من محمد بن الحسن هستم!

« در سال 1351 با پدر بزرگوارم، حاج شیخ محمد طاهر به حج مشرف شدیم. عادت من این بود که در روز پانزدهم ذی حجه الحرام، با کاروانی که به طیّاره معروف بودند رجوع می کردم؛ به خاطر آن که آنها سریع تر برمی گشتند. تا حائل با آنها می آمدم و در آن جا از ایشان جدا می شدم و با صلیب آمده، آنها مرا به نجف می رساندند؛ ولی در آن سال تا سماوه (از شهرهای عراق) همراه ما آمدند.
يکشنبه، 17 آذر 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
من محمد بن الحسن هستم!
من محمد بن الحسن هستم!
من محمد بن الحسن هستم!

نويسنده: احمد قاضی زاهدی-آیت الله علی اکبر نهاوندی
مترجم: سيد جواد معلم
جناب حاج شیخ محمد کوفی شوشتری، ساکن کوفه فرمود:
« در سال 1351 با پدر بزرگوارم، حاج شیخ محمد طاهر به حج مشرف شدیم. عادت من این بود که در روز پانزدهم ذی حجه الحرام، با کاروانی که به طیّاره معروف بودند رجوع می کردم؛ به خاطر آن که آنها سریع تر برمی گشتند. تا حائل با آنها می آمدم و در آن جا از ایشان جدا می شدم و با صلیب آمده، آنها مرا به نجف می رساندند؛ ولی در آن سال تا سماوه (از شهرهای عراق) همراه ما آمدند.
من در خدمت پدرم بودم و از جنّازها ( کسانی که به نجف اشرف جنازه حمل می کنند) برای ایشان قاطری کرایه کرده بودم، تا او را به نجف اشرف برساند. خودم هم سوار بر شتر به همراهی یک جنّاز، مسیر را می پیمودیم. در راه نهرهای کوچک بسیاری بود و شتر من به خاطر ضعف، کُند حرکت می کرد.
تا به نهر عاموره، که نهری عریض و عبور نمودن از آن دشوار است، رسیدیم. شتر را در نهر انداختیم و جنّاز کمک کرد تا از آن جا عبور کردیم. کنار نهر بلند و پر شیب بود. پاهای شتر را با طناب بستیم و او را کشیدیم؛ اما حیوان خوابید و دیگر حرکت نکرد. متحیر ماندم و سینه ام تنگ شد؛ به قبله توجه نمودم و به حضرت بقیة الله ارواحنا فداه استغاثه و توسل کردم و عرض نمودم:
« یا فارس الحجاز یا ابا صالح ادرکنی افلا تعیننا حتّی نعلم انّ لنا اماماً یرانا و یغیثنا: آیا به فریاد ما نمی رسی، تا بدانیم امامی داریم که ما را همیشه مد نظر دارد و به فریاد ما می رسد؟ »
ناگاه، دو نفر را دیدم که نزد من ایستاده اند: یکی جوان و دیگری کامل مرد بود. به آن جوان سلام کردم. او جواب داد. خیال کردم که یکی از اهل نجف اشرف است که اسمش محمد بن الحسین و شغلش بزازی بود.
فرمود: « نه من محمد بن الحسن (علیه السلام) هستم. »
عرض کردم: این شخص کیست؟
فرمود: این خضر است و وقتی دید من محزونم به رویم تبسم نموده و بنای ملاطفت را گذاشت و از حال من جویا شد.
گفتم: شتر من خوابیده است و ما در این صحرا مانده ایم؛ نمی دانم مرا به خانه می رساند یا نه؟
ایشان نزد شتر آمد و پایش را بر زانوهای آن گذاشت و سر خود را نزد گوشش برد. ناگهان شتر حرکت کرد؛ به طوری که نزدیک بود از جا بپرد. دستش را بر سر آن حیوان گذارد؛ حیوان آرام شد. بعد روی خود را به من کرد و سه مرتبه فرمود:
نترس تو را می رساند.
سپس فرمود: دیگر چه می خواهی؟
عرض کردم: می خواهید کجا تشریف ببرید؟
فرمود: می خواهیم به خضر برویم. ( خضر مقام معروفی در شرق سماوه است.)
گفتم: بعد از این شما را کجا ببینم؟
فرمود: هر جا که بخواهی می آیم.
گفتم: خانه ام در کوفه است.
فرمود: من به مسجد سهله می آیم. و در این جا، چون به سوی آن دو نفر متوجه شدم، غایب شدند.
به راه افتادیم؛ تا آن که نزدیک غروب آفتاب، به خیمه های عده ای از بدوی ها رسیدیم و به خیمه شیخ و بزرگ آنها وارد شدیم. شیخ گفت: شما از کجا و از چه راهی آمده اید؟
گفتیم: ما از سماوه و نهر عاموره می آییم. از روی تعجب گفت: سبحان الله راه معمولی سماوه به نجف این نیست. با این شتر و قاطرها چگونه از نهر عبور کردید؛ حال آن که گودی اش بحدی است که اگر کشتی در آن غرق شود، دکلش هم نمایان نخواهد شد!
بالاخره بعد از قضیه، شتر، ما را تا مقابل قبر میثم تمار(ره) آورد و در آن جا روی زمین خوابید.
من نزدیک گوشش رفته و آهسته به او گفتم: بنا بود که تو مرا به منزلمان برسانی. تا این حرف را شنید، فوراً حرکت نموده و به راه افتاد تا ما را به خانه رسانید.
بعدها آن شتر صبح ها از منزل بیرون می آمد و رو به صحرا نموده و به چرا و علف خوردن مشغول می شد. بدون آن که کسی از او مواظبت و نگهداری کند. غروب هم به جایگاه خود در منزل ما برمی گشت. و مدتها بر این منوال بود.
پس از مدتی، روزی بعد از نماز نشسته و مشغول تسبیح بودم؛ ناگاه شنیدم که شخصی دوبار و به فارسی صدا می زند:
شیخ محمد اگر می خواهی حضرت حجت علیه السلام را ببینی به مسجد سهله برو.
و سه مرتبه به عربی صدا زد: یا حاج محمد انّ کنت ترید تری صاحب الزمان فامض الی السهله. ( اگر می خواهی حضرت حجت علیه السلام را ببینی به مسجد سهله برو )
برخاستم و به سرعت به سوی مسجد سهله روانه شدم. وقتی نزدیک مسجد رسیدم در بسته بود. متحیر شدم و پیش خود گفتم: این ندا چه بود که مرا دعوت کرد! همان وقت دیدم مردی از طرف مسجدی که معروف به مسجد زید است. رو به مسجد سهله می آید.
با هم ملاقات کردیم و آمدیم تا به در اولی، که فضای قبل از مسجد است، رسیدیم. ایشان در آستانه در ایستاد و بر دیوار طرف چپ تکیه داد. من هم مقابل او در آستانه در ایستادم و به دیوار دست راست تکیه نموده و به او نگاه می کردم. ایشان سر را پایین انداخته، دستها را از عبایش بیرون آورده بود؛ دیدم خنجری به کمرش بسته بود. ترسیدم به فکر فرو رفتم.
دستش را بر در گذاشت و فرمود: خضیر ( اسم تصغیر کلمه خضر می باشد ) باز کن.
وارد فضای اول شد و من هم به دنبال او داخل شدم. ایشان با رفیقش ایستاد و من به آنها نگاه می کردم. داخل مسجد شدم و متحیر بودم که ایشان حضرت است یا نه؟ چند مرتبه پشت سر خود را نگاه کردم، دیدم همان طور با دوستش ایستاده است.
تا مقداری از روز، در آن جا بودم بعد برخاستم که نزد خانواده ام برگردم، که شیخ حسن، خادم مسجد را ملاقات کردم ایشان سؤال کرد: تو دیشب در مسجد بوده ای؟ گفتم: نه.
گفت: چه وقت به مسجد آمدی؟ گفتم: صبح.
گفت: کی در را باز کرد؟ گفتم: چوپانهایی که در مسجد بودند.
خندید و رفت. »
منبع: شيفتگان حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف-برکات حضرت ولی عصر -عجل الله تعالی فرجه الشریف ( حکایات کتاب عبقری الحسان ) )




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط