نویسنده: محمد قاسم زاده
در زمانهای قدیم زنی بود و پسری داشت و چند تا گوسفند. پسرش روزها گوسفندها را میبرد بیابان میچراند. یك روز گرگی آمد و به پسره گفت: «ای پسر! خودت را بخورم یا گوسفندهات را؟»
پسره گفت: «صبر كن بروم از مادرم بپرسم و برگردم.»
پسره رفت و از مادرش پرسید كه چه جوابی به گرگ بدهد. مادرش جواب داد: «پسر جان! گوسفندها حیفاند. بگو خودت را بخورد.»
پسره برگشت پیش گرگ و حرفهای مادرش را گفت. گرگ پسره را خورد، ولی یك تكه از گوشت پسره از دهان گرگ افتاد و زیر سنگی قایم شد.گرگ بعد از این كه سیر شد، گوسفندها را جمع كرد و برد و تحویل داد به مادر پسره. آن تكه از گوشت پسره كه از دهان گرگ افتاده بود، آمد خانه و از مادرش چند قرص نان و كوزهای آب گرفت و راه افتاد تا برود پیش پادشاه كه ارث پدرش را بگیرد. بین راه رسید به گرگ دیگری. گرگ پرسید: «ای نیم پسرك! كجا میروی؟»
پسره جواب داد: «نیم پسرك پدرت است، مادرت است، دست خر چادرت است، هرجا میری مواظبت است. بگو آپسره! كجا میروی؟»
گرگ وقتی فهمید پسره میرود تا از پادشاه ارث پدرش را بگیرد، باهاش همراه شد. وقتی هم كه خسته شد، دندانش را درآورد و رفت تو ماتحت پسره. پسره راه افتاد و داشت میرفت كه روباه و اژدهایی سر راهش سبز شدند و مثل گرگ با پسره همراه شدند. پسره رفت و رفت تا رسید به جوی آبی كه چند تا زن آنجا داشتند لباس میشستند. پسره به آنها گفت: «دستمال مرا بشویید.»
زنها زیر بار نرفتند و پسره هم همهی آبها را كشید تو ماتحتش و راه افتاد و رفت تا رسید به قصر پادشاه. به پادشاه خبر دادند، پسری آمده و ادعای ارث پدرش را دارد. پادشاه دستور داد پسره را بیندازند تو قفس حیوانهای وحشی. پسره هم اژدها را ول كرد وسط حیوانها. اژدها همهی حیوانهای درنده را خورد. پسره آمد پیش پادشاه و گفت: «زود باش دو غازی بابام، با دستمال ننهام را بده، میخواهم بروم.»
پادشاه دستور داد پسره را بیندازند تو طویلهی اسبها تا لگدكوبش كنند. مأمورها پسره را بردند و انداختند تو طویله. پسره هم گرگ را ول كرد میان اسبها. گرگ همهی اسبها را درید. پسره برگشت پیش پادشاه و حرفش را تكرار كرد. پادشاه كه خیلی عصبانی شده بود، امر كرد پسره را بیندازند تو لانهی مرغ و خروسها تا نوكش بزنند و بكشندش. این دفعه به زور پسره را بردند تو لانهی مرغ و خروسها. پسره زود روباه را ول كرد و روباه هم مرغ و خوسها را كشت. پسره دوباره برگشت پیش پادشاه و حرفش را تكرار كرد. پادشاه دستور داد تا زود بیندازندش تو تنور آتش. مأمورها پس گردنش را گرفتند و انداختند تو تنور. پسره آبها را ریخت روی آتش و برگشت پیش پادشاه كه دو غازی بابام و دستمال ننهام را بده.
پادشاه دستور داد پسره را بردند به خزانه. پسره هم همهی پولها و جواهرات را كشید به ماتحتش و دو تا كرسی برداشت و آمد پیش پادشاه و گفت: «من این دو تا كرسی را بیشتر از خزانه برنداشتم.»
این را گفت و راه افتاد به طرف خانهشان. تا رسید به خانه، به گفتهی پسره مادرش انداختش تو جوالی و با چوب زدش. بعد پسر سر جوال را باز كرد و پولها را ریخت. اتفاقاً دختر همسایه ماجرا را دید. آمد به خانه و به مادرش گفت: «مرا بنداز تو جوال و با چوب بزن تا پول بریزم.»
مادرش همین كار را كرد و دختر بیچاره مرد.
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.
پسره گفت: «صبر كن بروم از مادرم بپرسم و برگردم.»
پسره رفت و از مادرش پرسید كه چه جوابی به گرگ بدهد. مادرش جواب داد: «پسر جان! گوسفندها حیفاند. بگو خودت را بخورد.»
پسره برگشت پیش گرگ و حرفهای مادرش را گفت. گرگ پسره را خورد، ولی یك تكه از گوشت پسره از دهان گرگ افتاد و زیر سنگی قایم شد.گرگ بعد از این كه سیر شد، گوسفندها را جمع كرد و برد و تحویل داد به مادر پسره. آن تكه از گوشت پسره كه از دهان گرگ افتاده بود، آمد خانه و از مادرش چند قرص نان و كوزهای آب گرفت و راه افتاد تا برود پیش پادشاه كه ارث پدرش را بگیرد. بین راه رسید به گرگ دیگری. گرگ پرسید: «ای نیم پسرك! كجا میروی؟»
پسره جواب داد: «نیم پسرك پدرت است، مادرت است، دست خر چادرت است، هرجا میری مواظبت است. بگو آپسره! كجا میروی؟»
گرگ وقتی فهمید پسره میرود تا از پادشاه ارث پدرش را بگیرد، باهاش همراه شد. وقتی هم كه خسته شد، دندانش را درآورد و رفت تو ماتحت پسره. پسره راه افتاد و داشت میرفت كه روباه و اژدهایی سر راهش سبز شدند و مثل گرگ با پسره همراه شدند. پسره رفت و رفت تا رسید به جوی آبی كه چند تا زن آنجا داشتند لباس میشستند. پسره به آنها گفت: «دستمال مرا بشویید.»
زنها زیر بار نرفتند و پسره هم همهی آبها را كشید تو ماتحتش و راه افتاد و رفت تا رسید به قصر پادشاه. به پادشاه خبر دادند، پسری آمده و ادعای ارث پدرش را دارد. پادشاه دستور داد پسره را بیندازند تو قفس حیوانهای وحشی. پسره هم اژدها را ول كرد وسط حیوانها. اژدها همهی حیوانهای درنده را خورد. پسره آمد پیش پادشاه و گفت: «زود باش دو غازی بابام، با دستمال ننهام را بده، میخواهم بروم.»
پادشاه دستور داد پسره را بیندازند تو طویلهی اسبها تا لگدكوبش كنند. مأمورها پسره را بردند و انداختند تو طویله. پسره هم گرگ را ول كرد میان اسبها. گرگ همهی اسبها را درید. پسره برگشت پیش پادشاه و حرفش را تكرار كرد. پادشاه كه خیلی عصبانی شده بود، امر كرد پسره را بیندازند تو لانهی مرغ و خروسها تا نوكش بزنند و بكشندش. این دفعه به زور پسره را بردند تو لانهی مرغ و خروسها. پسره زود روباه را ول كرد و روباه هم مرغ و خوسها را كشت. پسره دوباره برگشت پیش پادشاه و حرفش را تكرار كرد. پادشاه دستور داد تا زود بیندازندش تو تنور آتش. مأمورها پس گردنش را گرفتند و انداختند تو تنور. پسره آبها را ریخت روی آتش و برگشت پیش پادشاه كه دو غازی بابام و دستمال ننهام را بده.
پادشاه دستور داد پسره را بردند به خزانه. پسره هم همهی پولها و جواهرات را كشید به ماتحتش و دو تا كرسی برداشت و آمد پیش پادشاه و گفت: «من این دو تا كرسی را بیشتر از خزانه برنداشتم.»
این را گفت و راه افتاد به طرف خانهشان. تا رسید به خانه، به گفتهی پسره مادرش انداختش تو جوالی و با چوب زدش. بعد پسر سر جوال را باز كرد و پولها را ریخت. اتفاقاً دختر همسایه ماجرا را دید. آمد به خانه و به مادرش گفت: «مرا بنداز تو جوال و با چوب بزن تا پول بریزم.»
مادرش همین كار را كرد و دختر بیچاره مرد.
بازنوشتهی افسانهی پسر و گرگ. نگاه كنید به كتاب قصههای ایرانی، جلد اول، بخش دوم، ص304.
منبع مقاله :قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.