نویسنده: یان نی یدره
مترجم: روحی ارباب
مترجم: روحی ارباب
داستانی از لتونی
در زمان پیشین اربابی از رعیتهای خودش را به سربازی فرستاد. دورهی سربازی کم نبود: میباید بیست و پنج سال خدمت میکرد.یک روز، قبل از آن که خدمت سربازی خاتمه پیدا کند، به او دستور دادند که نامهای را به نقطهی دوردستی برساند. سرباز تفنگش را برداشت و به راه افتاد. آن نامه را به همان محلی که قرار بود رسانید و قدم زنان به منزل برگشت.
در کنار جاده کلبهای داشت میسوخت. نزدیک رفت و دید که در آن جا سه خواهر زیبا زندانی هستند. خواهرها به او التماس کردند که آنها را نجات دهد. سرباز که خیلی مهربان بود قصد داشت که اقلاً دختر کوچک را از آتش خارج کند؛ ولی همین که وارد آتش شد و خواست دختر را همراه ببرد ماری دور گردن او حلقه زد و مانع شد. مانند آدم طاعون زده از توی کلبه بیرون دوید و هر چه کرد که مار را از گردنش باز کند موفق نشد که نشد.
سرباز نزد افسرش آمد. افسر چون او را دید از شدت ترس نمیدانست چگونه حرف بزند. فقط به او گفت:
- هر چه زودتر به منزل برگرد، زیرا خدمتت پایان یافته است.
موقعی که سرباز به نزدیکی منزل خودش رسید گردنش را با دستمال بست تا اهل ده ندانند که چنین موجود وحشتناکی دور گردن او حلق زده است. وارد کلبه شد، ولی پدر و مادر و خواهران و برادرانش او را نشناختند. سرباز به آنها گفت که بیست و پنج سال در خدمت قشون بوده و حال به منزل برگشته است. بالاخره اهل خانواده او را شناختند و همگی خوشحال شدند. خواهرش با شتاب سفره را بر روی میز گسترد و خوراک آماده شد.
همین که سرباز مشغول خوردن شد ناگهان دستمال از دور گردنش باز شد و خواهرش دور گردن او مار سیاه را دید. از شدت ترس فریادی زد و پا به فرار گذاشت. تمام اهل خانه از دیدن این مار دچار ترس و وحشت فوق العاده شدند. بیچاره سرباز خجالت کشید که با این مار در منزل بماند. بنابراین منزل پدری را ترک کرد و سر به بیابان گذاشت. هر کس این مار را بر گردن سرباز میدید از شدت ترس پا به فرار میگذاشت.
او در ضمن مسافرتهای خودش بدون نقشهی قبلی وارد همان دهی شد که روزی با مار از آن جا فرار کرده بود. چون میدانست مردم از او فرار میکنند وارد کلبهی سوختهای شد و دید که دو خواهر زیبا در پهلوی یکدیگر نشستهاند. چون او را دیدند خوشحال شدند و گفتند:
- سلام برادرجان. مدتها است تو را ندیدهایم. سرباز از تعجب چشمهایش از حدقه بیرون آمد و تعجب کرد که این خواهرها از کجا پیدا شدهاند.
دخترها گفتند:
- ما میدانیم که سالها پیش تو برای نجات دادن خواهرمان از توی آتش دچار زحمت و گرفتاری شدی. ولی در عوض ما پاداش خوبی به تو خواهیم داد...
در این جا سرباز فهمید که وارد چه کلبهای شده است. دو خواهر زیبا نزد سرباز آمدند و مار سیاه را از دور گردن او برداشتند و مار دوباره به دختر جوان زیبایی تبدیل شد.
دختران غذا و شربت به سرباز خورانیدند و از او پرسیدند:
- آیا میخواهی پیش ما بمانی یا به گردش خودت ادامه خواهی داد؟
- به گردش خود ادامه میدهم.
- اگر چنین است پس الان هدیههایی را که باید به تو بدهیم همراه میآوریم.
دختر بزرگتر شمشیر کوچکی برای او آورد و گفت:
- اگر دشمنان به تو حملهور شدند این شمشیر را از توی غلاف بیرون بیاور و بر روی سرت نگهدار. آن گاه دشمنان همگی فرار میکنند؛ اگر نوک شمشیر را به زمین فرو ببری همه چیز در اطراف تو در آتش سبز رنگی خواهد سوخت؛ و موقعی که آن را در غلاف فرو ببری همه چیز به وضع سابق برخواهد گشت.
دختر وسطی پیراهنی برای او آورد و گفت:
- همین که این پیراهن را بپوشی حتی یک گلوله هم بر بدنت اثر نخواهد کرد.
دختر کوچکتر نیز نیلبکی برای او آورد و گفت:
- همین که این نیلبک را بنوازی اسبی به طرف تو خواهد آمد. این اسب تو را در هوا پرواز خواهد داد. راه خودت را پیش بگیر و برو؛ شاید ما را دوباره با تو ملاقاتی دست بدهد.
سرباز هدایا را گرفت و اظهار تشکّر کرد و به راه خود ادامه داد.
سرباز به سرزمین بیگانهای وارد شد. در آن جا دختر سلطان اعلان کرده بود که هر کس سوار بر اسب بتواند خودش را به پنجرهی اتاق او برساند او را به شوهری اختیار خواهد کرد.
سرباز وقتی که این موضوع را شنید فوراً در نیلبک خودش نواخت و اسبی با زین و برگ آماده و مهیا در جلو او ظاهر شد. او سوار بر آن شد و مثل باد خودش را به دختر سلطان رسانید و انگشتر طلا را از او گرفت و از نظر ناپدید گردید.
دختر سلطان به جست و جوی سوار دلیر پرداخت، ولی هیچ جا او را نیافت.
بعد از مدتی سرباز خودش حاضر شد. عروسی مفصلی ترتیب دادند و دختر سلطان به عقد او درآمد.
سرباز مدتی دراز با دختر سلطان در کمال و صلح و صفا زندگی میکردند، ولی این سعادت زیاد طول نکشید.
در همسایگی مملکت دشمنی بود که با سپاهی بی شمار به آن کشور حمله کرد.
سلطان سالخورده عدهی زیادی قشون جمع کرد و به دامادش هم فرمان داد که به جنگ برود. سرباز پیراهن نو خودش را پوشید و شمشیر کوچکش را بست و در نیلبک دمید. اسب زیبای زین شدهای در آن جا حاضر شد و جوان سوار بر اسب به استقبال دشمنان رفت.
پسر سلطان همسایه با هنگهای سوار خودش به طرف آنها حملهور شده بود. داماد سلطان فوراً شمشیر را روی سرش نگه داشت و تمام سربازان دشمن نقش زمین شدند. آنها با تفنگ به طرف او تیراندازی کردند، ولی گلوله اثری بر او نکرد.
داماد سلطان پرسید:
- حالا حاضرید آشتی کنیم؟
پسر سلطان طرف مقابل جواب داد:
- بلی، حاضریم.
دست به دست یکدیگر دادند و صلح و آشتی برقرار شد. داماد سلطان شمشیر را توی غلاف گذاشت و سربازان دشمن که در روی زمین افتاده بودند برخاستند و به کشور خودشان بازگشتند.
پسر سلطان با دقت دید که چه وقایعی در میدان جنگ روی داد. بنابراین نامهای به دختر سلطان نوشت و در آن نامه یادآور شد که شوهر او سرباز سادهای بیش نیست. او کسی است که به وسیلهی نواختن نیلبک اسب زین شدهی سحر آمیز را به نزد خود میخواند و شمشیری سحرآمیز دارد و بر پیراهنش گلوله اثر نمیکند. کافی است تمام این چیزها را از او بگیرند. آن وقت او دیگر نخواهد توانست کاری از پیش ببرد.
دختر سلطان نسبت به پسر سلطان همسایه علاقهی بیشتری داشت و دلش میخواست که زن او بشود نه زن یک سرباز ساده. بنابراین درصدد برآمد که این چیزهای جادو شده را از سرباز بگیرد. شمشیری سفارش داد درست مثل شمشیر سحرآمیز؛ و نیلبکی تهیه کرد مثل نیلبک سحر و جادو شده؛ و این چیزها را به جای شمشیر و نیلبک حقیقی به شوهرش داد وچیزهای واقعی را برای پسر پادشاه همسایه فرستاد.
پسر سلطان همسایه برای بار دوم حمله کرد، ولی این بار شمشیر سحر شده در دست او بود. بنابراین تمام قشون پادشاه پیر را به زمین انداخت. فقط چیزی که برای داماد سلطان باقی مانده بود همان پیراهنی بود که گلوله بر آن اثری نداشت.
پسر سلطان نامهی دیگری به دخترسلطان نوشت که جویا شود و تحقیق کند چرا گلوله در شوهرش اثر نمیکند. دختر سلطان تحقیق کرد و دانست که این پیراهن جادو شده است. بنابراین پیراهن دیگری تهیه کرد و پیراهن سحر شده را نیز برای پسر سلطان همسایه فرستاد.
برای بار سوم جنگ شروع شد. داماد سلطان، به خیال این که گلوله در بدنش اثر نمیکند، جلو رفت و همین که باران گلوله روی او بارید فوراً نقش زمین گردید و پرندگان و حیوانات برای خوردن و دریدن بدن او گرد آمدند. طولی نکشید که پسر سلطان همسایه زن او را به عقد خود درآورد.
از آن طرف سه دختر زیبا - همان سه خواهری که در کلبه زندگی میکردند - منتظر بودند که سرباز روزی به آنها سربزند.
خواهر بزرگتر خواب دید که سرباز کشته شده و استخوانهایش در روی زمین افتاده است.
چون از خواب بیدار شد برای پیدا کردن سرباز به راه افتاد. خیلی راه رفت تا آن که او را پیدا کرد. استخوانهای وی را جمع کرد و در آنها فوت کرد. ناگهان گوشت و پوست در روی استخوانها پدیدار گردید و سرباز زنده شد. دختر از وی پرسید:
- بگو ببینم چه اتفاقی برای تو روی داده؟
سرباز آنچه را که برای او رخ داده بود به خاطر آورد و برای دخترک تعریف کرد. دختر وی را نزد خواهرانش آورد. به او خوراک و شربت داد و گفت:
- آیا میخواهی این جا بمانی یا میخواهی به راه خود ادامه دهی؟
- میخواهم به راه خودم ادامه دهم.
- حالا که این طور شد این خنجر را بگیر. تا موقعی که این خنجر در جیب تو است تو میتوانی هم پرنده بشوی و هم ماهی؛ یعنی در هوا پرواز کنی و در آب شنا.
سرباز با خنجری که در جیب داشت به قصر پدرزن سابق خودش آمد. همگی او را شناختند ولی هیچ کدام قدر خوبیهای او را ندانستند. سرباز به شکل اردک درآمد و خواست از رودخانه عبور کند. پسر سلطان او را تعقیب کرد، ولی موفق نشد او را بگیرد. در این موقع دختر سلطان طاقت نیاورد و به تعقیب اردک پرداخت. ولی او هم موفق نشد. سلطان پیر هم طاقت نیاورد و به تعقیب او پرداخت و خواست شکارش کند، ولی موفق نشد.
سرباز دوباره نزد خواهران زیبا برگشت. دختر کوچکتر را به عقد خودش درآورد و به کشوری رفت که روزی در آن جا زندگی میکرد در آن جا حاکم شهر شد و تا آخرین روزهای پیری در نهایت خوشی با دختر زیبا زندگی کرد.
منبع مقاله :
نی یدره، یان؛ (1382)، داستانهای لتونی؛ ترجمهی روحی ارباب؛ تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم