان روز چهار خوك آبستن زاییده بودند.
شوهر ختمی ارغوانی همان دم به خانه‌ی همسایه رفت و به آن زن گفت كه اشتباه كرده است و به گفته‌ی خود چنین افزود كه بعضی از مردم بسیار بداندیش و ناپاكند و بی‌جهت موی دماغ دیگران می‌شوند.
زن همسایه از شنیدن سخنان شوهر ختمی ارغوانی سخت در شگفت شد و از خشم سرخ و كبود گشت، اما خشم خود را با این اندیشه فرو خورد كه توانسته بود چهار خوك از همسایه‌اش برباید و بر گله‌ی خوكان خود بیفزاید. لیكن، نقشه‌ی دیگری برای كینه جویی و انتقام از ختمی ارغوانی طرح كرد. بداندیشان اگر در نقشه‌های بدخواهانه‌ی خود توفیق نیابند، خشمگین می‌شوند و آن را نیز گناه دیگران می‌شمارند و در صدد انتقام جویی برمی‌آیند.
زن همسایه پیش ختمی ارغوانی رفت و خود را پریشان و ناراحت نشان داد و به لحنی اندوهگین به وی گفت: «همسایه‌ی عزیز، من مشكل بزرگی دارم. امشب شوهرم عده‌ای از بستگان خود را به شام دعوت كرده و از من خواسته است كه برای آنان نان بادام عسلی بپزم. بدبختانه من چند دقیقه پیش زمین خوردم و دستم سخت درد گرفته است و با این دست نمی‌توانم آرد خمیر كنم و خمیر را مالش بدهم و عمل بیاورم. درمانده‌ام كه چه كنم. اگر نان عسلی نپزم، شوهرم سخت عصبانی می‌شود.»
ختمی ارغوانی گفت: «همسایه‌ی عزیز، این كه غصه ندارد. اگر همسایه به درد همسایه نخورد، پس فایده‌ی همسایگی چیست؟ من هر كاری از دستم برآید، با جان و دل در حق تو انجام می‌دهم. پختن نان عسلی كه كاری ندارد، من حاضرم كارهای سخت‌تری به خاطر همسایگی انجام دهم.»
زن همسایه به دو رویی از ختمی ارغوانی سپاسگزاری كرد و او را به خانه‌ی خود برد. در آشپزخانه، همسایه‌ی ختمی ارغوانی كیسه‌ای آرد روی میز نهاده بود.
ختمی ارغوانی گفت: «به به، چه آرد سفید خوبی است!» آنگاه آستین‌هایش را بالا زد تا راحت‌تر كار بكند.
زن همسایه به انگشتر گرانبهایی كه در انگشت ختمی ارغوانی بود اشاره كرد و گفت: «انگشترتان را درنمی‌آورید؟ نكند خراب بشود.»
-راست می‌گویید. پانزده روز بیشتر نیست كه شوهرم این انگشتر را به من داده است. این انگشتر یادگار مادرشوهرم است و اگر آن را از دست بدهم، بسیار ناراحت می‌شوم.
زن همسایه، ختمی ارغوانی را در بیرون آوردن انگشتری كمك كرد و به او گفت: «تراش بسیار زیبایی دارد. چه خوب توانسته‌اند صورت اژدها را رویش بتراشند. من انگشتر را اینجا روی شال گردن شما می‌گذارم و با اجازه شما می‌روم سری به بچه‌ها بزنم».
زن همسایه از آشپزخانه بیرون رفت، اما انگشتری را روی شال ختمی ارغوانی ننهاد، بلكه در دست خود نگاه داشت و چون بیرون رفت به طرف پنجره‌ای كه به رودخانه باز می‌شد دوید و آنگاه از روی بداندیشی به لحنی پیروزمندانه گفت: «بیا! این بار دیگر ممكن نیست گم شده‌ی ختمی ارغوانی پیدا شود.»
سپس زهرخندی زد و انگشتری را در رودخانه كه جریانی بسیار تند داشت انداخت و بعد چنین وانمود كرد كه نوزاد خود را شیر می‌دهد.
ختمی ارغوانی پاك دل و مهربان كار خود را انجام داد. نان عسلی را تهیه كرد و آن را روی اجاق نهاد تا بپزد و خود به خواب رفت. زنگ ساعت او را از خواب بیدار كرد. به نگرانی بسیار با خود گفت: «هیهات! كارهای خود را فراموش كردم. باید به خانه بروم و شام آماده كنم. حالا بچه‌ها از مدرسه و شوهرم از سر كار برمی گردند و من چیزی برای آنان تهیه نكرده‌ام.»
سپس زن همسایه را پیش خواند و گفت: «همسایه، لطفاً بیایید پایین و مراقب نان عسلی خودتان باشید. من باید به خانه برگردم.»
زن همسایه پس از آنكه سعی بسیار كرد تا لبخند بداندیشانه‌اش را از چشم ختمی ارغوانی پنهان بدارد گفت: «بی‌نهایت از لطفی كه درباره‌ی من كردید متشكرم. اگر می‌خواهید بروید، بروید. من مراقب نان عسلی هستم.»
ختمی ارغوانی به عجله خود را به خانه رسانید و پیش از آنكه شوهر و فرزندانش باز گردند شام را آماده كرد. چون شوهر و بچه‌هایش بازگشتند سفره گسترده و شام آماده بود. به خوشی بر سر آن نشستند و سرگرم خوردن شام شدند. هنوز شام خود را تمام نكرده بودند كه در خانه را زدند. شوهر زن همسایه وارد شد و به شوهر ختمی ارغوانی گفت: ‌«امروز زن شما كمك بزرگی در حق من كرده است. نان عسلیی كه برای ما پخته بود، بی نهایت خوشمزه بود. من باید فردا به بازار بروم و چیزی بخرم و شما را دعوت می‌كنم كه فردا شب مهمان ما باشید.»
ختمی ارغوانی و شوهرش گفتند كه او كار بزرگی نكرده و خدمت قابلی انجام نداده است؛ لیكن مرد همسایه قانع نشد و اصرار ورزید كه فردا حتماً به خانه‌ی او بروند.
اما زن همسایه به دقت گوش خوابانیده بود تا ببینند كی گم شدن انگشتری معلوم می‌شود و سر و صدا از خانه‌ی ختمی ارغوانی بلند می‌گردد. او پیش خود مجسم می‌كرد كه شوهر ختمی ارغوانی پس از اطلاع یافتن از گم شدن انگشتری، چه بلایی به سر او خواهد آورد. از این رو، به خوشحالی بسیار با خود می‌گفت: ‌«بلی، ختمی ارغوانی كتك جانانه‌ای از دست شوهرش نوش جان خواهد كرد. تا یك دقیقه‌ی دیگر فریاد و فغان آنان را خواهم شنید.» در این اثنا، شوهرش وارد شد و چون او را در آن حال دید فریاد زد: «زن تو چه قدر تنبلی؟ برای چه گوش به دیوار همسایه نهاده‌ای. آیا باز باید بروم و یكی را صدا كنم تا بیاید و كارهایت را انجام دهد؟»
-بگو ببینم، آیا همسایه‌های ما با هم دعوا نمی‌كردند؟
شوهر برآشفت و گفت: «نه، آنان با هم دعوا نمی‌كردند، اما با این اخلاق كه تو داری می‌ترسم در این خانه دعوایی بزرگ راه بیفتد.» و چون به نظرش رسید كه زنش توجهی به گفته‌های او ندارد كشیده‌ی سختی به صورت او نواخت. كشیده چنان سخت بود كه در سكوت شب صدای مهیبی كرد.
انتظار دعوا كردن همسایه را داشتن و خود ناسزا شنیدن و كتك خوردن ناراحتی و رنجی مضاعف بود. زن همسایه به ناچار كنجكاوی خود را پشت پرده‌ی ضخیمی از غم و اندوه پنهان كرد و كوشش بسیار نمود تا در برابر مهمانانش قیافه‌ای شاد و بشاش داشته باشد.
