داستانی از لتونی

جانشین پادشاه

پادشاهی هفت پسر داشت. پسر بزرگ‌تر بیست و پنج ساله بود و کوچک‌تر هفت ساله. البتّه می‌دانید که سن و سال شرط بزرگی نیست. در بین این برادرها برادر کوچک‌تر از همه دلاورتر و قوی‌تر بود.
دوشنبه، 22 شهريور 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
جانشین پادشاه
 جانشین پادشاه

 

نویسنده: یان نی یدره
مترجم: روحی ارباب



 

داستانی از لتونی

پادشاهی هفت پسر داشت. پسر بزرگ‌تر بیست و پنج ساله بود و کوچک‌تر هفت ساله. البتّه می‌دانید که سن و سال شرط بزرگی نیست. در بین این برادرها برادر کوچک‌تر از همه دلاورتر و قوی‌تر بود.
پدر تصمیم گرفت که شش پسر را به سرزمین‌های بیگانه بفرستد و پسر کوچک‌تر را، نظر به خُردی و کمی سنّش، در نزد خودش نگاه دارد؛ ولی پسر کوچک‌تر با این نظر موافق نبود و به پدر اعتراض کرد:
- اگر به من اجازه نفرمایی که با برادرانم سفر کنم برادران من دیگر باز نخواهند گشت، زیرا اگر من با آن‌ها نباشم آن‌ها نمی‌توانند کاری صورت دهند.
پدر به حرف‌های پسر گوش داد و اندکی تأمّل نمود و سپس اجازه داد که پسر کوچک‌ترش همراه برادرانش مسافرت نماید.
این هفت برادر بر کشتی سوار شدند و از طریق دریا به کشورهای بیگانه مسافرت نمودند. در توی دریا با برادران بزرگ‌تر می‌خواستند سکان کشتی را به سمت چپ به حرکت درآورند ولی برادر کوچک‌تر گفت:
- حرکت به چپ درست نیست باید به راست رفت؛ اگر اطاعت نکنید پشیمان خواهید شد، زیرا راه را گم خواهیم کرد.
برادران بزرگ‌تر به حرف برادر کوچک‌تر گوش ندادند و در همان سمت چپ دریا کشتی راندند.
برادر کوچک‌تر کاملاً حق داشت. روز سوم کشتی چنان در دریا راه را گم کرد که هیچ یک از برادران نمی‌دانستند چه باید بکنند. هر روز کشتی را به سختی راندند ولی نتیجه‌ای نگرفتند.
یک روز گذشت، روز دیگر هم گذشت، یک هفته گذشت و هفته دیگر هم گذشت، یک سال سپری شد و بالاخره سال هفتم فرا رسید و برادران در دریا ویلان و سرگردان بودند.
سال هفتم مصیبت دیگری به آن‌ها روی آورد: متوجّه شدند که نان به حدّ کافی ندارند. چاره چه بود؟ برادر کوچک‌تر این موضوع را می‌دانست و خطاب به یکی از برادران بزرگ‌تر گفت:
- برو بالای دکل کشتی و ببین از دور خشکی پیدا است یا نه؟
یکی از برادرها بالای دکل رفت و به اطراف نگاه کرد، ولی از خشکی خبری نبود. دومی و سومی و چهارمی و پنجمی و ششمی همه به نوبه‌ی خود بالای دکل رفتند و به دقّت اطراف را نگریستند، ولی خشکی را ندیدند.
برادر کوچک‌تر گفت:
- عجبا! باید خودم بالای دکل بروم و ببینم در اطراف ما چه خبر است. برادر کوچک‌تر بالای دکل رفت و همین که به نوک دکل رسید فریاد زد:
- چه طور شما خشکی را ندیدند؟ اگر به دقّت نگاه می‌کردید حتماً آن را می‌دیدید که در آن نقطه‌ی دور به اندازه‌ی یک بال مگس نمایان است.
کشتی را به آن طرفی که برادر کوچک‌تر نشان داده بود برگرداندند و پس از سه روز کشتی‌رانی بالاخره به آن نقطه رسیدند. در ساحل دریا شهر غریب و بیگانه‌ای دیدند.
پادشاه آن شهر از قصر بیرون آمد و هر هفت برادر را به قصر خود دعوت کرد و با مهر و محبت از آن‌ها استقبال به عمل آورد. پادشاه دستور داد که پیشخدمت‌ها بهترین خوراکی‌ها و آشامیدنی‌ها را روی میز غذا گذاشتند و انواع شیرینی‌ها و میوه‌ها را آوردند. پادشاه با نهایت مهمان نوازی از آنان پذیرایی نمود ولی خودش لب به غذا و آشامیدنی نزد و فقط تازه واردان را تماشا می‌کرد.
