نویسنده: یان نی یدره
مترجم: روحی ارباب
مترجم: روحی ارباب
داستانی از لتونی
پدری دو پسر داشت و یک ناپسری. پسرها به عاقلی معروف شده بودند و ناپسری به ابلهی؛ زیرا دو برادر سعی داشتند که او را تحقیر کنند.پسر بزرگتر گرچه خودش را خیلی عاقل میدانست ولی اول کسی بود که به چنگ شیطان گرفتار شد. او نزد شیطان به عنوان چوپان اجیر شد و قرار گذاشتند که هر کدام نسبت به دیگری غیظ و غضب کند کسی که مورد غضب قرار گرفته سه شلاق بر پشت غضب کننده بزند.
روز اول شیطان به چوپان خودش حتی نان هم نداد که با خودش به مزرعه ببرد. ظهر خودش غذای چوپان را به مزرعه برد ولی آن را به چوپان نداد و بدون آن که کسی متوجه شود غذا را در جنگل در روی تنهی بریدهی درختی گذاشت و برگشت.
شبانگاه موقعی که چوپان گله را از چراگاه بازآورد شیطان با یک لیوان آب به استقبال او رفت. چوپان لیوان را از دست او نگرفت، چون که سخت رنجیده بود.
شیطان پرسید:
- چرا آب را نمیخوری؟ شاید از من رنجیدهای و عصبانی شدهای؟
- چه طور خشمگین نباشم؟ تو شکمت سیر است و تمام روز اصلاً در فکر من نبودهای؟
- عجب؟ چرا موقعی که برای تو ناهار آوردم ناهار را نخوردی؟
در هر حال چوپان نسبت به شیطان غضبناک شده بود. طبق قول و قرار چوپان میبایستی سه بار شلاق بخورد.
چیزی نگذشت شیطان برادر دومی را هم گمراه کرد. با او هم همین قرار را گذاشت و بدین ترتیب او را هم سه بار شلاق زد. دو تا برادر عاقبت گرفتار شدند.
نوبت ناپسری ابله رسید که برای خدمت نزد همان شیطان برود. برادر کوچکتر، یعنی ناپسری، موقعی که میخواست همراه شیطان برود با خودش یک دیگ و مقداری نمک و یک چخماق برداشت.
شیطان میخواست او را هم غضبناک کند و موضوع ناهار را به همان ترتیب اجرا کرد؛ ولی ناپسری همان روز اول گوسفندی از بین گله انتخاب کرد و آن را سر برید. بعد آتشی روشن کرد و گوسفند را در دیگ پخت و به حد کافی غذا خورد.
شبانگاه شیطان را دید که با لیوانی آب منتظر است. چوپان آب را نوشید و با آستینش لبهایش را پاک کرد و گفت:
- از این آب که لطف فرمودید متشکرم و حاضرم لیوان دیگری هم بخورم.
شیطان چین و چروک در صورتش پیدا شد و چپ چپ به چوپان نگاه کرد.
- ارباب، اوقاتت تلخ است؟
- به هیچ وجه.
روز بعد شیطان به چوپان دستور داد که شبانگاه وقتی گاوها از چرا برمیگردند باید دمشان بالا باشد و اسبها بخندند و سگها برقصند.
چوپان به چرانیدن مشغول شد، ولی با خودش فکر میکرد که چگونه میتواند دستور شیطان را عملی سازد. بالاخره به این فکر افتاد که به دم گاوها تیرهایی ببندد؛ و لبهای اسبها را ببرد، مثل این که دارند میخندند؛ و پاهای سگها را هم طوری ببرد که پلنگند، درست مثل این که دارند میرقصند.
شیطان وقتی که دید دامهای او به این وضع از چرا برمیگردند لب و لوچهاش بیشتر از قبل آویزان شد.
- ارباب، اوقات تلخی میکنی؟
- به هیچ وجه.
روز سوم شیطان کارگر خودش را سوار بر مادیان بزرگی - که همان مادر شیطان بود - به جنگل فرستاد. پسر جوان مقدار زیادی هیزم شکست و روی مادیان گذاشت، ولی مادیان نمیتوانست این بار سنگین را بکشد. کارگر با صدای وحشتناکی فریاد زد:
- گرگ! گرگ! میخواهد من و مادیان را بخورد.
