در مورد گرگینه‌های ارتش آلمان نازی چه می‌دانید؟

هیولای مورباخ

در اواخر جنگ سرد، عده‌ای از سربازان آمریکایی در یکی از پایگاه‌های این کشور در خاک آلمان داستان عجیب و غیرقابل باوری از برخورد با یک گرگینه را منتشر کردند. در طول دهه‌های بعد، این داستان تنها عجیب تر و عجیب تر
پنجشنبه، 21 مرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
هیولای مورباخ
 بهشت مشرق

 

ترجمه: سیدمعین عمرانی




 

 در مورد گرگینه‌های ارتش آلمان نازی چه می‌دانید؟

در اواخر جنگ سرد، عده‌ای از سربازان آمریکایی در یکی از پایگاه‌های این کشور در خاک آلمان داستان عجیب و غیرقابل باوری از برخورد با یک گرگینه را منتشر کردند. در طول دهه‌های بعد، این داستان تنها عجیب تر و عجیب تر شده و هنوز محققان قادر نیستند. توضیح ملموس و قابل قبولی برای آنچه اتفاق افتاد. ارائه دهند. «کریسپین اندروز» برای کشف حقیقت به جنگل‌های «هانشروک» در قلب اروپا رفته تا راز هیولای مورباخ را کشف کند.
***
«اگر شمع، خاموش شود، هیولا بازمی گردد! » می‌گویند این هشداری بود که به سه افسر امنیتی آمریکایی داده شد. آنها در سال 1988 در حال عبور از کنار محلی زیارتی در روستای «ونیگراث» که در دامنه‌های اطراف شهر «ویتلیش» قرار دارد، بودند. آیا آنها حقیقتا با موجودی که آنها را گرگینه می‌خوانند، روبه رو شده بودند؟ یا داستان، تنها ماجرایی ساخته و پرداخته‌ی ذهن چند سرباز بود که از شدت بی حوصلگی سعی کردند توجه جهان را به خود جلب کنند؟
زاغه‌ی مهمات مورباخ، یعنی محل خدمت این سه نفر، بین کوه‌های «هونشروک» از سمت شرق و دره «موزل» در غرب قرار گرفته بود. بین سال‌های 1955 تا 1995، این زاغه، بزرگ ترین انبار مهمات نیروی هوایی ایالات متحده در اروپا بود. اگر فکرش را بکنید، چنین مکان دور افتاده‌ای با دره و جنگل و کوهستان، می‌توانست بهترین نقطه برای زندگی یک گرگینه باشد.

شب حادثه

هر پایگاه نظامی بدون شک می‌بایست واحد حراست داشته باشد. این پایگاه هم از این امر مستثنی نبود. بنابراین هر شب، گشت‌های حراستی به دور پایگاه و درون جنگلی که آن را احاطه کرده بود، کشیک می‌دادند. این افسران هم در حین انجام وظیفه خسته کننده‌ی خود کاری به غیر از یادآوری خاطرات و افتخارات گذشته و صدالبته، تعریف کردن داستان‌های ترسناک اشباح، غول‌ها و گرگینه‌ها نداشتند.
در شب حادثه، زمانی که سه افسر، خود را به آشوبی در بخش غربی دیواره‌های پایگاه رساندند، خود را آماده هر نوع مبارزه‌ای می‌کردند، اما معمولا این حوادث چیزی بیشتر از چند نوجوان فضول یا گرازی که در سیم خاردارها گیر کرده باشد، نبود.
پس از رسیدن به محل، یکی از افراد متوجه حرکتی در سمت داخلی سیم‌های خاردار شد. او چراغ قوه‌اش را به سمت آن نقطه گرفت، اما بلافاصله از این کار پشیمان شد. آنچه جلویش قرار داشت یک سرباز روس با یک کلاشنیکف آماده شلیک نبود. حتی با یکی از آن هیپی‌های بی خاصیت نشعه‌ای هم که با توهم ربودن رئیس جمهور آمریکا به آن پایگاه می‌آمدند هم روبه رو نبود. نه. آنچه آنها روبه روی خود می‌دیدند (البته اگر داستان شان را باور کنید)، چیزی بسیار وحشتناک تر بود.
برای یک لحظه، تنها هیکلی سیاه رنگ جلوی آنها بود. شاید یک گوزن یا شاید هم یک سگ ولگرد. جانور ناگهان چرخیده و در حالی که صدای خرخر خشمناکی از دهانش شنیده می‌شد، روی پاهای عقبی‌اش بلند شد. برای چند ثانیه، افسران بهت زده مستقیماً به چشمان موجودی گرگ مانند خیره شدند. پیش از آنها آنها بتوانند عکس العملی از خود نشان دهند، هیولا که اکنون روی دوپا ایستاده بود، چند قدم بسیار بزرگ برداشته و بعد با یک جهش بزرگ از روی سیم‌های خاردار پایگاه پریده و درون جنگل ناپدید شد.
اما داستان در اینجا تمام نمی شود. کمی بعد، نیروهای پشتیبانی با سگ‌های تربیت شده از راه رسیدند، اما زمانی که این سگ‌ها بوی هیولا را حس می‌کردند، وحشت کرده و خجالت زده در خود فرو رفتند، البته افسران هم آنقدرها از این رفتار سگ‌ها ناراحت نبودند، چرا که دوست نداشتند دنبال یک هیولای وحشی بگردند.
این داستان «هیولای مورباخ» است که برای اولین بار توسط فولکلوریست آمریکایی «دی آل آشلیمان» منتشر شد. او که یک وبسایت با موضوع افسانه‌ها و داستان‌های محلی در دانشگاه پیتسبورگ دارد، ادعا می‌کند که یکی از کسانی که در پایگاه هوایی‌هان (فرودگاه فرانکفورت-‌هان امروزی) کار می‌کرد، در سال 1997 این داستان را برایش روایت کرده. این فرد، ماجرا را همان گونه که پیش تر گفتم، تعریف کرده بود. آشلیمان می‌گوید: «افسران امنیتی همیشه داستان‌های ساختگی اشباح مختلف را برای هم تعریف می‌کردند، اما این داستان را بارها و بارها شنیده‌ام.»
یک سال بعد، یک نفر که مدعی بود یکی از کسانی است که گرگینه را دیده، با آشلیمان تماس گرفت. او برای آلیمان این گونه توضیح داد: «من بین ماه مه 1986 تا اوت 1989 در پایگاه‌هایی به عنوان افسر امنیتی خدمت کردم و این گروه ما بود که آن شب با گرگینه مورباخ برخورد کرد. هر کس داستانی را که شما در وب سایت گذاشته اید، برای تان تعریف کرده، واقعاً تمام جزئیات را دقیق می‌دانسته. چیزی که آن شب دیدیم، یک حیوان و بی شک شبیه یه سگ یا گرگ بود. حدود 2 تا 5/5 متر قد داشت و بعد از سه گام بلند، توانست از روی یک فنس به ارتفاع 3/7 متر بپرد.»
اولین منبع آشلیمان به او گفته بود که آن منطقه بستر حوادثی تاریخی از این دست بوده است: «می گویند ویتلیش آخرین شهری است که یک گرگینه در آن کشته شده. آرامگاهی در حاشیه شهر وجود دارد که همیشه شمعی در آن می‌سوزد. در افسانه‌ها می‌گویند که اگر این شمع، روزی خاموش شود، گرگینه باز خواهد گشت.»

گرگینه ویتلیش

ویتلیش که شهری کوچک در 40 کیلومتری «ترابر» است، برای فستیوال سالانه‌ی گوشت و صد البته، افسانه‌های هیجان انگیزش شهرت فراوانی دارد. در افسانه‌ها آمده که این شهر در یکی از جنگ‌ها به آتش کشیده شده و با خاک یکسان شده بود. دلیل این شکست هم ظاهرا خوکی بوده که هویجی را که به عنوان تبرک پشت یکی از دروازه‌ها قرار داده شده بود، خورده و به این ترتیب، لشکر دشمن توانسته بودند به شهر وارد شوند. به همین دلیل هم هر سال در ماه اوت ساکنان شهر برای انتقام از این حیوان، دام‌های خود را در یک فستیوال مفصل کباب کرده و دلی از عزا درمی‌آورند.
داستان گرگینه‌ی تاریخی شهر هم به این ترتیب است که در زمان لشکرکشی ناپلئون، فردی به نام «توماس یوهانس باپتیست شوایتزر» که از ارتش فرار کرده بود، در راه بازگشت به خانه اش- که در «آلساس» واقع شده بود- به ویتلیش می‌رسد. او در طول اقامتش در ویتلیش، کشاورزی را به قتل می‌رساند، اما همسر کشاورز او را نفرین کرده و او مانند گرگ‌ها به جنگل می‌گریزد. پس از آن، این موجود نفرین شده در نهایت قساوت، شروع به کشتن انسان‌ها و حیوانات می‌کند.
بعد از چند هفته، روستاییان این گرگینه را به دام انداخته و می‌کشند. سپس لاشه‌اش را در فاصله‌ی چند کیلومتری از آنجا و در تقاطع دو جاده دفن می‌کنند. در همین مکان است که آرامگاهی برایش ساخته و شمعی را به نشانه حفاظت، روشن می‌کنند. سپس آن را از ترس اینکه هیولا بازگردد و از مردم انتقام بگیرد، همیشه روشن نگه می‌دارند.
این داستان در چندین کتاب مختلف آورده شده است. حتی در دنیای موسیقی هم نمونه‌هایی از اشاره به این واقعه را می‌توان دید. همین طور اشعار، داستان‌های تخیلی و وبلاگ‌های زیادی را در دنیای مجازی می‌توانید، ببینید که ریشه در افسانه‌ی ویتلیش دارند. حتی یک تیم فوتبال در ایالات متحده، نام «Morbach Monsters» را برای خود انتخاب کرده است.
چند سال پیش، «ماتیاس بورگارد» که کرسی انسان شناسی فرهنگی را در دانشگاه مینز در اختیار دارد، مطالعه‌ی کامل و دقیقی روی مورباخ و ویتلیش انجام داد. او در سال 2008 کتابی به زبان آلمانی با عنوان «هیولای مورباخ» منتشر کرد. او که در ویتلیش بزرگ شده بود، توانست شاهدان مختلفی در ارتباط با این پرونده‌ها پیدا کند. یکی از این افراد که ادعا می‌کرد رئیس بخش امنیت پرواز در پایگاه «هان» بوده به برگارد گفته بود: «دو نفر از همکارهای قدیمی ام که از حدود سال‌های 1982 یا 1983 با هم کار کرده بودیم، قسم می‌خوردند که این گرگینه را دیده اند.» یکی از ماموران امنیتی هم که بین سال‌های 1989 تا 1991 در آن جا زندگی کرده بود، بسیار بر این نکته اصرار دارد که مردم ماجرای گرگینه را واقعا باور دارند. یکی دیگر از شاهدان هم می‌گوید: «ما به هیولا، مو- مو می‌گفتیم که می‌توانست یک سگ بزرگ باشد، اما ما بارها صدای حرکت‌های عجیب و همین طور زوزه‌های بسیار بلندی را در اعماق جنگل شنیده ایم. کل این منطقه مزخرف، شب‌ها عجیب و غریب می‌شود.» برگارد یک گزارش دیگر هم به دست آورد که بر اساس آن، این هیولا یک بار در سیم‌های خاردار گیر کرده بود، ولی با نزدیک شدن افسران گشت حراست، به سرعت از محل گریخته بود. البته افسرانی هم بودند که توضیح منطقی تری داشتند. مثلا گرازهای وحشی که ظاهری بزرگ و همین طور رنگی تیره دارند، می‌توانستند این کار را کرده باشند.

گرگینه‌های نازی

برگارد بر این باور است که داستان هیولای مورباخ به احتمال قریب به یقین ساخته و پرداخته افسرانی است که حوصله شان از زندگی در پایگاه سررفته و برای ایجاد هیجان، این داستان را سرهم کرده اند. او به این نکته اشاره می‌کند که ساکنان منطقه از این داستان اطلاع زیادی ندارند. به عقیده‌ی او، هر داستانی را می‌بایست در بستر آن بررسی کرد: «مدت‌ها پیش از دهه‌ی 1980، آلمانی‌ها از باور داستان‌های گرگینه‌ها دست برداشته و داستان‌های ترسناک شان را با جادوگران و اشباح چاشنی کردند.»
اما برای سربازان آمریکایی، فرهنگی آشنا با گرگینه‌ها، نسبتا جدید بود.‌هالیوود در سال 1913 اولین فیلم گرگینه‌ای را ساخته بود. البته گرگی که نقش این هیولا را بازی کرد، بیشتر از آنکه ترسناک باشد، با نمک بود. به همین دلیل تهیه کنندگان دست به کار شده و «وولف من» را ساختند. بعد این داستان‌ها با قصه‌های خون آشام‌ها، شب و ماه‌های کامل در هم آمیخته و گرگینه‌هایی که امروزه می‌شناسیم کم کم شکل گرفتند.
حال به این سوال‌ها می‌رسیم: آیا این سربازان امریکایی در آلمان متقاعد شده بودند که آلمان پر از گرگینه است؟ اگر این سربازها به رومانی فرستاده می‌شدند، در آنجا ومپایر می‌دیدند؟ در نروژ چطور؟ آیا ترول می‌دیدند؟ اینجاست که شاید بد نباشد فاکتورهای دیگری را هم در نظر داشته باشیم.
در آخرین سال جنگ جهانی دوم، هنگامی که نیروهای متفقین آلمان را اشغال کردند، تعدادی از نیروهای لباس شخصی نازی، عملیات‌هایی چریکی را بر علیه دشمن خود آغاز کردند. این گروه‌های کوچک، شب‌ها معمولا از درون جنگل‌ها یا نقاط غیرقابل پیش بینی، ناگهان به نیروهای دشمن حمله می‌کردند. برای همین نازی‌ها به آنها «نیروهای گرگینه» می‌گفتند.
عملیات گرگینه در نهایت نتوانست پیشروی متفقین را متوقف کند، اما با توجه به سخنرانی «مبارزه تا پای مرگ» هیتلر، آنها توانستند تا سال‌ها ذهنیت وحشت را در میان دشمنان خود ایجاد کنند. بنابراین تصور اینکه این تفکرات و فضای روانی ناشی از آن با خرافات‌ها و افسانه‌های محلی قدیمی مبنی بر اینکه گرگینه‌هایی واقعی در جنگل‌ها زندگی می‌کنند، ترکیب شده باشد، چندان دور از ذهن نیست. برای مثال یکی از شاهدان آمریکایی برگارد در سال 1988 ادعا کرد که یکی از سربازان آلمان نازی، هنوز در جنگل‌های «هونشروک» زندگی می‌کند.
با تمام این اوصاف، پرونده‌ی مورباخ هم مثل هر افسانه‌ی دیگری، ریشه‌هایی از حقیقت در خود دارد. در اطراف ویتلیش، می‌توانید آرامگاه‌های یادبود مختلفی را ببینید که در اطراف شهر پراکنده اند. می‌توانید آنها را در کنار رودخانه‌ها و جاده‌ها یا حتی در حاشیه‌ی جنگل‌ها یا در پای تپه‌ها ببینید. برای طرفداران و علاقه مندان گرگینه‌ها، این آرامگاه‌ها ممکن است مرموز به نظر برسند، اما در حقیقت، آنها چیزی بیشتر از خوش آمدگویی یا بدرقه برای مسافران ندارند. البته این را هم در نظر داشته باشید که درون بیشتر این آرامگاه‌ها شمعی روشن نگهداری می‌شود. البته بیشتر این شمع‌ها در اثر باد، باران یا رطوبت، مدت زیادی روشن نمی مانند و خوب نیروهای ماورایی، آن قدرها در این امر تاثیر ندارند. بر اساس تحقیقات برگارد: «بیشتر این بناهای یادبود، چندین قرن عمر دارند. برخی از آنها آنقدر قدیمی اند که حتی کسی نمی داند برای چه چیز ساخته شده اند. کسی چه می‌داند؛ شاید هدف از ساخته شدن آنها، دورکردن اشباح شرور باشد. شاید هم معانی اعتقادی یا حتی سیاسی داشته اند. روی برخی از آنها نمادهایی مانند چکش، چاقو یا ابزارهایی دیگر نقش شده اند. شاید آنها به احترام صنعت گران شان به این شکل درآمده باشند.»
این نقطه از آلمان در طول تاریخ، بخشی کاتولیک مذهب بوده است. پروتستان‌ها و یهودیان در اینجا گروه‌هایی بسیار کم جمعیت بوده اند. برای قرن‌ها، در بخش‌هایی از اروپا کلمه‌ای به معنی گرگینه به عنوان توهین مورد استفاده قرار می‌گرفت. به این ترتیب این احتمال وجود داشت که این بناها برای دور نگه داشتن «گرگینه‌های یهودی» یا «پروتستان» مورد استفاده قرار می‌گرفتند.

شوایتزر وارد می‌شود

در سال 1806، یعنی حدودا زمانی که گرگینه شوایتزر کشته شد، مردم روستای «راپراث»- که در فاصله حدود دو کیلومتری مورباخ قرار دارد- بنایی را ساختند تا احشام خود در برابر طاعونی که در آن سال، بسیاری از دام‌ها را به کام مرگ کشانده بود، محافظت کنند. درست مانند بسیاری از روستاهای آلمانی، رسوم مذهبی در اینجا هم هنوز قدرت زیادی دارند. هر سال، مردم در یک روز بخصوص به سوی این بنای یادبود راهپیمایی می‌کنند تا شاید به این وسیله از گزند حوادث شوم دور بمانند. در آغاز قرن نوزدهم، فردی به نام «یوهانس باکلر» که در جنگل‌های این منطقه زندگی می‌کرد (فردی که به خاطر جنایت‌هایش به «رنیش» مشهور بود) توانست برای نیروهای فرانسوی، حسابی دردسر ایجاد کند. او در نهایت در سال 1803 دستگیر و اعدام شد. او در نظر مردم، یک قهرمان بود. هرچند که برای قانون هیچ احترامی نمی گذاشت و به فرانسوی‌ها و نوکران شان در دو سوی رود راین حمله و وسایل شان را می‌دزدید.

راهزنان ملعون

گرگینه‌ها و راهزن‌ها، وجوه مشترک زیادی داشته اند. در قرن یازدهم در انگلستان، حکمی که برای قانون شکنی داده می‌شد، «caput gratlupinum» بود؛ به معنی «سرش همچون گرگان باشد.» به این ترتیب، قانون شکنان فارغ از هر نوع حق قانونی، به محض مشاهده، مانند جانوران وحشی خطرناک کشته می‌شدند. به این ترتیب آنها مجبور به زندگی در جنگل‌ها می‌شدند. در تمام اروپا قانون شکنان، مجرمان و متهمان معمولا این گونه از چنگال عدالت می‌گریختند. آنها پس از مدتی دیگر لباس قابل استفاده نداشتند و پوست حیواناتی را که شکار کرده بودند، بر تن می‌کردند. پس اشتباه گرفتن یکی از این افراد با یک گرگینه، منطقی به نظر می‌رسد. همین طور اگر مسافری در راه طعمه حیوانات وحشی می‌شد، شایعاتی مبنی بر اینکه یک گرگینه در آن اطراف می‌پلکد، به راحتی گسترش می‌یافت.
در کشورهای اسکاندیناوی هم یک جرم را «واگر» و گرگی را که به گله زده و بعد از کشتن تعداد زیادی از دام‌ها، کمی از آنها را می‌خورد، «وارگولف» می‌نامیدند. در زبان انگلیسی قدیم به گرگ‌های ولگرد، «وارگ» گفته می‌شد. در حقیقت این کلمه در آثار «جی آر آر تالکین» تبدیل به «اورک» شد که ارتش پلید و بی رحم سائورون را تشکیل می‌دادند. کلمه‌ی «werewolf» هم برای اولین بار در قرن یازدهم در متون انگلیسی به کار برده شد.

یک گرگینه آمریکایی در آلمان

بنابراین بیایید جنبه‌های مختلفی را که با هم بررسی کردیم در کنار هم قرار دهیم. با ترکیب مجرمان، چند بنای یادبود، فراگیرشدن بیماری‌های دام، کمی تخیل، کمی پارانویا، مقداری خودشیفتگی (در بین راویان داستان‌ها)، شما می‌توانید به سادگی یکی از مدرن ترین افسانه‌های گرگینه را خلق کنید.
من در کنار فنسی که ادعا می‌شود گرگینه از از رویش پریده، ایستاده‎ام. اولا ارتفا آن 3/7 متر نیست، بلکه چیزی حدود 2/1 متر است، اما به هر حال، دنیایی پر از گرگینه‌ها، جادوگران و خون آشام‌ها بسیار جذاب و هیجان انگیزتر از دنیای گرازهای وحشی، گوزن‌ها و هیپی‌های بی بخار و ولگرد جنگلی است. حال فکر کنید چقدر جالب تر و هیجان انگیزتر خواهد بود اگر یکی از افرادی باشید که داستان هیولای مورباخ را به عنوان شاهد عینی برای دیگران تعریف می‌کنند. برای اینکه دیگران متقاعد شوند که داستان، واقعی بوده، چقدر باید شخصیت جذاب و قابل باوری داشته باشید. اما به هر حال، قادر خواهید بود برای مدتی هر قدر کوتاه به شهرت برسید ... .
ماتیاس برگارد می‌گوید که حتی امروزه هم کسانی وجود دارند که به دنبال هیولای مورباخ می‌گردند تا آن را شکار کنند. یکی از کسانی که برگارد با آنها برای تحقیقاتش صحبت کرده، چند ماه بعد با او تماس گرفت. او از ایالات متحده به آلمان رفته و بسیار هیجان زده شده. او پای تلفن به برگارد گفته بود: «آقای برگارد، من در مورباخ هستم. شمع خاموش شده و گرگینه اینجاست!»
آقای برگارد می‌گوید: «کسانی که به زندگی شهری عادت کرده اند، به طبیعت نگاه کرده و وحشت می‌کنند. زمانی که این ترس در وجودشان ریشه کند، آنها هر نوع هیولایی که فکرش را بکنید را در هر سایه‌ای یا شکستن شاخه‌ای می‌بینند و می‌شنوند. جنگل مخصوصا در شب، جای انسان‌ها نیست. حداقل این چیزی است که بعضی از مردم فکر می‌کنند.»
پایگاه قدیمی مهمات مورباخ، امروزه به یک پارک انرژی تبدیل شده است. در این محل، موزه‌ای مخصوص نشان دادن دوران جنگ سرد وجود دارد و خوب البته، بخشی هم به هیولای مورباخ اختصاص داده شده است. اگر دوست دارید روزی با گرگینه مورباخ روبه رو شوید، این مجموعه را فراموش نکنید.
منبع مقاله :
نشریه‌ی دانستنیها همشهری، شماره‌ی 136

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط