نویسنده: نادا چورچیا پرودانوویچ
مترجم: كامیار نیکپور
مهیار نیكپور
مترجم: كامیار نیکپور
مهیار نیكپور
اسطورهای از یوگوسلاوی
روزی ساوای مقدس میبایست به دهكدهای كه در آن سوی كوهی بود، میرفت. هنگامی كه از سربالایی تند و سنگلاخ كوه بالا میرفت دیوی را دید كه از روبه رو به سوی او میآمد. چون چشم دیو بر آن مرد مقدس افتاد نخست خواست بگریزد؛ اما در دو سوی راه باریك كوهستانی تخته سنگهایی سر برافراشته و راه را بر او بسته بودند. دیو خواه ناخواه پیش رفت و با ساوای پاك روبه رو شد. چون آن دو كاملاً به هم نزدیك شدند ساوای پاك به او سلام داد و گفت:-مسافر، خدا نگهدار!
دیو در جواب او با لحنی خشن گفت: «فضولیاش به تو نیامده!»
مرد پاك جویای حالش شد و گفت: «حالتان چطور است؟»
دیو جواب داد: «به تو چه كه حالم چطور است!»
مرد پاك بیآنكه ناراحت بشود از دیو پرسید: «كجا میروید؟»
دیو جواب داد: «به تو مربوط نیست!»
ساوای مقدس پرسید: «چه كاری میخواهی بكنی؟»
دیو در پاسخ او گفت: «دلم میخواهد سبزی بكارم، البته اگر قطعه زمینی كوچك و شریكی چون تو داشته باشم.»
مرد مقدس با لحنی دوستانه گفت: «برادر، اگر تو چنین آرزویی داشته باشی و بخواهی با من شریك بشوی، حاضرم با تو شریك بشوم؛ اما اول بگذار ببینم چه باید كرد؟ چه بكاریم و كه برود و بذر بخرد؟»
-كشیش، اگرچه من از كار كردن با تو بیزارم، اما حاضرم با تو همكاری كنم، به شرط آنكه پیمانی دربارهی كار با هم ببندیم. من به هیچ روی حاضر نیستم زیردست و فرمانبر تو باشم. تو باید همیشه به خاطر داشته باشی كه ما دو همكار و با هم برابریم.
آن دو مدتی دربارهی اینكه چه سبزیهایی بكارند با هم گفت و گو كردند و سرانجام موافقت كردند كه قبل از هر چیز پیاز بكارند. در آن نزدیكیها زمینی پیدا كردند و در آن تخم پیاز كاشتند و منتظر شدند تا سبز شود. دیری برنیامد كه برگهایی سبز و نوك تیز از زمین بیرون زد. دیو كه اغلب برای دیدن سبزی به آنجا میرفت از دیدن آنها لذت بسیار میبرد. البته او هیچ گاه به زیر برگهای سبز نگاه نمیكرد.
پس از آنكه پیازها كاملاً رسید، ساوای مقدس دیو را پیش خواند و با او بدین گونه آغاز سخن كرد:
-خوب، اینها همه از آن ما است، نیمی از آن تو و نیمی از آنِ من. حال تو باید تصمیم بگیری كه كدام قسمت را میخواهی برداری.
دیو بشتاب در جواب او گفت: «من آن قسمت از پیازها را كه روی زمین روییده برمیدارم و تو قسمتی را كه در زیر زمین پنهان است برمیداری.»
ساوای مقدس لبخندی زد و گفت: «بسیارخوب».
پس از این توافق خیلی زود پیازها رسید. دیو، كه برای سركشی به آنجا میرفت، حالا دیگر از دیدن آنها ناخشنود میشد زیرا برگهای سبز زرد میشد و میپوسید و از میان میرفت.
ساوای مقدس نیز در همین موقع به كشتزار آمد و پیازهای سرخ و درشت را از زیر خاك بیرون آورد و با خود برد.
دیو بسیار افسرده و خشمگین گشت و بر آن شد كه انتقام سختی از آن مرد مقدس بگیرد. پس به او گفت: «بیا یك بار دیگر با هم شریك بشویم و كار بكنیم. من دلم میخواهد كه قرارداد كار دیگری با هم ببندیم.»
-بسیار خوب، همكار. اما بگو ببینم این بار چه بكاریم؟
آن دو پس از مدتی گفت و گو و مشورت بر آن شدند كه این بار كلم بكارند.
دیو به مرد مقدس گفت: «همكار، به خاطر داشته باش كه این بار من نیمهای را كه در زیر زمین است برخواهم داشت و تو نیمهی روی زمین را!»
مرد مقدس با ادب بسیار جواب داد: «بسیارخوب، همكار. هرطور كه دل تو بخواهد!»
آنان تخم كلم كاشتند. پس از چندی برگهای آن در روی زمین پدیدار شد. آن دو از دیدن برگهای سبز و انبوه، كه روز به روز بزرگتر میشد، بسیار شادمان بودند. دیو هم بسیار خوشحال بود و مرتباً به خود نوید میداد كه وقتی برگهایی به این بزرگی در روی زمین باشد زیر زمین چه خواهد بود! و شادمانه دست به هم میكوفت و به خود آفرین میگفت كه انتخاب خوبی كرده است.
در فصل پاییز، كه كلمها به قدر كافی رشد كرده بود، ساوای مقدس به كشتزار آمد و سر آنها را برید و با خود برد و ریشهی آنها را برای دیو باقی گذاشت.
پس از رفتن او دیو با همراهانش به زمین آمد. او خود را آماده كرده بود كه به خاطر موفقیت بزرگی كه پیدا كرده است، جشن بزرگی بگیرد و سور مفصلی به یاران خود بدهد. دیو آهسته پیش میرفت و همراهانش نی زنان و آوازخوانان و رقص كنان به دنبالش میرفتند. چون به كشتزار رسیدند، دیو اشارهای به همراهانش كرد تا بایستند و او را نگاه كنند. امیدوار بود كه همهی آنان پیروزی او را تبریك بگویند. روی زمین خم شد و با شادمانی ریشهها را بیرون آورد. نمیتوانست به دیدگان خود اعتماد كند، اما اشتباه نمیكرد و درست میدید. كلم جز ریشههای زشت و خشكیده چیزی در زیر زمین نداشت. دیو ناچار شد كه این بار هم به شكست خود اعتراف كند. چهرهاش از خشم و نومیدی تیره شده بود، لیكن نمیخواست این وضع را ندیده بگیرد. پس همراهان خود را مرخص كرد. به سوی ساوای مقدس دوید و به او گفت:
-شریك عزیز، من از كار كردن با تو بسیار خشنودم بیا بار دیگر قراردادی دربارهی كاشتن سبزی ببندیم!
ساوای پاك با صفای باطن گفت: «اگر تو خشنود باشی من باز هم حاضرم با تو كار كنم. من هم از همكاری با تو خشنودم. خوب، این بار چه بكاریم؟ حاضری سیب زمینی بكاریم؟»
-سیب زمینی؟ آه، این همان است كه من میخواستم. اما این بار قسمتی از آن كه بر روی زمین میروید از آن من خواهد بود و قسمتی كه در زیر زمین میروید از آن تو.
ساوای پاك سرش را به نشان رضایت تكان داد و دور شد.
آنان در تابستان سیب زمینی كاشتند. هوا بسیار مساعد بود و بزودی برگهای سبز از زمین سر برزد.
پس از آنكه بوتههای سیب زمینی گل كرد دیو خندید و گفت: «آه! خوب ساوای كشیش را گول زدم! او بعداً از انتخاب خود پشیمان خواهد شد.»
او با ریشخند به چهرهی مقدس خندید. لیكن ساوای پاك با شكیبایی بسیار ریشخند او را تحمل كرد و منتظر فرارسیدن پاییز ماند. گلهای سیب زمینی دانه كردند و برگهای سبز و بزرگ آنها پژمرده شد. اكنون دیگر دیو نمیتوانست بخندد. چون ساوای پاك برای كندن زمین و درآوردن سیب زمینیها به مزرعه آمد او از خشم و كین بسیار میخواست فریاد بكشد. چنان خشمگین بود كه میخواست بتركد، اما باز هم امید خود را برای كشیدن انتقام از دست نداد. دوباره به نزد ساوای پاك رفت و به او گفت: «بیا باز هم پیمان ببندیم و با هم كار كنیم. من از كار كردن با تو چندان لذت می برم كه اگر روزی از تو جدا بشوم از غصه میمیرم.»
-شریك عزیز، حال كه تو این همه به كار كردن با من علاقه مندی حاضرم همكاری خود را با تو ادامه بدهم. ما هنوز در زمین خود گندم نكاشتهایم. آیا حاضری این بار گندم بكاریم؟
-حاضرم، اما به شرط آنكه آنچه در زیر زمین است از آن من و آنچه روی زمین بروید از آن تو باشد!
دیو كه این شرط را میگفت امیدوار بود كه این بار پیروز شود. مرد مقدس با آرامش جوابش داد:
-هر طور دل تو بخواهد!
آن دو به موقع گندم كاشتند و چون خوشههای سنگین و زرین گندم پر از دانه شد، ساوای پاك كارگری چند اجیر كرد و آنها را درو كرد. در این موقع دیو به ارزش آنچه در زیرزمین از گندمها میروید میاندیشید. اما این بار هم تیرش به سنگ خورد و سخت نومید گشت، زیرا دریافته بود كه جز كاهبنی تیز چیزی برای او باقی نمانده است. پس فریادی از خشم برآورد و به سوی ساوای پاك دوید و به او گفت:
-خوب كشیش، میخواهم این بار با تو در تدارك تاكستانی شریك بشوم. اما اگر این بار هم بهترین قسمت را تو انتخاب كنی دیگر با تو شریك نخواهم شد.
-باشد دوست من، این بار هم مانند همیشه انتخاب را به تو واگذار میكنم.
آنان تاكستانی آماده كردند و در آن مو كاشتند. سه سال در آن كار كردند تا تاكها میوه داد. در سال سوم خوشههای سبزی در ساقههای مو پدید آمد. ساوای مقدس و دیو برای دیدن تاكستان و تصمیم گیری دربارهی تقسیم محصولشان به آنجا رفتند. ساوای مقدس از دیو پرسید:
-شریك گرامی، تو این قسمت آبدار انگور را میخواهی یا قسمت سفت آن را؟
دیو بیدرنگ جواب داد: «من قسمت سفت اینها را برمیدارم و تو قسمت آبكی را».
پس از آنكه خوشهها رسید ساوای پاك آنها را چید و آبش را گرفت و در خمره ریخت و تفالهی آنها را به دیو داد. دیو دوباره خشمگین گشت. اما در این موقع حادثهای عجیب روی داد. بدین معنی كه دیو آب باقیمانده در تفالهها را دوباره گرفت و با آن كنیاك ساخت. ساوای پاك كه دید او در كنار خمره آب میگیرد پرسید:
-شریك، چه كار میكنی؟
دیو در جواب او گفت: «برادر، دارم كنیاك درست میكنم.»
ساوای پاك گفت: «بگذار كمی از آن بچشم ببینم چه مزهای دارد!»
دیو گفت: «خواهش میكنم.» آنگاه جامی پر از كنیاك كرد و به او داد.
ساوای پاك یك بار آن را جرعه جرعه آشامید، بار دوم آشامید و بار سوم به نوشابه آفرین خواند و بر سینهی خود صلیب كشید. دیو نتوانست در آنجا بایستد. از آنجا گریخت و گفت:«از این پس این نوشابه مایهی دیوانگی جوانان خواهد بود.»
دیو گریخت و ناپدید گشت و از آن پس هرگز به جایی كه میدانست كشیشی در آنجا هست، نرفت.
منبع مقاله :
چورچیا پرودانوویچ، نادا، (1382)، داستانهای یوگوسلاوی، ترجمه كامیار و مهیار نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم