نويسنده: علي رفيعي
پس از رحلت پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله و سلم) مسلمانها در مسائل بسياري با هم اختلاف پيدا کردند که موجب تفرقه و از هم پاشيدگي وحدت آنان گرديد. و در اثر آن اختلافات هر فرقهاي طرف مقابل را گمراه به شمار آورده و از دائرهي اسلام خارج دانستند و از يکديگر برائت جستند. مهمترين مطلبي که موجب اختلاف بيش از حدّ گرديد مسألهي امامت و خلافت بود، دامنهي اين اختلافات آنقدر بالا گرفت که به قولي به هفتاد و دو فرقه منشعب گرديدند. البته اين تعداد مربوط به فرقههاي اصلي است، تنها چيزي که آنها را در يک محور با هم جمع ميکند کلمهي فراگير اسلام است. در ابتدا فقط سه فرقهي اصلي بودند که روز درگذشت پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) به وجود آمدند، طرفداران سعد بن عبادهي خزرجي، طرفداران ابوبکر، طرفداران علي (عليهالسلام) و پس از چندي اين تعداد به ده فرقهي مهم تقسيم شدند که عبارتند از: شيعه؛ خوارج؛ مرجئه؛ معتزله؛ جهميّه؛ ضراريّه؛ حسينيّه؛ بکريّه؛ عامّه (اهل سنت)؛ اصحاب حديث؛ کلابيّه (فرق الشيعة، نوبختي، 2-3؛ الفرق الاسلامية، 2-5).
شيعه نام عمومي تمامي فرقههائي است که قائل به امامت و خلافت بلافصل حضرت علي (عليهالسلام) پس از پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) بوده و اعتقاد دارند که امامت از اولاد وي خارج نميشود. تمام فرقههاي شيعي معتقدند به وجوب تعيين و تنصيص امام از جانب خدا و پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) بوده و انبياء و امامان را از گناهان مبرّي و معصوم ميدانند و به تولّي و تبرّي اعتقاد دارند (الملل و النحل، 146/1). دشمنان شيعه نامي ديگر نيز بر آنها اطلاق ميکنند و آن نام رافضي و روافض يا رافضه است. علت اين نامگذاري را چنين بيان کردهاند که شيعيان چون امامت ابوبکر و عمر را رد کردند آنها را رافضي خواندند (مقالات الاسلامييّن، 16). يا اينکه چون ياران زيد بن علي بن حسين (عليهالسلام) هنگام خروج زيد بر هشام بن عبدالملک برخي از آنان ابوبکر و عمر را طعن و لعن ميکردند و زيد آنها را از اين کار منع کرد و آنها از زيد جدا شدند بقيهي ياران زيد نام رافضه را بر آنان نهادند و از آن پس شيعيان به اين نام معروف شدند (اعتقادات فرق المسلمين، 52). در بيشتر کتب فرق و کلام، اصول و پايههاي اصلي فرق شيعي را بر سه فرقه منحصر کردهاند که عبارتند از: الف) گروهي از صحابه که زمان حيات رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) به علي (عليهالسلام) گرايش داشتند و از جانب پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) نام شيعهي علي (عليهالسلام) بر آنها اطلاق شده و اينان: سلمان فارسي، ابوذر غفاري، مقداد بن اسود کندي، عمار بن ياسر و جز اينها بودند که نخستين بار به نام شيعهي علي (عليهالسلام) خوانده شدند، آنان پس از مرگ پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) هم به علي وفادار ماندند و او را امام واجب الاطاعة از جانب خدا و پيامبر ميدانستند که مخالفت با او مخالفت با خدا و پيامبر به شمار ميرفت و معتقد بودند که علي (عليهالسلام) اين مقام را در شايستگي و فضائل خود بدست آورده بود و پيامبر هم دربارهي امامت وي تصريح کرده است. اما برخي نوشتهاند که لقب شيعه نخستين بار در 37 ق يعني پس از به خلافت رسيدن حضرت علي (عليهالسلام) پيدا شد، و آنها را شيعهي اولي نام نهادند. ب) گروه دوم شيعهي تفضيليّه هستند که اعتقاد به برتري علي (عليهالسلام) داشتند و او را بر همهي صحابه فضيلت داده ولي خلافت ابوبکر و عمر را نيز جائز و را ميدانستند زيرا خود علي (عليهالسلام) نيز خلافت آنان را پذيرفته بود، اين گروه در سال 40 ق پديد آمدند. ج) شيعهي تفضيليّه سبيّه که ضمن برتر شمردم حضرت علي (عليهالسلام) بر تمامي صحابه او را وصي بلافصل پيامبر ميدانستند و معتقد بودند که کساني که علي را از مقام خود برکنار کردند کافرند و امت اسلام پس از پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) چون اطاعت غير علي را گردن نهادند از دين خارج شدند و به همين دليل نيز اينان خلفاء ثلاثه را سبّ و لعن ميکردند و معتقد بودند که پس از علي (عليهالسلام) امامت به اولاد او حسن و حسين (عليهماالسلام) ميرسد، سپس هر کسي از اولاد علي و حسن و حسين (عليهماالسلام) که با شمشير خروج کند و عليه دستگاه خلافت قيام نمايد و مردم را به سوي خود دعوت کند، همو امام و جانشين پيامبر است (المقالات و الفرق، اشعري، 15-18؛ تحفة اثني عشرية، 11، 18). تمامي فرق شيعي از اين سه فرقه منشعب شدهاند که همهي آنان را ميتوان ذيل نامهاي: اماميهي اثني عشريه، غلاة، کيسانيه، زيديه، اسماعيليه جمع کرد (الملل و النحل، 147/1).
الف) اماميهي اثني عشريه، معتقدين به امامت ائمهي دوازدهگانه از حضرت علي (عليهالسلام) تا امام مهدي (عج) که اکثريت شيعه را تشکيل ميدهند و هر جا اماميه به صورت مطلق عنوان گردد و يا لفظ شيعه به صورت مطلق بيان شود منظور اثني عشريه هستند. آنها را شيعهي جعفري يا جعفريه، اهل ايمان، اصحاب الانتظار، قائميه نيز ناميدهاند. اماميه به نصّ جليّ و صريح پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) دربارهي امامت علي (عليهالسلام) و 11 فرزندش اعتقاد دارند و امامت به عقيدهي آنها امامت و ولايت عامهي مسلمانان است در امور دين و دنيا که به نيابت از پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) به آنها واگذار شده است زيرا آنها معتقدند که بر پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) عقلاً واجب است که براي خود جانشيني انتخاب کند. شيعهي اماميه از همان آغاز در مقابل سبعيه (هفت اماميان) اثني عشريه خوانده شدهاند. نام دوازده امام اثني عشريه به ترتيب عبارت است از: 1- امام علي (عليهالسلام)، 2- امام حسن (عليهالسلام)، 3- امام حسين (عليهالسلام)، 4- امام علي بن حسين (عليهالسلام)، 5- امام محمد باقر (عليهالسلام)، 6- امام جعفر صادق (عليهالسلام)، 7- امام موسي کاظم (عليهالسلام)، 8- امام علي رضا (عليهالسلام)، 9- امام محمد جواد (عليهالسلام)، 10- امام علي نقي (عليهالسلام)، 11- امام حسن عسگري (عليهالسلام)، 12- امام محمد بن حسن قائم آل محمد (عج) که دو غيبت دارد صغري و کبري و آغاز غيبت کبري سال 329 ق است. اينان امامان خود را مانند پيامبر ملهم از جانب خدا ميدانند و امامت را رياست عامه ميدانند و مقام وي را مافوق بشر عادي و قائم آل محمد (عج) پس از بروز علائمي که از جانب پيامبر و ائمهي پيش از او بيان شده ظهور خواهد کرد. ظهور وي در مکه بين رکن و مقام خواهد بود و مردم با وي بيعت خواهند کرد. از علائم ظهور حضرت مهدي (عج) نزول عيسي (عليهالسلام) از آسمان است و آن حضرت دجّال را که پيش از امام مهدي خروج ميکند خواهد کشت و پشت سر امام نماز خواهد خواند. همچنان اصحاب کهف از خواب چند هزار ساله بر ميخيزند و از ياران امام زمان خواهند شد. و او دنيا را پر از عدل و داد خواهد کرد پس از آنکه پر از ستم و بيداد شده باشد.
شيعهي اثني عشريه داراي فقهي مترقي است و مجموعهي احاديث آنان در چهار کتاب که به نام کتب اربعه است جمعآوري شده است. مباني فقه شيعه بر چهار اصل استوار است. قرآن، سنت، عقل و اجماع. از مسائل خاص شيعه که آنها را از اهل سنت و بسياري از فرق اسلامي ديگر متمايز ميسازد عبارتند از: امامت و ولايت حضرت علي (عليهالسلام) و اولادش، عصمت در انبياء و ائمه، تقيّه، بداء، رجعت، متعه. اصول عقائد شيعه پنج اصل است، توحيد، نبوت، معاد، عدل و امامت (فرق الشيعة، 108-112؛ المقالات و الفرق، 112-115؛ الملل و النحل، 172/1-173؛ اصل الشيعه و اصولها، 190-192؛ عقيدة الشيعة الامامية، 111-123-129؛ دائرةالمعارف الاسلامية، 1 / مادهي اثني عشرية). البته پس از امام حسن عسگري (عليهالسلام) اماميه به 15 فرقه تقسيم شدند که همهي آنان جز فرقهي اثني عشريه از ميان رفتهاند چنين است بقيهي فرقي که از پيش ياد کرديم که جز زيديه و اسماعيليه ديگر فرق فقط نامي از آنها باقي است. آن 15 فرقهاي که پس از امام حسن عسگري پيدا شدند در کتب فرق نام مخصوصي ندارند که بتوان عنواني جدا برايشان قائل شد (فرق الشيعة، 108-112؛ الملل و النحل، 170/1-173). فرقههاي ديگري نيز نامشان در کتب ملل و نحل جزء اماميه آورده شده که عبارتند از سکّاکيّه از فرق کلامي شيعه و پيروان ابوجعفر محمد بن خليل سکاک (مقالات الاسلاميين، 219). طاطريه، پيروان ابوالحسن علي بن محمد طاطري کوفي از فقهاء و شيوخ واقفه و معاصر با امام موسي کاظم (عليهالسلام) که در دفاع از مذهب واقفه و ردّ عقائد شيعيان قطعيه کتب متعددي نوشت او را در حديث و فقه موثق دانستهاند (الفهرست طوسي، 216-217؛ رجال، نجاشي، 179). شيعهي اثني عشري نيز در طول تاريخ خويش به فرق و شعب گوناگوني تقسيم شده است که به علت کم اهميت بودن آن فرقهها و اختلافاتشان چندان مورد توجه قرار نگرفته است تا اينکه در اين قرون اخير دو نوع نحوه نگرش پديد ميآمد که البته نميتوان آن را به معني اخص کلمه فرقه ناميد: 1) اخباريّه، که همان اصحاب حديث هستند و در شيعه آنهارا اخباري مينامند اين گروه اجتهاد را باطل ميدانند و فقط از اخبار تبعيت ميکنند، نخستين کسي که گويا باعث اين جدائي گرديد، ملامحمد امين بن محمد شريف استرآبادي است که در 1033 ق درگذشته است وي گويا مؤسس اين فرقه در ميان شيعيان متأخر است و او نخستين کسي است که راه و باب ملامت بر روي مجتهدان شيعه گشوده است، وي در کتاب فوائد المدنيه سخت به مجتهدان شيعه تاخته و آنها را مورد سرزنش قرار داده و متهم به تخريب و تضييع دين حق ساخته است. او معتقد است که اجتهاد فعلي علماي شيعه براساس اجتهاد علماي قديم شيعه نيست. قرآن داراي آيات محکم و متشابه و ناسخ و منسوخ است و استخراج احکام از آن به سادگي ميسر نيست از اين رو وي معتقد است که بايد به اخبار مراجعه نمود، او ميگفت که اجتهاد چون بر پايهي ظن و شبهه و گمان استوار است باطل است، ولي اخبار چون از طريق ائمه آمدهاند دليل قطعي هستند، و نميتوان به ظنيات در مقابل قطعيات گردن نهاد؛ 2) اصوليه، در مقابل اخباريون گروه بسياري از فقهاء اسلام قرار دارند که آنان را اصولي مينامند اينان معتقدند که در استنباط احکام شرعي اسلام به استناد ادلهي تفضيلي از قرآن، سنتع عقل و اجماع ميتوان عمل کرد، آنها از علم اصول فقه نيز استفاده ميکنند و از قواعد آن که اصل برائت و استصحاب و عمل به ظنّ و تميزبين اخبار است بهره ميبرند، اينان اجتهاد را واجب کفائي ميدانند. و در صورت انحصار واجد صلاحيت، واجب عيني ميشمارند. مدت دو قرن بين علماي اصولي و اخباري اختلاف عميق وجود داشت و اخباريها بر اصوليها غالب شده بودند تا اينکه آقا محمد باقر وحيد بهبهاني (م 1208 ق) بساط آنها را برچيد و از زمان او مجتهدان بر اخباريها غلبه يافتند و امروزه اخباريها بسيار در اقليت هستند (مقاصد الاصول، 67، 71؛ دبستان المذاهب، 247/1، 253؛ فرهنگ فرق اسلامي، 40-42).
شيخيّه، پيروان شيخ احمد احسائي مؤسس طريقهي شيخيه که در 1241 ق در گذشته است، اساس مذهب وي مبتني بر ممزوج ساختن تعبيرات فلسفي قديم بويژه آثار سهروردي با اخبار آل محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) است. شيخيه اصول دين را منحصر در چهار اصل ميدانند، توحيد، نبوت، امامت و رکن رابع که واسطهي بين شيعيان و امام غائب است. دربارهي معاد و عدل گويند اعتقاد به اين دو اصل لغو است چه آنکه اعتقاد به خدا و رسول ضرورتاً اعتقاد به قرآن و از جمله عدل و معاد است، شيخيه منکر معاد جسماني هستند، آنان آدمي را داراي دو جسم ميدانند يکي مرکب از عناصر زماني که به منزلهي اعراض جسم حقيقي است. و ديگري سرشتي است که آدمي از آن آفريده شده و زماني نيست و از عالم هور قليا است و در گور او باقي خواهد ماند و در رستاخيز قيامت آدميان با همين جسم مثالي برانگيخته خواهد شد. و ثواب و عقاب نيز مربوط به همين جسم است. پس از شيخ احمد احسائي سيد کاظم رشتي و پس از او حاج محمد کريم خان قاجار کرماني جانشين او شد. که مؤسس شيخيه کرمانيه است، شيخيه نيز به فرقههائي تقسيم شده است که عبارتند از: الف) کريمخانيه، که پيروان حاج محمد کريمخان قاجار است؛ ب) باقريه، پيروان محمد باقر خندقآبادي که معروف به حاج ميرزا محمد همداني گرديد و او همان است که جنگ بين شيخي و بالاسري را در همدان راه انداخت؛ ج) ثقة الاسلاميه، پيروان حاج ميرزا شفيع ثقةالاسلام تبريزي در گذشته (1301 ق)؛ د) حجةالاسلامي که پيروان ميرزا محمد مامقاني معروف به حجةالاسلام؛ ه) احقاقيه، پيروان آخوند ملا باقر اسکوئي (دائرةالمعارف الاسلامية، 12/14-14؛ فرهنگ فرق اسلامي، 266-270). مهمترين فرقهاي که از شيخيه بوجود آمد فرقهي بابيّه و بهائيه است که مؤسس آن سيد علي محمد باب شيرازي معروف به باب (م 1266 ق) از شاگردان سيد کاظم رشتي بود که به شدت تحت تأثير اين مذهب قرار داشتند، و پس از اينکه وي ادعاي بابيت کرد در مدت پنج ماه در سال 1260 ق 18 تن از علماي شيخيه به سيد علي محمد باب گرويدند که با خود او به حساب حروف ابجد معروف به حروف حيّ شدند (دائرةالمعارف الاسلامية، 226/3-231؛ فرهنگ فرق اسلامي، 87-94).
بعضي از نويسندگان کتب فرق و ملل و شرح اعتقادات آنها لقب اماميه را در مورد تعدادي از فرقههائي به کار بردهاند که به جانشيني بلافصل حضرت علي (عليهالسلام) و امامت بعضي از ائمه معتقد بودند. و نيز جهان را هيچ زمان خالي از امام و حجت نميدانند و يکي از ويژگيهاي آنان مسألهي انتظار است که هميشه منتظر خروج يکي از علويان هستند که در آخرالزمان خروج ميکند و جهان را پر از عدل و داد ميکند پس از آنکه پر از ستم شده باشد. ما ذيلاً فرقههاي مزبور را ذکر کرده و به بيان مختصري از عقايد آنان ميپردازيم: 1) الکامليّه، پيروان ابو کامل شاعر که تمامي صحابه را به دليل ترک بيعت با علي (عليهالسلام) و علي را به دليل ترک با آنها کافر ميشمرد و معتقد بود که علي ميبايد با آنها بجنگد همانطور که با اصحاب صفين و جمل جنگيد، بشّار بن برد شاعر معروف از اين فرقه است، بشّار اعتقاد به رجعت پيش از قيامت و مصيب بودن شيطان در برتر شمردن آتش بر خاک را در عقائد اين گروه وارد ساخت، اين فرقه در اصل جزء غلاة به شمار ميروند که اعتقاد به تناسخ هم دارند و معتقدند که امامت نوري است که از امامي به امامي ديگر حلول ميکند، بغدادي اينها را کافر ميداند طبيعي است که شيعه نيز اينها را از خود نميداند ولي در کتب ملل و نحل اين دسته را در اماميه ذکر کردهاند (التبصير في الدين، 35؛ الفرق بين الفرق، 35-36؛ الفرق الاسلامية، 35)؛ 2) حَسَنيّه، پيروان حسن مثني، اين گروه پس از امامت علي (عليهالسلام) و امام حسن (عليهالسلام) حسن مثني را بنا بر وصيت امام حسن مجتبي (عليهالسلام) امام ميدانستند و او را ضامن آل محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) ميشناختند، بعد از او پسر وي عبدالله بن حسن را به عنوان امام قبول داشتند که وي با امام صادق (عليهالسلام) مناقشاتي هم داشته است و پس از او محمد ملقب به نفس زکيه را به امامت برگزيدند (تحفة اثني عشرية، 15). اين گروه را نفسيّه نيز مينامند و اعتقاد به غيبت نفس زکيه دارند؛ 3) باقريه، گروهي که امامت را از حضرت علي (عليهالسلام) تا امام باقر (عليهالسلام) ميدانند و به استناد روايت جابر بن عبدالله انصاري وي را امام زمان و مهدي منتظر ميشناسند و معتقدند که وي نمرده است و برخي گفتهاند مرده است ولي دوباره رجعت خواهد داشت و ظهور خواهد نمود، گاهي آنها را واقفه هم گفتهاند چون در امامت وي توقف کردند و به امام ديگري قائل نشدند (التبصير في الدين، 36-37؛ الفرق بين الفرق، 38؛ الملل و النحل، 165/1-166). 4) حاصريه، که معتقدند پس از امام باقر (عليهالسلام) امامت به فرزند او زکريا رسيد و او در کوه حاصر مخفي است تا وقتي که اذن خروج يابد (تحفة اثني عشرية، 15)؛ 5) ناووسيّه، پيروان عبدالله بن ناووس و يا عجلان بن ناووس بصري، که به همين دليل ناووسيّه خوانده شدهاند و يا بعلت انتسابشان به قريهاي به نام ناووسا، اينان معتقدند که امام صادق (عليهالسلام) زنده است و غائب و او مهدي و قائم منتظر است، برخي از آنها گويند که امام، غائب کلي و مطلق نيست بلکه از طريق اولياي خود با مردم ارتباط دارد (مقالات الاسلاميين، 25؛ الملل و النحل، 166/1-167؛ تحفة اثني عشرية، 15)؛ 6) عمّاريّه، پيروان شخصي به نام عمار که پس از امام صادق (عليهالسلام) عبدالله فرزند او را امام ميدانند زيرا وي بزرگترين فرزند امام بود (مقالات الاسلاميين، 27-28) برخي هم نوشتهاند که عماريه مرگ امام صادق را باور کردند و به امامت فرزند ديگر او محمد ايمان پيدا کردند که اينان سر منشاء پيدايش مذهب اسماعيليه هستند (تحفة اثني عشرية، 15)؛ 7) افطحيّه يا فطحيّه، جمعي که به امامت عبدالله بن جعفر صادق (عليهالسلام) اعتقاد داشتند که ملقب به افطح بود و او برادر اسماعيل و امام موسي کاظم است. زيرا معتقدند که اين عبدالله بود که پدرش را غسل داد کفن کرد و بر وي نماز گذارد و چون غسل و کفن و دفن و نماز امام بر غير امام جايز نيست پس عبدالله امام بوده است، اينها معتقدند که گرچه عبدالله درگذشت اما رجعت خواهد کرد، ولي برخي از آنان پس از عبدالله چون وي فرزندي نداشت به امامت موسي بن جعفر (عليهالسلام) گرايش پيدا کردند، بعضي نوشتهاند که اينان پيروان عبدالله بن عماءاند و يا گفتهاند پيروان عبدالله بن فطيح کوفي هستند (فرق الشيعه، 77-78؛ مقالات الاسلاميين، 28)؛ 8) اسحاقيه، که به امامت اسحاق فرزند ديگر امام صادق (عليهالسلام) اعتقاد پيدا کردند، زيرا وي در علم و تقوي و ورع شبيه پدرش بود و سفيان بن عيينه و جمعي ديگر از ثقات محدثين اهل سنت از او روايت کردهاند (تحفة اثني عشرية، 17) برخي هم آنها را پيروان اسحاق بن غالب و عبدالله بن سنان، محمد بن مسلم، ابوحمزة ثمالي، حمران بن اعين و ابان بن تغلب دانستهاند (تبصرة العوام، 174)؛ 9) هشاميّه، پيروان هشام بن حکم که آنها را حکميّه هم ميگويند و يا پيروان هشام بن سالم جواليقي که آنها را جوالقيّه و سالميّه هم گفتهاند، بنابر آنچه در کتب ملل و نحل آمده است اين فرقه معتقدند که از حضرت علي (عليهالسلام) تا امام صادق (عليهالسلام) امام بر حق هستند دربارهي خداوند قائل به تجسيم و تشبيه صريح هستند و معتقدند که معبودشان به صورت جسمي است داراي طول و عرض و عمق که اين ابعاد ثلاثه با هم مساويند و صورتي مستقل از صور متعارف اجسام دارد، از قول هشام نقل شده که خداوند را نوري درخشان دانسته است. و از قول هشام بن سالم نقل شده که ميگفت معبود من به صورت انسان است (التبصير في الدين، 39-40؛ الفرق بين الفرق، 40-43؛ الفرق الاسلاميّه، 44؛ تحفة اثني عشرية، 15). چنانکه در فرقهي غلاة خواهد آمد اين نسبتهاي ناروا از جانب دشمنان اهل بيت و امام صادق و شيعيان به اصحاب خاص امام صادق وارد شده است مناظرات هشام بن حکم با زنادقه و منحرفان از توحيد، بسيار معروف است (احتجاج طبرسي)؛ 10) زراريه، پيروان زرارة بن اعين کوفي از اصحاب خاص امام صادق (عليهالسلام)، برخي زراريه را از عمّاريّه دانستهاند (مقالات الاسلاميين، 28) و بعضي آنها را جزء اماميّه قطعيه محسوب کردهاند که نخست به امامت عبدالله بن جعفر معتقد بودند ولي بعد به امامت موسي بن جعفر (عليهالسلام) بازگشتند و مستبصر شدند (التبصير في الدين، 40) و برخي هم زراريه را جزء فرق غلاة دانستهاند (الفرق الاسلامية، 45). و از قول وي نقل کردهاند که ميگفت: صفات خداوند حادث هستند. زيرا خداوند در ازل نه علم داشت و نه قدرت و نه سمع داشت و نه بصر و نه حيّ بود (تحفة اثني عشرية، 15) اين سخنان و اتهامات را نيز به زراره بستهاند و از ساختههاي نواصب (تبصرةالعوام، 173-174) و دشمنان اهل بيت است که با زير سؤال بردن اصحاب امام صادق (عليهالسلام) قصد ضربه زدن به امامان شيعه را داشتهاند؛ 11) نعمانيّه، پيروان محمد بن نعمان احول صيرفي معروف به مؤمن الطاق که او نيز از اصحاب امام صادق (عليهالسلام) و امام موسي کاظم (عليهالسلام) بود، نوشتهاند که وي به برخي از عقايد هشام بن حکم و هشام بن سالم اعتقاد داشت از جمله ميگفت افعال بندگان اجسامند و اينکه خداوند در وقت اراده و تقدير ميتواند اشياء را بشناسد و يا بداند، و به او نسبت دادهاند که معتقد بود که خداوند تعالي داراي جسم و اعضاء و جوارح است و به همين جهت برخي از دشمنان اهل بيت وي را شيطان الطاق ناميدهاند و پيروانش را شيطانيه گفتهاند (التبصير في الدين، 40-41؛ الفرق بين الفرق، 44؛ الفرق الاسلاميه، 46) که البته اين نسبتها دروغ است و شيعه نعمان را جزء اصحاب امام صادق (عليهالسلام) ميشناسد؛ 12) واقفه يا واقفيّه، در اصطلاح رجالي شيعه در مقابل قطعيّه است و نام عمومي فرقههايي است که در امامت برخي از امامان توقف کردند و پس از او به امامي ديگر قائل نشدند و اصطلاحاً شامل کساني است که در مقابل رأي اکثريت و قبول آن توقف ميکنند. اين گروه به چند شاخه تقسيم ميشود که عبارتند از: الف) گروهي که در مرگ امام باقر توقف کردند و گفتند او امام مهدي منتظر است؛ ب) رجعيّه، قائلين به امامت و مرگ موسي بن جعفر (عليهالسلام) ولي معتقد به رجعت وي، ج) موسويّه، که در مرگ و حيات امام کاظم (عليهالسلام) ترديد و شک داشتند و گفتند ما نميدانيم که آيا امام کاظم (عليهالسلام) زنده است و يا اينکه درگذشته؟ چون اخباري که به ما رسيده به هر دو مورد دلالت دارد زيرا اخباري دال بر آن است که او قائم آل محمد است، در مقابل اخباري راجع به مرگ پدر و اجدادش و او به ما رسيده است و ما متحيريم از اين رو در اين مورد توقف ميکنيم و اگر دلائلي به دست آوريم که بتواند امامت علي بن موسي (عليهالسلام) را ثابت کند به آن معتقد خواهيم شد. برخي از آنها هم بعداً از اين عقيده برگشتند و به امامت امام رضا (عليهالسلام) اعتقاد پيدا کردند، اينها را سبعيّه (هفت امامي) هم خواندهاند (فرق الشيعة، 82-83؛ مقالات الاسلاميين، 28-29؛ الملل و النحل، 168/1-169؛ تحفة اثني عشريّه، 17-18)؛ د) ممطوره، قائلين به حيات امام کاظم (عليهالسلام) که گويند امام زنده است و او مهدي و قائم است زيرا در حديث از امام علي (عليهالسلام) آمده است که فرمود: وَ سابِعُهُم قائِمِهُم سَميُّ صاحبِ التوراة (هفتمين آنها خروج کننده و هم نام صاحب تورات است)، اينها گويند امام ظهور خواهد کرد و زمين را از شرق و غرب مالک خواهد شد و آنها را پر از عدل و داد ميکند پس از آنکه پر از ظلم و جور شده باشد، آنان معتقدند که امام از زندان خارج شد ولي دشمنان وي براي فريب مردم اعلام کردند امام در گذشته است. برخي هم معتقدند که علي بن موسي الرضا (عليهالسلام) امام نيستند ولي از خلفاي امام موسي (عليهالسلام) به شمار ميروند تا اينکه آن حضرت ظهور کند، علت نامگذاري آنها به ممطوره، گفتهاند که بين آنان و قطعيّه مناظرهاي در گرفت و رئيس قطعيه يونس بن عبدالرحمن به آنها گفت شما بيقدرتر از سگان باران خوردهايد نزد من (اَنتُم اَهوَنُ عِندَنا مِنَ الکِلابِ المَمطورَة) و از آن پس به اين لقب معرفي شدند (فرق الشيعة، 80-82؛ المقالات و الفرق، 92-93؛ مقالات الاسلاميين، 29)؛ ه) بشيريّه، پيروان محمد بن بشير کوفي از موالي بنياسد و فرزند او سميع بن محمد جانشين وي. وي را نيرنگبازي دانستهاند که پس از توقف دربارهي حضرت موسي بن جعفر (عليهالسلام) گفت من جانشين موسي هستم او نمرده است بلکه زنده است و غائب و او قائم آل محمد است و انگشتر خود را به او داده است و علوم خود را به وي آموخته است. هشام بن سالم با او مناظره کرد، ايشان اباحي هستند و منکر احکام شرع (فرق الشيعه 83؛ امالي، مفيد، 105/2)؛ 13) قطعيّه، پيروان مفضل بن عمر که آنها را مفضليّه هم گويند، اينان اعتقاد دارند که امام کاظم (عليهالسلام) مرگش قطعي است و هيچ شک و ترديدي در آن راه ندارد، و پس از او امام رضا (عليهالسلام) را به امامت قبول دارند و پس از او به امامت قبول دارند و پس از او به امامت محمد بن علي، علي بن محمد، حسن عسکري، محمد بن حسن قائم آل محمد (عج) نيز قائل هستند (فرق الشيعة، 79-80؛ مقالات الاسلامييّن، 17-18؛ تبصرة العوام، 173)؛ 14) احمديه، گروهي که اعتقاد به امامت احمد بن موسي کاظم (عليهالسلام) پيدا کردند، اين گروه پس از امام رضا (عليهالسلام) قائل به امامت احمد بن موسي شدند و گفتند که وي را خود موسي بن جعفر (عليهالسلام) به امامت پس از امام رضا (عليهالسلام) برگزيده است، اعتقادات آنان مشابه با عقايد فطحيه است، برخي هم نوشتهاند که چون امام رضا (عليهالسلام) به شهادت رسيد فرزند وي امام جواد (عليهالسلام) خردسال بود و به سنّ بلوغ نرسيده بود و اين گروه گفتند که وي چون بالغ نيست نميتواند امام باشد و به امامت احمد بن موسي رجوع کردند (فرق الشيعة، 85-88؛ المقالات و الفرق، 93)؛ 15) مؤلفه، اين فرقه پس از شهادت امام رضا (عليهالسلام) پيرو واقفه شدند؛ 16) محدثّه، گروهي از اهل حديث بودند که عقيده به رجاء داشتهاند و به اصطلاح از مرجئه بودهاند آنان به امامت امام موسي و علي بن موسي الرضا (عليهالسلام) اعتقاد پيدا کردند و پس از اينکه امام رضا (عليهالسلام) رحلت کرد آنان به اصل خود رجوع کردند (فرق الشيعة، 86؛ المقالات و الفرق، 94)؛ 17) يونسيّه، پيروان يونس بن عبدالرحمان قمي، وي از اصحاب امام رضا (عليهالسلام) بود، اين گروه را در عقيده به امامت شبيه قطعيه دانستهاند و گفتهاند اينان در تشبيه افراط ميکردند و باز جمعي آنها را از غلاة به شمار آوردهاند اما اين نسبتها درست نيست به ويژه که اتهام تجسيم و تشبيه به آنها دادهاند، زيرا يونس از امام رضا (عليهالسلام) اصول دين را فراگرفته بود و از بزرگترين شاگردان وي بوده است (التبصير في الدين، 40؛ الفرق بين الفرق، 43؛ الفرق الاسلامية، 36؛ تبصرة العوام، 173)؛ 18) جعفريه، پيروان جعفر بن علي بن محمد جواد (عليهالسلام) وي برادر امام حسن عسکري (عليهالسلام) بود، او را جعفر کذّاب لقب دادهاند، زيرا وي پس از برادرش امام حسن عسکري (عليهالسلام) ادعاي امامت کرد و منکر اين شد که امام حسن (عليهالسلام) فرزندي داشته باشد. وي در 271 ق درگذشت، او مردي دنياطلب بود و در پي به دست آوردن مقام امامت (فرق الشيعة، 95؛ الغيبة طوسي، 143؛ الملل و النحل، 151/1-152)؛ 19) عسکريّه، معتقدين به امامت امام حسن عسکري (عليهالسلام) که احتمالاً در مقابل جعفريّه آنها را بدين نام خواندهاند، آنان پس از امام حسن عسکري به امام مهدي قائم آل محمد (عج) اعتقاد داشتند (اعتقادات فرق المسلمين، 55).
ب) غلاة: غلاة جمع غالي است و به کساني اطلاق ميشود که دربارهي پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) و امامان خويش راه غلو و افراط را پيموده و آنان را از حدود و مقام حقيقي خويش خارج ساخته و به مرحلهي خدائي رسانيدهاند و چه بسا امامان را به خدا و يا خداوند را به آنان تشبيه کردهاند و در دو طرف افراط و تفريط قرار گرفتهاند، گاهي قائل به حلول جوهر نوراني الهي در ائمهي و پيشوايانشان شدهاند، شهرستاني معتقد است که عقائد غاليه از مذاهب حلوليه، تناسخيّه، يهود و نصاري نشأت گرفته است و غالب آنان در عقيده مشترک هستند و در حقيقت يک فرقه بيش نيستند اما به نامهاي مختلف. آنان خود بسته به موقعيت و مکان زندگي نامي بر خويش نهاده و يا آنها را به اين نامها خواندهاند. مثلاً اين گروه را در اصفهان خرميّه و کوذکيه، در ري مزدکيه، سنباديه، در آذربايجان ذاقوليه، در بعضي نقاط، محمّره سرخ جامگان و در ماوراءالنهر مبيّضه يا سپيد جامگان ناميدهاند. اينان در آغاز تنها به غلو دربارهي پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) و امامان خود ميپرداختند ولي از قرن دوم هجري به بعد بعضي از فرقههاي غاليه مطالب غلوّآميز خود را با سياست آميخته و با دولت امويان و عباسيان به مخالفت برخاستند (الملل و النحل، 173/1-174؛ دائرالمعارف الاسلاميه، 63/14). آنان معقتد به تحريف قرآن بوده و اصولاً قرآني را که در دورهي عثمان جمعآوري شده بود باور نداشتند، زيرا ميگفتند که آياتي دربارهي حضرت علي (عليهالسلام) در قرآن بوده که برداشتهاند و حتي سورهاي به نام سورةالولاية با 7 آيه دربارهي علي (عليهالسلام) بوده است که در قرآن موجود نيست. اصول عقيدهي غلاة مبتني بر ظهور، اتحاد، حلول و تناسخ است، از عقائد مشترک همهي فرقههاي غلاة چهار چيز است: تشبيه، تناسخ، بداء و رجعت. غلاة دربارهي حضرت علي و امام حسين (عليهماالسلام) بيش از ديگر ائمه راه غلو را پيمودهاند، برخي از آنان معتقدند که علي در سرشت خدائي جاودان است و بعضي معتقدند که او در ميان ابرها است و رعد، غرش شمشير و برق انعکاس درخشش شمشير آن حضرت است. و سرخي شفق را از خون امام حسين (عليهالسلام) در کربلا ميدانند. اصولاً عامهي غلاة از دو دسته بيرون نيستند: يا آنها مردماني ساده دل و عامي بودهاند که تحت تأثير فضائل اخلاقي و ديني و جذابيتهاي فردي ائمه (عليهمالسلام) قرار گرفتهاند و در وراي شخصيت ائمه، خدا و مسائل ديگر را فراموش کردهاند. يا اينکه افرادي شيّاد بودهاند که براي رسيدن به مقامات دنيوي و نفوذ در مردم و به دست آوردن مريد و پيرو، نسبتهاي غلوآميز را به ائمه ميدادند و خود را نيز شريک آنان ميدانستند مانند ابوالخطاب اسدي. شيخ صدوق در اعتقادات خود نوشته است که: اعتقاد ما دربارهي غاليان و تفويضيان آن است که آنان کافر هستند و حتي بدتر از يهود و نصاري و مجوس و قدريه و حرويّه و همهي اهل بدعتها و مليتها هستند و گمراهترند (اعتقادات صدوق، 119). علامه حلّي در شرح ياقوت غلاة را رد کرده و گويد: جسماني دانستن خداوند و هم چنين تشبيه معجزات اميرالمؤمنين (عليهالسلام) به معجزات موسي و عيسي (عليهماالسلام) باطل است (انوار الملوک، 20). در قرآن آياتي در نهي از غلوّ آمده است (نساء، 171؛ مائده، 77)؛ چنانکه از جانب ائمه نيز غلو دربارهي دين و احکام و امامان نهي شده است. در اين مورد از امام صادق (عليهالسلام) و ديگر ائمه و از خود حضرت علي (عليهالسلام) روايات بسياري دربارهي غلاة آمده است که نخست آنها را نهي کردهاند و چون از گزافهگوئي خويش دست نکشيدهاند آنها را طرد کردهاند و از اطراف خود راندهاند (آراء ائمة الشيعة الامامية في الغلاة، 55 به بعد). علماي اهل سنت نيز جميع فرقههاي غلاة را خارج از اسلام دانستهاند (الفرق بين الفرق، 18) با اينحال بسياري از آراء و عقايد سخيفي که به غلاة نسبت دادهاند از جانب دشمنان به آنان نسبت داده شده و جداً ثابت نشده است چه دربارهي اصنافي که عنوان کردهاند و چه در مورد عقائد و آراء آنها. مثلاً افسانهي عبدالله بن سبا و سبائيه که بعضي از مورخان از پيش خود ساختهاند و طبري که راوي آن روايات است فقط به نقل آنها پرداخته بدون اينکه به جرح و تعديل و حقيقت آنها پرداخته باشد و ديگران نيز با همين روش از طبري گرفتهاند (عبدالله بن سباء، عسکري). مهمترين فرقههاي غلاة: 1) سبائيّه: پيروان عبدالله بن سباء يا عبدالله بن سوداء که گفتهاند نخست يهودي بوده است سپس مسلمان شده و به علي (عليهالسلام) پيوست ولي دربارهي آن حضرت غلوّ کرد و دربارهي ابوبکر و عمر و عثمان به طعن و لعن پرداخت او نخستين کسي است که مذهب غاليه را به وجود آورد. و چون شنيد که حضرت علي (عليهالسلام) را شهيد کردهاند منکر شد و گفت علي نه کشته شده و نه مرده است و اصولاً مرگ ندارد و او دوباره رجعت خواهد کرد و زمين را پر از عدل و داد نمايد پس از اينکه پر از ظلم و جور شده باشد. او اعتقاد به تناسخ و دور از اين دنيا داشت و قيامت و بعث و حساب، بهشت و جهنم را باور نداشت. او علي را خدا ميدانست و پيروانش نيز ائمه را خدايان و ملائکه و انبياء و پيامبران ميدانستند. برخي نوشتهاند که تمامي فرق غاليه از سبائيه نشأت گرفتهاند، اما چنانکه گفتيم اصولاً اصل داستان عبدالله بن سبا خود افسانهاي بيش نيست و آنچه در مورد او گفتهاند ساختهي ذهن دشمنان فرقههاي غاليه است (الفرق الشيعة، 22؛ المقالات و الفرق، 44-45؛ مقالات الاسلاميين، 15؛ الفرق بين الفرق، 18، 143)؛ 2) بيانيه: پيروان بيان بن سمعان تميمي که معتقدند خداوند به صورت انسان ظاهر ميشود و او نيز هلاک ميگردد و جز وجه او باقي نميماند، بسياري از بيانيه او را پيامبر ميدانستند و يا اينکه ميگفتند ابوهاشم عبدالله بن محمد حنيفه او را به امامت منصوب کرده است، بيان به دست خالد بن عبدالله قسري کشته شد (مقالات الاسلاميين، 5-6)؛ 3) مُغيريّه: پيروان مغيرة بن سعيد عجلي، آنها معتقد بودند که معبود آنان مردي است از نور که بر سر تاج دارد و داراي اعضاء و جوارح است؛ 4) منصوريه: پيروان ابومنصور هستند و معتقد بود که به آسمان عروج کرده و معبود با دست خويش سروي را مسح کرده و او را مأمور تبليغ در زمين کرده است. او معتقد بود که آل محمد همان آسمان است و شيعه نيز زمين، آنان ضمن انکار قيامت تمام محرمّات را حلال ميدانستند؛ 5) جناحيّه: پيروان عبدالله بن معاوية بن عبدالله بن جعفر ذوالجناحين، وي ميگفت علم نيز چون گياهان و درختان در دل ميرويد و ارواح داراي تناسخ هستند، و روح خداوند در آدم و سپس در پيامبران حلول کرده و در آخر نيز در جسم وي حلول کرده است؛ 6) خطابيّه: پيروان ابوالخطاب بن ابيزينب اسدي. او امامان را پيامبران جديد ميدانست و ميگفت: هر زمان دو پيامبر يکي ناطق و يکي صامت در ميان مردم هستند، محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) پيامبر ناطق و علي (عليهالسلام) صامت بود و پس از محمد (صلي الله عليه و آله و سلم)، علي (عليهالسلام) پيامبر ناطق و امام ديگر صامت بود و به همين ترتيب او امام جعفر صادق (عليهالسلام) را خدا ميدانست. خطابيّه پس از مرگ ابوالخطاب به پنج فرقه تقسيم شدند؛ 7) مخمسه: که سلمان فارسي، مقداد، عمار، ابوذر و عمر بن اميه ضمري را از جانب خداوند مأمور ادارهي جهان ميدانستند؛ 8) غرابيه: اعتقاد داشتند که خداوند جبرئيل را به سوي علي (عليهالسلام) فرستاد و او در اثر شباهت بسيار زياد علي و محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) که به شباهت يک غراب (کلاغ) به غراب ديگر ميمانست اشتباه کرده و رسالت را به محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) سپرد؛ 9) ذميّه: اينان محمد پيامبر اسلام را سرزنش ميکردند زيرا اعتقاد داشتند که علي، محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) را به سوي مردم فرستد تا انسانها را به سوي علي (عليهالسلام) دعوت کند اما محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) مردم را به سوي خود فراخواند؛ 10) مفوضّه يا تفويضيّه: اعتقاد دارند که خداوند امور و تدبير عالم را به محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) سپرد، و او خالق جهان و مدبر اول است و محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) نيز پس از خود امور جهان و تدبير عالم را به علي (عليهالسلام) واگذار کرد و او مدير ثاني است؛ 11) شريعيّه: پيروان فردي به نام شريعي. اينان اعتقاد دارند که خداوند در پنج نفر ظهور و تجلي کرده است و آن: محمد، علي، فاطمه، حسن و حسين (عليهمالسلام) و همگي آنها از آلهه هستند و براي آنان اضدادي وجود دارد که عبارتند از: ابوبکر، عمر، عثمان، معاويه و عمر بن العاص، شريعي معتقد بود که خداوند در او حلول رده است؛ 12) نُميريه: پيروان نمير که از پيروان شريعي بوده است، او نخست خليفهي شريعي بود و پس از او مردم را به سوي خود دعوت کرد؛ 13) حربيّه: پيروان عبدالله بن عمرو بن حرب کندي، اينان اعتقاد داشتند که روح ابوهاشم بن حنفيه در وجود عبدالله بن حرب حلول کرده است و ابوهاشم او را به عنوان امام منصوب نموده است؛ 14) غلبائيه: پيروان غلباء بن اردع اسدي يا اوسي که علي (عليهالسلام) را خدا و از حضرت محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) برتر ميداشت؛ 15) نُصيريه: منسوب به نُصير يا ابن نُصير که آنها را انصاريّه و علويه نيز ميگويند: اين فرقه را برخي از فروع سبائيه به شمار آوردهاند. آنان علي را جاودان و پايدار در طبيعت الهي ميدانند. نُصيريه از قرن پنجم از شيعهي اماميّه منشعب شدند و بعدها در شمال غربي سوريه سکونت گرفتند، تعاليم نُصيريه عبارت است از آميزهاي از عناصر عقائد شيعي و مسيحي و اعتقادات مردم پيش از اسلام. آنان خدا را ذاتي يگانه ميدانند که از سه اصل لايتجزي ترکيب يافته به نامهاي: معني، اسم، باب، اين تثليث در وجود انبياء تجسم و تجلي يافته و آخرين تجسّم آن با ظهور اسلام مصادف شد، که وجود علي (عليهالسلام)، محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) و سلمان فارسي ظهور و بروز کرد و اين تجسم آخر با حروف کلمه (عمس) نشان ميدهند که حرف اول نام آن سه بزرگوار است. 16) دروزيّه: پيروان فردي که ملقب به دَرَزي (خياط) بوده و گويا نام وي محمد بن اسماعيل و به قولي ايراني الاصل و ملقب به «نشتکين» بوده است و در آغاز از باطنيان اسماعيلي به شمار ميرفته است. او در 408 ق به مصر رفته و با حمزة بن علي زوزني که وي در دستگاه الحاکم بامرالله ششمين خليفهي فاطمي بسيار مقرب بوده است و دَرَزي به کمک او به دربار الحاکم راه يافت، سپس با همياري فردي به نام علي بن احمد صبّا که مؤذن بوده مذهبي به نام «مذهب توحيد» ايجاد کرد. درزي ظاهراً نخستين فردي است که قائل به الوهيت الحاکم بامرالله شد و ميگفت که: عقل کلّي در آدم ابوالبشر حلول کرده و به صورت او تجسّد پيدا نموده و از وي به ساير انبياء انتقال يافته تا به حضرت محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) و امامان و خلفاي فاطمي رسيده است. او کتابي در اين باب نوشت و بر مردم فراخواند، وي ازدواج با محارم و ميخوارگي را روا ميدانست و قائل به تناسخ بود، در اثر ابراز اين عقائد مجبور به مهاجرت از مصر شد و به شام رفت و به دست غلامان ترک کشته شد؛ 17) علي الهيان: برخي اين گروه را با نُصيريه و يا ديگر گروههاي غلاة يکي دانستهاند که درست نيست، زيرا فقط در اعتقاد به الوهيت حضرت علي (عليهالسلام) با ديگر فرق غلاة و نصيريه مشترکند ولي ديگر عقائد آنان سخت با هم اختلاف دارد. اينان مهمترين گروههاي غلاة هستند که ديگر فرقهها و شاخههاي غلاة از آنان منشعب شدهاند. برخي گروههاي غلاة را تا 100 فرقه نيز شمردهاند. بايد دانست که فرقههاي غلاة و بسياري از شاخههاي آن از ديگر فرق شيعي هم منشعب شدهاند مثلاً از فرقههاي زيديه، اسماعيليه، کيسانيه و حتي از شيعهي اثني عشريه. اين نکته نيز قابل ذکر است که انتساب بعضي فرقههاي ساختهي ذهن دشمنان مانند: هشاميّه، پيروان هشام بن حکم، زراريّه، پيروان زرارة بن اعين، شيطانيّه، پيروان مؤمن الطاق و مفضليّه پيروان مفضل «نصيري صاحب توحيد المفضل به غلاة نه تنها درست نيست بلکه از روي دشمني و عداوت انجام گرفته و اين افراد از شاگردان امام صادق (عليهالسلام) و پيروان ائمه (عليهمالسلام) بودهاند و خود گروه و فرقه و پيروي نداشتهاند، سياست بنيعباس و دشمنان شيعه و امامان اقتضا داشته است که اينان را با انتساب به غلاة بدنام سازند (فرق الشيعة، نوبختي، 28-46؛ المقالات و الفرق، اشعري، 42-64؛ مقالات الاسلاميين، 5-16؛ الفرق بين الفرق، 143-154؛ التبصير في الدين، 124-128؛ الملل و النحل، 173/1-190؛ اعتقادات فرق المسلمين، فخر رازي، 57-61؛ الفرق الاسلامية، کرماني، 33-49؛ تبصرة العوام، 167-180؛ مذاهب الاسلامين، 509/2-634؛ دائرةالمعارف الاسلامية، 193/9 به بعد).
ج) کيسانيّه، در مورد علت نامگذاري اين فرقه به کيسانيه اختلاف نظر است، برخي نوشتهاند که اينان پيروان کيسان مولي اميرالمؤمنين (عليهالسلام) هستند. و کيسان شاگرد محمد بن حنفيّه بود اما از امام حسن و امام حسين (عليهماالسلام) و از محمد علوم مختلف از جمله علم تأويل و باطن و علم آفاق و انفس آموخت و سپس به امامت محمد قائل شد و براي محمد مراتب و درجاتي قائل شد که خارج از حدّ وي بود (الملل و النحل، 147/1). بعضي نوشتهاند که کيسانيه پيروان مختار بن ابي عبيده ثقفي هستند، زيرا مختار ملقب به کيسان بود از اين رو کيسانيه خوانده شدهاند. شماري هم نوشتهاند که فرمانده پليس (شرطه) مختار، کيسان نام داشته و مکنّي به ابو عمران بوده است و او در اعمال خود بسيار افراط ميکرد و محمد را وصي حضرت علي (عليهالسلام) ميدانست و مختار را نائب او معرفي ميکرد و کساني که علي (عليهالسلام) را از مقام خود برکنار کردند از اهل صفين و جمل همگي کافر شدند. او معتقد بود که جبرئيل بر مختار وحي ميآورد (فرق الشيعة، 23-24). عقائد مشترک کيسانيه: تمام فرق کيسانيه داراي عقائدي مشترک هستند که عبارت از: اعتقاد به امامت محمد بن حنفيّه فرزند علي بن ابيطالب (عليهالسلام) با عقيده به مسأله بداء، اعتقاد به تناسخ و حلول، اعتقاد به رجعت و اعتقاد به نوعي غلوّ در حق ائمه و پيشوايان خويش. غير از اينها هر يک از اين فرق داراي اعتقادي خاص نيز هستند که ذيل هر فرقه به آن اشاره خواهد شد. کيسانيه پس از درگذشت محمد بن حنفيه به دو شعبه تقسيم شدند: دستهاي مرگ محمد را انکار کردند و گفتند که وي نمرده و نميميرد و زنده است اما غائب شده و در کوه رضوي پنهان است تا روزي که به او امر شود و ظهور کند، اين دسته وي را همان امام منتظر ميدانند، از اين رو هيچکس را پس از وي امام نميدانند. گروه ديگر از کيسانيه مرگ محمد را باور کرده و پسر وي ابوهاشم عبدالله بن محمد را به امامت برگزيدند و اعتقاد به حلول روح محمد در ابوهاشم پيدا نمودند. مهمترين فِرق کيسانيه عبارتند از: 1) فرقهاي که اعتقاد دارند علي (عليهالسلام) به امامت محمد فرزند خود تصريح کرده و او را به جانشيني خود انتخاب نموده است اينان معتقدند که در جنگ جمل علي (عليهالسلام) پرچم جنگ را به محمد سپرد (مقالات الاسلاميين، 18) در حاليکه برادرانش حسن و حسين (عليهماالسلام) نيز در آن جنگ بودند (المقالات و الفرق، اشعري، 21)، از اين جهت او را جانشين بلافصل علي ميدانند؛ 2) فرقهي دوم معتقدند که محمد پس از برادرانش حسن و حسين (عليهماالسلام) به امامت رسيد، زيرا حسين (عليهالسلام) در موقع خروج از مدينه محمد را به عنوان وصيّ و جانشين خود انتخاب کرد (مقالات الاسلامييّن، 19؛ التبصير في الدين، 31)؛ 3) فرقهي سوم معتقدند که محمد همان امام مهدي (عج) است و هيچکس از اهل بيت علي (عليهالسلام) نبايد با او مخالفت کند و حتي حسن و حسين (عليهماالسلام) نيز با اجازهي او بود که صلح و يا جنگ کردند وگرنه هلاک ميشدند و او زنده است و در کوه رضوي پنهان است و سبب غيبت او از خلق را خدا ميداند (مقالات الاسلاميين، 19؛ المقالات و الفرق، 26) اينان به نام کربيه پيروان ابوکرب ضرّير ميباشند؛ 4) برخي معتقدند که چون محمد بن حنيفه تسليم عبدالملک بن مروان شد و با او بيعت کرد و هم چنين با ابن زبير نيز بيعت کرد، از اين رو در کوه رضوي زنداني است و شکنجه ميبيند (مقالات الاسلاميين، 20)؛ 5) مختاريه: پيروان مختار بن ابيعبيده ثقفي، برخي نوشتهاند که مختار نخست از خوارج بود، سپس زبيري و از طرفداران ابن زبير گرديد و پس از آن شيعه شد و سپس کيساني گرديد و قائل به امامت محمد بن حنفيّه شد و مردم را به سوي او دعوت کرد، و خود را از ياران محمد و از داعيان او شمرد و کلماتي مسجّع بر زبان ميراند و علومي باطل را اظهار ميکرد و چون محمد بن حنفيّه از قضيهي وي مطلع شد از او بيزاري جست اما مردم به دو دليل به او گرويدند: يکي آنکه وي منتسب به محمد بن حنفيّه بود و ديگري انکه به خونخواهي امام حسين (عليهالسلام) قاتلين وي را مجازات کرد (الملل و النحل، 147/1-148). برخي نوشتهاند که محمد بن حنفّيه، مختار را حکومت عراقين داد تا از قاتلان امام حسين (عليهالسلام) انتقام بگيرد و او بود که مختار را کيسان ناميد از اين رو کيسانيه را مختاريه هم مينامند (فرق الشيعة، 26)؛ 6) هاشميّه، پيروان ابوهاشم عبدالله بن محمد حنفيه، اينان مرگ محمد بن حنفيّه را باور کرده و پس از وي به امامت فرزند او ابوهاشم اعتقاد پيدا کردند و گفتهاند که محمد همهي اسرار را به ابوهاشم منتقل ساخته است (الملل و النحل، 150/1-151) اين گروه پس از مرگ ابوهاشم به 4 يا 5 دستهي ديگر تقسيم شدند. برخي نوشتهاند که عدهاي از فرق غلاة مانند سپيدجامگان خراسان که پيروان مقنع بودند و فرق خرمدينيه، خرميّه از کيسانيه پيدا شدند (فرق الشيعة، 35؛ الملل و النحل، 154/1)؛ 7) شماري از کيسانيه پس از مرگ محمد بن حنفيّه به امامت علي بن الحسين زين العابدين امام سجاد (عليهالسلام) اعتقاد پيدا نموده و مستبصر شدند (مقالات الاسلاميين، 23؛ التبصير في الدين، 31) که از آن جمله ميتوان سيد اسمعيل حميري را نام برد که نخست کيساني مذهب بود، اما بعداً مستبصر شده و به امام سجاد (عليهالسلام) پيوست.
د) زيديّه: پس از رحلت امام زين العابدين (عليهالسلام) بار ديگر شيعيان اختلاف پيدا کردند و به دو فرقهي ديگر تقسيم شدند، دستهاي از شيعيان امامت امام باقر (عليهالسلام) را پذيرفتند و دستهاي ديگر از آنان اعتقاد به امامت زيد بن علي بن حسين برادرش پيدا کردند، اينان اعتقاد دارند که امامت منحصر در اولاد فاطمه (عليهاالسلام) است. و در غير آنان جايز نيست، ولي ميگويند آن کس از اولاد فاطمه (عليهاالسلام) که شجاع و سخي باشد و خروج کند و ادعاي امامت داشته باشد و مردم را به سوي خود دعوت کند امام است و اطاعت او واجب، خواه از اولاد امام حسن (عليهالسلام) باشد و خواه از اولاد امام حسين (عليهالسلام). فرقههاي اصلي زيديه را برخي سه فرقه دانستهاند و بعضي آنها را 6 فرقه و شماري هم فرقههاي اصلي زيديه را 8 فرقه دانستهاند (مقالات الاسلاميين، 132؛ مروج الذهب، 208/3؛ الملل و النحل، 155/1، 157؛ اعتقادات فرق المسلمين، 52-53؛ الفرق الاسلامية، 57). اين فرقهها که بيشترينشان را مسعودي نام برده است عبارتند از: جاروديه؛ مرئيه؛ ابرقيه؛ يعقوبيه؛ عثبيه؛ ابتريّه (تبريّه)؛ جريريّه؛ يمانيّه که از آنها فرقههاي ديگري منشعب شدهاند و مهمترين اين فرقهها عبارتند از: 1) جاروديه، پيروان ابوالجارود زياد بن منذر عبدي، وي معتقد بود که پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) دربارهي علي (عليهالسلام) به وصف، نصّ و تصريح کرده است ولي نام نبرده است و امت در شناخت علي (عليهالسلام) به عنوان امامي که پيامبر توصيف کرده بود کوتاهي کردند، آنها در شناخت موصوف کوتاهي کردند گرچه اوصاف را شناختند و از اين جهت گمراه شدند و با ابوبکر و عمر بيعت کردند و لذا کافر شدند، اين عقيدهي ابوالجارود مخالف با نظريهي زيد بود و زيد را به امامت قبول نداشت، آنان علي (عليهالسلام) را برتر از همهي مردم پس از پيامبر ميدانستند، جاروديه را جزء فرقهي اقوياء زيديه نام بردهاند، فرقههاي ديگر زيديه مانند سليمانيه و تبريه اين فرقه را تکفير کردهاند، بغدادي نيز جاروديه و شاخههاي منشعب از آن را تکفير کرده است (مقالات الاسلاميين؛ الفرق بين الفرق، 23-24؛ الملل و النحل، 157/1؛ التبصير في الدين، 29)؛ 2) سليمانيه، يا جريريّه، پيروان سليمان بن جرير رقّي از متکلمان زيديه، که گمان دارند امامت شورائي است و اجماع دو نفر از برگزيدگان مسلمين و از اهل حلّ و عقد بر امامت مفضول در حاليکه فاضل و افضل وجود دارند درست است، و به همين دليل اعتقاد دارند که بيعت با ابوبکر و عمر خطا بود اما آنها مستحق فسق نيستند، زيرا باختيار و اجتهاد امت انجام گرفت، ولي دربارهي عثمان اعتقاد دارند که وي به دليل کارهايش و هم چنين عائشه و طلحه و زبير کافرند، سليمان به رافضه هم طعن ميزد که به تقيّه و بداء قائلند (مقالات الاسلاميين، 68؛ الملل و النحل، 159/1-160؛ تبصرة العوام، 186)؛ 3) بتريّه يا ابتريّه که گاهي آنها را صالحيّه نيز مينامند، پيروان حسن بن صالح بن حسن و کُثَيِّر النّوي معروف به ابتر، که آنها را به جهت انتساب به حسن بن صالح، صالحيه و به دليل پيروي از کثير ابتر، بتريّه يا ابتريّه گويند، اينها در مذهب و قول به امامت با سليمانيه متفقند اما دربارهي عثمان از اظهارنظر خودداري کردند که آيا وي مؤمن است يا کافر، اما علي را افضل مردم پس از پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) ميدانستند. اينان در اصول به رأي معتزله و در فروع به مذهب ابوحنيفه و در برخي مسائل پيرو شافعي و شيعهي امامي هستند، و رجعت اموات را به دنيا انکار کردهاند (مقالات الاسلاميين، 69؛ الملل و النحل، 161/1-162). بغدادي نوشته است که اينان نزد عامّه و اهل سنت بهترين اصناف زيديه هستند، و آنها را از ضعفاء فرق زيديه دانستهاند (الفرق بين الفرق، 73)؛ 4) نعيميّه، پيروان نعيم بن يمان که گمان دارند علي مستحق امامت بود ولي خلافت ابوبکر و عمر هم بر خطا نبود و امت در اين مورد خطا نکردند اما در اينکه ترک افضل نمودند خطاکارند، اينان از عثمان تبرّي جُسته و او را کافر ميدانند (مقالات الاسلاميين، 69، تحفة اثني عشريه، 114)؛ 5) صباحيّه از ياران صباح المزني که از ابوبکر و عمر تبرّي جستند و به رجعت نيز عقيده داشتند (المقالات و الفرق، 71)؛ 6) يعقوبيه، پيروان يعقوب بن عدي کوفي که منکر رجعت هستند و از کساني که اعتقاد به رجعت دارند بيزاري جستهاند و ابوبکر و عمر را به امامت قبول دارند (مقالات الاسلاميين، 69؛ تاريخ مذاهب الاسلام، 309)؛ 7) عجليّه، پيروان هارون بن سعيد عجبي هستند و آنها را نيز از ضعفاء زيديّه به شمار آوردهاند؛ 8) مغيريّه، پيروان مغيرة بن سعيد که پس از محمد بن عبدالله بن حسن قائل به امامي ديگر نيستند، ولي مغيره را امام ميدانستند و گفتند امامت از آل علي (عليهالسلام) پس از ابوجعفر محمد بن علي (عليهالسلام) خارج شد و به مغيره رسيد و ديگر امامي نيست تا محمد بن عبدالله بن حسن که زنده است خروج کند و او مهدي است، بعدها مغيريّه به نبوت مغيره اعتقاد پيدا کردند، مغيره مدعي زنده کردن مردگان بود و به تناسخ نيز اعتقاد داشت (المقالات و الفرق، 73، 76، 77 و قس: فرق الشيعه، 41، 59-60)؛ 9) مخترعه، که قائل به امامت علي (عليهالسلام) بودند با نصّ خفي و ابوبکر و عمر را خطاکار ميدانستند ولي تفسيق نميکردند. اينکه آنان را مخترعه ناميدهاند از آن جهت است که اعتقاد داشتند که خداوند اعراض را در اجسام اختراع ميکند (المنية و الامل، 92)؛ 10) مُطَرَّفيه، پيروان مُطَرَّف بن شهاب که در برخي از مسائل اصولي با زيديه فرق دارند و زيديه آنها را تکفير کردهاند ولي فرقهاي از زيديه شمرده ميشوند (المنية و الامل، 91)؛ 11) دُکَيتيه، پيروان فضل بن دکين، که اعتقاداتشان شبيه به مذهب جاروديّه است و اختلافي که با جاروديه دارند اين است که اينان تنها طلحه و زبير و عايشه را تکفير ميکنند، اما بقيهي صحابه را به نيکي ياد کردهاند (تحفة اثني عشرية، 14)؛ 12) خشبيّه، پيروان خلف بن عبدالصمد، که چون با چوب و عصا عليه حاکم وقت شوريدند آنها را خشبيّه گفتهاند، اينها امامت را در اولاد فاطمه شورائي ميدانند (تحفة اثني عشرية، 14-15)؛ 13) حسينيّه، پيروان حسين بن علي بن حسن بن حسن بن حسن معروف به صاحب الفخّ که در جائي به نام فخّ در شش ميلي مکه خروج کرد و به دست عيسي بن موسي کشته شد و معتقدند که هر کس از آل محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) دعوت به الله کند همو امام مفترض الطاعة است اما ائمه را نيز به اين ترتيب ميدانند، علي (عليهالسلام) امام حسين، زيد بن علي، يحيي بن زيد، عيسي بن زيد، محمد بن عبدالله، و پس از او هر کسي که به طاعت الله مردم را فراخواند (فرق الشيعة، 58؛ مقالات الاسلاميين، 74؛ مقاتل الطالبين، 150-161)؛ 14) ادريسيّه، پيروان ادريس بن عبدالله بن حسن بن حسن بن علي بن ابيطالب (عليهالسلام) مؤسس دولت ادارسه در مغرب و شمال آفريقا که در 175 ق / 791 م ظهور کردند و دولت ادريسيان را بوجود آوردند؛ 15) حسنيّه، پيروان حسن بن زيد بن حسن بن علي (عليهالسلام) که در 250 ق 864 م در طبرستان خروج کرد؛ 16) قاسميّه، از ياران قاسم بن ابراهيم طباطبا رسّي (متوفي 264 ق) که فرزندان وي از جمله، الهادي الي الحق يحيي بن حسين موفق شدند دولت زيديّه را در يمن تأسيس کنند. غير از اينان فرقههاي ديگري نيز مانند: ذکيريّه از ياران ذکير بن صفوان و ابرقيه از ياران عباد بن ابرق کوفي و مرثيه را ميتوان نام برد (مروج الذهب، 208/3؛ بيان الاديان، 157؛ مشارق انواراليقين، 210).
ه) اسماعيليه، بزرگترين فرزند امام صادق (عليهالسلام) اسماعيل نام داشته است، امام صادق (عليهالسلام) به او بسيار علاقه داشت و به او احترام ميگذاشت گرچه از بعضي روايات که دربارهي وي آمده استفادهي ذمّ وي ميشود ولي علماي شيعه او را بزرگ شمردهاند و شيخ طوسي او را جزء رجال امام صادق و اصحاب وي شمرده است و با توجه به علاقهاي که امام صادق (عليهالسلام) به او داشته او مردي جليلالقدر بوده است و از امام صادق (عليهالسلام) دربارهي امامت او سئوال شد و حضرت نفي کرد (رجال شيخ، 146؛ معجم رجال الحديث، 124/3-126). پس از رحلت امام صادق (عليهالسلام) عدهاي به امامت اسماعيل باقي ماندند و گفتند پس از او امامي نيست، و برخي هم گفتند اسماعيل هنگام مرگ پسرش محمد را به عنوان امام معرفي کرده است و يا اينکه امام صادق (عليهالسلام) محمد سبط خود را به عنوان امام معرفي کرده است و اين گروهها به نام اسماعيليه معروف شدند. آنها را در بلاد مختلف به نامهاي: باطنيّه، تعليميه، ملاحده، سبعيّه، حشيشيّه، اساسيّه و قرامطه نيز معرفي کردهاند که در جاي خود ذکر خواهند شد. برخي هم اسماعيليه را همان خطابيه دانستهاند زيرا معقدند که ابوالخطاب محمد بن ابيزينب اسدي دخالت تامي در تأسيس مذهب اسماعيليه داشته است و لذا اسماعيليه خالص را همان خطابيه معرفي کردهاند (فرق الشيعة، 64، 67، 76؛ المقالات و الفرق، 80-83). دستهاي هم طرفداران ميمون فداح و پسرش عبدالله که از مردم خوزستان بودند و جزء اصحاب امام صادق (عليهالسلام) بودند ولي بعد در اثر آميزش با ابوالخطاب به مذهب غلو گرائيد و طرفدار اسماعيل و پسرش محمد بن اسماعيل شد و او را مؤسس مذهب اسماعيليه و باطنيه معرفي کردهاند (اعتقادات فرق المسلمين، 78). پس از وفات امام صادق (عليهالسلام) گروهي که به امامت اسماعيل اعتقاد داشتند به دو فرقهي اصلي تقسيم شدند: الف) اسماعيليه خاص، که اعتقاد داشتند به اينکه اسماعيل در زمان پدرش امام بود و غائب شد و او امام هفتم شيعه است و پس از وي امامي نيست و اصطلاحاً واقفه نيز ناميده ميشوند زيرا در امامت اسماعيل توقف کردند و گفتند او امام غائب و مهدي است و خروج خواهد کرد؛ ب) اسماعيليه عام که مرگ اساعيل را باور کردند و گفتند که پيش از مرگ فرزند خود محمد را به جانشين خود تعيين کرد و امام هفتم آن طائفه محمد بن اسماعيل است (فرق الشيعه، همانجا؛ المقالات و الفرق، 83-85). آمار زيادي از کتب، فرق اسماعيليه را جزء فرق اسلامي و يکي از مذاهب شيعي دانستهاند بهر حال سير تحول و تغييراتي که در مذهب اسماعيليه پيش آمده را ميتوان به سه دورهي اصلي تقسيم کرد: 1) دورهي ائمهي مستور، که از زمان محمد بن اسماعيل آغاز ميگردد و از اين جهت اطلاع دقيقي از زندگي محمد و امامان مستور در دست نيست. و دربارهي محمد نوشتهاند که اسماعيليه اختلاف پيدا کردند برخي گفتند که: او غائب شده و نمرده است و معتقدند که رجعت خواهد کرد ولي دستهاي هم گفتند که: محمد مرده است و امامت پس از وي به ديگر ائمهي مستور ميرسد و اسامي ائمهي مستور را به اين شرح نوشتهاند: محمد بن اسماعيل، احمد، حسين، علي، محمد قائم که اينان را ائمهي مستقر نيز خواندهاند (الملل و النحل، 168/1؛ فرهنگ فرق اسلامي، 49-50). در اين دوره امامان مستور بوسيلهي دعاة و حجتهاي خويش با مردم ارتباط داشتند و آنان دعاة خود را به حوزههاي مختلف حکومت اسلامي گسيل ميداشتند و آنان مردم را به سوي ائمهي مستور دعوت ميکردند اين دوره از حدود سال 143 ق آغاز شد و تا مدت يک قرن و نيم به طول انجاميد. امامان مستور به دو دسته تقسيم شدهاند، امام مستوده که حق واگذاري امامت به فرزندان و ديگران را ندارد و امام مستقر که از تمام امتيازات برخوردار است (جهانگشاي جويني، 149/3)؛ 2) دورهي دوم، که از ظهور عبيدالله مهدي در مغرب و تشکيل حکومت عبيديّه، در 297 ق در آنجا آغاز ميشود و نيم قرن بعد يعني در 356 ق فاطميان، مصر و شام را بر متصرفات خود افزودند و جوهر سردار ايشان مصر را از کف امير صغير اخشيدي بيرون آورد و پس از آن شام جنوبي فتح شد و در 381 ق حلب را مسخر کردند، پايتخت آنان نسخت المهديه نزديک تونس بود و سپس به قاهره انتقال يافت فاطميان اسماعيلي تا 567 ق حکومت مقتدري در مصر داشتند و پس از آن منقرض شدند (الکامل، 24/8 به بعد). اسماعيليه و فاطميان در اين دوره به بلاد دور و نزديک به محل خلافت آنان مانند عراق در ايران نيز رفتند حسن صباح در زمان خلافت مستنصر فاطمي از او اجازه گرفت که به ايران رفته و دعوت آنان را آشکار سازد مستنصر به او اجازه داد و او در 487 ق بر قلعهي الموت دست يافت و سالها در آن قسمت به حکومت پرداخت و در 518 ق درگذشت پس از وي يکي از شاگردانش به نام کيا بزرگ به جاي او نشست و خاندان کيا به عنوان باطنيهي ايران تا زمان حملهي هلاکو به قلاع الموت حکومت ميکردند که با حملهي مغولان به آنجا اين سلسله برافتادند و در 654 ق از قلاع الموت ريشهکن شدند (دائرةالمعارف الاسلاميه، 2؛ اسماعيليه، جهانگشاي جويني، 311/3-334)؛ 3) دورهي سوم، که از برافتادن فاطميان در مصر و صبّاحيان در ايران آغاز ميگردد و تا عصر کنوني ميرسد که در اين دورهي اخير اسماعيليه بيش از پيش به شاخهها و فرق مختلفي تقسيم ميگردد، و در اين دوره اسماعيليه تاکنون نتوانستهاند دولت مستقلي را تشکيل دهند.
عقائد مشترک اسماعيليه: آنان معتقدند که ذات پروردگار از دائرهي وهم و فکر و عقل برتر است و ما دربارهي وجود و عدم، زنده و مرده، قادر و عاجز، عالم و جاهل، متکلم يا ساکت، بينا و نابينا، شنوا يا کر بودن خداوند نميتوانيم اظهار نظر کنيم چنانکه دربارهي صفات و تعيين حدّ آنها دربارهي خداوند تقياً و اثباتاً نظري نميتوانيم اظهار کنيم، صدور عقل کل از کلمهي امر به طريق ابداع است و صدور موجودات روحاني و جسماني که توسط عقل و نفس از امر خداوند به طريق ابداع و انبعاث است، مظهر عقل کل در اين عالم وجود ناقص است. ناطقان همان پيامبران اولوالعزم هستند و شمار آنان هفت است و هر ناطقي را يک وصيّ است و وصيّ را امام نامند، ناطق نخستين حضرت آدم بود که وصي او شيث بود، ناطق دوم نوح و وصيّ او سام و ناطق سوم ابراهيم و وصيّ او اسماعيل، ناطق چهارم موسي و وصيّ او يوشع، ناطق پنجم عيسي و وصيّ او شمعون، ناطق ششم محمد و وصيّ او علي و ناطق هفتم اسماعيل بن جعفر صادق بود که قائم است. ناطق، واضع شريعت جديد و ناسخ شريعت قديم است، اساس يا وصيّ، عالم به علم تأويل شريعت است و وظيفهي او بيان اسرار و باطن شريعت ميباشد. آنان معتقد به بهشت و دوزخ جسماني نيستند، ولي براي مبتديان اين کلمات را به معني معمول آن تفسير ميکردند. همهي فرق اسماعيلي به امامت اسماعيل اعتقاد دارند و معتقدند که هر امامي بنصّ امام قبل از خود اين مقام را ميپذيرد و امامان نصّاً بعد نصّ انتخاب ميشوند، پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) علي (عليهالسلام) را و او حسن (عليهالسلام) و او حسين (عليهالسلام) و او علي بن حسين (عليهالسلام) و او محمد بن علي (عليهالسلام) و او جعفر بن محمد (عليهالسلام) و او اسماعيل را به نصّ صريح به امامت برگزيدند، زمين در هيچ زماني خالي از حجّت و حيّ قائم نيست خواه در ظاهر باشد يا در باطن و مستور، و آنکسي که امام زمانش را نشناسد و يا بيعت امامي در گردنش نباشد در جاهليت مرده است، آنان ابوبکر و عمر و عثمان و بيشتر صحابه را کافر ميدانند (مقالات الاسلاميين، 26؛ الفرق بين الفرق، 152؛ الملل و النحل، 192/1-193؛ دائرةالمعارف الاسلامية، 2، اسماعيليه).
شيوهي دعوت و درجات آن: در مذهب اسماعيليه براي دعوت شيوهاي خاص رعايت ميشود و مراتب و درجاتي در دعوت داعيان وجود دارد که بطور خلاصه عبارتند از: 1) زرق، يعني جستجو و تفرس در حال مدعوين است که آيا قابليت دعوت دارند يا نه؛ 2) تأنيس، که عبارت است از دعوت براساس ميل و انس مدعو که اگر في المثل وي ميل به ذهد دارد دعوت براساس زهد مدعو پايهگذاري ميشود؛ 3) تشکيک و تعليق، که پس از انس مدعو با داعي وظيفهي داعي ايجاد شک در ارکان فکري مذهب مدعو است؛ 4) ربط، پس از مرحلهي تشکيک که مدعوّ در حيرت فرو ميرود براي يافتن پاسخ به داعي مراجعه ميکند و داعي بايد که او را بپذيرد و به او قسم دهد که هر آنچه ميشنود مستور و مخفي نگاهدارد و به او بگويد که جواب تمام سؤالات تو نزد امام است ولي تا به درجهي لازم نرسيدهاي نميتواني به نزد امام حاضر شوي؛ 5) تدليس، آن است که نفس مدعو به هر يک از داعيان متمايل شد بايد به نزد او هدايت شود؛ 6) تأسيس، ايجاد مقدمات لازم جهت پذيرش ظاهري مدعو است تا او را به باطن رهبري کند؛ 7) خلع، که اسقاط تمامي اعمال و افعال مذهبي از او است؛ 8) سلخ، خروج از اعتقادات ديني و ارکان دين است. که در اين مرحله همهي لذتها بر او مباح ميشود و شريعت براي او تأويل ميگردد (الفرق الاسلاميه، 53-56).
مهمترين فرقههاي اسماعيليه عبارتند از: 1) باطنيّه، که گويند همه چيز ظاهر باطني دارد ظاهر به منزلهي پوست و باطن به منزلهي مغز است، دربارهي پيدايش اين مذهب و فرقه نوشتهاند که عبدالله بن ميمون قداح و محمد بن حسين دندان و جماعتي ديگر که «چهار بچه» نام داشتند همراه با ميمون بن ديصان قداح در زندان عراق بودند، آنان با هم فکري مذهب باطنيه را ساختند و چون آزاد شدند هر يک از آنان براي تبليغ فرقهي خويش به سوئي رهسپار شدند و براي اينکه مذهبشان رونق پذيرد، عقائد خود را با عقائد طرفداران اسماعيل بن جعفر و ممد بن اسماعيل درآميختند و به تبليغ آن پرداختند، اين گروه را از طرق بدعتگذار در دين اسلام معرفي کردهاند که منتسب به اسلام هستند (التبصير في الدين، 140-141). 2) قرامطه، پيروان مردي به نام حمدان بن اشعث قرمط، دربارهي اين فرقه و علت پيدايششان نوشتهاند که هنگاميکه عبدالله بن ميمون قداح از بصره به سلميّه گريخت در آنجا با مردي به نام حمدان قرمط آشنا شد که فردي فراري بود و حمدان را دعوت به عقيدهي باطنيّهي اسماعيليه کرد و او دعوت را پذيرفت و به سبب هوش و استعدادي که داشت داعياني به اطراف کوفه فرستاد، اين فرقه در اواخر قرن سوم هجري از طرف رئيس اين فرقه شخصي که صاحب الظهور نام داشت و پنهان بود، دولتي در بحرين که مرکز آن الاحساء بود تأسيس کردند، قرامطه نه تنها در بين النهرين و خوزستان بلکه در انقلابات بحرين و سوريه و يمن نيز دست داشتند و خطر بزرگي براي خلافت عباسي در بغداد و حتي خلافت فاطميان که هم عقيدهي آنان در مصر بودند به شمار ميرفتند رهبران آنان بيشتر ايرانيالاصل بودند حملهي آنان به حاجيان معروف است و در سال 312 ق ابوطاهر جنّابي که جانشين و پسر ابوسعيد جنابي (گناوهاي) بود به بصره تاخت و غنيمتهاي فراوان بدست آورد. اصولاً حکومت قرمطيان نوعي جمهوري اشتراکي بود (اعتقادات فرق المسلمين، 79؛ دائرةالمعارف الاسلام، 687/4-692). اين فرقه را جنابيه نيز گفتهاند (تحفة اثني عشرية، 15)؛ 3) مبارکيّه، پيروان مبارک غلام آزاد شدهي اسماعيل بن جعفر، شيخ طوسي او را غلام آزاد شدهي اسماعيل بن عبدالله بن عباس دانسته که از اصحاب امام صادق (عليهالسلام) بود و مردي کوفي الاصل بوده است. عقيدهي آنان با باطنيه يکسان است و اختلاف زيادي با آنان ندارند (رجال شيخ طوسي، 310؛ مقالات الاسلاميين، 26-27)؛ 4) ميمونيه، پيروان ميمون قداح و يا پيروان عبدالله بن ميمون قداح اهوازي که گويند عمل به ظواهر کتاب و سنت حرام است و معاد را انکار ميکنند (تحفة اثني عشريّة، 15)؛ 5) شمطيّه، پيروان يحيي بن ابياشمط، که اعتقاد دارند پس از امام صادق (عليهالسلام) امامت به هر پنج پسر امام يعني: اسماعيل، محمد، موسي، عبدالله افطح و اسحاق رسيده است (تحفة اثني عشرية، 15)؛ 6) خَلَفيه، ياران خلف نامي هستند که از ميمونيه بود و با حمزهي خارجي جنگيد، آنان شرط حضور در جنگ را وجود امام و با امام دانند. او پيشواي خوارج کرمان و مکران بود و نام وي مسعود بن قيس بوده است خلف با ميمونيه در قدر، استطاعت، مشيت خدا اختلاف داشت (الفرق بين الفرق 67؛ الملل و النحل، 117/1)؛ 7) خلطيّه، اينان معتقدند که آنچه در قرآن و احاديث آمده است از احکامي چون نماز، روزه، زکات، حج و مانند اينها حمل ميشوند بر معاني لغوي و معنائي ديگر ندارند، آنان قيامت و برخي از پيامبران را انکار ميکنند و بر آنها لعنت را واجب ميدانند (تحفة اثني عشرية، 16)؛ 8) برقعيّه، ياران محمد بن علي برقعي که اعتقاداتشان مشابه با عقائد خلطيّه است، اين چند فرقه جز مبارکيه بقيه در شمار شاخههاي قرامطه هستند (تحفة اثني عشرية، 16)؛ 9) تعليميه، که در حقيقت نام ديگر اسماعيليه است، آنان را در خراسان به اين نام خواندهاند، تعليميه معتقدند که عقليّات را نميتوان حجت قرار داد و ناچار بايد حقايق را از راه تعليم از امام معصوم آموخت و در هر عصري بايد امامي معصوم و غير جايز الخطاء باشد که لغزش نداشته باشد و علومي که به او ميرسد به ديگران بياموزد (خاندان نوبختي، 252)؛ 10) سَبعيَّه، که از اصول اسماعيليه به شمار ميروند، ايشان را از آن جهت سبعيّه گفتهاند که در باب شمار ائمه به هفت دور قائل هستند و امام هفتم را آخر ادوار هفتگانه ميدانند، آنها گويند: انبيائي که ناطقين به شرايع هستند هفت نفرند: آدم، نوح، ابراهيم، موسي، عيسي، محمد و مهدي و ما بين دو رسول هفت کس هستند و اسماعيل بن جعفر از جملهي اين هفت کس است که بين محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) و مهدي اقامهي شريعت ميکند. اين فرقه را اسماعيليهي خالص نيز ميدانند (فرق الشيعة، 67-69؛ تحفة اثني عشريه، 16)؛ 11) مهدويّه، که اين فرقه از اصول اسماعيليه به شمار ميرود و از اين فرقه است که ملوک و سلاطين و خلفا و ائمهي اسماعيليه برخاستهاند اينان نخست در مغرب و آفريقا و سپس در مصر و شام و حلب و يمن به حکومت و خلافت رسيدند اينان امامان بعد از اسماعيل را محمد، احمد، محمد تقي، عبدالله رضي، ابوالقاسم عبدالله، محمد مهدي، احمد قائم بامرالله، اسماعيل بن احمد المنصور بقوة الله، مصر بن اسماعيل المعزلدين الله ه در مصر به امامت و خلافت رسيد و سلسلهي فاطميان مصر را بوجود آورد، و سلسلهي آنان تا به عاضدلدين الله از فرزندان مستعلي و اولاد نزار ادامه يافت ميدانند (المقالات و الفرق، 77؛ تحفة اثني عشرية، 17). اين گروه را نخست عبيد اللهيّه ميناميدند (الفصل ابن خرم، 143/4)؛ 12) مستعوليه، شاخهاي از مهدويه، پيروان ابوالقاسم احمد مستعلي فرزند المستنصر بالله، علت پيدايش اين فرقه را چنين گفتهاند که المستنصر نخست برادرش نزار و سپس پسر خود احمد مستعلي را به امامت برگزيد پس از وي مهدويه به دو دسته تقسيم شدند دستهي اول به امامت مستعلي اعتقاد پيدا کردند و به مستعلويّه معروف شدند، که گاهي آنها را مستعليه نيز مينامند، عقائد اين گروه را دعوت قديم مينامند (تحفة اثني عشرية، 17؛ مذاهب الاسلاميين، 352/2-356) مستعلويه پس از شکست فاطميان به تدريج از مصر به دو کشور يمن و هند مهاجرت کردند و در هند در ايالت گجرات اقامت کردند (همان منبع)؛ 13) نزاريّه، شاخهي ديگري از مهدويه که پس از شکست نزار به دست مستعلي و کشتهشدنش به امامت وي باقي ماندند و از مصر و شام به يمن و ايران فرار کردند و در الموت به پيشوائي حسن صباح دولت اسماعيليهي نزاري را تشکيل دادند، برخي از نزاريه معتقد بودند که نزار کشته نشده بلکه پنهاني به ايران آمد و همو بود که دولت نزاريه را در جبال طالقان تأسيس کرد (تحفة اثني عشرية، 170؛ مذاهب الاسلاميين، 353/2-369) اين فرقه را مسقطيّه و سقطيّه نيز مينامند؛ 14) صباحيّه يا حميريّه، پيروان حسن بن علي بن محمد صباح حميري که وي را مؤسس دعوت جديد خوانند در مقابل دعوت قديم که مربوط به شاخهي مستعلويه بود. اين فرقه را از شاخهي نزاريّه نيز ميدانند؛ 15) ناصريّه، پيروان حميدالدين ناصرخسرو قبادياني از دعات بزرگ اسماعيليه در خراسان و طبرستان که صاحب کتابهاي: وجه دين، دليل المتحرين و سفرنامه است (اعتقادات فرق المسلمين، 78؛ تبصرةالعوام، 184)؛ 16) ابوسعيديه يا جنابيه، پيروان ابوسعيد حسين گناوهاي و پيروان ابوطاهر فرزند ابوسعيد که پيروان اين دو گروهي از اعراب بدوي و نبطيان و ايرانيان بودند، ابوسعيد دولتي در احساء بحرين تشکيل داد و سرانجام در 301 ق کشته شد، اعتقادات آنان همان اعتقادات قرامطه است و اين گروه شاخه اي از قرامطه به شمار ميروند (تلبيس ابليس، 105؛ اعلام الاسماعيليه، 53)؛ 17) غياثيه، پيروان شخصي به نام غياث که شاعر و اديب بوده و کتابي در اصول اسماعيليه تأليف کرده است و آن را «بيان» ناميده و در آن معاني وضوء، نماز، روزه و احکام ديگري را بر روي باطنيه تفسير کرده و گويد مقصود شارع معاني باطني آنهاست و آنچه عوام الناس فهميدهاند خطاي محض است (تحفة اثني عشرية، 9)؛ 18) خنفريه، پيروان علي بن فضل خنفري داعي اسماعيلي در يمن، اينان گويند خنفري همهي محرمات را حلال کرده است و مساجد را خراب کرد و دعوي نبوت نمود (حور العين، 199-200)؛ 19) دروزيّه، که در فرقهي غلاة گذشت (غلاة و دائرةالمعارف الاسلاميه، 214/9-219)؛ 20) بُهره شاخهاي از اسماعيليه مستعلويه هستند، که پس از مستعلي بتدريج به يمن و هند رفتند و به پيروي از مستعلي باقي ماندند و به بُهره معروف شدند، کلمهي بهره در زبان گجراتي به معني بازرگان است. بعضي هم معتقدند که بهره يا بوهرا به اسماعيلياني گفته ميشود که از سرزمينهاي عربي و مصر و يمن به هندوستان کوچيدند و در 460 ق در آنجا سکونت کردند، نخستين پيشواي آنان شخصي به نام عبدالله يمني بوده است، پس از او محمد علي نامي در 532 ق به هند آمد و رهبري آنان را به عهده گرفت که مقبرهي وي در کامياي هند زيارتگاه مردم بهره است. تا 696 ق / 1297 م آنان در حمايت مهاراجگان هندوي گجرات قرار داشتند، اما پس از آنکه مهاراجگان زير سلطهي پادشاهان دهلي درآمدند، بهرهها مورد آزار مسلمانان سني مذهب گجرات قرار گرفتند. در سال 946 ق پيشواي اين فرقه يوسف بن سليمان از يمن به هند مهاجرت کرد و در (سد هپور) اقامت کرد، پيشواي ديگر آنان داوود بن عجب شاه است و در 996 ق / 1588 م بهرهي گجرات داوود بن قطب را به پيشوايي برگزيدند ولي بهرهي يمن با او بيعت نکردند و با شخصي به نام سليمان به امامت بيعت نمودند که خود را جانشين داوود بن عجب شاه ميدانست اين فرقه را سليمانيه ناميدند. اما داووديه به چند شاخه تقسيم شدند: الف: بهرهي عليّيه، ب: بهرهي ناکوشيه، که فرقهي اخير تحت تأثير عقائد هندوان خوردن گوشت را گناه ميشمردند، ج: جعفريه، که در عهد مظفر شاهي از سال 1407 م تا 1411 م بر گجرات حکومت ميکرد اين شاخه به مذهب سنت و جماعت گرائيدند. اين فرقه منسوب به جعفر شيرازي هستند که در قرن 15 ميلادي ميزيسته است، بهره به دو گروه بزرگ شيعه که تاجرند و سني که کشاورز هستند تقسيم ميشوند، برخي از آنان در بندر گجرات و در برمه به تجارت مشغولند و گروه ثروتمندي را تشکيل ميدهند و سني مذهبند (مجالس المؤمنين، 149/2؛ دائرةالمعارف اسلام، 351/4-353؛ فرهنگ فرق اسلامي، 108-110)؛ 21) آقا (آغا) خانيه، شاخهاي از نزاريه و از پيروان آقاخان محلاتي هستند که اکنون در ايران و هند و برخي جاهاي ديگر وجود دارند. اظهارنظر دربارهي عقائد و انديشههاي کلامي و مذهبي اسماعيليه به چند دليل ممکن نيست، زيرا اولاً: کتابهاي آنانکه عقائدشان در آنها تشريح شده هيچوقت در دسترس غير از خود آنان نبوده است حتي در اختيار طبقات پائين اسماعيليه، نيز قرار نداشته است و کتابهايشان نيز مانند عقائدشان مستور و پنهان بوده است. ثانياً بيشتر اطلاعاتي که راجع به آنها در کتب فرق آمده است نوع برداشتهائي است که نويسندگان کتب فرق که معمولاً از دشمنان متعصب و سرسخت آنان بودهاند عرضه کردهاند و طبيعي است که اين نظرات براي جرح و تعديل آراء و عقائد آنان نميتواند ملاک چندان درستي باشد، ثالثاً پيوستن گروهها و افراد معلوم الحال و غير مسلمانان به آنان در زمانهاي مختلف، و پيدايش نوعي افکار و عقائد غلوآميز در ميان آنان راه را براي نقد مذهب آنان بر روي کساني گشود که در پي گرفتن نقطهي ضعف آنان بودند و به همين دليل هم آنها را متهم به زندقه، مجوسيّت و خروج از اسلام کردهاند، با اينکه نميتوان بيشتر اين داوريها را دربارهي آنان پذيرفت، بسياري از انتقادها و اتهامها را هم نبايد ناديده گرفت.
کتابنامه :
به جز آنچه در متن آمده است؛ هفتاد و دو ملت؛ منهاج السُنَّه، ابن تسيميه؛ رسائل، ابن تيميه؛ فضائح الباطنيه، ابوحامد غزالي؛ تاريخ الدعوة الاسماعيليه، مصطفي غالب؛ القرامطه بين المدّ و الجزر، مصطفي غالب؛ فدائيان اسماعيلي، برنارد لويس؛ تاريخ الفرقة الزيدية، الشامي؛ آقاخان محلاتي، ساعي؛ تاريخ زنديه در قرن دوم و سوم هجري، شامي؛ تاريخ الشيعه، مظفر؛ تاريخ الشيعة، حسين علي محفوظ؛ الشيعة في الميزان، مغنيه؛ الامانة في الاسلام، عارف تامه؛ الشيعة و التشيع، مغنيه؛ شيعه در اسلام، علامهي طباطبائي.
منبع مقاله :
دائرةالمعارفتشيع، جلد 4، (1391)، تهران: مؤسسهي انتشارات حکمت، چاپ اول