نویسنده: محمدرضا شمس
پادشاهی صاحب فرزند نمیشد. روزی درویشی به او گفت: «من دارویی به تو میدم که بچهدار شی؛ به شرطی که اگر دختر بود، او رو به عقد من درآری.»
پادشاه قبول کرد. درویش دارو را به او داد و رفت.
پادشاه دارو را خورد. نه ماه بعد صاحب یک دختر و یک پسر شد. نام پسر را «ملک محمد» گذاشتند.
چند سال گذشت. تاجری وارد شهر شد. جعبهای برای پادشاه آورد و گفت: «درویش، این جعبه رو برای شما و پادشاهان کشورهای دیگر فرستاده و سفارش کرده در جای خلوتی بازش کنید.»
شاه دربار را خلوت کرد، خودش ماند و وزیر. در جعبه را که باز کردند، هر دو بیهوش شدند. به هوش که آمدند، پادشاه گفت: «این جعبه را در اتاقی پنهان کن و درش را قفل کن؛ مبادا روزی چشم ملک محمد به این عکس بیفتد.»
بعد از مدتی پادشاه مریض شد و به ملک محمد وصیت کرد که اگر درویشی با این نام و نشانی آمد، خواهرت را به عقد او درآورید؛ من با این درویش قول و قراری دارم.
شاه مرد و ملک محمد جانشین پدر شد. درویش سر وقت آمد. دختر را به عقد او درآوردند. درویش، عروس را برداشت و رفت.
ملک محمد به خزانه و انبارها سرکشی میکرد و سیاهه برمیداشت که به اتاق دربسته رسید. به وزیر گفت: «در این اتاق رو باز کن!»
وزیر گفت: «از این اتاق صرفنظر کن.»
ملک محمد گفت: «در رو باز میکنی یا گردنت رو بزنم؟»
وزیر ناچار شد در را باز کند. ملک محمد وارد اتاق شد. جعبه را دید، در آن را باز کرد، چشمش به عکسی افتاد و از هوش رفت؛ دختری بود مثل قرص ماه که هیچ کس نمیتوانست به چشمانش نگاه کند. وزیر قدری آب به سر و روی ملک محمد زد تا به هوش آمد. گفت: «نگفتم از این کار صرفنظر کن؟ پادشاهان زیادی با دیدن این عکس سر به کوه و بیابان گذاشتهاند.»
ملک محمد گفت: «من از تاج و تخت شاهی گذشتم. اختیار مملکت دست تو! اگر برنگشتم هر کاری خواستی بکن.»
ملک محمد بعد از اینکه همه چیز را به وزیر سپرد، سوار اسب شد و حرکت کرد. از این کوه به آن کوه، از این بیابان به آن بیابان رفت تا شاید از صاحب عکس خبری بگیرد. بعد از مدتی سرگردانی و پرس و جو به چشمهای رسید. چنار بزرگی روی چشمه سایه انداخته بود. ملک محمد کمی آب خورد و زیر سایهی چنار خوابید. دورتر از چشمه، قلعهای بود که دختر مهربانی خاتون آن بود. خاتون، کنیزش را فرستاده بود از چشمه آب بیاورد. کنیز تا چشمش به ملک محمد افتاد، برگشت و به خاتون گفت: «جوانی آنجا خوابیده، مثل پریزاد.»
خاتون با کنیز پای چشمه رفت، تا جوان را دید گفت: «این، ملک محمد، برادر منه.»
ملک محمد بیدار شد و خواهرش را دید. همدیگر را بغل کردند و اشک از چشمانشان سرازیر شد. دختر، ملک محمد را به قلعه برد و بعد از پذیرایی مفصل گفت: «شوهر من یک دیوه. برای اینکه نترسم، به شکل درویش درمیآد. من رو دوست داره، این کنیز رو هم آورده که تنها نباشم.»
شب که شد، دیو تنورهکشان آمد و به شکل درویش وارد اتاق شد.
ملک محمد را با عزت و احترام بالای مجلس نشاند و گفت: «تو کجا، اینجا کجا؟ چه عجب از این طرفها؟»
ملک محمد جعبه را بیرون آورد و گفت: «دنبال صاحب این عکس آواره شدهام.»
دیو گفت: «زود در جعبه رو ببند که فهمیدم چه آتشی به جونت افتاده. این دختر پادشاه فرنگه. هر کس دنبالش میره و پادشاه میفهمه از کجا اومده، از راه دیگهای حمله میکنه و کشورش رو غارت میکنه و خودش رو هم از بین میبره. من تو رو تا نزدیک اونجا میبرم. باریکه راهی هست که از اون به بعد رو خودت باید بری. موقع برگشتن هم سه بار من رو صدا بزن تا سرهمون راه حاضر شم و تو رو برگردونم.»
چند روز که گذشت، درویش، ملک محمد را تا سر همان باریکه راه برد و گفت: «تا تو برگردی، من و چهل برادرم از کشورت محافظت میکنیم.»
ملک محمد رفت تا به شهر فرنگ رسید. به خانهی پیرزنی رفت و گفت: «مهمون نمیخوای؟»
پیرزن گفت: «قدم مهمون روی چشم.» و اتاقی آماده کرد، غذا آورد و جا انداخت. ملک محمد خستگی در کرد و پول خوبی به پیرزن داد و فردای آن روز، او را به دربار فرستاد تا بگوید تاجری آمده و گوهرهای قیمتی برای شاه آورده است. پیرزن رفت و گفت. شاه، ملک محمد را خواست. ملک محمد به دربار رفت و چند گوهر قیمتی به پادشاه پیشکش کرد. شاه خوشش آمد و او را برای شام دعوت کرد. دختر پادشاه ملک محمد را دید و دلباختهاش شد.
ملک محمد و دختر پادشاه قول و قرار گذاشتند و یک شب در غذای شاه و وزیر گرد بیهوشی ریختند و به تاخت خود را به باریکه راه رساندند. ملک محمد سه بار درویش را صدا زد. درویش حاضر شد و آنها را به شهر خودشان برد. همه از دیدن شاه جوان خوشحال شدند و شهر را آینهبندان کردند. هفت روز و هفت شب، هفت دست ساز و نقاره بر پا کردند و ملک محمد و دختر پادشاه را دست به دست دادند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.