آقا حسنك

در زمان‌های قدیم بیوه زنی بود كه چند تا بچه داشت. اسم بزرگه آقا حسنك بود. زنه كه نان آوری نداشت، روزی پسره را برد به دكان بزازی تا شاگرد اوستا شود و دست كم بتواند شكم خودش را سیر كند. شب كه بزاز شال و كلاه كرد كه
شنبه، 29 آبان 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
آقا حسنك
 آقا حسنك

 

نویسنده: محمد قاسم زاده


 
در زمان‌های قدیم بیوه زنی بود كه چند تا بچه داشت. اسم بزرگه آقا حسنك بود. زنه كه نان آوری نداشت، روزی پسره را برد به دكان بزازی تا شاگرد اوستا شود و دست كم بتواند شكم خودش را سیر كند. شب كه بزاز شال و كلاه كرد كه برود خانه، آقا حسنك خواهش كرد كه اجازه بدهد شب تو دكان بخوابد. بزاز قبول كرد و پرسید: «اسمت چی هست؟»
آقاحسنك گفت: «اسم من گز كن بدرك است.»
بزاز رفت به خانه. صبح كه آمد، داد زد: «گز كن بدرك!»
آقاحسنك گفت: «چشم! كمی صبر كن.»
حسنك كه در را باز كرد، آه از نهاد بزاز بلند شد. تمام پارچه‌ها ریز ریز شده بود. بزاز حسنك را گرفت به باد كتك. حسنك گفت: «خودت گفتی گز كن بدرك.»
خوب كه زدش، با لگدی از دكان بیرونش كرد. چند روز كه گذشت، مادر آقاحسنك این بار بردش تا جایی دستش را بند كند. پسره را برد پیش اوستای كوزه‌گر. اوستا او را به شاگردی قبول كرد. آقاحسنك تا شب خوب كار كرد. شب كه شد، باز التماس كرد تا اوستا اجازه بدهد شب تو دكان بخوابد. اوستا قبول كرد و ازش پرسید: «اسمت چی هست؟»
آقاحسنك گفت:‌ «دوبه هم زنك».
استاد رفت و صبح كه برگشت، پسره را صدا زد. حسنك گفت: «صبر كن اوستا! فقط دو تا مانده.»
اوستا كه صدای به هم خوردن كوزه را شنید، لگدی زد و در را باز كرد و رفت تو. دید تمام كوزه‌ها شكسته و از بین رفته. تا می‌توانست آقاحسنك را زد. آقاحسنك گفت: «خودت گفتی دو به هم زنك.»
اوستا با لگد از دكان انداختش بیرون. آقاحسنك رفت خانه و مادرش او را برد پیش قصاب تا شاگرد قصاب شود. اوستا مقداری گوشت داد به حسنك و گفت: «ببر به خانه و به زنم بگو برای ظهر كوفته برنجی بپزد.»
حسنك گوشت را برد و پیغام اوستا را رساند. شب كه شد، اوستا در دكان را بست. آقاحسنك التماس كرد تا اوستا اجازه بدهد، شب تو خانه‌ی او بخوابد. اوستا هم كه التماس پسره را دید، قبول كرد. اما پرسید: «اسمت چی هست؟»
حسنك گفت: «كوفتك»
شب كه همه خوابیدند، حسنك رفت سراغ دختر قصاب. هرچه دختره می‌گفت كوفتك اذیتم می‌كند، قصاب و زنش خیال می‌كردند خوردن كوفته برنجی ظهر اذیتش می‌كند و بی‌خیال حرفش می‌شدند. صبح كه بلند شدند، فهمیدند كار از كار گذشته و كوفتك كارش را كرده. رفتند پیش داروغه و داروغه حكم كرد كه آقاحسنك را از شهر بیرون كنند. مادر آقاحسنك چند تا نان جو داد به پسره و گفت: «برو كه دیگر ریختت را نبینم.»
آقاحسنك گرفته و دمغ پشت به شهر و رو به بیابان راه افتاد و رفت و با خودش عهد كرد كه دیگر كارهای غلط نكند. رفت و رفت تا رسید به جوی آبی. دست و روش را شست و تكه‌ای جو را درآورد و به آب زد كه بخورد، كه دید آب گل سرخی را می‌آورد. گل نزدیك نان ایستاد. حسنك گل را برداشت و بویید. خیلی خوشش آمد. رد آب را گرفت و رفت تا سر چشمه‌اش را پیدا كند. بین راه چند بار ایستاد تا نانش را آب بزند. باز چشمش می‌افتاد به گل سرخ كه آب می‌بردش. آقاحسنك رفت و رفت تا رسید به باغی. از درختی رفت بالا و همان جا نشست. یكهو دید ابری تو آسمان پیدا شد و از دل ابر، دیوی زد بیرون كه گوسفندی گرفته بود زیر بغلش. دیو آمد پائین و كنار سبزه‌ها نشست. آقاحسنك خوب نگاه كرد و دید دختر خوشگلی خوابیده رو سبزه و خنجری رو سینه و شیشه‌ای هم كنار اوست. دیو خنجر را از رو سینه‌ی دختر برداشت و شیشه را گرفت زیر دماغش. دختره بیدار شد. دیو گوسفند را كشت و گوشتش را برای دختره كباب كرد. دختره كباب را خورد و بلند شد و گلی چید. آن را بو كرد و انداخت تو آب. آقاحسنك فهمید گلی كه پیدا كرده، همین دختر به آب انداخته.
دیو غذاش را خورد و دختره را كشت و خنجر را گذاشت رو سینه‌اش و رفت. آقاحسنك از بالای درخت آمد پائین. خنجر را از رو سینه‌ی دختره برداشت و شیشه را گرفت زیر دماغش. دختره بلند شد و تا آقاحسنك را دید، مات و حیرت زده ماند. آقاحسنك حال و كارش را پرسید. دختره گفت: «من دختر پادشاهم. روزی تو این باغ گردش می‌كردم كه توفان شد و این دیو آمد و مرا اسیر خودش كرد.»
آقاحسنك گفت: «من نجاتت می‌دهم، تو فقط محل شیشه‌ی عمر دیو را ازش بپرس.»
وقتی نزدیك آمدن دیو شد، حسنك دختر را كشت و خودش را قایم كرد. دیو آمد و دختره را زنده كرد و گفت: «بوی آدمی‌زاد می‌آید.»
دختره گفت: ‌«غیر از من و تو كسی اینجا نیست.»
دیو دور و بر را گشت و كسی را پیدا نكرد. وقتی برگشت، دختر شروع كرد به ناز و عشوه و توانست از زیر زبان دیو دربیاورد كه شیشه‌ی عمرش كجاست. دیو دختره را برد گوشه‌ای از باغ و دری را رو زمین نشانش داد و گفت: «زیر این در سی پله است كه روی هر پله، سگی نشسته. كف زیرزمین حوضی است كه سگ درنده‌ای كنارش ایستاده. شیشه‌ی عمر من تو شكم این سگ است.»
دیو مدتی با دختره ور رفت و باز او را كشت و رفت. آقاحسنك از جایی كه قایم شده بود، آمد بیرون و دختره را زنده كرد. دختره محل شیشه‌ی عمر دیو را به آقاحسنك گفت. حسنك خنجر دیو را برداشت. در زیرزمین را باز كرد و سگ‌ها را یكی یكی كشت. خنجرش را كه تو شكم سگ كنار حوض كرد، یكهو صدای وحشتناكی بلند شد. شیشه‌ی عمر دیو را زد زمین و طلسم‌ها شكست. دختره و آقاحسنك، باغ و قصر را با تمام كنیزها و غلام‌ها دیدند.
آقاحسنك دختره را گوشه‌ای قایم كرد و خودش رفت سراغ پادشاه و گفت كه دخترش را پیدا كرده و ماجرا را برای پادشاه تعریف كرد. این را گفت و آمد و دختره را برد پیش پدرش. پادشاه از دیدن دخترش خیلی خوشحال شد و دستور داد تا مادر آقاحسنك را بیارند. آقاحسنك هم شد داماد پادشاه.

بازنوشته‌ی افسانه‌ی آقاحسنك. نگاه كنید به كتاب قصه‌های ایرانی، گردآوری ابوالقاسم انجوی شیرازی، جلد دوم، ص58.

منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانه‌های ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط