نویسنده: محمدرضا شمس
حاکم عادلی بود که پسری به نام «فریدون» داشت. فریدون عاشق شکار بود و بیشتر وقتش را در دشت و صحرا به شکار میگذراند. حتی گاهی برای استراحت و خوردن غذا به شهر برنمیگشت و خودش را با گوشت شکارها سیر میکرد.
روزی فریدون کنار درختی نزدیک دریاچه نشسته بود. چند کبوتر سفید آمدند و آن طرف دریاچه، روبهروی او نشستند. کبوترها از جلد خود بیرون آمدند و هر کدام دختر زیبایی شدند. فریدون، مات و مبهوت به آنها نگاه کرد. بین آنها دختری بود، از همه کوچکتر و قشنگتر. فریدون عاشق بیقرار او شد و به طرفش رفت. دخترها فهمیدند، تا آمدند فرار کنند، فریدون جلد دختر کوچک را برداشت و به او گفت: «من فریدون، پسر پادشاه این سرزمینم. به من بگو خانهات کجاست تا پدر و مادرم رو به خواستگاریت بفرستم.»
دختر گفت: «اسم من زرگیسوست. اما از من بگذر! رسیدن به من خیلی سخته.»
فریدون پرسید: «چرا؟»
زرگیسو گفت: «ما تو قلعهی عقاب زندگی میکنیم. این قلعه، برج و باروی بلندی داره و در و دروازه هم نداره. بالای قلعه، عقاب بزرگی زندگی میکنه که سالهاست قلعه رو طلسم کرده.»
فریدون پرسید: «من چه جوری میتونم طلسم این قلعه رو بشکنم؟»
زرگیسو گفت: «باید از رودخونهای که نزدیک قلعه است، بگذری و عقاب رو بکشی. اون وقت در قلعه ظاهر میشه و میتونی ما رو ببینی.»
فریدون پرسید: «عقاب چه دشمنیای با شما داره؟»
زرگیسو گفت: «عاشق من بود. اومد خواستگاریم، پدرم قبول نکرد. اون هم لشکر پدرم رو شکست داد و ما رو زندانی کرد. جلد کبوترها را هم به ما داد تا هر جا خواستیم بریم. اما اگر شب به قلعه برنگردیم، سربازهاش رو دنبالمون میفرسته و ما رو با شکنجه به قلعه برمیگردونه. از طرف دیگه، جون پدرم هم در خطر میافته.»
زرگیسو بعد از گفتن این حرفها، داخل جلد خود رفت و با کبوتران دیگر، که ندیمههاش بودند، پرواز کرد و رفت.
فریدون به قصر برگشت. پدرش را از ماجرا باخبر کرد و گفت: «من باید دنبال زرگیسو برم و بیارمش اینجا.»
پدرش هرچه سعی کرد او را منصرف کند، فایدهای نداشت. ناچار به او اجازهی رفتن داد. فریدون سوار اسبش شد. چند شبانهروز رفت تا از دور، حصار قلعه را دید. نزدیکتر که شد، چشمش به رودخانهای پرآب و خروشان افتاد. رودخانه پل نداشت. فریدون خدا را یاد کرد و با اسب، به رودخانه زد. آب، اسب را به این طرف و آن طرف میکشاند. فریدون با زحمت، از رودخانه گذشت، ولی به آن طرف رودخانه که رسید، زمین او را مثل آهنربا در خودش گرفت. فریدون دیگر نتوانست قدم از قدم بردارد، ناچار تیر و کمانش را دست گرفت و همانجا منتظر ماند تا عقاب آمد و نوک قلعه نشست. فریدون، تیر را در چلهی کمان گذاشت و به طرف عقاب پرتاب کرد. تیر، پرواز کرد و بر سینهی عقاب نشست. عقاب از بالای قلعه به زمین افتاد. آسمان تاریک شد و رعد و برق زد. برج و باروی قلعه خراب شد و فریدون بیهوش روی زمین افتاد. وقتی به هوش آمد، خود را بیرون دروازهی شهر دید. وارد شد؛ مردم از کشته شدن عقاب شادی میکردند. فریدون به قصر حاکم رفت و ماجرا را برای او تعریف کرد. حاکم خوشحال شد و دخترش را به عقد فریدون درآورد. چند روز بعد فریدون با زرگیسو به شهر پدرش رفت. شهر را چراغانی کردند و ده شبانه روز جشن گرفتند. پدر فریدون، حکومت را به فریدون سپرد. فریدون و زرگیسو سالها با شادمانی و خوشی زندگی کردند و دختران و پسرانی آوردند و این داستان برای همیشه یادگار ماند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
روزی فریدون کنار درختی نزدیک دریاچه نشسته بود. چند کبوتر سفید آمدند و آن طرف دریاچه، روبهروی او نشستند. کبوترها از جلد خود بیرون آمدند و هر کدام دختر زیبایی شدند. فریدون، مات و مبهوت به آنها نگاه کرد. بین آنها دختری بود، از همه کوچکتر و قشنگتر. فریدون عاشق بیقرار او شد و به طرفش رفت. دخترها فهمیدند، تا آمدند فرار کنند، فریدون جلد دختر کوچک را برداشت و به او گفت: «من فریدون، پسر پادشاه این سرزمینم. به من بگو خانهات کجاست تا پدر و مادرم رو به خواستگاریت بفرستم.»
دختر گفت: «اسم من زرگیسوست. اما از من بگذر! رسیدن به من خیلی سخته.»
فریدون پرسید: «چرا؟»
زرگیسو گفت: «ما تو قلعهی عقاب زندگی میکنیم. این قلعه، برج و باروی بلندی داره و در و دروازه هم نداره. بالای قلعه، عقاب بزرگی زندگی میکنه که سالهاست قلعه رو طلسم کرده.»
فریدون پرسید: «من چه جوری میتونم طلسم این قلعه رو بشکنم؟»
زرگیسو گفت: «باید از رودخونهای که نزدیک قلعه است، بگذری و عقاب رو بکشی. اون وقت در قلعه ظاهر میشه و میتونی ما رو ببینی.»
فریدون پرسید: «عقاب چه دشمنیای با شما داره؟»
زرگیسو گفت: «عاشق من بود. اومد خواستگاریم، پدرم قبول نکرد. اون هم لشکر پدرم رو شکست داد و ما رو زندانی کرد. جلد کبوترها را هم به ما داد تا هر جا خواستیم بریم. اما اگر شب به قلعه برنگردیم، سربازهاش رو دنبالمون میفرسته و ما رو با شکنجه به قلعه برمیگردونه. از طرف دیگه، جون پدرم هم در خطر میافته.»
زرگیسو بعد از گفتن این حرفها، داخل جلد خود رفت و با کبوتران دیگر، که ندیمههاش بودند، پرواز کرد و رفت.
فریدون به قصر برگشت. پدرش را از ماجرا باخبر کرد و گفت: «من باید دنبال زرگیسو برم و بیارمش اینجا.»
پدرش هرچه سعی کرد او را منصرف کند، فایدهای نداشت. ناچار به او اجازهی رفتن داد. فریدون سوار اسبش شد. چند شبانهروز رفت تا از دور، حصار قلعه را دید. نزدیکتر که شد، چشمش به رودخانهای پرآب و خروشان افتاد. رودخانه پل نداشت. فریدون خدا را یاد کرد و با اسب، به رودخانه زد. آب، اسب را به این طرف و آن طرف میکشاند. فریدون با زحمت، از رودخانه گذشت، ولی به آن طرف رودخانه که رسید، زمین او را مثل آهنربا در خودش گرفت. فریدون دیگر نتوانست قدم از قدم بردارد، ناچار تیر و کمانش را دست گرفت و همانجا منتظر ماند تا عقاب آمد و نوک قلعه نشست. فریدون، تیر را در چلهی کمان گذاشت و به طرف عقاب پرتاب کرد. تیر، پرواز کرد و بر سینهی عقاب نشست. عقاب از بالای قلعه به زمین افتاد. آسمان تاریک شد و رعد و برق زد. برج و باروی قلعه خراب شد و فریدون بیهوش روی زمین افتاد. وقتی به هوش آمد، خود را بیرون دروازهی شهر دید. وارد شد؛ مردم از کشته شدن عقاب شادی میکردند. فریدون به قصر حاکم رفت و ماجرا را برای او تعریف کرد. حاکم خوشحال شد و دخترش را به عقد فریدون درآورد. چند روز بعد فریدون با زرگیسو به شهر پدرش رفت. شهر را چراغانی کردند و ده شبانه روز جشن گرفتند. پدر فریدون، حکومت را به فریدون سپرد. فریدون و زرگیسو سالها با شادمانی و خوشی زندگی کردند و دختران و پسرانی آوردند و این داستان برای همیشه یادگار ماند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.