برادر کوچک‌تر چون دید که پادشاه از خوردن و آشامیدن خودداری می‌کند از او پرسید:
- پادشاه چرا با مهمانان خود غذا میل نمی‌فرمایند؟ آیا واقعاً سیر هستند و میل به خوراکی ندارند؟
- دیروز هم میل به غذا نداشتم و امروز هم ندارم. پسر جان! چه بگویم؟ از روزی که هفت دختران من گم شده‌اند دیگر ابداً میل ندارم چیزی بخورم و اشتهایم را از دست داده‌ام.
- خیلی وقت است که دختران پادشاه گم شده‌اند؟
- هفت سال است. وقتی که دختر کوچکم هفت ساله بود، هر هفت دختر هنگام ظهر از قصر بیرون رفتند و همگی گم شدند. نیمی از کشورم را به عنوان مژدگانی و پاداش برای کسی قرار داده‌ام که دختران مرا پیدا کند، ولی هر چه جست و جو کردند آن‌ها را نیافتند.
پسر کوچک‌تر گفت:
- اگر ما موافق شویم دختران پادشاه را پیدا کنیم در مقابل چه چیزی به ما هدیه خواهید فرمود؟
- اگر چنین کاری انجام شود، من فردا آن هفت دختر را به ازدواج شما هفت برادر درمی‌آورم. به این ترتیب که دختر کوچکم را به تو که از همه کوچک‌تر هستی می‌دهم و طوری این ازدواج‌ها صورت خواهد گرفت که بزرگ‌ترین دختر به بزرگ‌ترین پسر برسد.
- بسیار خوب. در این صورت ما حاضریم که برای جست وجوی دختران پادشاه مسافرت کنیم. فقط چیزی که هست لطفاً برای مدّت هفت سال آذوقه در اختیار ما بگذارید.
صبح روز بعد کشتی آماده‌ی حرکت بود. بادبان‌ها را برافراشتند و کشتی به راه افتاد.
در دریا برادران بزرگ‌تر کشتی را به طرف چپ راندند ولی برادر کوچک‌تر گفت:
- حرکت به طرف چپ درست نیست، باید به راست راند؛ اگر اطاعت نکنید راه را گم خواهیم کرد.
اما برادران بزرگ‌تر به حرف برادر کوچک‌تر گوش ندادند و راه خود را پیش گرفتند و به چپ راندند.
برادر کوچک‌تر حق داشت. روز سوم چنان در دریا ویلان و سرگردان ماندند که نمی‌دانستند چه کنند. خواستند کشتی را برگردانند ولی برادر کوچک‌تر گفت:
- تغییر راه کشتی لزومی ندارد؛ همین طور مستقیم برانید تا ببینیم خدا چه می‌خواهد.
یک روز گذشت، دو روز گذشت، و به همین ترتیب هفت سال سپری شد. سال هفتم نانشان تمام شد. چاره چه بود؟
برادر کوچک‌تر این موضوع را دانست و به برادر بزرگ‌تر گفت:
- برو بالای دکل و خوب نگاه کن. ببین آیا خشکی می‌بینی؟
یکی از برادران بالای دکل رفت و اطراف را تماشا کرد. خبری نبود. دومی و سومی و بالاخره ششمی هم بالای دکل رفتند و چیزی نیافتند.
برادر کوچک‌تر گفت:
- عجبا! من باید خودم بالای دکل بروم و ببینم چه خبر است. او بالای دکل رفت و از دور دید که خشکی از دور به اندازه‌ی یک مشت آدم نمایان است.
برادرها کشتی را به آن سمت راندند و بعد از سه روز به کوه‌های سنگی بزرگی، که در وسط دریا قرار گرفته بود، رسیدند. برادر کوچک‌تر از طناب نردبانی درست کرد و آن را به انتهای کوه انداخت. وقتی که محکم شد هر هفت برادر از آن نردبانی طنابی بالا رفتند و خود را به خشکی رساندند.
برادران در بالای کوه باغ سیب قشنگی دیدند و در پشت باغ مزرعه‌ای به چشمشان خورد. شش برادر در باغ ماندند تا سیب بخورند، ولی برادر کوچک‌تر در مزرعه به راه افتاد. موقعی که در مزرعه پیش می‌رفت ناگهان غول بزرگ پیکری را دید که به طرف او می‌آید. غول در دست گرز بزرگی داشت و به او گفت:
-‌ ای ملخ، تو از کجا به قلمرو حکومت من راه پیدا کرده‌ای؟ هر چه زودتر از این جا دور شود و برو.
برادر کوچک‌تر قصد ترک آن جا را نداشت. غول وقتی که دید او حاضر نیست آن محل را ترک کند با یک ضربت او را توی زمین فرو برد؛ به طوری که تا زانو در زمین فرو رفت.
برادر کوچک‌تر از شدت ناراحتی و غضب طاقت نیاورد و شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و با یک ضربت یک پای غول را از زانو قطع کرد.
غول از شدت درد روی زمین افتاد و گفت:
- دیگر شمشیر نزن! بس است!
برادر کوچک‌تر جواب داد:
- بسیار خوب. تو را آزاد می‌گذارم، ولی در مقابل آن باید دو کار برای من انجام دهی: یکی آن که به برادران من، که در باغ میوه می‌خورند، کاری نداشته باشی؛ و دوم آن که به طور مفصل و مشروح وضع این سرزمین را برای من بیان کنی و بگویی که این خشکی چه خصوصیاتی دارد.
غول گفت:
- با برادران تو کاری ندارم و آسیبی به آن‌ها وارد نمی‌آورم؛ ولی راجع به وضع این سرزمین برادر دوم من، که به زودی با او ملاقات خواهی کرد، برای تو مطلبی خواهد گفت.
برادر کوچک‌تر به راه خودش ادامه داد. مقداری راه رفت، ولی ناگهان غول دیگری را دید که با گرز بزرگی به استقبال او می‌آید. غول دوم گفت:
- ای ملخ، تو از کجا به قلمرو حکومت من راه پیدا کرده‌ای؟ هر چه زودتر از این جا دور شو و برو.
برادر کوچک‌تر قصد نداشت آن جا را ترک کند. غول وقتی که دید او نمی‌خواهد برود، با یک ضربت او را در زمین فرو برد به طوری که تا کمر در خاک ماند. برادر کوچک‌تر از شدت غضب قلبش سوخت و شمشیرش را از غلاف بیرون آورد و پای غول را قطع کرد.
غول افتاد روی زمین و از شدت درد ناله کرد و گفت:
- دیگر با من کاری نداشته باش!
برادر کوچک‌تر گفت:
- بسیار خوب. تو را آزاد می‌گذارم، ولی در مقابل آن باید دو کار برای من انجام دهی: یکی آن که به برادران من، که در باغ میوه می‌خورند، کاری نداشته باشی؛ و دوم آن که به طور مفصل و مشروح وضع این سرزمین را برای من بیان کنی و بگویی که این خشکی چه خصوصیاتی دارد.
- با برادران تو کاری ندارم و به آن‌ها آسیبی وارد نمی‌آورم؛ ولی راجع به وضع این سرزمین برادر سوم من، که به زودی با او ملاقات خواهی کرد، برای تو مطالبی خواهد گفت.
برادر کوچکتر به راه خودش ادامه داد. مقداری راه رفت، ولی ناگهان غول سومی را دید که با گرز بزرگی به استقبال او می‌آمد. غول سوم گفت:
- ای ملخ، تو از کجا به قلمرو حکومت من راه پیدا کرده‌ای؟ هر چه زودتر از اینجا دور شو و برو.
برادر کوچک‌تر قصد نداشت آن جا را ترک کند. غول وقتی که دید او نمی‌خواهد برود، با یک ضربت او را تا زیر بغل فرو برد. برادر کوچک‌تر از شدت غضب قلبش سوخت و شمشیرش را از غلاف بیرون آورد و پای غول را قطع کرد.
غول افتاد روی زمین و از شدت درد ناله کرد و گفت:
- دیگر با من کاری نداشته باش!
برادر کوچک‌تر گفت:
- بسیار خوب. تو را آزاد می‌گذارم، ولی در مقابل آن باید دو کار برای من انجام دهی: یکی آن که به برادران من، که در باغ میوه می‌خورند، کاری نداشته باشی، و دوم آن که به طور مفصل و مشروح وضع این سرزمین را برای من بیان کنی و بگویی که این خشکی چه خصوصیاتی دارد.
- با برادران تو کاری ندارم و به آن‌ها آسیبی وارد نمی‌آورم، و اما راجع به این سرزمین، باید به تو بگویم که این سرزمین سحر و جادو شده و حکمران آن هم سحر شده و به شکل کره اسبی توی طویله زندگی می‌کند. اگر قصد داری که در این سرزمین کاری انجام دهی باید مستقیماً به طرف این کره اسب بروی. وقتی که وارد طویله شدی کره اسب بی‌تابی خواهد کرد، ولی تو از ناراحتی و رفتار تند کره اسب نترس و به انتهای طویله برو. در آن جا سه انبار خواهی دید که پر از جو است: انبار مسی و نقره‌ای و طلایی. وقتی که انبار مسی جو برداری و پیش کره اسب بریزی، کره اسب اندکی رام می‌شود؛ وقتی که از انبار نقره‌ای جو برداری و نزد او بریزی، کره اسب بیشتر ساکت می‌شود؛ و وقتی که از انبار طلایی نزد او جو بریزی، به کلی آرام می‌شود؛ یعنی آرام‌تر از بره. در این موقع کره اسب به حرف درخواهد آمد و آنچه را که تو باید انجام دهی به تو خواهد گفت. دیگر حرفی با تو ندارم.
برادر کوچک‌تر نزد کره اسب رفت و طبق دستوری که غول به او داده بود، عمل کرد. کره اسب به سخن آمد و به جوان چنین گفت:
-‌ ای جوان، به طوری که می‌بینم تو قوی و دلاوری. تو مگر آن سه غول نیرومند را ندیدی؟
- چرا دیدم و آن‌ها را شکست دادم. غول سومی بالاخره همه چیز را به من گفت و راهنمایی کرد که نزد تو بیایم.
- ‌ای جوان، واقعاً تو غول‌ها را شکست دادی؟ اگر چنین است، پس اژدهای این سرزمین را نیز می‌توانی مغلوب کنی. این اژدها در این قصر زندگی می‌کند. نُه کله دارد و قدرتش عجیب است. این همان اژدهایی است که مرا به شکل اسب درآورده و هفت اختر یکی از پادشاهان روی زمین را هم دزدیده و آن‌ها را در قصر خودش نگاه داشته است. تو هنگام ظهر به قصر برو، در آن موقع اژدها خوابیده. آهسته وارد قصر شو و شمشیری را که بر روی دیوار آویزان است بردار. آن شمشیر من است. با شمشیر خودت کار نکن. در کنار اژدها دو ظرف خواهی دید که در آن ظرف‌ها زهر ریخته‌اند. در ظرف سمت راست زهری است که هر کس بخورد قوی و نیرومند می‌شود و در ظرف سمت چپ زهری است که هر کس بخورد ضعیف و ناتوان. وقتی که به این ظرف‌ها رسیدی از ظرف قدرت و نیرو بخور و جای آن را با دیگری عوض کن: ظرف سمت چپ را که زهر ضعف و ناتوانی است در طرف راست قرار بده. وقتی که این کارها را کردی با شمشیر من به جان اژدها بیفت و او را از پا درآور.
روز بعد هنگام ظهر جوان به قصر رفت و از ظرف قدرت و توانایی خورد و جای ظرف‌ها را عوض کرد. بعد با شمشیر حکمرانی که به شکل اسب درآمده بود به جان اژدها افتاد و شش تا از نُه کله‌ی او را برید.
اژدها از جا پرید و از ظرف سمت راست چند جرعه خورد تا نیروی تازه‌ای پیدا کند و به جان جوان بیفتد و او را از پا درآورد. ولی موفق نشد، چون از ظرف ضعف و ناتوانی خورده بود. همین که آن دارو به دهانش رسید فهمید که اشتباه کرده است؛ خواست آن را از دهانش بیرون بریزد، ولی کار از کار گذشته بود. ضعف و ناتوانی بر بدنش مستولی شد و جوان موفق گردید سه کله‌ی دیگر او را، مانند کلاهی که از سر بر می‌دارند، از بدنش جدا سازد.
همین که سرهای اژدها از تنش جدا شد، فوراً زندگانی نوینی در آن سرزمین آغاز گردید: همه از خواب بیدار شدند و همه‌ی مردم و حیوانات زندگانی تازه‌ای یافتند.
برادر کوچک‌تر وقتی که این قضیه را دید خیلی ترسید. دوان دوان به طرف طویله نزد کره اسب رفت. کره اسب خطاب به او گفت:
- تو واقعاً شیرمردی هستی. خیلی از تو متشکرم که سرزمین من و شهر من و مردم من و ثروت من و خود مرا نجات دادی. درست نُه روز دیگر من به شکل آدم درخواهم آمد و دوباره حکمران و فرمانروای این سرزمین خواهم شد. تو الان شمشیر مرا بردار و آنچه می‌خواهی با آن انجام بده. اگر می‌خواهی در نزد من بمان و با من زندگی کن و اگر مایل نیستی می‌توانی به کشور خودت بازگردی.
پسر کوچک گفت:
- خیر، دوست عزیزم، بهتر این است که من هفت شاهزاده خانم را همراه خودم ببرم، زیرا در کشور خودم در قصر پدرم بهتر و خوش‌تر می‌توانم زندگی کنم.
- بسیار خوب، بسیار خوب. ولی فراموش مکن که شمشیر مرا همراه خود ببری.
برادر کوچک‌تر هفت دختر پادشاه را همراه برداشت و با شش برادر خود با شتاب به طرف ساحل دریا رفت. هفت دختر پادشاه از خوشحالی نمی‌دانستند چه کنند. برادران که از قضیه آگاه نبودند فقط شانه‌های خودشان را بالا می‌انداختند و از تعجب نمی‌دانستند چه بگویند. وقتی که از بالای کوه سنگی به کشتی فرود آمدند ناگهان برادر کوچک‌تر فریاد برآورد و گفت:
- شمشیر سحر شده‌ی من کجاست؟ من باید حتماً برگردم و شمشیر را که فراموش کرده‌ام همراه بیاورم.
برادر کوچک‌تر برگشت تا شمشیر را بیاورد، ولی برادرها منتظر او نماندند و با هم گفتند:
- بیایید برویم و او را تنها بگذاریم. ما به پادشاه خواهیم گفت که دختران او را ما نجات داده‌ایم. نتیجه این خواهد شد که یکی از ما دختر کوچک‌تر را به عقد خودش درمی‌آورد و دختر کوچک‌تر هم به طوری که معلوم می‌شود وارث تخت و تاج پادشاه است. اگر این کار را نکنیم برادر کوچک‌تر ما بهترین دختر نصیبش می‌شود و ما از این کار بهره‌ای نمی‌بریم. و به علاوه با این کار از رجز خوانی‌ها و خودنمایی‌های برادر کوچک‌تر هم نجات پیدا می‌کنیم. فقط کاری که می‌کنیم باید دختر کوچک‌تر پادشاه را مجبور کنیم حرفی نزند و سکوت را در هم نشکند.
شش برادر با یکدیگر قرار گذاشتند طبق همان قرار هم رفتار نمودند. برادرها رفتند و دختر کوچک‌تر را هم فریب دادند.
بیچاره برادر کوچک‌تر شمشیر در دست به ساحل آمد، ولی از برادرانش خبری نبود، او را تنها گذاشته و رفته بودند. چاره‌ای نداشت، جز آن که دوباره نزد کره اسب برود. وقتی که پیش کره اسب رسید کره اسب به او گفت:
- من به تو گفتم که باید در بردن شمشیر با خودت عجله کنی. ولی مانعی ندارد. حالا برو توی حیاط در آن جا درخت سیبی هست که سیب‌های زرینی دارد. سه تا سیب از درخت بکن و آن‌ها را نزد من بیاور، ولی خودت آن‌ها را نخور.
برادر کوچک‌تر همان طور رفتار کرد. موقعی که سیب‌ها را همراه می‌آورد نگاه کرد و دید سیب‌های قشنگی هستند. با خودش گفت: «کره اسب اطلاع پیدا نخواهد کرد. خوب است یکی از این سیب‌ها را برای خودم بردارم.» سه سیب را توی جیبش گذاشت و سیب چهارمی را از درخت چید و گاز زد. همین که این کار را کرد سه سیبی که در جیب گذاشته بود به همراه درخت سیب از نظرش ناپدید گردید.
دوباره گرفتار مصیبت شد. نزد کره اسب رفت و کره اسب به او گفت:
- چرا تو به حرف‌های من گوش نمی‌دهی؟ اگر این طور رفتار کنی نمی‌توانی به منزل برگردی. دوباره به حیاط برو، در سمت راست نظیر همان درخت سیب را خواهی دید؛ ولی مثل سابق رفتار نکن.
برادر کوچک‌تر این بار اطاعت کرد.
کره اسب سیب‌های طلایی را گرفت و گفت:
- بر پشت من سوار شو. من تو را به منزل می‌رسانم؛ ولی باید در این کار عجله کرد، چون که چیزی نخواهد گذشت که من دوباره به شکل انسان درمی‌آیم. به علاوه من می‌خواهم قبل از آن که برادران حیله گر تو به منزل برسند تو را به منزل برسانم.
