اسطوره‌ای از یوگوسلاوی

پری كوچك

روزگاری شاهی بود كه تنها یك پسر داشت. شاه و شهبانو پسر خود را بسیار دوست داشتند. چون پسرشان به سن بلوغ رسید جشنی برپا كردند و مردم را نیز دعوت كردند تا در آن جشن و شادمانی شركت كنند. از همه‌ی نقاط كشور
سه‌شنبه، 1 تير 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
پری كوچك
 پری كوچك

 

نویسنده: نادا چورچیا پرودانوویچ
مترجم: كامیار نیکپور
مهیار نیكپور


 

اسطوره‌ای از یوگوسلاوی

روزگاری شاهی بود كه تنها یك پسر داشت. شاه و شهبانو پسر خود را بسیار دوست داشتند. چون پسرشان به سن بلوغ رسید جشنی برپا كردند و مردم را نیز دعوت كردند تا در آن جشن و شادمانی شركت كنند. از همه‌ی نقاط كشور مردمان شریف و نجیب برای شركت در مهمانی باشكوهی كه به افتخار شاهزاده‌ی جوان برگزار می‌شد، حركت كردند.كاخ را با زر و سیم بسیار و گوهرهای گرانبها آراستند و هزاران شمع گچی در آن روشن كردند. به مهمانان خوراكی‌های لذیذ و شیرینی و شربت‌های خوشگوار می‌دادند. شربت‌های خوش رنگ در جام‌های گوهرنشان می‌درخشید، موسیقی دلنوازی گوش‌ها را می‌نواخت. همه شاد و خرم بودند. چون شب فرا رسید و خورشید گرم در پس كوه‌های آبی رنگ دور دست نهان گشت نسیمی لطیف بوی گل‌های زیبا را به كاخ آورد. در باغ نیلوفرها به آرامی تكان می‌خوردند، لیكن زنبق‌ها و سوسن‌ها مغرورانه برپا ایستاده بودند. گل‌های سرخ تیره در سرخی شامگاه چهره‌ی اسرارآمیزی داشتند. میهمانان دعوت گل‌ها را پذیرفتند و به باغ رفتند كه از هوای خنك اوایل شب لذت ببرند. نوازندگان سازهای خود را به نوا درآوردند و آهنگ‌های رقص محلی نواختند. دختران جوان هیچ گاه در چمنزار آن قدر رقص و پایكوبی نكرده بودند. آنان زیبا و باریك میان و شاد و سرزنده بودند و همه جامه‌های باشكوه و زیبا در برداشتند. آنان همچنان كه با خوشحالی می‌رقصیدند نگاه‌های پرمهری به شاهزاده‌ی جوان می‌كردند.
نیمه‌های شب، پاهای چست و چالاك رقاصان خسته شد، شاه و شهبانو از مجلس جشن بیرون رفتند و میهمانان در گروه‌های كوچك باغ را ترك گفتند. بعضی از آنان زیر لب آوازی می‌خواندند و بعضی دیگر در خیابان‌های خلوت شهر با هم پچ و پچ می‌كردند.
چون همه چیز در خاموشی فرو رفت و كاخ و باغ آن نیز در خواب شدند، شاهزاده‌ی جوان دزدانه از اتاق خود بیرون آمد، او نتوانسته بود بخوابد. ماه با پرتو خود شب تیره را روشن ساخته بود، بلبلان نغمه سر داده بودند و با چنان شور و هیجانی آواز می‌خواندند كه گفتی دل كوچكشان می‌خواهد بتركد. شاهزاده‌ی جوان به باغ رفت، چنان راه می‌رفت كه پنداشتی دست ناپیدا او را به پیش می‌راند. او بزودی خود را در برابر درخت پرتقال كهنسالی یافت. مهتاب از لابه لای شاخه‌های سیم سوده بر چمنزار می‌ریخت. سایه‌ی درختان اشكال عجیب و مبهمی در روی زمین پدید آورده بود. پرتقال‌ها چون بخوردان‌های كلیسا بویی دلاویز در هوا می‌پراكندند.
شاهزاده‌ی جوان در میان درختان انبوه راه می‌رفت و چنان در افكار خود فرو رفته بود كه بدشواری زیبایی شب تابستان را درمی‌یافت.
چون از بیشه بیرون آمد ناگهان شگفت زده بر جای ایستاد و به ماهرخساری كه در چمنزار در برابر او ایستاده بود، خیره شد. او دختركی عجیب بود كه جامه‌ی زرتار ملیله دوزی شده‌ی گرانبهایی دربرداشت. گیسوان بلندش بر پشتش ریخته بود و تاج زرین گوهرنشانی در پرتو ماه بر پیشانی‌اش می‌درخشید. موجودی دلربا بود، لیكن چندان كوچك و ظریف بود كه گفتی عروسك است و نه موجودی جاندار.
شاهزاده با خود گفت: «اگر موجودی جاندار باشد بی گمان از پریان است.»
او با حیرت بر جای خود ایستاده و چشم به وی دوخته بود و تا صدایی از او نشنید جرئت نیافت مخاطبش قرار دهد. چون پری لب به سخن گشود شاهزاده چنین پنداشت كه ناقوس‌های ظریف سیمین به صدا درآمده است.
-ای شاهزاده‌ی زیبا، من نیز چون دیگران به میهمانی و جشنی كه به افتخار شما برپا شده بود دعوت شده بودم؛ اما جرئت نكردم بیایم و با دیگر دختران در آن مجلس برقصم، زیرا من موجودی بسیار كوچكم. از این روی به اینجا آمده‌ام تا در این مهتاب روشن، كه برای من چون آفتابی است، آرزوی خوشی و سعادت برای شما بكنم و در برابرتان سر تعظیم فرود آورم.
شاهزاده از پری بسیار خوشش آمد. او از این پیدایش عجیب به هیچ روی نترسید و چرا باید می‌ترسید؟ پری عروسك مثال بسیار زیبا و با او مهربان بود. شاهزاده نزدیك‌تر رفت تا دست كوچك او را بگیرد. لیكن پری از شرم به عقب جست و در سایه‌ی درختان ناپدید شد و دستكشش در دست شاهزاده ماند. شاهزاده با علاقه‌ی بسیار بر آن دستكش خیره شد و خواست آن را به یكی از انگشتانش بكند؛ اما دستكش بقدری كوچك بود كه تنها در انگشت كوچك شاهزاده رفت و حتی به نظر می‌آمد كه انگشت كوچك شاهزاده نیز برای آن دستكش بزرگ است.
شاهزاده‌ی جوان دستكش ظریف ملیله دوزی شده را روی قلب خود نهاد و با غم و اندوه بسیار به كاخ بازگشت. او راز خود را در دل نگه داشت و سرگذشت عجیب خود را با كسی در میان ننهاد.
روز بعد در نظر او بسیار دراز می‌نمود، او به انتظار فرارسیدن شب و در اندیشه‌ی پری كوچك بود. چون سرانجام این انتظار طولانی سرآمد و شب در رسید و جهان در آرامش و تاریكی فرو رفت و چه چه بلبلان در فضای باغ پیچید، شاهزاده به باغ رفت و خود را به جای دیشبی رسانید.
ماه آن شب نیز با درخشندگی بسیار پرتوافشانی می‌كرد. گل‌ها لبخندی شیرین بر لب داشتند؛ لیكن در جای باز بیشه‌ی پرتقال كسی نبود. جوان مدت درازی به انتظار ایستاد، پیش و پس رفت و قدم زد و سرانجام امید باز دیدن پری را از دست داد. حتی با خود اندیشید كه شب گذشته رؤیایی بیش نبوده است؛ لیكن به یاد دستكش افتاد و آن را از جیب خود بیرون آورد و نگاهش كرد. آن را به لبان خود نزدیك كرد و بوسه‌ای بر آن زد. ناگهان پری كوچك پدیدار شد و در برابر او ایستاد. شاهزاده از دیدن او سخت شادمان گشت و دلش از خوشحالی بشدت به تب و تاب افتاد.
شاهزاده دمی چند خاموش ایستاد. آنگاه با پری كوچك شروع به گفت و گو كرد و سپس با او در باغ خلوت به گردش درآمد. لختی به شادمانی با یكدیگر سخن گفتند. شاهزاده با شگفتی دریافت كه پری بسرعت قد می‌كشد. چون ساعتی با هم گردش كردند قد پری دوبرابر شده بود. شاهزاده دستكش ملیله دوزی شده‌ی زرین را به وی داد؛ ولی اكنون دستكش به دست پری هم نمی‌رفت.
پری، كه تا لختی پیش بسیار كوچك بود، به شاهزاده گفت: «این را باز گیرید و از من به یادگار داشته باشید.» و پس از گفتن این سخن ناپدید گشت.
شاهزاده به جای تاریكی كه گمان می‌برد پری در آن پنهان شده است، نگاه كرد و گفت: «من این را همیشه روی قلب خود نگاه خواهم داشت.» از آن پس آن دو هر شب در باغ كاخ یكدیگر را می‌دیدند. دیگر نور خورشید برای شاهزاده‌ی جوان تحمل ناپذیر و دردانگیز گشته بود و همه‌ی روز را غمگین و افسرده در گوشه‌ای می‌نشست و با خود می‌اندیشید كه آیا پری دوباره در باغ به دیدن او می‌آید یا نه؟ او به مهتاب علاقه‌ی بسیار پیدا كرده بود، زیرا تنها در نور ماه بود كه می‌توانست دلدار خود را ببیند. آری، او دریافته بود كه در جهان پری را بیش از هر كسی دوست دارد و اگرچه با خود فكر می‌كرد كه بیش از این نمی‌تواند او را دوست بدارد، روز به روز آتش عشقش تیزتر می‌گشت. پری نیز بزرگ‌تر و بزرگ تر شد تا سرانجام به قد و هیكل شاهزاده رسید. روزی كه به بزرگی شاهزاده شده بود با شادمانی به وی گفت:
-شاهزاده‌ی گرامی، من هر وقت در اینجا مهتاب باشد به دیدنت خواهم آمد.
-آه، نه، پری عزیز. من بی شما نمی‌توانم زندگی بكنم. عزیزم، تو باید همیشه با من باشی. من با تو عروسی می‌كنم و تو شهبانوی گرامی من می‌شوی.
-اگر دلتان می‌خواهد حاضرم زن شما بشوم، اما به یك شرط و آن اینكه همیشه دوستم بدارید و هرگز دل به دیگری مسپارید.
شاهزاده از صمیم دل فریاد برآورد: «سوگند می‌خورم كه همواره دوستت بدارم و جز تو دل به كسی ندهم و به هیچ زنی، اگرچه از زیباترین پریان باشد، نگاه نكنم.»
-بسیار خوب، شاهزاده‌ی عزیز. اما شرط مرا فراموش مكن و بدان كه من تنها تا زمانی به تو تعلق خواهم داشت كه به قول و سوگند خود وفادار باشی.
روز بعد شاهزاده به پدر و مادر خود گفت كه دختر دلخواه خود را پیدا كرده و می‌خواهد با وی عروسی كند. چون پدر و مادر جز خوشی و خوشبختی او آرزویی نداشتند بی هیچ پرسشی انتخاب او را پذیرفتند. سه روز بعد شاهزاده و پری با یكدیگر عروسی كردند و عروس جوان به سبب زیبایی و وقار و متانت فزون از حدش مورد تحسین و تمجید همگان قرار گرفت.
آن دو هفت سال تمام به خوشی و خرمی با هم به سر بردند. سرانجام شاه پیر درگذشت و مردم از نقاط مختلف كشور پهناور او برای تشییع جنازه‌ی او به پایتخت آمدند. كالبد او را با تشریفات مذهبی خاصی در كلیسا قرار دادند و زیباترین دختران كشور برای ادای آخرین سلام و احترام دور تابوت او حلقه زدند. در میان دختران یكی زیبایی خیره كننده‌ای داشت و هنگامی كه پرتو خورشید بر گیسوان سرخ كوتاه او می‌تابید چون آتشی می‌درخشید. دو چشم سیاه چون شب تار و چهره‌ای داشت كه گفتی از عاج سپیدش تراشیده‌اند. او به جای آنكه بر جسد شاه پیر دعا بخواند به پسر او می‌نگریست كه چون دیگران محو زیبایی توصیف ناپذیر او گشته بود. شاهزاده مفتون زیبایی او گشت و از او خوشش آمد.
هنگامی كه جمعیت مشایعت كننده به سوی گورستان راه افتاد، شاه جوان سه بار بر آن دختر زیبای سرخ موی نگاه كرد. زنش، پری زیبا، بازو در بازوی او داشت و در كنار او خاموش و غمزده گام برمی‌داشت. شاهزاده همسرش را فراموش كرده بود؛ ولی ناگهان برگشت و بر او نگریست. دامن پری به پایش گیر كرد سكندری خورد و بازوی او را رها كرد و بر زمین افتاد. وی از شوهرش پوزش خواست و گفت:‌«دامنم بسیار بلند است.» اما شاه جوان كه سخت محو تماشای دخترك ناشناس شده بود متوجه نشد كه همسرش رفته رفته كوچك و كوچك‌تر می‌شود.
جسد شاه پیر را در گورستان به گور سپردند و بازگشتند تا به كاخ بروند. در این موقع دختر سرخ موی زیبا در كنار شاه جوان و شهبانو گام برمی‌داشت. شاه همچنان با تحسین به وی می‌نگریست و زن جوان دوست داشتنی خود را پاك فراموش كرده بود. پری كوچك، كوچك و كوچك‌تر شد و چون به بیشه‌ی درختان پرتقال باغ كاخ رسیدند ناپدید گشت.
شاه جوان از ناپدید شدن پری كوچك چندان اندوهگین نگشت زیرا چنان دل به دخترك سرخ موی و زیباروی و سیاه چشم باخته بود كه خبر از خود نداشت. هنوز چند روزی از این واقعه نگذشته بود كه برای دومین بار عروسی كرد، لیكن این بار عشق او بیش از سه روز دوام نیافت.
زن تازه‌ی او بزودی نشان داد كه دل به شاه نباخته، بلكه شیفته‌ی شكوه و ثروت گشته است. دم به دم از شاه هدایای گرانبها می‌خواست. نخست تختوابی از او خواست كه سراسر به لعل و یاقوت آراسته باشد، سپس دوازده دست جامه‌ی ابریشمی زرتار و بسیار گرانبها خواست. آنگاه گوهرهای كمیاب از او خواست و چون همه‌ی این‌ها را به دست آورد باز چیزهای دیگری می‌خواست. توقع و آرزوهای او پایان ناپذیر بود و هوسش هرگز ارضا نمی‌شد. او اصلاً با شوی خویش مهربان نبود، اگر شاه نمی‌توانست یكی از هوس‌های او را برآورد، سخت آزرده می‌شد و او را به باد سرزنش و ملامت می‌گرفت و ناله و زاری سر می‌داد كه بدبخت‌ترین زن جهان است.
شاه جوان بسیار زود به اشتباه خود پی برد. با خود گفت: «آه، پری عزیز، كجایی؟ چقدر نادان بودم كه تو را به خاطر این زن خطاكار رها كردم. به نزد من بازگرد و مرا ببخش!»
این افكار او را رنج می‌داد. او دیگر نمی‌توانست با زن سرخ مو زندگی كند. پس به او فرمان داد كه از كاخ سلطنتی بیرون برود و دیگر بازنگردد وگرنه محكوم به مرگ خواهد شد.
اكنون او تنها مانده بود و مهرش روز به روز به پری زیباروی و متین بیشتر می‌شد. در دوری او آه می‌كشید و در شب‌های مهتاب به زیر درختان پرتقال می‌رفت و همسر خود را می‌خواند. انتظار داشت او را باز بیند. بارها او را می‌خواند و هر شب به آنجا می‌رفت تا سرانجام پیرمردی سپیدموی و غمگین شد؛ لیكن هنوز هم در ژرفای دل شكسته‌اش نور امیدی سوسو می‌زد. دستكش ملیله دوزی شده‌ی زرتار از اشك دیده و بوسه‌های او پوسید. در تابستان‌ها بلبلان به باغ كاخ می‌آمدند و نغمه‌های عاشقانه سر می‌دادند، ماه سیمین سایه‌های مبهمی بر چمنزارها می‌افكند و پرتقال‌ها به شیرینی لبخند می‌زدند، لیكن پری كوچك هرگز بازنگشت.
منبع مقاله :
چورچیا پرودانوویچ، نادا، (1382)، داستان‌های یوگوسلاوی، ترجمه كامیار و مهیار نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.