در جستجوی یار

عجب سؤالی كردی ای محمّد بن یونس بن شاذان صنعانی! من به امید دیدار یار و وصال معشوق و ملاقات امام زمانم حضرت حجّۀ بن الحسن العسكری «عجّل الله تعالی فرجه الشریف» بیست بار به حجّ مشرّف شدم اما هرگز توفیقی نصیبم نشد ! می‌دانی كه امكان ندارد آقا در مراسم حجّ شركت نكند، بنابراین هر سال، یكی از حاجی‌ها، باید آقا امام زمان «عجّل الله تعالی فرجه الشریف» باشد، پس باید بشود او را در مكّه یا مدینه یافت و عطش شدید فراق را از دریای مواج آب زلال و گوارای وصالش فرو
دوشنبه، 3 فروردين 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
در جستجوی یار
در جستجوی یار
در جستجوی یار

نويسنده:رضا رسولی

عجب سؤالی كردی ای محمّد بن یونس بن شاذان صنعانی! من به امید دیدار یار و وصال معشوق و ملاقات امام زمانم حضرت حجّۀ بن الحسن العسكری «عجّل الله تعالی فرجه الشریف» بیست بار به حجّ مشرّف شدم اما هرگز توفیقی نصیبم نشد ! می‌دانی كه امكان ندارد آقا در مراسم حجّ شركت نكند، بنابراین هر سال، یكی از حاجی‌ها، باید آقا امام زمان «عجّل الله تعالی فرجه الشریف» باشد، پس باید بشود او را در مكّه یا مدینه یافت و عطش شدید فراق را از دریای مواج آب زلال و گوارای وصالش فرو نشاند. آه! نمی‌دانی كه هر سالی كه به حجّ مشرّف می‌شدم چه شور و شوق و امیدی داشتم و آن گاه كه مراسم حجّ به پایان می‌رسید و من نومیدانه، دست از پا درازتر، به سمتِ اهواز برمی‌گشتم، چه قدر بدحال بودم! دائماً پرده‌ای از اشك، جلوی پنجره چشمم را می‌پوشاند و حال و حوصله‌ی سر كلّه زدن و شوخی كردن با احدی را نداشتم. برخلاف مسیر رفت، در مسیر برگشت، با یك مَن عسل هم كسی نمی‌توانست مرا بخورد! دیگر پاك ناامید شده بودم و تصمیمی برای شركت در مراسم حجّ سال‌های بعد را نداشتم، تا این كه یك شب، ورق برگشت و همه چیز عوض شد!
خوابی شیرین
آن شب به خواب عمیقی فرو رفته بودم كه توی خواب، ندایی شنیدم، ندایی آسمانی كه تا عمق وجودم نفوذ كرد و سرزمین دلم را تسخیر نمود و امید بر باد رفته‌ام را از شیاطین تاراج گر، باز پس گرفت و به من برگرداند:
شنیدم كه می‌فرمود:
ای پسر مهزیار! در مراسم حجّ امسال شركت كن. كه امام زمانت را ملاقات خواهی كرد. انشاءالله!
از خواب كه بیدار شدم، احساس سَبُكی عجیبی می‌كردم، انگار كه روی زمین نبودم، وزنی نداشتم و داشتم توی آسمان‌ها، بر روی ابرهای نرم و سفید و ملایم قدم می‌زدم. سرمست بودم و شاد و امیدوار و بی‌طاقت! آری، بی‌طاقت. می‌خواستم هرچه زودتر صبح شود، خورشید طلوع كند و من در پی آماده سازی وسایل سفر به سوی خورشید روشنی بخش عالم امكان، باشم. همان خورشیدی كه خداوند، به وسیله‌ای او، جهان را روشنی بخشیده است. همان خورشیدی كه از جانب مغرب طلوع خواهد كرد و جهان ظلمت زده را در زمانی كه دود و غبار همۀ آسمانش را پوشانده، روشنی و صفا و پاكی خواهد بخشید!
ساعتی تا اذان صبح مانده بود. به نماز شب و تلاوت قرآن پرداختم. بعدش هم نافله‌ی صبح و نماز صبح و تعقیبات. اوّلین اشعه‌های طلایی خورشید را كه بر لبِ بام خانه دیدم، از منزل زدم بیرون تا مقدّمات سفر حجّ را فراهم سازد.
چند ماهی تا زمان حجّ مانده بود. ماه‌ها، هفته‌ها، روزها و حتّی ثانیه‌ها برایم به سختی و كُندی می‌گذشت. دلم خون شد تا اوّلین كاروان حاجیان از اهواز حركت كرد رسم بود كه قافله اوّل می‌رفت عراق. نجف. كربلا، مسجد سهله، مسجدكوفه و بلاخره این چند روزی كه قافله در عراق بود همه جا را چشم انداختم گریه كردم التماس كردم كه:
ای آقای من كجائی
امّا خبری نشد تا همراه قافله راه افتادیم و رفتم مدینه و بعد مكّه. به سوی مدینه به راه افتادم. با همان كاروان راهی شدم. دوست داشتم شترهای كاروان بال در می‌آوردند و پرواز كنان، از روی ابرهای سفید و پاك و از راه آسمان صاف و شفّاف و آبی، یك ساعته ما را به مدینه می‌رساندند. شاید در كنار قبر پیامبر «صلی الله علیه و آله» یا توی قبرستان بقیع، یا كنار قبر حضرت حمزه‌ی سیّدالشهداء «علیه السلام» می‌توانستم آقایم را ملاقات كنم، به پایش بیفتم و ببوسم، دامانش را بگیرم و ببویم و با اشك شوق كه از آب هر چشمه‌ای زلال‌تر و پاك‌تر است پیش پایش را آب زنم تا مبادا غباری بر دامان پاكش بنشیند. اما افسوس كه شتران كاروان، با بی‌خیالی و بر روی خاك‌های بیابان، حركت می‌كردند. هرچه بود بالاخره به مدینه رسیدیم. دل توی دلم نبود. ضربان قلبم تند شده بود. انگار قلبم تند شده بود. و می‌خواست از قفسه‌ی سینه‌ام بپرد بیرون و قبل از من خودش را به آقا برساند. واردِ یك كاروان سرا شدیم، گرد و خاكی، عرق كرده، به هم ریخته، خسته، زار و نزار.
همه رفتند سراغ نظافت و استراحت، امّا من، وسایلم را سپردم به یكی از دوستانم و بی آن كه احساس خستگی كنم، با هزاران امید و آرزو، از كاروان سرا زدم بیرون و به هر جایی كه عقلم قد می‌داد سرزدم؛ مسجد پیامبرصلی الله علیه و اله، قبرستان بقیع، مزار حضرت سیّدالشهداء علیه السلام و....
امّا افسوس ! اثری از آقایم نیافتم، آخرِ شب، خسته و كوفته با حالتی زار و نزار به كاروان سرا برگشتم. چند روزی كه در مدینه بودیم، كار من همین بود كه به دنبال مولایم بگردم، ولی هرچه بیشتر می‌گشتم و می‌پرسیدم، كمتر موفّق می‌شدم. اُختاپوس غم و غصّه، سایه‌ی شومش را انداخته بود روی دلم. نه خواب داشتم و نه خوراك! توی مكّه هم وضع، بهتر از مدینه نبود؛ همان آش و همان كاسه! همیشه و همه جا، شش دانگ حواسم به آقا بود. تویِ مسجدالحرام كنار كعبه، بین صفا و مروه، در شعب ابی طالب، توی صحرای عرفات، در منی و مشعر و خلاصه همه جا، مثل آدم‌های دیوانه یا بی‌حواس، به این وَر و آن وَر نگاه می‌كردم و تك تكِ چهره‌های مردان موجود را به دقّت بررسی می‌كردم، اما انگار نه انگار. از مولایم نه اثری بود و نه خبری!
بدجوری حالم گرفته شده بود. دائماً مثل دیوانه‌ها با خودم حرف می‌زدم و خودم را ملامت می‌نمودم.
وای بر تو، پسر مهزیار. تو لیاقتش را نداری كه امام زمانت را ملاقات كنی. اصلاً تو را چه به این حرف‌ها؟ مور را چه به ملاقات سلیمان؟ تازه، آن موری هم كه به ملاقات سلیمان نایل شد، ران ملخی به عنوان تحفه به همراه داشت امّا تو چه؟!
بلاخره، مراسم حجّ به پایان رسید و كاروانی كه من همراهش بودم به اهواز برگشت، اما من در مكّه ماندم، انگار هنوز هم كاملاً ناامید نشده بودم و در آن دور ـ دورهای بیابان تاریك و سرد وجودم، چراغی از امید، سو ـ سو می‌زد.
مژده وصل
یك هفته‌ی دیگر از انجام عبادات گذشت. آن روز تصمیم گرفتم كه بعد از تاریكی هوا، برای طواف خانه‌ی خدا و درد و دل با صاحب خانه، به مسجدالحرام بروم و به راحتی و خیلی خودمانی با خدا صحبت كنم و از او بخواهم كه زیارت مولایم را نصیبم فرماید. دورِ ششم طواف بود كه متوّجه شدم حتّی یك نفر در مسجدالحرام حضور ندارد. تنها من بودم و خدا و خانه‌ی خدا! واردِ دورِ هفتم كه شدم ناگاه متوّجه حضور مردی گشتم كه در مقابل درب كعبه ایستاده و به من خیره شده بود. خوف ورم داشت. خرامان ـ خرامان به سویم آمد. سلامش كردم، وقتی به گرمی و گشاده‌رویی جوابم را داد خیالم راحت شد و نفسم را كه در سینه حبس نموده بودم. رها ساختم، دارای صورتی نورانی، خوش‌بو، نمكین و با هیبت بود. چهره‌ای سبزه و گندمگون داشت. بُردی را كه بر تن كرده بود و عبای پشمی سیاه رنگی را بر دوش افكنده بود. سر حرف را بازكرد كه:
اهل كجایی؟
اهل عراق، عجم، اهواز.
اسم اهواز را كه شنید گُل ازگلش شكفت و ادامه داد:
از ملاقات شما خوشبختم. آیا جعفر بن حمدان حضینی را می‌شناسی؟
دعوت حق را اجابت نمود.
این را كه شنید ناراحت شد و افسوس كنان گفت:
خدایش بیامرزد ! چه شب‌ها را كه بیدار بسر می‌برد و با خدای خویش راز و نیاز می‌كرد و اشك می‌ریخت و چه روزها را كه روزه می‌گرفت و چه قرآن‌ها كه تلاوت می‌نمود. او از دوستان ما بود.
لحظه‌ای سر درگریبان برد و به فكر فرو رفت. آن گاه، سربلند كرد و پرسید:
علی بن ابراهیم مهزیار را چطور؟ آیا او را نیز می‌شناسی؟
از شنیدن اسم خودم تعجب كردم و پاسخ دادم:
خودم هستم!
این را كه شنید آغوش گشود و مرا سخت در آغوش كشید:
زنده باشی. زنده باشی.
و بعد ادامه داد كه:
آن نشانه‌ای را كه بین تو و امام حسن عسكری علیه السلام بود چه كردی؟
آن را به همراه دارم.
آن گاه دست بردم و انگشتری را كه در جیب داشتم در آوردم و دادم دستش.
آن را زیر نور مشعلی كه به دیوارنصب بود گرفت و به دقت وارسی كرد. روی آن این كلمات حك شده بود:
«یا الله، یا محمّد، یا علیّ»
نوشته‌های روی انگشتر را كه دید، هِق هِق كنان به شدّت گریست، به طوری كه شانه‌هایش تكان تكان می‌خورد و دستمالی كه در دست داشت كاملاً خیس شد.
انگار كه یك دفعه به یاد امام حسن عسكری علیه السلام و مظلومیت‌هایش افتاد و دلش گرفت و ناگهان بُغضی كه سال‌ها در گلو داشت تركید و گریه امانش نداد. گریه‌اش كه فروكش كرد گفت:
ای امام حسن عسكری، ای ابا محمّد! خداوند تو را رحمت كند. تو زیور اُمّت بودی، خداوند تو را به امامت گرامی داشته و تاجِ علم و معرفت را بر سرت نهاده بود. ما نیز به شما ملحق خواهیم شد.
آن گاه برای بار دوّم آغوش گشود و مرا در آغوش كشید و پرسید:
ای ابالحسن چه حاجتی داری؟
امامی را كه از جهانیان، پنهان است می‌خواهم ببینم.
این را كه شنید، پاسخی به من داد كه همواره چون گوشواره‌ای گرانبهاء در گوش من است:
او از شما پنهان نیست؛ این كارهای ناشایست شما است كه او را از شما پنهان ساخته است!
آن گاه ادامه داد:
اكنون به كاروان سرایت برگرد و وقتی كه یك سوّم از شب گذشت و دو سوّم آن باقی ماند وسایل و مركبت را بردار و خودت را به من برسان تا تو را نزد امام زمانت ببرم. انشاءالله خوابی كه دیده بودی تعبیر خواهد شد. یادت باشد كه در این مورد با كسی چیزی نگویی. من در بین رُكن و مقام منتظرت خواهم بود.
باورم نمی‌شد كه در بیداری دارم این حرف‌ها را می‌شنوم. چند تا سیلی به خودم زدم تا مطمئن شوم كه بیدارم. من بیدار بودم، خواب نمی‌دیدم، از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدم. اضطرابی كه بیش از بیست سال در دل داشتم، خانه‌ی دلم را تخیله نموده و جای خود را به آرامش، سكون، احساس خوشی و رضایت داد.
وقتی كه به سوی كاروان سرا حركت می‌كردم، احساس بی‌وزنی می‌نمودم، انگار كه روی ابرهای آسمان راه می‌روم نه روی پاهای خسته‌ی خودم. نفهمیدم كی و چطور به كاروان سرا رسیدم و چگونه و با چه سرعتی بار و بُنه‌ام را بستم و در انتظار لحظه‌ی موعود نشستم.
وقتی سرِ ساعت مقرّر، خود را به وعده گاه رسانیدم، از دلِ تاریكی صدایی شنیدم:
ای ابالحسن! بیا اینجا.
خودش بود، همان جوان باوقار و رعنا، همان پیك خوش خبری كه بهترین و دلچسب‌ترین خبر عُمرم را به من ابلاغ كرده بود. به طرفش كه رفتم، زودتر به من سلام كرد. جوابش را كه دادم به راه افتادیم؛ از این محلّه به آن محلّه، از این تپّه به آن تپّه و از این دره به آن درّه. همین طور با یكدیگر، گرم صبحت بودیم و پیش می‌رفتیم. كوه‌های عرفات و منی را پشت سرگذاشتیم و شروع كردیم به بالا رفتن از كوهِ طائف. به اواسط كوه كه رسیدیم فجر اوّل دمید. مرد جوان گفت:
پیاده شو برادر تا نماز بگذاریم.
چه نمازی؟!
نماز شب.
پیاده شدیم و به نماز ایستادیم. ابتدا نماز شب و سپس دو ركعت نماز «شفع» خواندیم. گفت:
یك ركعت نماز «وتر» را هم بخوانیم.
بعد از نماز «وتر» به سجده رفتیم و كم كم وقت نماز صبح فرا رسید!
وقتی تعقیبات نماز صبح را هم خواندیم، دیگر هوا روشن شده بود، به راه افتادیم و از كوه طائف بالا رفتیم و بر دشت طائف مشرف شدیم. حس كردم وارد فضای دیگری شده‌ام؛ فضایی روحانی، معنوی و آسمانی. فضایی كه از آن بوی عطر و گلاب و كافور بهشتی به مشام می‌رسید. بویی كه انسان را سرمست می‌نمود و به عوالم ناشناخته‌ی زیبا و جدیدی وارد می‌ساخت. مرد جوان گفت:
خوب نگاه كن! ببین چیزی می‌بینی؟
دست راست مرا سایه‌بان چشمانم نموده پلك‌هایم را به یكدیگر نزدیك ساخته و با دقّت فراوان به درون دشت، چشم دوختم:
آی، آری! خیمه‌ای می‌بینم كه از موی بافته شده است. خیمه‌ای كه از آن نوری به سوی آسمان بلند است و تا بی‌نهایت آن ادامه دارد.
لبخندی زد و گفت:
آنكه كه تو سالیان دراز در آرزوی دیدارش بوده و به خاطرش بیش از بیست سفر حجّ انجام داده‌ای در آنجاست، درست درون همان خانه‌ی مویین!
این را گفت و از كوه سرازیر شد. من هم به دنبالش روان شدم در حالی كه سر از پا نمی‌شناختم و در پوست خود نمی‌گنجیدم.
خدایا! آیا این واقعیّت دارد؟! آیا خواب نمی‌بینم؟! آیا راستی ـ راستی تا این اندازه به مولایم، به تمام آرزوها و رؤیاهای شیرینم نزدیك شده‌ام؟!
هنوز هم باورم نمی‌شد. قلبم داشت از جای خود كنده می‌شد. اصلاً نزدیك بود كه از كار، بازایستد. نَفَسم هم به شماره افتاده بود. به وسط دشت كه رسیدیم، مرد جوان از شترش پیاده شد و آن را در بیابان رها ساخت. من هم پیاده شده و افسار شترم را در درست، نگاه داشتم؛
شترت را رها كن.
رهایش كنم؟ اگر گم شد یا آن را دزدیدند چه كنم؟
لبخندی زد، پلك‌هایش را بر هم نهاد سرش را به آرامی تكان داد و با خونسردی و با الفاظی آرام امّا محكم و مطمئن پاسخ داد:
گُم نمی‌شود، نگران مباش! اینجا وادیِ امن است و جز انسان مؤمنی كه از اولیاء خدا باشد به آن وارد نشده و یا از آن خارج نمی‌شود!
هر چند تا آن روز، چنین چیزی ندیده و چنین حرفی نشنیده بودم، خیالم راحت شد و افسار شترم را رها ساختم و به دنبال مرد جوان، به سوی منزلگاه نور، روان شدم. با دست به من اشاره نمود كه تو همین جا بمان. آنگاه خود داخل شد و لحظاتی بعد، شادان بازگشت:
در ساحل وصال
بشارت باد تو را كه اجازه‌ی شرفیابی پیدا كردی. آه كه چه لحظه‌ای بود آن لحظه! در پاهایم احساس سُستی می‌كردم. از درون خیمه، نوری ساطع بود. وارد كه شدم چشمم افتاد به جمال زیبا و دلربای جوانی كه اگر زلیخا، آنی او را دیده بود هرگز به یوسف مصری دل نمی‌بست. بلند قامت، بی‌نهایت زیبا و نمكین بود. گمان می‌كردی كه شاخه‌ای است از درخت بان. چهره‌اش به تكّه‌ای از ماه می‌مانست. صورتش نه بسیار بلند بود و نه بسیار كوتاه. ابروانی باریك، كشیده و فاصله‌دار وگونه‌ای صاف و نرم داشت كه بر روی گونه‌ی راستش خال سیاهی بود. مثل تكّه‌ای از مُشك كه بر روی قطعه‌ای از نقره‌ی سفید باشد. بینی‌اش قلمی و كشیده و چشمانش بسیار درشت و سیاه بودند. رنگ پوستش سفید بود، به سفیدی برف! موهای سرش، صاف نرم و سیاه بود و تا به روی نرمی گوش‌هایش ریخته بود.
روی فرشی نشسته بود كه قطعه‌ای از پوست قرمز رنگ رویش انداخته بودند و بر بالشی پوستین تكیه زده بود. لباس خط خطی‌ای را كه بر تن داشت از زیر بلغش رد كرده بود و بر روی شانه‌اش تا كرده و بسته بود و عبای پشمی سیاهی بر دوش داشت.
هرگز كسی، شخصی را به زیبایی، هیبت، وقار و حیای او ندیده است.
چشمم كه به جمالش افتاد، بی‌اختیار به سویش دویده و خود را به روی پاهایش انداخته و شروع كردم به بوییدن و بوسیدنش، و اشك شوق بود كه چون سیل از دیدگانم بر روی گونه‌هایم جاری شده بود. در همان حال عرض كردم:
سلام و درود خدا بر تو باد ای امام زمانِ من.
با مهربانی و محبّت، جواب سلامم را داد. دستی از سر محبّت بر سر و روی من كشید. بعد از آنكه آرام گرفته و مؤدبانه و دو زانو در مقابلش نشستم فرمود:
ای اباالحسن! ما شب و روز منتظر تو بودیم، چه شد كه این قدر دیر نزد ما آمدی؟
از خدا خواسته، سفره‌ی دلم را باز كردم كه:
سرورم! تا كنون كسی را نیافته بودم كه مرا به سوی شما راهنمائی كند.
در چشمانم خیره شد و با تعجب پرسید:
كسی را نیافتی كه به سوی ما راهنمایی‌ات كند؟!
آنگاه از سر شرم و حیاء و بزرگواری، نگاهش را از نگاهم گرفت و به زمین دوخت. انگار نمی‌خواست عرق شرم و خجالت را بر پیشانی‌ام ببیند. در حالی كه با انگشت سبّابه به زمین اشاره می‌كرد با دلخوری فرمود:
نه! موضوع این نیست! موضوع این است كه شما سرگرم افزودن بر اموال خویش شده، بر مؤمنین ضعیف، ستم روا داشته و رشته‌ی ارتباط با فامیل خود را بُریدید! دیگر چه بهانه‌ای دارید؟
گفتم: التوبه، التوبه ! خیلی عذر می‌خواهم، ببخشید، نادیده بگیرید.
فرمود: ای پسر مهزیار ! اگر این نبود كه بعضی از شما شيعیان برای بعضی دیگر، از خداوند طلب بخشش می‌كنند، همه‌ی اهل زمین نابود می‌شدند به جزء عدّه‌ی انگشت شماری از شیعیانی كه گفتارشان مانند كردارشان است.
قبل از ظهور
آن گاه دست مباركش را دراز نمود و فرمود:
خبر مهمّی را می‌خواهم به تو بدهم ای پسر مهزیار. آن گاه كودكی به خلافت بنشیند و مغربی به جنبش آید، آنگاه كه با سفیانی بیعت شود، به ولیّ خدا اجازه‌ی قیام داده می‌شود. آن هنگام است كه من از بین صفا و مروه به همراه سیصد و سیزده نفر مرد (همرنگ و هماهنگ) خروج می‌كنم. به كوفه می‌آیم و مسجدش را ویران نموده و بار دیگر آن را طبق ساختمان اوّلش بنا می‌كنم، و ساختمان‌هایی را كه ستمگران در اطراف آن ساخته‌اند خراب می‌نمایم و به همراه مردم، مراسم حجّ را به جا می‌آورم. از آنجا به مدینه می‌روم و حجره‌ی پیامبر«صلی الله علیه و آله» را خراب می‌نمایم تا كسانی را كه در آنجا به ناحق مدفونند از مقبره‌هایشان بیرون آورم. سپس دستور می‌دهم بدن آن دو را به كنار بقیع ببرند و بر دو چوب خشك بیاویزند آنگاه از زیر آن دو چوب خشك، برگ‌های سبزی می‌روید.
در آن روز نیز بین مردم درباره‌ی آن دو، اختلاف نظر و درگیری‌های زیادی پیدا می‌شود كه به مراتب، از درگیریهایی كه به واسطه آن دو در صدر اسلام رخ داد شدیدتر خواهد بود! در واقع! مردم، بار دیگر به واسطه‌ی آن دو، به سختی آزمایش می‌شوند آزمایشی كه از آزمون اوّل دشوارتر است. (وقتی كار، تا به این حدّ دشوار شد) ندا دهنده‌ای از آسمان ندا در می‌دهد:
ای آسمان، نابود كن و ای زمین، مجازات نما!
در آن روز، كسی بر روی زمین باقی نمی‌ماند جز مؤمنی كه قلبش را برای ایمان، خالص كرده باشد.
این اخبار برایم خیلی جالب، جذّاب و امید بخش بود. خیلی دوست داشتم كه بدانم، آخر و عاقبتِ كار به كجا خواهد انجامید، این بود كه پرسیدم:
سرورم! پس از آن چه خواهد شد؟
فرمود: بازگشت، بازگشت. رجعت، رجعت.
و در تأیيد فرمایش خود، این آیه را تلاوت نمود:
«ثمَّ رَدَدنا لَكُمُ الكرَّة عَلَیهِم وَ اَمدَدنا بِاَموالٍ وَ بَنینَ وَ جعلناكُم اكثرَ نَفیراً»
سخنان امام «عجل الله تعالی فرجه الشریف» به اینجا كه رسید نگاه دیگری ـ كه دریایی از لطف و محبّت و صفا در آن موج می‌زد ـ به من انداخت و پرسید:
ای پسر مهزیار! برادران دینی‌ات در عراق، چه وضعی داشتند؟
زندگی بسیار سخت را می‌گذرانند و ضربات شمشیرهای اولاد شیطان، (بنی عباس) پی درپی بر سرشان وارد می‌شود (و لحظه‌ای آسایش و امنیت ندارند.)
آقا، از شنیدن این خبر، خیلی ناراحت شد و فرمود:
«قاتَلَهُمُ اللهُ اَنّی یُؤفَكون»
و برای این كه تسلّایی به دل من داده باشد از آینده خبر داد كه:
گویا ایشان را می‌بینم كه در خانه‌های خودشان كُشته شده‌اند و غضبِ الهی، شب و روز ایشان را فرا گرفته است.
با شنیدن این خبر، دلم سَبُك شد، نفس راحتی كشیدم و مشتاقانه پرسیدم:
یا بن رسول الله! چه زمانی این اتفّاق خواهد افتاد؟
فرمود: آن گاه كه در میان شما و راه كعبه، طایفه‌هایی كه هیچ خبری در آنها نیست و خدا و رسولش از آنها بیزارند. ـ حایل و مانع شوند، و قرمزی عظیمی در آسمان ـ به مدّت سه شبانه روز ـ ظاهر ‌گردد كه در میان آن قرمزی، ستون‌هایی نقره‌ای باشند، در آن هنگام شروسی از ارمنستان و آذربایجان به سمت كوهِ سیاهی كه پُشت شهرِ ری و متّصل به كوه سُرخی است كه آن كوه هم متّصل به كوه‌های طالقان می‌باشد خروج می‌كند و میان او و مروزی جنگِ شدیدی درمی‌گیرد كه از شدّت آن، كودكان خردسال، پیر شده و بزرگسالان به كهولت خواهند رسید و خون زیادی بر زمین خواهد ریخت. در آن زمان، منتظر خروجِ او به سمت بغداد باشید. او مدّت زیادی در بغداد نمانده و به سمت ماهان حركت خواهد نمود. بعد از آن به شهر واسط وارد می‌شود و در آن جا چیزی كمتر از یك سال می‌ماند. پس از آن به سمت كوفه حركت می‌كند و در میانشان جنگ بسیار شدید ـ در محدوده‌ی شهرهای نجف و حیره و غرّی ـ در می‌گیرد كه عقل‌ها به سبب آن زایل شده و هر دو طایفه به هلاكت می‌رسند و هلاكت باقیمانده‌ی ایشان نیز بر عهده‌ی خداست:
بِسم الله الرَّحمنِ الرَّحیم – اَتیها اَمرُنا لَیلاً اَونهاراً فَجَعلناها حَصیداً كَاَن لَم تَغنِ بِالامسِ.
سرورم، یابن رسول الله، مراد از اَمرُنا در این آیه چیست؟
امر خدا و لشكریانش ماییم.
سرورم، یابن رسول الله ! آیا زمانِ آن وعده‌ی الهی فرارسیده است؟
جوابم را تنها با آیه‌ای از قرآن داد:
اِقتَرَبَت السّاعَةُ وَانشَقَّ القَمَر. یعنی؛ وقت ظهور نزدیك است انشاءالله.
وقتی كه دیدم كه چگونه مولایم آواره‌ی بیابان‌ها شده، دلم گرفت و گفتم:
سرورم! چرا از وطن و شهرها، دور افتاده‌ای؟
فرمود: ای پسر مهزیار! پدرم امام حسن عسكری علیه السلام از من پیمان گرفته كه زندگی نكنم در مجاورت مردمی كه خداوند بر آنها خشم گرفته، در دنیا و آخرت، خوار و ذلیلشان نموده و به عذاب دردناك دچارشان گردانیده است. همچنین فرمانم داده است كه تنها در سخت‌ترین بیابانی كه خالی از آب و علف باشد زندگی كنم یا دركوه‌های خشن و صعب العبور. به خدا سوگند، مولای شما امام حسن عسكری علیه السلام با تقیّه رفتار نمود، و بعد از خود، آن را به من واگذاشت، پس من نیز با تقیّه زندگی می‌كنم تا زمانی كه خداوند به من اجازه‌ی قیام بدهد.
سرورم، قیام شما، چه زمانی خواهد بود؟
آنگاه كه میان شما و راه‌های كعبه حایل می‌شوند و خورشید و ماه در یك جا جمع شده و ستارگان اطراف آنها بگردند.
از توضیحات آن حضرت علیه السلام سر در نیاوردم كه بالاخره آن قيام در چه زمانی اتّفاق خواهد افتاد از این رو پرسیدم:
یابن رسول الله! یعنی در كدام زمان؟
باز هم آقا، چند نشانه‌ی دیگر را برایم بیان فرمود:
در آن سالی كه دابّة الارض از ما بین صفا و مروه خروج می‌كند در حالی كه عصای موسی علیه السلام و انگشتر سلمیان علیه السلام نزد او است و خلایق را به سمت محشر می‌راند.
ای اباالحسن ! به مكان وسیعی قدم گذاشتی، بدرستی كه روزگار، پیش‌تر از این ملاقات تو را به من وعده می‌داد، و با وجودِ دوری منزل‌های ما از یكدیگر و تأخیر دیدارمان، صورت و طلعت تو را در آینه‌ی خیالم ترسیم می‌نمود. اكنون خدایی را كه پروردگار من و شایسته‌ی ستایش است به خاطر این ملاقات، حمد می‌گویم. درباره‌ی خودتان بیشتر برایم صحبت كن.
انگار كه آن حضرت می‌خواست فرصت بیشتری به من بدهد تا دردهای دلم را كه روی هم تَلَنبار شده بودند بریزم بیرون و اندكی سبُك شوم، و الّا هیچ چیزی در عالم نیست كه از وی مخفی باشد. من هم از خدا خواسته، سفره‌ی دلم را در مقابلش گشودم:
پدر و مادرم فدایت! از وقتی كه خدای تعالی، سرورم امام حسن عسكری علیه السلام را به دارالبقاء برد، همیشه، كارم این بود كه شهر به شهر به دنبال شما بگردم، امّا متأسفانه همه‌ی درهای فرج به رویم بسته شده بود. هرچه بیشتر می‌گشتم، كمتر نشانی از شما می‌یافتم.
بیش از بیست سفر حجّ انجام دادم تا بلكه شما را در مراسم حجّ زیارت كنم. امّا موّفق نشدم كه نشدم. ولی بالاخره، خداوند عالم بر من منّت نهاد و مرا به سوی تو راهنمایی فرمود. من خدا را به این لطفش شكر می‌گویم.
دوستی و پدر دوستی
وقتی من، صحبت از امام حسن عسكری علیه السلام را به میان كشیدم، آن حضرت هم فرمود:
پدرم ـ كه رحمت خدا بر او باد ـ از خزاین حكمت و اسرار علوم، چیزهایی به من تعلیم فرمود كه اگر جزئی از آن را به تو اظهار نمایم، همانا تو را از كلّ بی‌نیاز گرداند.
ای پسر مهزیار بدان كه پدرم ـ كه درود خدا بر او باد ـ به من فرمود:
پسرم! خداوند، زمین را از اهل طاعت و عبادت خود خالی نمی‌گذارد و وجود حجّت و امام لازم است تا باعث بلندی مرتبه‌ی خلایق شده و پیشوا و مقتدایشان باشد.
پسرم! امیدوارم كه تو از جمله كسانی باشی كه خدای تعالی، ایشان را برای منتشر ساختنِ حقّ و برچیدن اساس باطل و اعتلای بنای دین و خاموش كردن آتش گمراهی، مهیّا نموده است، پس(به شدّت مراقب خودت بوده و) قرار گرفتن، در جاهای پنهان و دور را بر خود لازم بدار، زیرا هر ولیّ از اولیای خدا را دشمنی است نزاع كننده، زیرا (آن ولیّ) مبارزه بر ضدّ ملحدان و معاندان اهل نفاق و خلاف را واجب می‌داند. (پس تو نیز دشمنان فراوانی خواهی داشت) از فراوانیِ دشمنان، هراسان مشو. زیرا تا بوده همین گونه بوده است. و بدان كه دل‌های اهل طاعت و اخلاص، به سوی تو مشتاقند مانند اشتیاق پرندگان به آشیانه‌هایشان در وقتی كه قصد آن را نمایند. ظاهر این مؤمنان به گونه‌ای است كه به دلیل ساده زیستی و فروتنی، خوار و ذلیل به نظر می‌رسند در حالی كه نزد خداوند عالم، عزیز و نیكوكارند ولی در نظر خلایق، محتاج و پریشان حال، جلوه می‌كنند و حال آن كه اهل قناعت و عفّتند.
آنها دین را استنباط نموده و در مقابل مخالفان، سنگینی بار آن را بر دوش می‌كشند.
خدای متعال به آنها این توفیق و توان را داده تا ظلم و ستم را تحمّل نمایند و در عوض، خداوند آنها را در دارالقرار به عزّت رساند. وی آنها را صابر و شكیبا آفریده تا در وقت ستم دیدگی، صبر نموده و به عاقبت نیكو و كرامت عُقبی نایل شوند.
پسر عزیزم ! در مقام بلا و مصیبت ذلّت را با نور صبر، نورانی گردان تا در آن مقام به اداركِ صُنع خدا و احسان نایل گردی.
