ماجراي شيخ محمد حسن سريره
شيخ نوري در کتاب «جنه المأوي» ماجرايي نقل کرده است که يکي از علماي نجف گفت: در نجف اشرف مردي از طلاب علوم ديني به نام شيخ محمد حسن سريره بود که وي را سه مشکل پيش آمده بود: خون از سينه اش فرو مي ريخت؛ در تنگدستي شديدي زندگي مي کرد و دوست داشت با زني ازدواج کند که خانواده ي زن، به دليل فقرش ، با ازدواج مخالفت مي ورزيدند.
وقتي از حل مشکلات مأيوس شد، قرار گذاشت که چهل شب چهارشنبه به مسجد کوفه (1) برود؛ زيرا ميان مؤمنين معروف بود که هر کس چهل شب چهارشنبه به زيارت اين مسجد رود، حتما حضرت مهدي صاحب الزمان عليه السلام را خواهد ديد.
وقتي آخرين شب چهارشنبه فرا رسيد- که شبي بس تاريک و سرد و طوفاني بود- شيخ حسن در بيرون مسجد بر سکوي در مسجد نشسته بود؛چرا که به دليل خوني که از سينه اش به هنگام سرفه کردن فرو مي ريخت، نمي توانست داخل مسجد بماند. در اين فکر بود که سرانجام به زيارت حضرت مهدي عليه السلام موفق نشده است با اين که آن چهارشنبه چهلمين چهارشنبه است.
شيخ حسن به نوشيدن قهوه عادت داشت. مقداري آتش برافروخت تا قهوه اي درست کند. در اين هنگام مردي را ديد که به سويش مي آيد. ناراحت شد و با خود گفت: اين اعرابي همه ي قهوه را خواهد نوشيد و هيچ چيز باقي نخواهد گذارد.
شيخ حسن گويد: مرد به من رسيد و با نامم به من سلام گفت: از اين که او مرا مي شناسد، بسيار در شگفت شدم. پرسيدم:«از کدام طايفه ايد؟ آيا از طايفه ي فلاني هستي؟» وي فرمود: «خير». نام طوايف زيادي را بردم و اومرتب مي گفت:«نه». سرانجام از من پرسيد: « چرا اينجا آمده اي؟»
عرض کردم: «چرا اين مطلب را از من مي پرسي؟» فرمود: «تورا چه زيان که اين پاسخ را به من بدهي؟!»
براي وي در فنجاني قهوه ريختم و تقديمش کردم. اندکي ميل کرد و آن را به من برگرداند و فرمود:« تو آن را بنوش».
فنجان را از او گرفتم و باقي را نوشيدم . آن گاه شروع کردم به بيان مسايل و مشکلاتم و عرض کردم که من در نهايت فقر و نيازم . در عين حال سالياني هاست که از سينه ام خون مي چکد. با اين اوضاع و احوال دل به مهر زني سپرده ام، ولي خانواده ي زن از اين که وي را به ازدواج من درآوردند امتناع مي ورزند. برخي از اهل علم مرا فريب دادند و گفتند:در نيازهاي خود متوجه حضرت صاحب الزمان عليه السلام شو و چهل شب چهارشنبه به مسجد کوفه برو که حاجتت برآورده خواهد شد. در اين مدت سختي ها و ناراحتي ها را تحمل کردم و به اينجا آمدم . امشب آخرين شب است و کسي را نديده ام.
آن بزرگوار به من- که غافل بودم- رو کرد و فرمود:
سينه ات که بهبود يافت... اما زن را به زودي به عقد ازدواج درخواهي آورد... ولي فقرت تا به هنگام مرگ با تو خواهد ماند.
وقتي صبح شد، دريافتم که سينه ام بهبود يافته و پس از يک هفته با آن زن ازدواج کردم، ولي فقرم بر حال خود ماند.(2)
وقتي از حل مشکلات مأيوس شد، قرار گذاشت که چهل شب چهارشنبه به مسجد کوفه (1) برود؛ زيرا ميان مؤمنين معروف بود که هر کس چهل شب چهارشنبه به زيارت اين مسجد رود، حتما حضرت مهدي صاحب الزمان عليه السلام را خواهد ديد.
وقتي آخرين شب چهارشنبه فرا رسيد- که شبي بس تاريک و سرد و طوفاني بود- شيخ حسن در بيرون مسجد بر سکوي در مسجد نشسته بود؛چرا که به دليل خوني که از سينه اش به هنگام سرفه کردن فرو مي ريخت، نمي توانست داخل مسجد بماند. در اين فکر بود که سرانجام به زيارت حضرت مهدي عليه السلام موفق نشده است با اين که آن چهارشنبه چهلمين چهارشنبه است.
شيخ حسن به نوشيدن قهوه عادت داشت. مقداري آتش برافروخت تا قهوه اي درست کند. در اين هنگام مردي را ديد که به سويش مي آيد. ناراحت شد و با خود گفت: اين اعرابي همه ي قهوه را خواهد نوشيد و هيچ چيز باقي نخواهد گذارد.
شيخ حسن گويد: مرد به من رسيد و با نامم به من سلام گفت: از اين که او مرا مي شناسد، بسيار در شگفت شدم. پرسيدم:«از کدام طايفه ايد؟ آيا از طايفه ي فلاني هستي؟» وي فرمود: «خير». نام طوايف زيادي را بردم و اومرتب مي گفت:«نه». سرانجام از من پرسيد: « چرا اينجا آمده اي؟»
عرض کردم: «چرا اين مطلب را از من مي پرسي؟» فرمود: «تورا چه زيان که اين پاسخ را به من بدهي؟!»
براي وي در فنجاني قهوه ريختم و تقديمش کردم. اندکي ميل کرد و آن را به من برگرداند و فرمود:« تو آن را بنوش».
فنجان را از او گرفتم و باقي را نوشيدم . آن گاه شروع کردم به بيان مسايل و مشکلاتم و عرض کردم که من در نهايت فقر و نيازم . در عين حال سالياني هاست که از سينه ام خون مي چکد. با اين اوضاع و احوال دل به مهر زني سپرده ام، ولي خانواده ي زن از اين که وي را به ازدواج من درآوردند امتناع مي ورزند. برخي از اهل علم مرا فريب دادند و گفتند:در نيازهاي خود متوجه حضرت صاحب الزمان عليه السلام شو و چهل شب چهارشنبه به مسجد کوفه برو که حاجتت برآورده خواهد شد. در اين مدت سختي ها و ناراحتي ها را تحمل کردم و به اينجا آمدم . امشب آخرين شب است و کسي را نديده ام.
آن بزرگوار به من- که غافل بودم- رو کرد و فرمود:
سينه ات که بهبود يافت... اما زن را به زودي به عقد ازدواج درخواهي آورد... ولي فقرت تا به هنگام مرگ با تو خواهد ماند.
وقتي صبح شد، دريافتم که سينه ام بهبود يافته و پس از يک هفته با آن زن ازدواج کردم، ولي فقرم بر حال خود ماند.(2)
پي نوشت :
1.مسجد کوفه مسجدي بزرگ و پربرکت است که در شهر کوفه نزديک نجف اشرف واقع شده و اميرالمؤمنين عليه السلام با مردم در آنجا نماز مي خواند و در آن شهيد شد. بناي اين مسجد تاکنون چند بار تجديد گرديده است.
2جنه المأوي، حکايت 15.