هدیه

فردای آن روز کریسمس بود، و هر سه با اتوموبیل عازم پایگاه سفینه بودند. اما پدر و مادر در ناراحتی و اضطراب خاصی قرار داشتند. این اولین بار یبود که پسرشان سفر فضایی، آن هم با سفینه، داشت. آن دو داشان
پنجشنبه، 24 فروردين 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
هدیه
هدیه

نوشتة ری بردبری
مترجم: زهرا هدایت منش
منبع:راسخون
 

فردای آن روز کریسمس بود، و هر سه با اتوموبیل عازم پایگاه سفینه بودند. اما پدر و مادر در ناراحتی و اضطراب خاصی قرار داشتند. این اولین بار یبود که پسرشان سفر فضایی، آن هم با سفینه، داشت. آن دو داشان می‌خواست که همه چیز به طور کامل و خوب پیش برود. کنار میز گمرک که رسیدند، سعی کردند هدیه‌شان را که فقط چند گرم از وزن مجاز بیش‌تر بود و همین طور درخت کوچولویی را که چند شمع سفید روی آن گذاشته بودند پنهان نمایند، و در این حال احساس می‌کردند که در شروع سال نو از زیبایی‌های زمین محروم هستند.
پسر در تالار ترمینال منتظر آن‌ها بود. پدر و مادر که تشریفات گمرکی و بازرسی‌های مأموران به تنگ آمده بودند، در حالی که با هم پچ پچ می‌کردند به طرف او رفتند.
ـ چه کار کنیم؟
ـ هیچی، هیچی. جه می‌توانیم بکنیم؟
ـ آخر او دلش درخت می‌خواست.
صدای آژیر ولوله‌ای در بین مسافران انداخت، و هجوم بردند تا وارد سفینة مریخ شوند. پدر و مادر، در حالی که پسرشان را با رنگی پریده در وسط آن‌ها حرکت می‌کرد، جز آخریننفرات بودند.
پدر گفت: دارم به چیزی فکر می‌کنم.
پسر پرسید: به چی؟
سپس سفینه بلند شد، و همه با سر به درون فضای سیاه پرتاب شدند.
سفینه برخاست، و آتشی انبوه و نیز زمین را در روز 24 دسامبر 2025، در پشت خود برجای گداشت؛ و به سوی مکانی شتافت که در آن جا نه زمان بود، نه سال، نه ساعت. سرنشینان تمام روز را به استراحت گذارندند. ساعت‌هایشان که به وقت نیویورک تنظیم شده بود، نیمه شب را اعلام کرد. پسر بیدار شد و گفت:
ـ میخواهم از پنجره بیرون ا ببینم.
فقط یک پنجره وجود داشت که آن هم در طبقة بالا بود و از ریشة بسیار ضخیم ساخته شده بود.
پدر گفت: هنوز وقتش نیست. بعدا بیدارت می‌کنم.
ـ می‌خواهم ببینم کجا هستیم و داریم به کجا می‌رویم.
ـ به دلیل خاصی می‌خواهم منتظط بمانی.
پدر دراز کشیده بود و بیدار بود. این دنده به آن دنده می‌غلطید و مرتب و مرتب در فکر هدیه‌ای بود که نگذاشته بودند بیاورد و نیز قضیة شروع فصل‌ زیبای زمستان و همین‌طور آن درخت کوچولو و شمع‌های سفید. یک باره بلند شد و نشست و حس کرد از پنج دقیقه پیش به این طرف فکری به ذهنش رسده است. اگر این فکر را با خود نگه می‌داشت سفرشان بسیار خوش و عالی میشد.
گفت: پسرم، درست نیم ساعت دیگر کریسمس می‌شود.
مادر از این حرف یکه خورد: اوه!
او امیدوار بود که پسرش فراموش کرده باشد..
صورت پسر سرخ شد و لب‌هایش شروع به لرزیدن کرد:
ـ می‌دانم. می‌دانم آن وقت هدیه خواهم گرفت، مگر نه؟ درخت هم دارم؟ خودتان قولش را دادید.
پدر گفت: بله، بله، بیش‌تر از این‌ها.
مادر گفت: ولی...
پدر گفت: جدی میگویم. باور کنی جدی می‌گویم. خیلی بیش‌تر از این‌ها. فعلا عذر می‌خواهم، می‌روم و بر می‌گردم.
حدود بیست دقیقه آن‌ها را ترک کرد. وقتی برگشت لبخندی به لب داشت:
ـ تقریبا وقتش است.
پسر گفت: ممکن است ساعت را به من بدهید؟
ساعت را گرفت، درحالی که لا به لای انگشتانش که تیک تیک می‌کرد، و آنچه از زمان مانده بود غوطه ور در آتش بد و سکوت و بی‌وزنی.
ـ کریسمس شد. کریسمس شد. هدیة من کو؟
پدر گفت: همین الان.
بعد دستانش را گرفت و از آن جا بیرون برد. وارد راهرو شدند و خود را چند پله بالا کشدند. همسرش نیز به دنبال آن‌ها بود و مرتب می‌گفت:
ـ من که سر در نمی‌آورم.
پدر گفت:
ـ می‌فهمی. بفرمایید.
جلوی در یک اتاق بزرگ توقف کردند. پدر ابتدا سه بار به در ضربه زد و بعد هم دو بار و این یک رمز بود. در باز شد و چراغ‌های داخل اتاق خاموش گردید. درون اتاق را صداهایی زمزمه‌‌وار اشباع کرده بود
پدر گفت: برو جلو پسرم.
ـ تاریک است.
ـ من دستت را گرفته‌ام. مامان، تو هم دنبالمان بیا.
داخل اتاق شدند و در بسته شد. واقعا تاریک بود. در بابر آن‌ها یک چشم شیشه‌ای بزرگ قرار داشت. پنجره با حدود یک متر و نیم پهنا و دو متر درازا، که از طریق آن فضا قابل مشاهده بود.
پسر نیت کرد.
پشت سرش، پدر و مادر نیز با او نیت کردند، و بعد، درون آن اتاق تاریک، چند نفر شروع به خواندن آواز کردند.
پدر گفت: کریسمس مبارک، پسرم.
صداهایی که درون اتاق را پر کرده بود آوازی بود آشنا و قدیمی. پسر آرام آرام خود را جلو کشید تا آن که صورتش به شیشه سرد پنجره چسبید. مدتی طولانی آن جا ماند و به درون فضا چشم دوخت. به عمق شب، و به ده‌ها میلیلرد شمع سپید و زیبایی در حال سوختن بود.
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما
حمایت از خانواده زندانیان؛ مسئولیت اجتماعی در سبک زندگی اسلامی
حمایت از خانواده زندانیان؛ مسئولیت اجتماعی در سبک زندگی اسلامی
امام جواد (ع) و الگوهای عملی اسلامی: از عصای موسی تا لباس کفن"
امام جواد (ع) و الگوهای عملی اسلامی: از عصای موسی تا لباس کفن"
عراقچی مقام‌های ارشد واتیکان را در جریان روند مذاکرات غیرمستقیم ایران - آمریکا قرار داد
play_arrow
عراقچی مقام‌های ارشد واتیکان را در جریان روند مذاکرات غیرمستقیم ایران - آمریکا قرار داد
آخرین لحظات آزاد سازی خرمشهر و به اسارت‌ گرفتن‌ عراقی‌ها
play_arrow
آخرین لحظات آزاد سازی خرمشهر و به اسارت‌ گرفتن‌ عراقی‌ها
خونین شهر، شهر خون آزاد شد
play_arrow
خونین شهر، شهر خون آزاد شد
صحبت‌های جانسوز امیر سیاری در خصوص آزادی خرمشهر
play_arrow
صحبت‌های جانسوز امیر سیاری در خصوص آزادی خرمشهر
اراذل و اوباش نامدار اصفهان در چنگ قانون
play_arrow
اراذل و اوباش نامدار اصفهان در چنگ قانون
صحبت‌های سعید روستایی درباره فیلم‎‌هایش: فیلم‌های من تلخ است چون جامعه تلخ است
play_arrow
صحبت‌های سعید روستایی درباره فیلم‎‌هایش: فیلم‌های من تلخ است چون جامعه تلخ است
اظهارات پیاتزا سرمربی تیم ملی والیبال خطاب به مردم ایران
play_arrow
اظهارات پیاتزا سرمربی تیم ملی والیبال خطاب به مردم ایران
دلیل خروج ویتکاف از محل مذاکرات
play_arrow
دلیل خروج ویتکاف از محل مذاکرات
تحلیلگر مسائل بین‌الملل: نشانه‌های انعطاف آمریکا!
play_arrow
تحلیلگر مسائل بین‌الملل: نشانه‌های انعطاف آمریکا!
روایت سخنگوی کاخ سفید از احساس ترامپ به مذاکرات هسته‌ای ایران و آمریکا
play_arrow
روایت سخنگوی کاخ سفید از احساس ترامپ به مذاکرات هسته‌ای ایران و آمریکا
نماهنگ | الگوی شکست خورده
play_arrow
نماهنگ | الگوی شکست خورده
روایت غمگین یکی از دوستان نزدیک شهید آل‌هاشم از تنهایی شهید آل‌هاشم
play_arrow
روایت غمگین یکی از دوستان نزدیک شهید آل‌هاشم از تنهایی شهید آل‌هاشم
مثبت ۱۰۰ ثانیه | شد و توانستیم
play_arrow
مثبت ۱۰۰ ثانیه | شد و توانستیم