بامداد فردا، زن همسایه به در خانه‌ی ختمی ارغوانی رفت و به او گفت: «دیشب شال گردنتان را در آشپزخانه‌ی ما جا گذاشته بودید، من آن را برای شما آوردم. راستی انگشترتان را كه فراموش نكرده بودید؟»
-انگشترم؟ خوب شد یادم انداختید. راست می‌گویید. دیروز من بس كه عجله داشتم یادم رفت آن را بردارم و دوباره به انگشتم بكنم. آه انگشتر من! شوهرم چه می‌گوید؟
همسایه كه در دل بسیار خوشحال بود گفت: «در خانه‌ی ما كه نمانده است، چون اگر می‌ماند من آن را می‌دیدم.»
ختمی ارغوانی آهی كشید و پریشان شد. زن همسایه كه به سختی خود را نگه می‌داشت تا فریاد شادی برنیاورد گفت: «آه! پس انگشترتان را گم كرده‌اید؟»
ختمی ارغوانی به خونسردی گفت: ‌«بودا هرچه اراده كند می‌شود. ما چاره‌ای جز تسلیم و رضا نداریم.»
در این موقع كسی به در خانه زد و گفت و گوی آن دو را قطع كرد.
ختمی ارغوانی رفت و در را باز كرد. پسر همسایه بود كه زنبیلی به دست داشت. چون وارد شد سلام كرد و گفت:
-ختمی ارغوانی، پدرم مرا خدمت شما فرستادند. امروز به بازار رفته است و این را به عنوان سپاس گزاری از زحمتی كه در پختن نان عسلی برای ما كشیده‌اید برای شما فرستاده‌اند.
آنگاه پسر جوان ماهیی را از زنبیل بیرون آورد و گفت: «ماهی تازه‌ی تازه است. ماهی گیر تازه گرفته بودش كه پدرم این را از او خرید.»
ختمی ارغوانی گفت: «از قول ما از پدرتان تشكر كنید. من اكنون می‌روم و شكم این ماهی عالی را خالی می‌كنم.»
زن همسایه كه یقین داشت شوهر ختمی ارغوانی با دیدن ماهی تازه خشم خود را از گم شدن انگشتری كه یادگار مادرش بوده است فرو نمی‌خورد به عجله گفت: «می خواهید بیایم كمكتان بكنم؟»
-متشكرم. اگر شما این محبت را درباره‌ام بكنید، من می‌روم و آتش روشن می‌كنم.
زن همسایه چاقویی به دست گرفت و شكم ماهی را پاره كرد، اما همین كه خواست آن را خالی كند، چشمش به شیئی افتاد و فریادی از تعجب و حیرت برآورد.
در میان شكم ماهی حلقه‌ای زرین، كه به صورت اژدهایی ساخته شده بود، برق می‌زد.
ختمی ارغوانی به شنیدن فریاد حیرت زن همسایه به طرف او برگشت و انگشترش را دید و به شادمانی فریاد زد.
-انگشتر من؟
آنگاه آوایی در فضای خانه طنین انداخت كه «تو هرگز چیزی را گم نمی‌كنی.»
منبع مقاله :
والری، ژیزل، (1383)، داستان‌های چینی، ترجمه‌ی اردشیر نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم.

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما
معنی اسم بهناز و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم بهناز و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم هوتن و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم هوتن و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم بیتا و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم بیتا و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم بهنام و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم بهنام و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم یسنا و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم یسنا و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم کیومرث و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم کیومرث و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم علیهان و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم علیهان و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم جابر و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم جابر و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم دایانا و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم دایانا و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم آیهان و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم آیهان و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
استوری ازدواج حضرت علی و حضرت زهرا علیهما السلام
play_arrow
استوری ازدواج حضرت علی و حضرت زهرا علیهما السلام
معنی اسم عذرا و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم عذرا و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم نورا و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم نورا و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
چرا مادر بی قراری توان ناله نداری/مهدی رسولی
music_note
چرا مادر بی قراری توان ناله نداری/مهدی رسولی
جواد تویی لطف و محبت زیاد تویی/سید مهدی حسینی
music_note
جواد تویی لطف و محبت زیاد تویی/سید مهدی حسینی