مادیان به کارگر گفت:
- سوار من شو. من تو را هر چه زودتر به منزل میرسانم.
به این ترتیب کارگر، که همان ناپسری ابله بود، راحت به منزل برگشت. باز شیطان از غضب لب و لوچهاش کج شد.
- ارباب، از دست من اوقاتت تلخ شده؟
- خیر! به هیچ وجه.
به این ترتیب هیچ یک از دو طرف شرط را نباختند. روز بعد شیطان گفت:
- برویم به جنگل و پوست درختها را ببریم.
هر دو به جنگل رفتند. کارگر پرسید:
- با چه وسیلهای باید پوست درختها را ببریم؟
- با بینی خودمان.
شیطان کنار درختی رفت و با بینی برگشتهاش پوست درخت را برید. ناپسری که همراه خودش متهای آورده بود به شیطان گفت:
- من با بینی دوم خودم درختها را میبرم. نزدیک درخت دیگری رفت و با متهی خودش آن را سوراخ کرد.
چیزی نگذشت که شیرهی درخت بیرون آمد. شیطان ناراحت شد و گفت:
- شیرهی درخت تو درآمد، ولی هنوز پوست درخت من سوراخ نشده.
- خوب، ارباب اوقاتت تلخ شد؟
- خیر، به هیچ وجه.
روز بعد شیطان گفت:
- برویم ماهی صید کنیم.
با هم به صید ماهی رفتند. زن شیطان هم همراه آنها رفت. خیلی ماهی صید کردند. نیمه روز شیطان خوابش گرفت و گفت:
- اگر تو هم خوابت گرفت در کنار ساحل رودخانه بخواب، زیرا تو از ما جوان تری. آنجا به ماهیها نزدیکتر خواهی بود.
شیطان و زنش خوابیدند؛ ولی ناپسری خوابش نبرد. بلند شد رفت زن شیطان را آورد و گذاشت سر جای خودش و خودش در جای وی نزدیک شیطان خوابید. شیطان که میخواست از شر او راحت شود در حال خواب و بیداری کسی را که کنار رودخانه خوابیده بود توی آب انداخت.
موقعی که بیدار شدند و خواستند به منزل برگردند شیطان گفت:
- زن من کجاست؟
کارگر جوان جواب داد:
- توی رودخانه. در ته رودخانه. تو خودت او را انداختی. حالا اوقاتت تلخ شد؟
- به هیچ وجه.
باز هم هیچ کدام شرط را نباختند.
شیطان به فکر افتاد که در حمام شست و شو کند. حمام را گرم کردند و هر دو در حمام به شست و شو پرداختند. شیطان خواست به منزل برگردد و به کارگر خودش دستور داد که شب را در حمام بماند. ناپسری حدس زد که باز حیلهای در کار است. روی رف سطلی پر از آب و درکنار آن هاونی گذاشت و خودش در زیر رف آرام و آسوده دراز کشید.
نیمه شب شیطان با تبر زد روی هاون و هاون صدا کرد و آب از درون سطل فرو ریخت. شیطان در تاریکی فکر کرد که خون از بدن کارگر بیرون ریخته و دیگر کار او تمام شده است؛ پس خوشحال به خانه رفت.
صبح روز بعد جوان خوش و خرم نزد شیطان رفت در حالی که هیچ آسیبی ندیده بود و گفت:
- ارباب، صبح بخیر!
- صبح بخیر! خوب، دیشب در حمام چیزی حس نکردی؟
- مثل این که ککی مرا گزید، ولی دیگر خبری نبود.
- چیز عجیبی است! خوب، برویم توی جنگل ببینیم کدام قویتریم.
در جنگل هر یک درخت کاجی را بریدند. شیطان کاج بزرگی را قطع کرد ولی کارگر کاج کوچکی را.
شیطان زیر چشمی به درخت کاج او نگاه کرد. جوان به او گفت:
- ارباب، تو تصور میکنی که بزرگترین کاج را انتخاب کردهای؟ به نظرت این طور میآید زیرا شاخههای زیادی دارد، ولی کاج من بزرگتر است زیرا تنهی بزرگتری دارد.
شیطان اخمش کاملاً توی هم رفت.
- ارباب، اوقاتت تلخ شد؟
- خیر، به هیچ وجه!
- خوب، حالا کاجها را از جنگل بیرون ببریم.
شیطان درخت کاج را میکشید ولی موفق نمیشد، زیرا شاخههای آن به هر طرف گیر میکرد. جوان کاج را بیرون برد و گفت:
- دیدی چه طور کاج را بیرون بردم و تو نتوانستی؟
شیطان فکری کرد وحرفی نزد؛ فقط با خود گفت: «عجب! این جوان هم مثل خود من قوی است.»
روز بعد شیطان به عروسی رفت و به جوان دستور داد که بچههای زنش را تمیز کند. بعد گفت:
- وقتی که آنها را تمیز کردی تو هم به عروسی بیا. به عروسی که آمدی به من چشمک بزن که موقع رفتن به خانه فرا رسیده است.
جوان به تمیز کردن بچههای شیطان پرداخت. همین که آنها را تمیز کرد دید که دوباره کثیف هستند. شکم آنها را پاره کرد و درون شکم آنها را تمیز کرد و همه را به دیوار میخکوب کرد و با خود گفت: «این کار را انجام دادم. حالا ببینم با ارباب در عروسی چه باید بکنم.» رفت توی اصطبل و یک چشم گاونری را درآورد و به جشن عروسی رفت. در عروسی با چشم گاو به شیطان چشمک زد. شیطان تحمل نیاورد و گفت:
- بس است جوان! یک مرتبه چشمک زدی کافی نبود؟
- ارباب، مگر اوقاتت تلخ شد؟
-خیر، به هیچ وجه!
شیطان فوراً قصد رفتن به منزل کرد. جوان هم به دنبال او روان شد، نمیدانست که آیا شیطان راضی خواهد بود که بچه هایش تمیز شدهاند یا خیر.
شیطان وقتی که بچهها را دید واقعاً ناراحت شد و گفت:
- نپرس که اوقاتم تلخ شده یا نه. اوقاتم تلخ نیست، همه چیز مرتب است.
-سپس شیطان به جوان دستور داد که کیسهی بزرگی بدوزد و گفت:
- خیلی به چنین کیسهای احتیاج دارم.
جوان یک هفتهی تمام این کیسه را میدوخت؛ کیسهی بسیار بزرگی که بزرگتر از آن ممکن نبود.
شیطان به کیسه نگاه کرد و گفت:
- حالا میتوانی نزد پدرت بروی و مهمان او باشی.
ولی جوان نزد پدرش نرفت. کارد تیزی به دست آورد و پنهانی در توی کیسه رفت. شیطان فکر کرد که جوان به منزل خودش رفته است. تمام دارایی خودش را توی کیسه گذاشت. بعد کیسه را روی کولش انداخت و با مادرزنش پا به فرار گذاشتند.
مسافت زیادی دویدند. ناگهان از پشت سر صدای کارگر را شنیدند که میگفت:
-ارباب.
مادر زن شیطان ترسید:
- میشنوی؟ تو را صدا کرد. دارد دنبال ما میآید.
شیطان خیلی از کارگر خودش میترسید، زیرا بیم داشت که او را شلاق بزند. بنابراین با سرعت زیادی دوید به طوری که مادر زن بزحمت میتوانست خودش را به او برساند.
موقعی که به کنار دریا رسیدند جوان دوباره فریاد زد:
- ارباب، من این جا هستم.
شیطان ترسید و کیسه را انداخت. بعد خودش و مادرزنش پریدند توی دریا.
جوان با خیال راحت از توی کیسه بیرون آمد و با پولهای شیطان اسبی خرید، عدهای باربر اجیر کرد، و دارایی شیطان را بار کرد و رفت به ملک شیطان.
موقعی که به آن جا رسید سه سال میگذشت، زیرا شیطان راه دور و درازی را طی کرده بود.
از روی گاریها دارایی شیطان را پایین آورد. بعد نزد پدر و برادرانش رفت و به آنها گفت:
- عجب شما عاقل هستید! من شیطان را از روی زمین بیرون راندم.
به این مناسبت در همان خانهی شیطان جشن بزرگی برپا شد. بابا جان ما را هم به آن جشن دعوت کردند. باباجان مرا هم همراه خود به آن جشن برد. خوردیم و نوشیدیم و شب را گذراندیم.
منبع مقاله :
نی یدره، یان؛ (1382)، داستانهای لتونی؛ ترجمهی روحی ارباب؛ تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم