نویسنده: محمد قاسم زاده
یكی بود،یكی نبود. پادشاهی بود و سه پسر داشت. دو تا كور كور بودند و آن یكی چشم نداشت. پسری كه چشم نداشت، روزی خواست كه به شكار برود. رفت به اسلحه خانهی پدرش. سه تا تفنگ دید. دو تاش شكستهی شكسته بود و یكی قنداق نداشت. تفنگ بیقنداق را برداشت و به شانه انداخت و رفت به شكارگاه پادشاهی. سه تا آهو دید. دو تا مردهی مرده بود و یكی نفس نداشت. آهویی را كه نفس نداشت، شكار كرد و انداخت تو توبره و رفت به آشپزخانهی پادشاه. سه تا دیگ دید. دو تاش شكسته بود و یكی ته نداشت. سه تا دیگدان دید. دو تا خراب بود و یكی هم پایه نداشت، پسر دیگدان بیپایه را گرفت و دیگ بیته را روی آن گذاشت. آهو را پخت و خورد. اما تشنه شد. رفت به حوض خانهی قصر. سه تا حوض دید. دو تا خالی خالی بود و سومی هم نیم قطره آب نداشت. سرش را تو آن حوضی كرد كه نیم قطره آب نداشت و تا امروز هم آن را برنداشته.
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.
برگردان از زبان دری بازنوشتهی افسانهی سه برادر، نگاه كنید به كتاب افسانههای دری، گردآوری و تحقیق روشن رحمانی، ص113.
منبع مقاله :قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.