نویسنده: پاسکال اِنگل
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی
Logic
منطق رشتهای قدیمی است. منطق، به گونهای که بنیانگذار آن، ارسطو، چهار قرن پیش از میلاد میانگاشت، دانشی نظری همچون ریاضیات یا فیزیک نیست، بلکه دانشی «بوطیقایی»، یا ارغنون، یعنی ابزاری در دست علم است که معیارهای تفکر درست علمی را وضع میکند. نزد ارسطو همچنین «منطق» کند و کاو محدودتری بود در ماهیت استدلالهای قیاسی (که در آنها نتیجه «ضرورتاً» از مقدمه حاصل میشود) که تحت عنوان منطق اخص شناخته میشود و در مقابل ایدهی «منطق» به معنای کلی پژوهش در ماهیت و روش معرفت به طور اعم قرار میگیرد. از نظر ارسطو، استدلالهایی که این ویژگی را داشته باشند استدلالهای قیاسیاند و شامل قضایای موجبه و سالبه دارای صورت موضوع و محمول هستند و با سورهایی مثل «همه» و «بعضی» کمیت آنها معلوم میشود. منطق صوری به معنای مطالعهی منظم این استدلالها و روشهای اثبات شکلهای معتبر آنها از طریق «ضروب» و «شکلها» یا الگوهای مقدمات و نتایج است. منطق سنتی، یا منطق حدود، در طول قرون وسطا بر همهی دورههای درسی سایه انداخت، و در طول قرنها پالایش یافت بی آن که تغییر عمدهای بکند. جایگاه منطق در نظریهی معرفت قرن شانزدهم به بعد محل نزاع بوده است، یعنی وقتی که پیدایش علم جدید تردیدهایی دربارهی سودمندی منطق برای اکتشاف و نظام پردازی حقایق علمی پیش آورد. تجدید حیات این رشته در قرن نوزدهم به وقوع پیوست، وقتی ریاضی دانانی همچون جرج بول در قوانین تفکر (1854 ,Boole) سعی کردند قوانین منطق قیاسی را از قوانین جبر (کاری که قبلاً لایبنیتس آغاز کرده بود) استنتاج کنند. ولی پیدایش منطق جدید از گوتلب فرگه (Frege, 1879) آغاز میشود که برای نخستین بار نزد وی شکل موضوع- محمول قضیهها جای خود را به تمایز ریاضی شناسه و تابع داد، که به تحلیل جدیدی از تعابیر کمّی انجامید که میتوانست در مقایسه با منطق سنتی، استنتاجهای بیشتری را توجیه کند، خصوصاً برای نمایش مفاهیم ریاضی همچون مفهوم عدد. فرگه و سپس برتراند راسل سعی کردند مفاهیم ریاضی را از اصول موضوعهی منطقی استخراج کنند، طبق دیدگاه معروف به «منطق گرایی» که در اصول ریاضیات راسل و وایتهد صورت مدون پیدا کرد. (Russell and Whitehead 1910-11). اما معلوم شد که برنامهی منطق ریاضی را دشوار میتوان پی گرفت: راسل تناقضی در دستگاه فرگه کشف کرد («پارادوکس راسل»)، و نظریهی «انواع منطقی» خود او که برای پرهیز از تناقض طراحی شده بود، برای استخراج ریاضیات از قوانین منطقی محض کفایت نمیکرد. یکی از ویژگیهای اصلی منطق فرگه و راسل این است که منطق «کلی» است (1967 ,van Heijenoort): منطق یک «زبان» است که هر چیزی را که وجود دارد نمایش میدهد، نه یک «حساب»، که روابط بین نمادها و جهان، یا روابط درونی نمادها را بتواند به روشنی بازنمایی کند. در مقابل، منطقی دانان از دههی 1920 به بعد شروع به طرح پرسشهای فرادستگاهی کردند، و تمایز میان نظریهی اثبات و معناشناسی به وجود آمد. دیوید هیلبرت و پیروان مکتب او سعی کردند انسجام منطقی حساب را با تعریف منطق فقط بر حسب اصول موضوعه و قواعد استنتاج « نظریهی اثبات» و بدون استفاده از مفاهیم معناشناختی مانند صدق و اعتبار ثابت کنند (این دیدگاه تحت عنوان «صورتگرایی» شناخته میشود). مفهوم اصلی منطق جدید مفهوم نظام صوری است که متشکل از واژگان عبارتهای اولیه، دستگاه قیاسی اصول موضوعه و/ یا قواعد استنتاج، و معناشناسی است که تفسیر عبارتهای اولیه را تعیین میکند. صورتبندی دقیق یک دستگاه معناشناختی، به مثابه نظریهی صدق برای زبانهای صوری، به دست تارسکی (1930 ,Tarski) ارائه شد. در 1930، گودل تمامیت بخش اصلی منطق جدید، یعنی نظریهی تسویر، را ثابت کرد، امری که انطباق مفهوم مبتنی بر نظریهی اثبات و مفهوم معناشناختی از استنتاج را تأیید میکرد. در 1931، گودل قضیهی مشهور ناتمامیت نظریهی اعداد اول را ثابت کرد که طبق آن امکان اثبات انسجام منطقی حساب وجود ندارد. این قضیه همهی امیدهای برنامهی هیلبرت را به باد داد ولی راه را برای پیشرفتهای جدید در فرا ریاضیات و بنیادهای ریاضیات باز کرد، چه از دیدگاه نظریهی اثباتی و چه از دیدگاه معناشناختی (نظریهی مدل). از دیگر دستاوردهای بزرگ منطق معاصر مطالعهی توابع بازگشتی و محاسبهپذیری است که با نویسندگانی همچون امیل پست، آلونزو چرچ و آلن تورینگ در دههی 1940 موجب پیدایش نظریهی الگوریتمها و نظامهای خودکار و تولد علوم رایانهای شد.هرچند که منطق جدید نتوانست به وعدهی خود عمل کند و شالودههای ریاضیات را بر منطق بنا کند، فیلسوفان به سرعت ربط و مناسبت آن را برای نظریهی معرفت و فلسفهی علم درک کردند و کوشیدند با منطق به عنوان یک ارغنون نو برخورد کنند. فرگه، راسل و بعدها مکتب پوزیتیویسم وین نشان دادند که چگونه منطق میتوانست به صورت بندی دوبارهی مسئلهی کانتی حقایق پیشینی کمک کند. رسالهی منطقی- فلسفی لودویگ ویتگنشتاین (1921 ,Wittgenstein) حقایق منطقی را با همان گویی یکسان میدانست که هیچ چیز دربارهی جهان نمیگوید و در مقابل گزارههایی قرار میگیرد که وقایع را توصیف میکنند. این دیدگاه به وضع معیار تجربهگرایی منطقی برای معنا انجامید که طبق آن گزاره فقط به شرطی معنادار است که بر اساس معنای واژههای خود درست باشد (گزارهی تحلیلی) یا در صورتی که بتواند در نسبت با تجربه اثبات شود، یا در صورتی که بتواند از گزارههای صرفاً تجربی استنتاج شود. این بحث تحت عنوان نظریهی «زبانی» صدق منطقی شناخته میشود، چون در این دیدگاه گزارههای منطقی فقط بر اساس قراردادهای زبانی صادقاند. مطابق فلسفه علم پوزیتیویستی نویسندگانی مانند کارناپ، اشلیک یا رایشنباخ، منطق نه تنها برای جداساختن علوم تجربی از غیرتجربی، بلکه همچنین برای ارائهی معیارهای تحلیل نظریههای علمی به کار میآید. از دیدگاه کلاسیک نوپوزیتیویستی، هر نظریهی علمی ساختار دوگانهای دارد: هر نظریه متشکل است از «واژگان مربوط به نظریه» (که به طور ناقص تفسیر شده) شامل قوانینی بنیادی از مقولهی اصول موضوعه یا مفروضات مسلّم که قضیهها یا پیش بینیهای تجربی از آنها مشتق میشوند؛ همچنین متشکل است از «واژگان مشاهدهای» که دربرگیرندهی مفاهیم اثبات پذیرند. این دو زبان با «قواعد تناظر» به یکدیگر مربوط میشوند که به ما اجازه میدهد اصول موضوعه یا مفروضات مسلّم را به صورت تجربی تعبیر و تفسیر کنیم. اما آرمان پوزیتیویستی جابهجایی کامل زبان نظریه با زبان مشاهدهای محض پیش بینیهای تجربی بر اساس اصول موضوعه هرگز نتوانست به تحقق برسد، چون به زودی پذیرفته شد که الفاظ مربوط به نظریه را در هیچ روند منطقی نمیتوان حذف کرد. خود رودولف کارناپ هرگز از برنامهی خویش برای تحلیل منطقی محض زبان علم و صورتبندی تمایز دقیق و روشنی بین گزارههای تحلیلی و ترکیبی دست نکشید. او در بنیادهای منطقی احتمال (Carnap, 1950) در پی این بود که استقراء را بر مبنای منطقی محض تعریف کند. اما ثابت شد که تحقق این امیدهای پوزیتیویستی غیرممکن است. از یک طرف، تمایز میان تحلیلی/ ترکیبی، و آن نظریهی معنا که این تمایز بر پایهی آن قرار داشت با نقد کواین در معرض تردید قرار گرفته است (Ouine, 1952)، و آموزهی قراردادگرایانهی صدق منطقی نیز مورد چالش واقع شده است. از طرف دیگر فکر ابداع الگوریتمی برای روش علمی، به شکل یک «منطق اثبات» یا استقراء، با چنان دشواریهای بزرگی روبهروست (1955 ,Goodman) که تحقق چنین برنامهای تقریباً غیرممکن به نظر میرسد.
با این حال، بر باد رفتن امیدهای پوزیتیویستها در زمینهی نظریهی معرفت به این معنا نیست که منطق دیگر هیچ نقشی در شکل دادن به فرضیههایی دربارهی ماهیت عقلانیت شناختی یا عقلانیت کنش ندارد. این نقش عمدتاً نقشی هنجاری است، به این معنا که منطق معیارهای معینی برای تفسیر رفتار انسان وضع میکند که بدون این معیارها هرگز نمیتوان رفتار انسان را تفسیر کرد. پرسش اصلی این است که آیا این هنجارها میتوانند مطلق باشند یا این که اساساً نسبیاند. از آغاز قرن بیستم، منطقدانان علاقهی فزایندهای به برساختن منطقهای غیرکلاسیک نظیر منطق موجهات، شهودی، کوانتومی، ربط، سهارزشی، و از این قبیل داشتهاند که همهی آنها به انحاءِ گوناگون از اصول منطقی کلاسیک مثل دو ارزشی بودن، طرد شق ثالث، یا اصل هم مصداقی، فاصله گرفتهاند. طبق آموزهای که تحت عنوان «مطلق انگاری» شناخته میشود (و نوعاً به فرگه و راسل برمیگردد) فقط یک منطق وجود دارد که به همهی شکلهای گفتار یا حوزههای پژوهش قابل اطلاق است، و منطق «غیرکلاسیک» یا «منحرف» در واقع منطق نیست. طبق آموزهی متضادی که نسبیگرایی نامیده میشود به تعداد حوزههای گفتار که میتوان درباره آنها از منظر استنتاجهایی که خود آنها مجاز میدارند مطالعه کرد، منطقهای مشروع و معتبر وجود دارد.
این مسئلهی تنوع قواعد استنتاج که میتوان با عنوان «منطق» آنها را توصیف کرد، در حیطههای زیادی هویداست، از جمله در معناشناسی زبان شناختی، که در آن به نظر میرسد پیچیدگی زبان طبیعی به انواع و اقسام مدلهای منطق صوری که در بخشهای مختلف آن قابلیت کاربرد دارند، مشروعیت و اعتبار میدهد (1981 McCawley,). این تنوع در روان شناسی نیز نقش محوری دارد، جایی که این پرسش مطرح شده است که آیا انسانها از قوانین منطق «پیروی» میکنند و از این جهت عقلانی هستند؟ طبق آموزهی «منطق ذهنی»، توان یا ظرفیت منطقی بشر ویژگیهای خود را مدیون یک واسطهی فطری یا اکتسابی (1955 ,Piaget ant Inhelder) است که به شکل قواعد استنتاج در مغز تدوین یافته است. ولی این واقعیت که انسانها دچار خطاهای منطقی میشوند، و علاوه بر آن دچار خطاهای منطقی منظم نیز میشوند (Kahneman, et al., 1982; Wason, 1968)، این آموزه را در محل تردید قرار میدهد. بعضی از نویسندگان ترجیح میدهند فرضیهی منطق ذهنی را رها کنند و بکوشند قوهی استدلال را بدون قواعدی که بر اساس محاسبات منطقی استاندارد شکل گرفته باشد تبیین کنند (Johnson-Laird, 1983). مخالفتی که معمولاً نسبت به ویژگی هنجاری منطق ابراز میشود این است که اکثر استدلالهای بشری با معیارهای آرمانی عقلانیت که بر اساس هنجارهای منطقی کلاسیک وضع میشود مطابقت نمیکند. بعضی نویسندگان نیز (Stich, 1985 ,Nisbett and Ross, 1980) ترجیح میدهند چنین نتیجهگیری کنند که ارزیابی عقلانیت انسانها موضوعی تجربی است. و بعضی دیگر (1986 ,Cohen) مایلاند شأن هنجاری منطق را به عنوان نظریهای آرمانی دربارهی توان انسان حفظ کنند، نظریهای که در عین حال بتوان بر اساس «روش تعادل بازتابی» در آن تجدیدنظر کرد؛ این روش با برداشت جان رالز (1971 ,Rawls) دربارهی بازنگری معیارهای هنجاری اخلاق شباهت دارد. مسئلهی مشابهی در هوش مصنوعی بروز میکند، چون نظامهای هوش مصنوعی بر اساس پارهای قواعد استنتاج منطقی بنا میشود که فقط تا اندازهای شبیه عملکردهای هوش طبیعی است. اکثر پژوهشگران هوش مصنوعی دریافتهاند که منطق قیاسی کاربرد چندانی ندارد و استفادهی گستردهای از منطق غیرکلاسیک میکنند (خصوصاً از منطق غیر یکنواخت-1984,Turner).
در علوم اجتماعی از دو موضع میتوان نقش هنجاری منطق را مورد ملاحظه قرار داد. موضع اول عبارت است از برساختن فرضیههایی دربارهی عقلانیت کنش بر اساس معیارهای نظریهی بازیها، یا نظریهی تصمیم یا نظریهی فایده (Von Neumann and Morgenstern, 1944; Jeffrey, 1965) منطق تصمیم گیری و منطق ترجیح این نقش هنجاری را دارند که معیارهای عقلانیت آرمانی را تعیین میکنند، معیارهایی که خصوصاً اقتصاددانان برای تعریف مدلهای بهینهی رفتار عقلانی به کار بردهاند. کفایت توصیفی این مدلها مورد چالش بوده و نظریهی عقلانیت «محدود» یا «مقید» (1957 ,Simon) برای پرداختن به وضعیتهای «واقعیتر» انتخابهای فردی و گروهی در زندگی واقعی مطرح شده است. معماهای مشهور نظریهی تصمیم گیری (معمای زندانی، مسئلهی نیوکم) به مثابه ابزارهایی برای قالببندی، آزمون و تجدیدنظر در فرضیههای کلی عقلانیت در مدلهای استاندارد به کار میروند. در این جا نقش منطق کنش فرد یا جمع این نیست که معیارها یا طرحهای قطعی برای تبیین تحمیل کند، بلکه این است که امکان مطالعهی عدول از این معیارها را فراهم سازد. به ویژه مطالعهی نامعقول بودن رفتار فردی و جمعی را میتوان از تحلیل معیارهای متفاوت عقلانیت بیرون کشید (1983 ,Elster).
موضع دوم عبارت است از مطالعهی انسان شناختی دربارهی معانی اعتقادات فرهنگی. در انسانشناسی، نسبیگرایی چندفرهنگی با نگرش و موضع عقلگرایانهی نویسندگانی مانند لوسین لوی-برول که نوعی ذهنیت «پیشامنطقی» را به جوامع بدوی نسبت میدادند، به شدت چالش داشته است. بنابراین نگرش عقلانیت و منطقی بودن نسبت به طرحهای فهم مختص به هر فرهنگ تفاوت میکند و نسبی است. به نظر فیلسوفانی نظیر کواین (Quine, 1960) چنین بحثهایی را فقط میتوان در زمینهی نظریهی درستی دربارهی ترجمه و معنا ارزیابی کرد. ولی مطالعهی معیارهای ترجمهی ما نشان میدهد که عقلگرایی تمام عیار و نسبی گرایی هیچکدام نمیتوانند انسجام خود را حفظ کنند: در طراحی دستورالعمل ترجمه برای یک زبان ناشناخته ما باید متکی به این فرضیهی عمومی باشیم («اصل حسننیت») که سخنگویان این زبان در کل موجوداتی عقلانی و دارای سازگاری فکری هستند و عقاید ضد و نقیض ندارند. به این معنا «پیشامنطقی بودن فقط ساخته و پرداختهی مترجمان ناشی است» (Ouine). ولی نسبیگرایی (و خصوصاً نسبیگرایی زبانی) نیز نارساست، چون نفس انسجام و معقولیت این ادعا که شاید کسانی باشند که «طرحهای مفهومی» آنها از بیخ و بن با طرح مفهومی ما تفاوت داشته باشد، بر پایهی این پیش فرض استوار است که ما میتوانیم مجموعه مختصات مشترکی را تعیین و تحمیل کنیم (پیش فرضی کلی عقلانیت و انسجام) تا تفاوتهای فرهنگی را ارزیابی کنیم (1974 ,Davidson). منظور این نیست که تفاوتهای فرهنگی را نمیتوان بر مبنای روانشناسی یا جامعهشناسی ارزیابی کرد، بلکه مقصود این است که آنها را فقط میتوان در محدودههای مشخصی ارزیابی کرد. از این جهت نیز، منطق قید و شرطهایی حداقلی برای نظریهی عقلانیت انسان وضع میکند.
منبع مقاله :
آوتوِیت، ویلیام، باتامور، تام؛ (1392)، فرهنگ علوم اجتماعی قرن بیستم، ترجمهی حسن چاوشیان، تهران: نشر نی، چاپ اول