داستانی از لتونی

هدیه‌ی گرانبها

پسری مادرش مرد. پسر یتیم بیچاره را به زنی سپردند تا گوسفندان او را شبانی کند. آن زن جادوگر بود و چنان گوسفندانش را سحر و جادو کرده بود که هر روز یکی از گوسفندان از گلّه گم می‌شد؛ به طوری که حتّی یک گوسفند هم برای
دوشنبه، 22 شهريور 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
هدیه‌ی گرانبها
هدیه‌ی گرانبها

 

نویسنده: یان نی یدره
مترجم: روحی ارباب



 

داستانی از لتونی

پسری مادرش مرد. پسر یتیم بیچاره را به زنی سپردند تا گوسفندان او را شبانی کند. آن زن جادوگر بود و چنان گوسفندانش را سحر و جادو کرده بود که هر روز یکی از گوسفندان از گلّه گم می‌شد؛ به طوری که حتّی یک گوسفند هم برای چرانیدن در گله باقی نماند.
آن گاه زن جادوگر پسر یتیم را از خانه بیرون راند. بیچاره پسرک راه را در جنگل گم کرد و از فرط بیچارگی گریست. پیرمرد موسفیدی پیش او آمد و پرسید:
- پسرجان، چرا گریه می‌کنی؟ چه شده؟
پسرک آنچه را که واقع شده بود برای پیرمرد موسفید گفت و از و خواست که برای رفع ناراحتی وی چاره‌ای بیندیشد.
پیرمرد سه نی‌لبک به او داد و گفت:
- هر وقت در نی‌لبک اولی بدمی آن قدر خوشحال می‌شوی که می‌خواهی از شدّت خوشی و شادی بخندی؛ وقتی که در نی‌لبک دومی بدمی از شدّت خوشی آواز خواهی خواند؛ و موقعی که در نی‌لبک سومی بدمی از شدّت شادی خواهی رقصید.
چوپان کوچولو از پیرمرد تشکّر کرد و راه خود را پیش گرفت و رفت. از آن روز به بعد هر وقت نی‌لبک‌ها را می‌نواخت شاد و خرسند می‌شد. از این راه توانست زندگی خودش را هم تأمین کند.
بعد از سه سال به قصر پادشاهی رسید. آن روز روزی بود که بهترین نوازندگان و موسیقیدانان در آن جا مسابقه می‌دادند. چوپان کوچولو وارد قصر شد و به نواختن نی‌لبک پرداخت. نی‌لبک اولی را نواخت، همه به دقّت گوش دادند. سپس نی‌لبک دومی را نواخت، همه او را تمجید و تحسین کردند. وقتی که نی‌لبک سومی را نواخت دیگر هیچ کس به نغمه‌های سایر نوازندگان گوش نداد و فقط گوش‌ها متوجّه آهنگ نی‌لبک چوپان کوچولو گردید.
پادشاه دختر بسیار قشنگی داشت. این دختر عاشق نوازنده‌ی کوچولو شد و پس از سه هفته جارچی در شهر اعلان کرد که عروسی بزرگی برپا است. یک هفته‌ی تمام برای برگزاری جشن عروسی آماده می‌شدند و انواع و اقسام خوراکی‌ها و شیرینی‌ها و آشامیدنی‌ها برای این بزم تهیّه می‌دیدند. بالاخره داماد با عروس زیبایش عقد ازدواج بست و جشن عروسی برگزار شد و این دو جوان با خوشی و کامرانی زندگانی نوینی را آغاز نمودند. آن دو یک روز سوار بر کشتی شدند و در دریا به سیر و سیاحت پرداختند. ناخدای کشتی شاهزاده خانم زیبای جوان را دید و عاشق و دلباخته‌ی او شد. جوان چوپان را در جزیره‌ی دوردستی پیاده کرد و زن او را همراه برد.
بیچاره جوان توی جزیره نشست و زارزار گریه کرد. دوباره همان پیرمرد موسفید پیش او آمد و گفت:
- پسرجان، چرا باز گریه می‌کنی؟
او تمام آنچه را که واقع شده بود برای پیرمرد نقل کرد و گفت که ناخدایی زن او را دزدیده و همراه برده است.
پیرمرد گفت:
-غصّه نخور. مقداری رنگ و یک قلم مو به تو می‌دهم. با این رنگ‌ها و قلم مو می‌توانی خوشبختی گذشته را بازگردانی. منتظر بمان، همین که کشتی‌ای از کنار جزیره عبور کرد سوار آن شو و به منزل برگرد.
جوان از پیرمرد تشکّر کرد و در انتظار عبور کشتی ماند. در همین موقع اتّفاقاً کشتی‌ای از آن جا گذشت و جوان را همراه خود به خانه‌اش بازگرداند.
موقعی که جوان به منزل بازگشت دانست که دو هفته‌ی دیگر جشن عروسی زنش با ناخدای کشتی برپا خواهد شد و چون شنید که پادشاه قصد دارد برای برگزاری این جشن عروسی، از نو تمام قصر را رنگ آمیزی کند، لباس گدایی پوشید و وارد قصر شد. پادشاه وقتی دید این گدا خیلی خوب نقّاشی می‌کند انجام این کار را به او سپرد. جوان با قلم مو و رنگ در روی دیوارها زندگانی گذشته‌ی خودش را نقاشی کرد. داستان مردن مادر و یتیمی و چوپانی پیش زن جادوگر و گم شدن گوسفندان و ملاقات با پیرمرد موسفید و دریافت سه عدد نی‌لبک از پیرمرد و حضور در مجلس مسابقه‌ی نوازندگان در قصر سلطان و گرفتاری در دریا را روی دیوار نقاشی کرد.
روز جشن عروسی فرا رسید. دخترپادشاه به قصر آمد تا اتاق‌های خودش را ببیند. وقتی که دیوارها را دید همه چیز را فهمید و دانست که این گدای نقّاش همان شوهر خود او است. زن و شوهر وقتی که یکدیگر را دیدند از شدّت خوشی نمی‌دانستند چه کنند. یکدیگر را در آغوش گرفتند و سال‌های زیاد با خوشی و کامرانی با هم زندگی کردند.
منبع مقاله :
نی‌ یدره، یان؛ (1382)، داستان‌های لتونی؛ ترجمه‌ی روحی ارباب؛ تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.