- تو فکر می‌کنی چند روز طول خواهد کشید که تو مرا به قصر پادشاه، که پدر زن آتیه‌ی من است، برسانی؟
- چهار روز دیگر ما می‌توانیم به آن جا برسیم.
- پس زودتر از برادرانم نمی‌توانم خودم را به آن جا برسانم، چون که باد مساعدی می‌وزد و کشتی بادی آن‌ها می‌تواند با سرعت خودش را به آن کشور برساند. به نظر من دو روز دیگر برادرانم به قصر پادشاه خواهند رسید. من می‌ترسم که دختر کوچک پادشاه را به عقد یکی از برادرانم در بیاورند. راستش تمام ناراحتی و نگرانی من از این است، ولی چه کنم به امید خدا باید رفت.
برادر کوچک‌تر سوار بر گرده‌ی کره اسب شد و به تاخت رفتند. کره اسب در راه سه سیب زرین را به جوان داد و گفت:
- اگر خسته شدی یکی ازسیب‌ها را پشت شانه‌ات پرت کن. آن گاه شهری که باید شب را در آن جا صبح کنیم در نظرت پدیدار می‌شود، ولی بدان که سحرگاهان پادشاه آن شهر هدیه‌های زیادی برای تو خواهد فرستاد؛ آن هدیه‌ها را قبول نکن و فقط دستمال کهنه‌ای را که هدیه‌ها در آن پیچیده شده بردار. موقعی که سیب را پرت کردی فراموش مکن که بگویی: «حالا موقع استراحت است».
نزدیک شب برادر کوچک‌تر خیلی خسته شد. سیب زرین را برداشت و پشت شانه‌اش پرت کرد و گفت:
- حالا موقع استراحت است.
در همین موقع شهر بزرگی در جلو چشمان آن‌ها ظاهر شد. پادشاه شهر به استقبال آن‌ها آمد و سوار را نزد خود طلبید.
سحرگاهان که برادر کوچک‌تر از خواب بیدار شد پادشاه انواع هدیه‌ها را به او داد، ولی جوان هیچ یک از هدیه‌ها را نپذیرفت و فقط دستمال کهنه‌ای را که هدیه‌ها در آن پیچیده شده بود برداشت و رفت.
در راه کره اسب از او پرسید:
- دستمال را برداشتی؟
- برداشتم.
- بسیار خوب. فقط کاری که می‌کنی دستمال را خوب حفظ کن، روزی به درد تو خواهد خورد. امروز هم اگر خسته شدی سیب دومی را پشت شانه‌ات پرت کن و بگو «حالا موقع استراحت است.» فوراً شهری پدیدار خواهد شد و در آن جا می‌توانیم استراحت کنیم. پادشاه آن شهر هدیه‌های زیادی برای تو خواهد فرستاد. آن هدیه‌ها را قبول نکن و فقط یک فانوس کهنه‌ی قدیمی را بپذیر.
نزدیک غروب برادر کوچک‌تر خسته شد. سیب زرین را برداشت و از پشت شانه‌اش پرت کرد و گفت:
- حالا موقع استراحت است.
در همین موقع شهر بزرگی در جلو چشمان آن‌ها ظاهر شد. پادشاه آن شهر به استقبال سوار آمد و او را به قصر خودش دعوت نمود.
صبحگاهان پادشاه به او انواع هدیه‌ها را داد، هدیه‌های بسیار عالی و گرانبها. ولی مهمان هیچ یک از آن هدیه‌ها را نپذیرفت و از او تشکر نمود. او فقط یک فانوس کهنه را قبول کرد و سوار بر کره اسب رفت.
در راه کره اسب از برادر کوچک‌تر پرسید:
- فانوس را گرفتی؟
- بلی گرفتم.
- بسیار خوب. آن را پنهان کن. در موقع خودش به درد تو خواهد خورد. اگر امروز خسته شدی سیب سومی را پرت کن و بگو: «حالا موقع استراحت است.» فوراً شهری در جلو چشمت پدیدار می‌شود. در آن می‌توانیم شب را بگذرانیم. ولی مواظب باش! روز بعد پادشاه انواع هدیه‌ها را به تو خواهد داد، ولی تو هیچ چیز را نپذیر، فقط کلوچه‌ی کپک زده را قبول کن و بس.
نزدیک شب برادر کوچک‌تر خیلی خسته شد. سیب را برداشت و از پشت شانه‌اش پرت کرد و گفت:
- حالا موقع استراحت است.
فوراً شهر بزرگی در برابر چشمان آن‌ها پدیدار گردید. پادشاه آن شهر به استقبال آن‌ها آمد و آن‌ها را به قصر دعوت کرد.
روز بعد پادشاه انواع هدیه‌ها را به آن‌ها داد، ولی برادر کوچک‌تر هیچ یک از آن‌ها را نپذیرفت و فقط کلوچه‌ی کپک زده را قبول کرد و رفت.
در راه کره اسب پرسید:
- کلوچه را گرفتی؟
- بلی گرفتم.
- بسیار خوب. آن را خوب نگاهدار. روزی به دردت خواهد خورد. روز چهارم نزدیک شب برادر کوچک‌تر به قصر پدر زن آتیه‌ی خودش رسید. کره اسب با او خداحافظی کرد و گفت:
- خوش زندگی کن من، باید برگردم. چند روزی بیش باقی نمانده که من به این شکل باشم.
برادر کوچک‌تر فکر می‌کرد که برادران حیله گرش در حضور پادشاه هستند؛ ولی خیر، برادران او در اثر سرعت شدید باد مساعد خودشان را زودتر به قصر رسانیده و مطالبی برخلاف واقع درباره‌ی کارها و موفقیت‌های خود به عرض پادشاه رسانیده بودند. سپس پادشاه دختران خودش را به آن‌ها داده بود و آن‌ها هم به کشور خود نزد پدرشان بازگشته بودند. برادران خیلی دلشان می‌خواست که دختر کوچک پادشاه را به عقد خود درآورند ولی دختر کوچک‌تر به این کار تن درنداده بود.
پادشاه خودش هم به این کار حاضر نبود و گفت:
- دختر کوچکم را وعده داده‌ام که به برادر کوچک‌تر بدهم و حالا که به نظر شما برادر کوچکترتان از بین رفته و از او خبری نیست، پس بهتر آن است که دختر کوچک من هم پیش من بماند و هرگز شوهر نکند.
همان شب برادر کوچک‌تر نزد پادشاه رفت و آنچه را که واقع شده بود به عرض پادشاه رسانید.
پادشاه از فرط خشم از جا بلند شد و گفت:
- عجب حیله و فریبی! چرا من دخترانم را به این اشخاص متقلب دادم؟ تو ‌ای پسرجان، می‌توانی با دختر من ازدواج کنی و پس از مرگ من در این سرزمین پادشاه باشی.
برادر کوچک‌تر دختر کوچک‌تر پادشاه را به عقد خودش درآورد و پس از یک هفته تصمیم گرفت: خوب است نزد پدرم بروم. برادران حیله‌گر من یقیناً دروغ‌هایی به او گفته‌اند و پدرم از این جهت ناراحت و نگران شده است. بهتر آن است که زن من در همین جا بماند و من بروم برادرانم را ببینم.
برادر کوچک‌تر به راه افتاد.
برادرها تا او را دیدند دستگیرش کردند و دست و پایش را بستند و به جنگلی بردند و او را در غار ترسناکی انداختند. یقین داشتند که پدرشان از این ماجرا خبردار نخواهد شد.
ولی برخلاف نقشه‌ی آن‌ها برادر کوچک‌تر از گرسنگی تلف نشد. زیرا دستمال کهنه و فانوس شکسته و کلوچه‌ی کپک زده همراه او بود. همین که دستمال را روی زمین انداخت فوراً در توی غار قصری پدیدار شد؛ همین که فانوس را بر روی میز گذاشت قصرش مثل روز روشن شد؛ و همین که کلوچه‌ی کپک زده را روی میز گذاشت در روی میز انواع خوراکی‌ها و آشامیدنی‌ها پدیدار شد.
برادر کوچک‌تر یک روز و دو روز و یک هفته و چند ماه در این غار زندگی کرد، ولی هر چه جست و جو کرد راهی نیافت که از آن جا خارج شود.
زن جوانش یک روز و دو روز و یک هفته و یک ماه و دو ماه و چند ماه انتظار کشید، ولی از شوهرش خبری نشد. دیگر طاقت نیاورد؛ با عده‌ای سرباز برای پیدا کردن شوهر خودش به راه افتاد.
زن جوان و قشون او وارد دروازه‌ی شهری شدند که قصر پدرشوهرش در آن جا بود. خواستند وارد شهر شوند، از برادر بزرگ‌تر دستور خواستند که اجازه دهد به شهر بروند.
برادر بزرگ‌تر از دروازه بیرون آمد. زن جوان از او پرسید:
- برادر کوچک‌ترتان را چه کردید؟
برادر بزرگ‌تر شانه‌هایش را بالا انداخت و وانمود کرد که از او هیچ خبری ندارد.
- حالا که برادر بزرگ‌تر از او خبری ندارد، خوب است برادر بعدی بیاید و جواب بدهد.
برادر دیگر هم بیرون آمد و او هم اظهار بی‌اطلاعی کرد. هر شش برادر بیرون دروازه آمدند و همه اظهار بی‌اطلاعی کردند. ولی کسانی که یک بار دروغ گفته و از امتحان خوب بیرون نیامده بودند دیگر به گفته‌شان اعتمادی نبود. زن برادر کوچک‌تر آن‌ها را معطل نکرد و گفت:
- موقعی هم که از سفر برگشته بودید همین حرف‌ها را می‌زدید، ولی معلوم شد که تمام گفته‌های شما دروغ است. سربازان من، همه‌ی آن‌ها را دستگیر کنید و به زندان بیندازید؛ در آن جا آن‌ها اقرار خواهند کرد که بر سر برادرشان چه آورده‌اند.
در این موقع که زن‌های شش تا برادر دانستند شوهرانشان به زندان خواهند رفت، فوراً از قصر بیرون دویدند و خواهر کوچک‌تر را قسم دادند که این کار را نکند، و وعده دادند که برادرها محل برادر کوچک‌تر به او نشان دهند.
آنچه واقع شده بود همه را یک به یک گفتند. سربازان و شش برادر خیانتکار با زن هایشان و خود پادشاه سالخورده و اندوهگین به راه افتادند تا جایی را که برادر کوچک‌تر در آن جا زندانی بود، پیدا کنند. ولی هیچ یک امیدوار نبودند که بعد از این مدت زیاد او زنده باشد.
ولی عجبا! وقتی که به آن غار وحشتناک رسیدند در آن جا قصری دیدند که برادر کوچک‌تر صحیح و سالم در آن زندگی می‌کرد.
زن او وقتی که شوهرش را دید از شدت خوشحالی گریست و اشک از گونه‌هایش مثل دانه‌های مروارید فرو ریخت.
پدر تاجدار هم گریست؛ گریه‌ی او هم از شادی بود و هم از حزن و اندوه، وقتی که برادر کوچک‌تر را نگاه می‌کرد اشک شادی و شعف از دیدگانش سرازیر می‌شد و موقعی که چشمش به برادران جفاکار او می‌افتاد، که چنین رفتار ناشایسته‌ای را مرتکب شده بودند، از شدت غم و اندوه می‌گریست. نمی‌دانست چگونه خودش را تسکین و تسلیت دهد. بالاخره بر بغضی که گلویش را می‌فشرد چیره شد و گفت:
- شما‌ ای شش پسر جفاکار، از جلو چشم من دور شوید. و تو ‌ای پسر کوچک من، ‌ای نور دیده‌ی من، بعد از من تو به مقام پادشاهی خواهی رسید. تو چنان خدماتی انجام داده‌ای که می‌توانی به مقام شامخ سلطنت برسی.
برادران بزرگ‌تر وقتی که سخنان پدر تاجدار خود را شنیدند از شدت ترس و بیچارگی رنگ از صورتشان پرید. دامن پدر و برادر کوچک‌تر را چسبیدند و از آن‌ها خواستند که از تقصیر آنها درگذرد.
برادر کوچک‌تر که بسیار مهربان بود فوراً برادران خویش را بخشید، ولی پدر پیر حاضر نمی‌شد آن‌ها را ببخشد. آن‌ها دست به دامن برادر کوچک‌تر شدند که در نزد پدر شفاعت کند. بالاخره با هزار زحمت برادر کوچک‌تر موفق شد که پدر را راضی کند از تقصیر پسرانش درگذرد.
پدر چنین گفت:
- بسیار خوب. من شما را به پسری قبول می‌کنم، ولی حق سلطنت با پسر کوچک‌تر من خواهد بود.
همین طور هم شد؛ یعنی پسر کوچک‌تر، که درستکار و شریف بود، سلطان دو کشور شد: یکی کشور پدر و دیگری کشور پدر زن.
منبع مقاله :
نی‌ یدره، یان؛ (1382)، داستان‌های لتونی؛ ترجمه‌ی روحی ارباب؛ تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.