پسر عزیزم، گویا تو را می‌بینم كه به زودی، به یاری خدا مؤید گردیده، به فتح و ظفر و عزت و غلبه بر دشمنان دست می‌یابی، و پرچم‌های زرد و سفید را در مابین حطیم و زمزم در اطراف و جوانب تو می‌بینم. كسانی كه خداوند عالم، آنها را از نطفه‌های پاك و طینت‌های پاكیزه آفریده و دلهایشان از چرك و نفاق و خباثت مخالفت با حق پاك و پوست‌هایشان برای دین و آیین، نرم است. همه، یكباره با تو بیعت نموده و در دوستی، صفا ورزیده و در اطراف تو نظم می‌گیرند همانند منظّم شدن دُرّ در گردن بندهایی كه دو سر رشته‌های آنها به هم بسته است. ایشان در اطراف حجرالاسود، دست در دست یكدیگر نهاده و جهت یاری تو متحد می‌شوند. آنها طبریّه20 را گرفته و با تو بیعت می‌كند و پراكنده می‌شوند... در این هنگام، صبح حقّ، روشنی خود را می‌مكد و تاريكیِ باطل، زایل می‌گردد و خدا به سبب تو، كمر طغیان را می‌شكند و نشانه‌های ایمان را بعد از محو شدن آنها به حالت اوّلیه برمی‌گرداند. در آن وقت، بچّه‌هایی كه در گهواره‌اند دوست دارند كه بتوانند از جا برخاسته و نزد تو آیند (و از یارانِ تو باشند)، حتّی گاوهای نر وحشی آرزو می‌كنند بتوانند به هر نحوی كه شده در خدمت تو باشند، و مردم دنیا از تو حُسن و بهاء كسب نموده، شادی و فرح می‌كنند و شاخه‌های عزّت از بركتِ وجود تو، تر و تازه گردیده به شوق و جنبش درمی‌آیند، و به سببِ تو، احكام دین به آشیانه‌های خود برمی‌گردند21و ابرهای فتح و ظفر برای تو می‌بارند. آنگاه تو، گلوی دشمنان را گرفته و ایشان را خفه خواهی نمود و همه‌ی دوستان خود را یاری خواهی كرد. در آن زمان در روی زمین، نه ستمكاری كه از حقّ عدول كند باقی خواهد ماند و نه منكری كه حقیر شمارنده‌ی حقّ است و نه عیب جوها و دشمنان تو؛
«وَ مَن یَتَوَكَّل عَلَی اللهِ فَهُوَ حَسبُهُ اِنَّ الله بالِغُ اَمرِهِ قَد جَعَلَ اللهُ لِكُلِّ شَئءٍ قدراً».22
ای پسر مهزیار، درباره‌ی این مجلس جز با اهل صدق و برادران دینی‌ای كه در این راه دین صادقند چیزی مگو، و هنگامی كه علایم ظهور و توانمند مرا دیدی، درنگ مكن و با برادرانِ دینی خود به سوی نور یقین و روشنایی چراغ‌های دین بشتاب و به سوی ما بیا، كه انشاءالله هدایت خواهی شد.
نمی‌دانم چند روز در خدمتِ آقا بودم و خرمن علوم بی‌پایان آن حضرت در زمینه‌های دینی و علمی و حكمت‌آمیز، خوشه‌چینی می‌نمودم، آخر، انگار آن روزها از عُمرم حساب نمی‌شد بس كه در كنار آقا به من خوش می‌گذشت. دوست نداشتم از مولایم دور شوم. اما چاره‌ای جز مفارقت نبود، چون، گر چه كاروانی كه به همراهش آمده بودم به اهواز بازگشته بود، امّا افرادی كه به همراه من آمده بودند، در مكّه و بی‌خبر از من، نگران و سرگردان بودند. ترسیدم گُم یا متفرّق شوند یا مشكلی برایشان پیش بیاید و یا خدای ناكرده بلایی بر سرشان بیاید و....
این بود كه بر خلاف میل باطنی‌ام از آقا رخصت گرفتم كه برگردم:
آقا و مولای من! شما به اذن خدا بر سِرِّ ضمیر من آگاهید. می‌دانید كه توی دل من چه می‌گذرد، و می‌دانید كه آنچه بر زبان می‌آورم همان چیزی است كه در نهانخانه‌ی دل دارم. می‌دانی كه دور شدن از شما برای من تا چه ‌پایه‌ای سخت است و از آن وحشت بسیار دارم و بر غیبت خود از حضور پُر نورت غصّه‌ی بی‌شمار می‌خورم و....
نگذاشت بیش از آن ادامه دهم و زجر بكشم! در حقّم دُعا كرد، همین طور برای فرزندان و فامیلم. من دعاهای آن روز آقا را با تمام دنیا عوض نمی‌كنم، آنها بهترین و ارزشمندترین ذخیره‌های دنیا و آخرت من حساب می‌شوند:
تو راست می‌گویی ای اباالحسن. هر وقت كه تمایل داشتی می‌توانی بروی.
حالا كه فكر می‌كنم، می‌بینم چه فرصتی را من از دست دادم! كاش بیشتر پیش آقا می‌ماندم، كاش اصلاً از خدمتش مرخص نمی‌شدم، كاش اصلاً قیدِ همه چیز را می‌زدم و تا آخر عُمر، اگر اجازه می‌داد، پیشش می‌ماندم و...
ران ملخی...
یادم هست كه صبح زود، برای آخرین وداع، وارد خیمه‌اش شدم و اموالی را كه بیش از پنجاه هزار درهم می‌شد پیشكشش كردم، می‌دانستم كه به اندازه‌ی ران ملخی كه تقدیم سلیمان شود هم ارزش ندارد، امّا به هر حال؛ برگ سبزی بود تحفه‌ی درویش! سرم را پایین انداختم و با كمال شرمندگی عرض كردم:
خواهش می‌كنم بر من منّت نهاده و این تحفه‌ی ناچیز را از من بپذیرد.
تبسّمی نمود؛ تبسّمی كه هرگز فراموشش نمی‌كنم، تبسّمی كه به همراه خود، تیرهای مهر و محبّت، عشق و صفا، صمیّمیت و وفا را بر نشانه‌ی قلبم نشاند و آن را صید نموده و برای همیشه از آنِ خود ساخت. اموال را به آهستگی به سوی من پس زد و در حالی كه با محبّت در چشمان من می‌نگریست فرمود:
این اموال را در مسیر بازگشت به اهواز برای خودت خرج كن، تو سفر درازی در پیش داری سفری كه از بیابان‌های خشنِ بسیاری می‌گذرد. یك وقت نكند كه از این كه هدیه‌ات را قبول نكردم دلخور شوی. در واقع من این ها را به عنوان هدیه‌ای ارزشمند از تو پذیرفته، و دوباره به خودت هدیه نموده‌ام. هدیه‌ی تو به من رسید و من هم از بابت آن از تو تشكر می‌كنم و همیشه به یاد این لطف و محبّتی كه به ما داشتی خواهم بود. خداوندِ واهب العطایا به چیزهایی كه به تو مرحمت فرموده بركت عنایت فرماید و نعمت‌هایش را برایت دائمی قراردهد، و ثواب احسان كنندگان را برایت بنویسد كه فضل و احسان، در یَدِ قدرت او است. و از او مسألت می‌كنم كه تو را با سلامت و مصلحت و منفعت، به هنگام مراجعت به سوی همراهانت برگرداند و راه را بر تو دشوار نگرداند و تو را در مقام دلیل و برهان، حیران و سرگردان ننماید و آن را در نَفسِ تو به گونه‌ای محكم گرداند كه هرگز، ضایع و زایل نشود.
ای اباالحسن! خدای تعالی ما را به احسان، نافع گردانید و نفوس ما را چنان نمود كه همواره دوستان خود را با خلوص نیّت و خیرخواهانه و از طریق تقوی و بلندی مرتبه و شأن، مورد حمایت و اعانت قرار می‌دهیم....
وقتی از خدمت مولی، مرخص شده و به سوی یاران خود برگشتم، دایم خدا را به خاطر آن همه لطفی كه در حقّم فرموده بود حمد و ثنای گفتم. او مرا به خوبی، راهنمایی و ارشاد فرمود و به من فهماند كه هرگز زمین را از وجود حجّت واضحه و امام قائم علیه السلام خالی نمی‌گذارد.
از آن روز به بعد، وظیفه‌ی خود دانستم كه خبر این ملاقات را به گوش همه‌ی شیعیان برسانم تا به بصیرت اهل یقین بیفزایم و به ایشان بفهمانم كه خداوند عالم، ذُریّه‌ی طیّبه‌ی رسول خدا «صلی الله علیه و آله» را منقطع نگردانیده است، بلكه از این راه، اعتقادات طریقه‌ی مرضیّه، محكم‌تر شده و قوّت ایمانشان بیشتر گردد.
«وَ اللهُ یَهدی مَن یَشاءُ اِلی صراطٍ مُستقیم».23 و24

پی نوشتها:
1. بُرد، لباسی است قیمتی وگرانبها، پارچه آن در یمن بافته می‌شده و خاص یمن بوده و معروف به بُرد یمانی می‌باشد (لغت نامۀ دهخدا).
2. در زبان عربی، وقتی كه بخواهند به كسی احترام بگذارند، وی را با كُنیه می‌نامند.
3.در روايات، از نماز صبح، سخني به ميان نيامده است. ما آن را به اقتضاي حال افزوديم.
4. درختی بلند قامت و انعطاف پذیر، همیشه قامت بلند و زیبا را به آن تشبیه می‌كنند. میوه‌ای همانند لوبیا دارد.
5.یعنی مردی از مغرب قیام كند.
6.دلائل الامامة، ص 297.
7. یعنی بازگشت عدّه‌ای از مؤمنین كه مُرده‌اند به این دنیا تا در ركاب آن حضرت عجل الله تعالی فرجه الشریف جنگیده و به ياری‌اش بپردازند.
8.اسراء، (17)، 5 ،
يعني؛ سپس دولت را براي شما و بر ضدّ دشمنانتان برگردانيم و به وسيله‌اي اموال و پسران، ياري‌تان نموده و نفراتتان را بيش از پيش قرار دهيم.
9. نامی است شاید هم مستعار برای اسطوره‌های فسق و فجور و باطل.
10.همان.
11. یكی از شهرهای عراق است.
12.جزو كوفه است (معجم الملاحم و الفتن، ج 2، ص56).
13. قمر(54)، 1.
14.كمال الدین، ص470 – 465، حدیث 23 از باب 43 «من شاهد القائم علیه السلام»
15.تقیّه یعنی پنهان كاری.
16. مراد از «دابه الارض»، حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام است. پیامبر اكرم صلی الله علیه و اله در این باره فرمود: آنگاه كه آخرالزّمان شود، خداوند، حضرت علی علیه السلام را با صورت زیبا، زنده گرداند.(سفینة البحار، ج 3، ص15).
17. كتاب الغيبة، شيخ طوسي، ص 264.
18. مابین حجرالاسود و درب كعبه را «حطیم» می گویند.
19.یعنی نسبت به احكام دین، كاملاً مطیعند واهل ظلم و تعدّی به دیگران نیستند.
20. شهری است نزدیك سوریه (سفینة البحار، ج 5، ص287).
21. یعنی آن دسته از احكام دینی كه محو و نابوده شده‌اند به سبب وجود تو رونق و رواج می‌یابند.
22.طلاق(65). 3.
23. بقره(2)، 213- نور (24)، 46.
24. كمال الدّین، ص445، حدیث11 از باب 43 «مَن شاهَدَ القائم علیه السلام».

 


منبع:میهمان یار الف




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط