نویسنده: یان نی یدره
مترجم: روحی ارباب
مترجم: روحی ارباب
داستانی از لتونی
هر روز زن پدر به شوهرش میگفت:- بچههای خودت را به جنگل ببر والّا من از این خانه فرار میکنم.
گرچه پدر دلش به حال بچههایش، که یکی پسر و دیگری دختر بود، میسوخت ولی میل نداشت که زن جوانش را هم از دست بدهد و چارهای جز اطاعت نداشت. یک روز صبح به بچههایش گفت:
- بچهها بیایید، به جنگل برویم.
پدر آنها را به جنگل انبوهی برد و خودش به منزل برگشت.
بچهها ویلان و سرگردان بودند و گریه میکردند. ناگهان چشمشان به کلبهی کجی افتاد. وارد کلبه شدند. در آن جا زن پیر جادوگری روی بخاری نشسته بود. بچهها نمیدانستند که او جادوگر است.
جادوگر بچهها را روی بخاری جا داد و به آنها غذا خورانید تا بعداً آنها را بخورد.
یک روز گذشت زن جادوگر از پسر بچه خواست که انگشتش را به او نشان بدهد. پسرک که زرنگ و باهوش بود، فوراً یک تکه شاخهی خشک پیدا کرد و به جای انگشت آن چوب را توی دست پیرزن گذاشت. پیرزن آن را لمس کرد و با خودش گفت که بچهها هنوز لاغرند. باید به آنها غذا داد تا چاقتر شوند.
دوباره غذای بسیار لذیذی برای آنها تهیه کرد.
روز بعد دوباره از پسربچه خواست که انگشتش را به او نشان دهد. پسرک باز همان چوب را توی دست او گذاشت. پیرزن فکر کرد که بچهها هنوز لاغر هستند و باید به آنها غذا داد تا چاقتر شوند.
تمام هفته پیرزن انگشت بچهها را لمس میکرد که ببیند بچهها چاق شدهاند یا خیر. بالاخره تصمیم گرفت بخاری را روشن کند و بچهها را توی بخاری بپزد و بخورد. بخاری را روشن کرد و پسر و دختر را نزد خودش خواند. بچهها روی پارو نشستند.
پسر بچه طوری روی پارو دراز کشید که به هیچ وجه از در بخاری تو نرفت. پیرزن بدخواه فریاد زد:
- این طور نباید روی پارو نشست!
پسرک با مهارت و سادگی پرسید:
- خوب ننهجان، نشان بده چه طور باید نشست.
جادوگر سوار پارو شد و خودش را کاملاً جمع کرد. بچهها هم فوراً پارو را توی بخاری بردند و در بخاری را بستند. جادوگر فریاد میزد و عربده میکشید و با دستهای استخوانی خودش به در بخاری میکوبید. ولی طولی نکشید زنده زنده در توی بخاری به جای بچههای بیگناه سوخت.
بچهها آنچه را میتوانستند همراه ببرند از کلبهی پیرزن برداشتند و به راه افتادند. در راه به گاونری رسیدند. گاو نر گفت:
- بچهها، بر پشت من سوار بشوید. من شما را از اینجا با خودم میبرم؛ والّا شوهر زن جادوگر که شیطان پرآزاری است خودش را به شما میرساند.
بچهها سوار گاونر شدند و گاونر تندتر از باد آنها را به طرف منزلشان برد. در بین راه گاو به آنها گفت که گوشتان را به زمین بگذارید و دقت کنید که آیا صدایی میشنوید، یعنی کسی در تعقیب ما هست یا خیر. بچهها گوششان را به زمین گذاشتند، خبری نبود. گاونر به آنها گفت:
- دوباره سوار من بشوید. من شما را جلوتر میبرم؛ ولی مواظب باشید بر پشت من سوراخهایی هست، همین که شیطان در تعقیب شما آمد فوراً اولین چوب پنبهی سوراخ را بیرون بکشید.
همین طور هم شد شیطان خودش را به آنها رسانید. پسر بچه فوراً چوب پنبهی اول را بیرون آورد. ناگهان آتش از پشت گاو زبانه کشید. این آتش چنان شدید بود که در راه آنچه وجود داشت و کسی نتوانست از دیوار آتش عبور کند.
شیطان شن و خاک و آب روی آتش ریخت و بالاخره آتش را خاموش کرد و به تعقیب بچهها پرداخت.
بچهها او را دیدند و فریاد زدند:
- دارد به ما میرسد.
گاو گفت:
- چوب پنبهی دومی را بیرون بکشید.
از پشت گاو خاک و شن بیرون ریخت. آن قدر خاک بیرون آمد که کوههای بزرگی تشکیل شد؛ به طوری که هیچ کس نمیتوانست از آنها عبور کند. شیطان با شاخ به کوه زد و آن قدر این کار را ادامه داد تا شاخهایش شکست و بالاخره از کوه عبور کرد.
باز به تعقیب بچهها پرداخت. چوب پنبهی سومی را بیرون کشیدند. از سوراخ پشت گاو آب فواره زد و آن قدر آب بیرون آمد که رودخانهی بزرگی تشکیل شد؛ رودخانهای که عبور و یا شنا کردن از آن غیرممکن بود. شیطان در کنار رودخانه ایستاد و نمیدانست چه کند.
در این موقع گاونر به بچهها چنین گفت:
- حالا مرا بکشید. در شکم من یک دستمال ابریشمی و یک سوزن نقرهای و یک قرقره نخ طلایی خواهید یافت. قرقره را بر روی زمین بیندازید، نخ طلایی آن شما را به خانه خواهد رسانید. اگر در راه به رودخانهای برخورید دستمال ابریشمی را بیندازید، پلی بر روی رودخانه نصب میشود. سوزن نقرهای هم میتواند همه خواستههای شما را به جا آورد.
بچهها میل نداشتند که گاو را بکشند و رحمشان میآمد، ولی چارهای نداشتند. همان کاری را که گاو گفته بود انجام دادند. در شکم گاو دستمال ابریشمی و سوزن نقرهای و قرقرهی نخ طلایی را یافتند و گفتند:
- سوزن، سوزن، ما احتیاج به کلبهای داریم.
فوراً کلبهای در جلو آنها نمایان شد و در آن جا شب را به سر بردند.
شیطان در آن طرف رودخانه این ور و آن ور میرفت و دائماً چشمش به کلبه بود. چون دید دخترک به طرف چشمه میرود که آب بیاورد، به شکل آدم بیچاره و غریبی درآمد و از دختر پرسید که چگونه میتوان به آن طرف ساحل رفت. دخترک دلش به حال پیرمرد سوخت؛ دستمال را آورد و آن را روی رودخانه انداخت و فوراً پلی بر روی رودخانه نصب شد.
وقتی شیطان دستش به دختر رسید او را به یک بز وحشی تبدیل کرد. دخترک دوید رفت توی جنگل. اتفاقاً برادرش هم به جنگل رفت تا بزی شکار کند. بز وقتی که برادرش را دید به طرف او دوید. برادر که هیچ وقت چنین بز زیبایی در عمرش ندیده بود رحمش آمد و تیر به طرف او خالی نکرد.
وقتی به منزل برگشت اثری از خواهرش ندید. برادر به سوزن دستور داد که بدون تأخیر خواهرش را به کلبه بیاورد. سوزن همان بزی را که در کنار کلبه راه میرفت به کلبه آورد. برادر به سوزن دستور داد که خواهرش را از جادو و جنبل نجات دهد. همان ساعت به جای بز خواهرش در جلو چشمش پدیدار شد.
برادر و خواهر یکدیگر را در آغوش گرفتند.
برادر از سوزن خواهش کرد و گفت:
- حالا ای سوزن جادو شده، شیطان را از ما دور کن.
سوزن شیطان را در جنگل پیدا کرد، وی را کتک زد، و به طرف باتلاق غیرقابل عبوری راند.
بچهها تصمیم گرفتند که راه خودشان را برای رسیدن به خانه ادامه دهند. میخواستند پدرشان را ببینند. قره قره نخ طلایی را روی زمین انداختند و آن نخ آنها را به طرف منزل راهنمایی کرد. در راه به رودخانهها و باتلاقهای غیرقابل عبور میرسیدند، ولی دستمال آنها را نجات میداد و در یک چشم به هم زدن پل بسته میشد؛ تا اینکه آنها بسلامت به منزل خودشان رسیدند.
پدر از دیدار فرزندانش بسیار شاد شد و از فرط خوشحالی گریست و زن پدر هم برای رفتار بدی که کرده بود تنبیه و مجازات شد.
منبع مقاله :
نی یدره، یان؛ (1382)، داستانهای لتونی؛ ترجمهی روحی ارباب؛ تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم