نویسنده: یان نی یدره
مترجم: روحی ارباب
مترجم: روحی ارباب
داستانی از لتونی
در روزگار پیشین پادشاهی پسری داشت. این پسر بسیار باهوش و دانا بود و علاقهی زیادی به کارهای فنّی داشت و توانست ساعتی بسازد. یکی از استادان دربار پادشاه، وقتی که این ساعت را دید، گفت که میتواند عقابی درست کند که چون پرندگان پرواز کند. پسر پادشاه وقتی که ادّعای استاد را شنید از او خواست که این کار را انجام دهد. استاد چون اصرار زیاد پسر پادشاه را دید مجبور شد که این عقاب را بسازد.عقاب آماده شد و استاد بر آن سوار شد و به هوا پرواز کرد و دوباره به زمین برگشت. پسر پادشاه وقتی که دید استاد سوار بر عقاب شد و پرواز کرد، خیلی خوشش آمد و دلش خواست که او هم سوار بر عقاب پرواز کند. سوار بر عقاب شد و در ارتفاع زیادی در آسمان نیلگون به پرواز درآمد. ولی وقتی که خواست فرود آید نمیدانست که کدام پیچ هواپیمای عقاب مانند را باید بپیچاند تا فرود آید. عقاب در آسمان اوج گرفت و آن قدر پرواز کرد که از روی دریاها گذشت و در قلمرو سلطان دیگری فرود آمد.
پسر پادشاه فوراً بالهای عقاب را جمع کرد و آن را با مفتولی بست و توی کیسهای پنهان کرد. در آن جا، در ساحل دریا، آهنگر مهربانی میزیست. پسر پادشاه نزد آهنگر رفت و پیش او به کار مشغول شد.
در همان نزدیکی قصر مرموزی بود که هر شب آتش آبی رنگی از توی آن به چشم میخورد.
پسر پادشاه از آهنگر پرسید:
- این چه آتشی است که هر شب از توی قصر به چشم میخورد؟
آهنگر جواب داد:
- تو شاگرد بسیار زرنگ و خوب من هستی و چون به تو علاقهمند هستم میل دارم که این راز را برای تو بگویم. آن قصر را که میبینی قصری است که سحر و جادو شده و در آن شاهزاده خانمی زیباروی زندگی میکند که اگر کسی او را بدزدد قصر در آتش آبی خواهد سوخت.
پسر پادشاه شبانگاه عقاب پرنده را از توی کیسه بیرون آورد. آن را باز کرد و سوار بر آن به طرف قصر جادو شده پرواز کرد. اتّفاقاً یکی از پنجرههای قصر باز بود و پسر پادشاه توانست وارد اتاق شود. نگاه کرد و دید میزی در وسط اتاق قرار گرفته و در روی میز انواع و اقسام خوردنیها و آشامیدنیها به چشم میخورد. یک لیوان شربت نوشید و آن را وارونه روی میز گذاشت و سوار بر عقاب عجیب شد و به جای خودش برگشت.
صبحگاهان شاهزاده خانم وارد آن اتاق شد و دید که ناشناسی یک لیوان شربت نوشیده است. آن شب شاهزاده خانم در آن اتاق ماند و کشیک داد.
پسر پادشاه شب دیگر نیز هواپیمای خودش را آماده کرد و سوار بر آن شد و وارد قصر گردید. پنجرهی بزرگ این بار هم باز بود. پسر پادشاه توی اتاق رفت و دوباره یک لیوان شربت نوشید. همین که خواست آن را وارونه روی میز بگذارد شاهزاده خانم دست او را گرفت و از او خواست که وی را همراه خود از آن قصر بیرون ببرد. پسر پادشاه گفت:
- از پولها و طلاهایی که در قصر داری هر چه میتوانی جمع کن و آماده باش. فردا شب دوباره نزد تو میآیم و تو را همراه میبرم.
شاهزاده خانم رضایت داد.
پسر پادشاه دوباره نزد آهنگر رفت و باز هواپیما را در توی کیسه گذاشت و با سعی و کوشش زیاد تا شب کار کرد.
آن روز شاهزاده خانم هم مقداری زیادی پول و طلا جمع کرد. شب پسر پادشاه سوار بر هواپیما وارد شد و او را با طلا و جواهر و پول هایی که تهیّه دیده بود همراه خود برد. موقعی که پرواز میکردند دیدند که چگونه آتشی که در درون قصر میسوخت با رنگ آبی خودش تمام قصر را فرا گرفت و قصر در شعلههای آتش سوخت.
مسافران جوان آن طرف دریا در روی چمن سبز و پر از گلهای رنگارنگ فرود آمدند. پسر پادشاه هواپیما را توی کیسه گذاشت و آن را زیر سر خودش نهاد و در خواب راحتی فرو رفت؛ زیرا سه روز و سه شب نخوابیده بود و بیاندازه خسته بود. شاهزاده خانم همه به راه افتاد تا از گلهای زیبای آن چمن بچیند.
در این موقع کلاغ سیاه بزرگی بالای چمن در حال پرواز بود. کلاغ قارقار کرد و پایین آمد و از زیر سر پسر پادشاه کیسهای را که هواپیما توی آن بود بیرون کشید و همراه خود به آسمان برد. پسر پادشاه از خواب بیدار شد. به دنبال کلاغ میدوید و فریاد میزد. از کنار باتلاقها و از میان جنگلهای انبوه دوید، ولی به هیچ وجه نمیتوانست خودش را به کلاغ برساند. تنها چیزی که نصیبش شد این بود که لباسهایش پاره شد و ثروتش را هم از دست داد. چارهای نداشت. به طرف دریا آمد. کشتی بزرگی را دید که در روی آب حرکت میکرد. بر چوب بلندی پارچهی سفیدی بست و چوب را در هوا تکان داد. کشتی توقّف کرد و ناخدای آن پسر پادشاه را به درون کشتی برد. او سه سال در کشتی کار کرد.
یک روز ناخدای کشتی ضمن صحبت گفت که هواپیمایی دارد و میتواند سوار بر آن شود و پرواز کند. در همین موقع سوار بر هواپیما شد و در هوا پرواز کرد. در مراجعت به پسر پادشاه هم پیشنهاد کرد که خوب است او هم آزمایشی کند و ببیند که آیا میتواند سوار بر هواپیما پرواز کند یا خیر. پسر پادشاه درست همین را میخواست. بر هواپیما سوار شد و اول در ارتفاع بسیار کم پرواز کرد. ناخدا با تکان دادن دست به او فهماند که بلندتر پرواز کند. پسر پادشاه خیلی اوج گرفت، بعد کلاه خود را از سر برداشت و خطاب به ناخدا گفت:
- خداحافظ شما. این هواپیما مال من بود و مال من هم خواهد بود.
ناخدای کشتی در واقع همان کلاغ سیاه بدجنس بود که هواپیما را دزدیده و همراه برده بود. وقتی که دید پسر پادشاه سوار بر هواپیما در آسمان پرواز میکند خیلی اوقاتش تلخ شد.
پسر پادشاه سوار بر هواپیما نزد شاهزاده خانم آمد. شاهزاده خانم در تمام این مدّت در کلبهای در همان نقطه، که پسر پادشاه او را ترک گفته بود، زندگی میکرد. وقتی که پسر پادشاه را دید بیاندازه خوشحال شد. هر دو سوار هواپیما شدند و نزد پادشاه رفتند.
پادشاه وقتی که پسرش را دید بسیار شاد شد. عروسی بزرگی برای پسرش ترتیب داد و از تقصیر استاد هم، که با ساختن هواپیما باعث دوری پسرش از میهن شده بود، درگذشت و او را بخشید.
منبع مقاله :
نی یدره، یان؛ (1382)، داستانهای لتونی؛ ترجمهی روحی ارباب؛ تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم