داستانی از لتونی

جادوگر و جوان

یک روز جوانی از جنگلی عبور می‌کرد. به آقایی رسید. آن آقا از جوان پرسید: - خواندن بلدی؟ جوان جواب داد: - بلدم. آن آقا زیرلب حرفی زد و سپس دوباره پرسید:
چهارشنبه، 24 شهريور 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
جادوگر و جوان
جادوگر و جوان

 

نویسنده: یان نی یدره
مترجم: روحی ارباب



 

داستانی از لتونی

یک روز جوانی از جنگلی عبور می‌کرد. به آقایی رسید. آن آقا از جوان پرسید:
- خواندن بلدی؟
جوان جواب داد:
- بلدم.
آن آقا زیرلب حرفی زد و سپس دوباره پرسید:
- به آلمانی هم می‌توانی چیز بخوانی؟
- خیر
- به روسی چه طور؟
جوان جواب داد:
-روسی هم می‌توانم بخوانم.
آقا جواب داد:
- پس تو از مقدسین هستی.
این آقا همان شیطان بود.
جوان با خودش گفت: «مقصودش چه بود؟»
جوان ساعت‌ها در جنگل راه رفت. باز به همان مرد رسید و او مجدداً پرسید:
- خواندن بلدی؟
این بار جوان جواب داد:
-خیر، بلد نیستم.
- چه زبان هایی می‌دانی؟
- فقط زبان لتونی و بس.
- میل داری پیش من بیایی و کارگر شوی؟ فقط یک کار از تو می‌خواهم و آن این است که کتاب‌ها را گردگیری کنی و مراقب خانه باشی.
جوان کنجکاو همراه مرد رفت تا کتاب‌های او را گردگیری کند. جوان می‌خواست بداند که در این کتاب‌ها چه نوشته شده است. به ورق زدن کتاب‌ها پرداخت و آن گاه فهمید که اربابش از چه قماش آدم‌ها است. در این کتاب‌ها به زبان آلمانی مطالب جادو و جنبل نوشته شده بود. جوان با این که زبان آلمانی را خوب نمی‌دانست ولی با دقت فراوان کتاب‌ها را خواند و جادوگری حسابی از کار درآمد.
هر شب آقای سفیدرویی به آن جا می‌آمد و مال و ثروت آن خانه را تماشا می‌کرد. فقط هم به زبان روسی صحبت می‌کرد. یک روز به جوان گفت:
- هر چه زودتر از این جا دور شو والّا خواهی مرد.
خود جوان هم گوش داد و شنید که آقای او به زبان آلمانی به سایر شیطان‌ها می‌گوید:
- فردا شب جمع شوید باید این کارگر را بزنیم. آن قدر باید کتک بخورد تا به شکل سگ درآید؛ ولی نمی‌دانم که آیا زبان روسی مرا می‌فهمد یا نه؟ و آیا روح مهربان به او گفته است که خودش را نجات دهد یا خیر؟
همین که جوان این حرف را شنید فوراً به شکل بزکوهی درآمد و فرار کرد. آقای شیطان هم وقتی که او را به این شکل دید به شکل سگ شکاری درآمد و عقب او دوید. چیزی نمانده بود که او را به چنگ بیاورد که جوان به شکل چلچله درآمد. شیطان هم به شکل شاهین درآمد و به چلچله حمله کرد. چلچله آمد روی زمین و موش شد و در لانه‌ای از نظر پنهان گردید. شیطان به شکل مار درآمد و عقب موش دوید. جوان از توی لانه بیرون آمد و لک لک شد و مار را بلعید.
دوباره لک لک انسان شد و رفت نزد حاکم شهر. به در خانه‌ی حاکم رسید ولی دربان به او اجازه‌ی ورود نداد. جوان او را به شکل سنگ درآورد و وارد منزل حاکم شد. حاکم مهمان شد. یکی از مهمانان وقتی که جوان را دید به او خندید و مسخره‌اش کرد. جوان سرش را تکان داد و تمام موهای سرش مار شد.
مهمان ترسید و در پشت زره پنهان شد.
حاکم جوان را دعوت کرد و از او خواست که برود سه دخترش را که مفقود شده‌اند و شیطان آن‌ها را برده است پیدا کند. او به جوان گفت:
- اگر دخترها را پیدا کنی، دختر کوچک‌تر را به تو می‌دهم.
جوان محلی را که دخترها در آن‌جا بودند پیدا کرد. از فلز گرزی برای خودش ساخت و به راه افتاد و از راه جادو و جنبل قوای زیادی هم پیدا کرد.
مقدار زیادی راه رفت تا نزد دختر بزرگ‌تر رسید. وارد قصری شد دختر با شوهر سه کله‌ی خودش مشغول خوردن ناهار بود.
همین که شیطان سه کله جوان را دید از جا برخاست و جوان را به طرف دیگ آب جوش برد و گفت:
- بپر توی آب.
جوان جواب داد:
- نشان بده که چه طور باید پرید توی آب.
سه کله در کنار دیگ ایستاد و پایش را توی دیگ برد و گفت:
- این طور.
جوان فوراً گرزش را زد توی پشت او و سه کله افتاد توی دیگ.
جوان به راه افتاد و به قصر دختر وسطی رسید. وارد قصر شد و در آن‌جا چشمش به شیطان شش کله افتاد که خوابیده بود.
جوان نخواست مرد خوابیده را بکشد، او را از خواب بیدار کرد. همین که شش کله از خواب بیدار شد کاردش را گرفت و به جوان حمله‌ور شد. جوان کارد را از دست او گرفت و با گرز به پهلوی او زد به طوری که دنده‌هایش خرد شد.
جوان با عجله نزد دختر کوچک‌تر رفت. دخترک در قصر تنها بود. تا او را دید گفت:
- چرا این جا آمده‌ای؟ شیطان نُه کله می‌آید و تو را در زمین دفن می‌کند.
جوان در پشت بخاری پنهان شد. شیطان نُه کله آمد و عربه کشید:
- بیگانه‌ای که به این‌جا آمده کیست؟
نُه کله به طرف بخاری رفت. جوان هم به طرف او آمد.
خوشبختانه با اولین ضربتی که جوان با گرز بر سر نُه کله وارد آورد نه کله در زمین فرو رفت.
شیطان هم ضربتی بر جوان وارد کرد و جوان تا بالای زانو توی زمین فرو رفت. جوان دوباره با گرز ضربتی زد و شیطان تا شکم در زمین فرو رفت.
شیطان بار دوم ضربت زد و جوان تا ناف در زمین فرو رفت. در این جا جوان قوای خودش را جمع کرد و چنان ضربتی بر شیطان وارد کرد که او تا گردن در زمین فرو رفت. دیگر شیطان نمی‌توانست ضربتی بر جوان وارد کند.
جوان دوباره از زمین بیرون آمد و باز با گرز بر فرق شیطان کوبید و برای مدتی آدم‌ها را از شر شیطان آسوده کرد.
او هر سه دختر را همراه خود نزد حاکم برد و با دختر کوچک‌تر عروسی کرد. قصر بسیار زیبایی هم برای خودش ساخت و در آن‌جا به خوشی و خوبی زندگی کرد.
منبع مقاله :
نی‌ یدره، یان؛ (1382)، داستان‌های لتونی؛ ترجمه‌ی روحی ارباب؛ تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.