اشعار پروین اعتصامی -3
تعداد ابيات : ١٨
*********************
هفتهها کرديم ماه و سالها کرديم پار
نور بوديم و شديم از کار ناهنجار نار
يافتيم ار يک گهر، همسنگ شد با صد خزف
داشتيم ار يک هنر، بودش قرين هفتاد عار
گاه سلخ و غره بشمرديم و گاهي روز و شب
کاش ميکرديم عمر رفته را روزي شمار
شمع جان پاک را اندر مغاک افروختيم
خانه روشن گشت، اما خانهي دل ماند تار
صد حقيقت را بکشتيم از براي يک هوس
از پي يک سيب بشکستيم صدها شاخسار
دام تزويري که گسترديم بهر صيد خلق
کرد ما را پايبند و خود شديم آخر شکار
تا بپرد، سوزدش ايام و خاکستر کند
هر که را پروانه آسانيست پرواي شرار
دام در ره نه هوي را تا نيفتادي بدام
سنگ بر سر زن هوس را تا نگشتي سنگسار
نوگلي پژمرده از گلبن بخاک افتاد و گفت
خوار شد چون من هر آنکو همنشينش بود خار
کار هستي گاه بردن شد زماني باختن
گه بپيچانند گوشت، گه دهندت گوشوار
تا کني محکم حصار جسم، فرسود است جان
تا بتابي نخ براي پود، پوسيداست تار
سالها شاگردي عجب و هوي کردي بشوق
هيچ دانستي در اين مکتب که بود آموزگار
ره نمودند و نرفتي هيچگه جز راه کج
پند گفتند و نپذرفتي يکي را از هزار
جهل و حرص و خودپسندي دشمن آسايشند
زينهار از دشمنان دوست صورت، زينهار
از شباني تن مزن تا گرگ ماند ناشتا
زندگاني نيک کن تا ديو گردد شرمسار
باغبان خسته چون هنگام حاصل شد غنود
ميوهها بردند دزدان زين درخت ميوهدار
ما درين گلزار کشتيم اين مبارک سرو را
تا که گردد باغبان و تا که باشد آبيار
رهنماي راه معني جز چراغ عقل نيست
کوش، پروين، تا به تاريکي نباشي رهسپار
تعداد ابيات : ٤٠
*****************
کارها بود در اين کارگه اخضر
ليک دوک تو نگرديد ازين بهتر
سر اين رشته گرفتي و ندانستي
که هريمنش گرفتست سر ديگر
موجها کرده مکان در لب اين دريا
شعلهها گشته نهان در دل اين مجمر
تو ندانم به چه اميد نهادستي
کالهي خويش در اين کشتي بي لنگر
پاي غفلت چه نهي بر دم اين کژدم
دست شفقت چه کشي بر سر اين اژدر
به نگردد دگر آزردهي اين پيکان
برنخيزد دگر افتادهي اين خنجر
در شيطان در ننگست، بر آن منشين
ره عصيان ره مرگست، بر آن مگذر
آشيانها به نميريخته اين باران
خانمانها به دمي سوخته اين اخگر
آسياي تو شد افلاک و همي ترسم
که ز گشتنش تو چون سرمه شوي آخر
ميروي مست ز بيغوله و مييد
با تو اين دزد فريبندهي غارتگر
سبک آنمرغ که ننشست بدين پستي
خنک آن ديده که نغنود درين بستر
شو و بر طوطي جان شکر عرفان ده
ورنه بر پرد و گردد تبه اين شکر
بي خبر ميرود اين شبرو بي پروا
ناگهان ميکشد اين گيتي دون پرور
هوشياري نبود در پي اين مستي
جهد کن تا نخوري باده از اين ساغر
تو چنين بيخود و فکر تو چنين باطل
کور را کور نشد هيچگهي رهبر
چند چون پشه ز هر دست قفا خوردن
چند چون مور بهر پاي فشاندن سر
همچو طاوس بگلزار حقيقت شو
همچو سيمرغ سوي قاف ارادت پر
کشتهي حرص نياورد بر تقوي
لشکر جهل نشد بهر کسي لشکر
چند با اهرمن تيرهدلي همره
نفسي نيز ره صدق و صفا بسپر
مردم پاک شو، آنگاه بپاکان بين
ديده حق بين کن و آنگاه بحق بنگر
چشم را به ز حقيقت نبود پرتو
روح را به ز فضيلت نبود زيور
سخن از علم سماوات چه ميراني
ايکه نشناختهاي باختر از خاور
هر که آزار روا داشت، شد آزرده
هر که چه کند در افتاد بچاه اندر
گر نخواهي که رسد بر دلت آزاري
بر دل خلق مزن بي سببي نشتر
مطلب روزي ننهاده که با کوشش
نخوري قسمت کس، گر شوي اسکندر
بهر گلزار در آتش مفکن خود را
که گلستان نشود بر همه کس آذر
از نکو خصلتي و بد گهري زينسان
نخل پر ميوه وناچيز بود عرعر
تو هم اي شاخ، بري آر که خوشتر شد
ز دو صد سرو، يکي شاخک بار آور
چه شدي بستهي اين محبس بي روزن
چه شدي ساکن اين کنگرهي بي در
سر خود گير و از اين دام گريزان شو
دل خود جوي و ازين مرحله بيرون بر
نسزد تشنه همي عمر بسر بردن
باميدي که نمک زار شود کوثر
طلب ملک سليمان مکن از ديوان
که چو طفلت بفريبند به انگشتر
زنگ خودبيني از آئينهي دل بزدا
گر آلودگي از چهرهي جان بستر
ايکه پوئي ره اميد شب تيره
باش چون رهروي، آگاه ز جوي و جر
چو رود غيبت و هنگام حضور آيد
تو چه داري که توان برد بدان محضر
سود و سرمايه بيک بار تبه کردي
نشدي باز هم آگاه ز نفع و ضر
چو تو خود صاعقهي خرمن خود گشتي
چه همي نالي ازين تودهي خاکستر
نبرد هيچ بغير از سيهي با خود
هر که زانکشت فروشان طلبد عنبر
بيد خرما و تبر خون ندهد ميوه
ديو طه و تبارک نکند از بر
خواجه آنست که آزاده بود، پروين
بانو آنست که باشد هنرش زيور
تعداد ابيات : ٦٠
********************
اي سيه مار جهان را شده افسونگر
نرهد مار فساي از بد مار آخر
نيش اين مار هر آنکس که خورد ميرد
و آنکه او مرد کجا زنده شود ديگر
بنه اين کيسه و اين مهره افسون را
به فسون سازي گيتي نفسي بنگر
بکن اين پايه و بنياد دگر بر نه
بگذار اين ره و از راه دگر بگذر
تو خداوند پرستي، نسزد هرگز
کار بتخانه گزيني و شوي بتگر
از تن خويش بسائي، چو شوي سوهان
دامن خويش بسوزي، چو شوي اخگر
تو بدين بي پري و خردي اگر روزي
بپري، بگذري از مهر و مه انور
ز تو حيف اي گل شاداب که روئيدي
با چنين پرتو رخسار به خار اندر
تو چنان بيخودي از خود که نميداني
که ترا ميبرد اين کشتي بي لنگر
جهد کن تا خرد و فکرت ورائي هست
آنچه دادند بگيرند ز ما يکسر
نفس بدخواه ز کس روي نميتابد
گر تو زان روي بتابي چه ازين بهتر
زندگي پر خطر و کار تو سرمستي
اهرمن گرسنه و باغ تو بار آور
عاقبت زار بسوزاندت اين آتش
آخر کار کند گمرهت اين رهبر
سيب را غير خورد، بهر تو ماند سنگ
نفع را غير برد، بهر تو ماند ضر
تو اگر شعبده از معجزه بشناسي
نکند شعبده اين ساحر جادوگر
زخم خنجر نزند هيچگهي سوزن
کار سوزن نکند هيچگهي خنجر
دامن روح ز کردار بد آلودي
جامه را گاه زدي مشک و گهي عنبر
اندر آندل که خدا حاکم و سلطان شد
ديگر آندل نشود جاي کس ديگر
روح زد خيمهي دانش، نه تن خاکي
خضر شد زندهي جاويد، نه اسکندر
ز ادب پرس، مپرس از نسب و ثروت
ز هنر گوي، مگوي از پدر و مادر
مکن اينگونه تبه، جان گرامي را
که بتن هيچ نداري تو ز جان خوشتر
پنجهي باز قضا باز و تو در بازي
وقت چون برق گريزان و تو در بستر
تيره رائي چه ز جهل و چه ز خود بيني
غرق گشتن چه برود و چه ببحر اندر
تو زيان کردهاي و باز هميخواهي
مشکت از چين رسد و ديبهات از ششتر
رو که در دست تو سرمايه و سودي نيست
سود بايد که کند مردم سوداگر
تو نهاي مور که مرغان بزنندت ره
تو نهاي مرغ که طفلان بکنندت پر
سالکان پا ننهادند بهر برزن
عاقلان باده نخوردند ز هر ساغر
چه بري نام ره خويش بر شيطان
چه نهي شمع شب خود بره صرصر
عقل را خوار کند ديدهي ظاهر بين
روح را زار کشد مردم تنپرور
چون تو، بس طائر بي تجربه خوشخوان
صيد گشته است درين گلشن خوش منظر
دامها بنگري اي مرغک آسوده
اگر از روزنهي لانه بر آري سر
اين کبوتر که تو بينيش چنين بيخود
شاهبازيش گرفتست بچنگ اندر
آخر اي شير ژيان، بند ز پا بگسل،
آخر اي مرغ سعادت، ز قفس برپر
به چراغ دل اگر روشني افزائي
جلوهي فکر تو از خور شود افزونتر
دامنت را نتواند که بيالايد
هيچ آلوده، گرت پاک بود گوهر
کله از رتبت سر مرتبهاي دارد
چو سر افتاد، چه سود از کله و افسر
سوخت پروانه و دانست در آن ساعت
که شد اندام ضعيفش همه خاکستر
هر چه کشتي، ملخ و مور بيغما برد
وين چنين خشک شد اين مزرعهي اخضر
به تن سوختگان چند شوي پيکان
به دل خستهدلان چند زني نشتر
تو دگر هيچ نداري ز سليماني
اگر اين ديو ز دستت برد انگشتر
دلت از روشني جانت شود روشن
زانکه اين هر دو قرينند بيکديگر
در گلستان دلي، گلبني از حکمت
به ز صد باغ گل و ياسمن و عبهر
چه کشي منت دونان بسر هر ره
چه روي در طلب نان بسوي هر در
آنکه زر هنر اندوخت، نشد مفلس
آنکه کار دل و جان کرد، نشد مضطر
پر طاوس چه بندي بدم کرکس
چو دم آراسته گردد، چه کني با پر
آنچه آموخت بما چرخ، سيه کاريست
گر چه کرديم سيه بس ورق و دفتر
اوستادي نکند کودک بي استاد
درس دانش ندهد مردم بي مشعر
جسم چون کودک و جانست ورا دايه
عقل چون مادر و علم است ورا دختر
علم نيکوست، چه در خانه چه در غربت
عود خوشبوست، چه در کاسه چه در مجمر
کاخ دل جوئي از کوي تن مسکين
شمش زر خواهي از کورهي آهنگر
کاردانان نگزينند تبهکاري
نامجويان ننشينند بهر محضر
آغل از خانه بسي دور و شبان در خواب
گرگ بددل بکمين و رمه اندر چر
جاي آسايش دزدان بود اين وادي
مسکن غول بيابان بود اين معبر
خون دلهاست درين جام شقايق گون
تيرگيهاست درين نيلپري چادر
بهر وارون شدن افراشت سر اين رايت
بهر ويران شدن آباد شد اين کشور
خانهاي را که نه سقفي و نه بنياديست
اين چنين خانه چه از خشت و چه از مرمر
سور موش است اگر گربه شود بيمار
عيد گرگ است اگر شير شود لاغر
پاک شو تا نخوري انده ناپاکي
نيک شو تا ندهندت ببدي کيفر
همه کردار تو از تست چنين تيره
چه کني شکوه ز ماه و گله از اختر
وقت مانند گلوبند بود، پروين
چو شود پاره، پراکنده شود گوهر
تعداد ابيات : ٧٢
********************
اي شده شيفتهي گيتي و دورانش
دهر درياست، بينديش ز طوفانش
نفس ديويست فريبنده از او بگريز
سر بتدبير بپيچ از خط فرمانش
حلهي دل نشود اطلس و ديبايش
يارهي جان نشود لل و مرجانش
نامهي ديو تباهيست همان بهتر
که نه اين نامه بخوانيم و نه عنوانش
گفتگوهاست بهر کوي ز تاراجش
داستانهاست بهر گوشه ز دستانش
مخور اي يار نه لوزينه ونه شهدش
مخر اي دوست نه کرباس ونه کتانش
نه يکي حرف متيني است در اسنادش
نه يکي سنگ درستي است بميزانش
رنگها کرده در اين خم کف رنگينش
خندهها کرده بمردم لب خندانش
خواندني نيست نه تقويم و نه طومارش
ماندني نيست نه بنياد و نه بنيانش
شد سيه روزي نيکان شرف و جاهش
شد پريشاني پاکان سرو سامانش
گلهي نفس چو درنده پلنگانند
بر حذر باش ازين گله و چوپانش
علم، پيوند روان تو همي جويد
تو همي پاره کني رشتهي پيمانش
***********
از کمال و هنر جان، تو شوي کامل
عيب و نقص تو شود پستي و نقصانش
جهل چو شبپره و علم چو خورشيد است
نکند هيچ جز اين نور، گريزانش
نشود ناخن و دندان طمع کوته
گر که هر لحظه نسائيم بسوهانش
ميزباني نکند چرخ سيه کاسه
منشين بيهده بر سفرهي الوانش
حلقهي صدق و صفا بر در دين ميزن
تا که در باز کند بهر تو دربانش
دل اگر پردهي شک را ندرد، هرگز
نبود راه سوي درگه ايقانش
کعبهمان عجب شد و لاشه در آن قربان
واي و صد واي برين کعبه و قربانش
گرگ ايام نفرسود بدين پيري
هيچگه کند نشد پنجه و دندانش
نيست جز خار و خسک هيچ درين گلشن
شورهزاريست که نامند گلستانش
چشم نيکي نتوان داشت از آن مردم
که بود راه سوي مسکن شيطانش
همه يغما گر و دزدند درين معبر
کيست آنکو نگرفتند گريبانش
راه دور است بسي ملک حقيقت را
کوش کاز پاي نيفتي به بيابانش
آنکه اندر ظلمات فرو ماند
چه نصيبي بود از چشمهي حيوانش
دامن عمر تو ايام همي سوزد
مزن از آتش دل، دست بدامانش
ره مخوفست، بپرهيز ازين خفتن
ابر تيره است، بينديش ز بارانش
شير خواري که سپردند بدين دايه
شير يک قطره نخوردست ز پستانش
شخصي از بحر سعادت گهري آورد
خفت از خستگي و داد بزاغانش
چه همي هيمه برافروزي و نان بندي
به تنوري که نديدست کسي نانش
خرلنگ تو ز بس بار کشيدن مرد
چه بري رنج پي وصلهي پالانش
**********
گر که آبادي اين دهکده ميخواهي
بايد آباد کني خانهي دهقانش
پر اين مرغ سعادت تو چنان بستي
که گرفتند و فکندند بزندانش
تن بدخواه ز تو لقمه همي خواهد
چه همي ياد دهي حکمت لقمانش
پست انديشه بزرگي نکند هرگز
گر چه يک عمر دهي جاي بزرگانش
اگرت آرزوي کعبه بود در دل
چه شکايت کني از خار مغيلانش
گر چه دشوار بود کار و برومندي
همت و کارشناسي کند آسانش
سزد ار پر کند از در و گهر دامن
آنکه انديشه نبودست ز عمانش
گهري گر نرود خود بسوي دريا
ببرد روشني لل رخشانش
آنکه عمري پي آسايش تن کوشيد
کاش يک لحظه بدل بود غم جانش
گوي علم و هنر اينجاست، ولي بيرنج
دست هرگز نتوان برد بچوگانش
وقت فرخنده درختي است، هنر ميوه
شب و روز و مه و سالند چو اغصانش
روح را زيب تن سفله نيارايد
رو بياراي به پيرايهي عرفانش
نشود کان حقيقت ز گهر خالي
برو اي دوست گهر ميطلب از کانش
بگشا قفل در باغ فضيلت را
بخور از ميوهي شيرين فراوانش
ريم وسواس بصابون حقايق شوي
نبري فايده زين گازر و اشنانش
جهل پاي تو ببندد چو بيابد دست
فرصتت هست، مده فرصت جولانش
تنگ ميدان شدن عقل ز سستي نيست
ما نداديم گه تجربه ميدانش
برهها گرگ کند مکتب خودبيني
گر بتدبير نبنديم دبستانش
نفس با هيچ جهانديده نخواهد گفت
راز سر بسته و رسم و ره پنهانش
ره اهريمن از آن شد همه پيچ و خم
تا نپرسند ز سر گشتهي حيرانش
دهر هر تله نهد، بگذر و بگذارش
چرخ هر تحفه دهد، منگر و مستانش
تيرهروزيست همه روز دل افروزش
سنگريزه است همه لعل بدخشانش
آهن عمر تو شمشير نخواهد شد
نبري تا بسوي کوره و سندانش
معبد آنجا بگشودي که زر آنجا بود
سجده کردي گه و بيگاه چو يزدانش
پاسباني نکند بنده چو ايمان را
ديو زان بنده چه دزدد بجز ايمانش
جز تو کس نيست درين داد و ستد مغبون
دين گران بود، تو بفروختي ارزانش
گرگ آسود، نجستيم چو آثارش
درد افزود، نکرديم چو درمانش
سالها عقل دکان داشت بکوي ما
بهچ توشي نخريديم ز دکانش
خيره سر گر نپذيرفت ادب، بگذار
تا که تاديب کند گردش دورانش
طبع دون زان نشد آگه ز پشيماني
که چو بد کرد، نکرديم پشيمانش
دل پريشان نبد آنروز که تنها بود
کرد جمعيت نا اهل پريشانش
شير و روباه شکاري چو بدست آرند
روبهش پوست برد، شير خورد رانش
کشور ايمن جان خانهي ديوان شد
کس ندانست چه آمد به سليمانش
نفس گه بيت نميگفت و گهي چامه
گر نميخواند کسي دفتر و ديوانش
روح عريان و تو هم درزي و هم نساج
جامه کن زين دو هنر بر تن عريانش
لشکر عقل پي فتح تو ميکوشد
چه همي کند کني خنجر و پيکانش
خرد از دام تو بگريخته، باز آرش
هنر از نزد تو برخاسته، بنشانش
کار را کارگر نيک دهد رونق
چه کند کاهل نادان تن آسانش
همه دود است کباب حسد و نخوت
نخورد کس نه ز خام و نه ز بريانش
سود دلال وجود تو خسارت شد
تاجر وقت بگيرد ز تو تاوانش
گنج هستي بستانند ز ما، پروين
ما نبوديم، قضا بود نگهبانش
تعداد ابيات : ١٤
********************
اي بي خبر ز منزل و پيش آهنگ
دور از تو همرهان تو صد فرسنگ
در راه راست، کج چه روي چندين
رفتار راست کن، تو نه اي خرچنگ
رخسار خويش را نکني روشن
ز آئينهي دل ار نزدائي زنگ
چون گلشني است دل که در آن رويد
از گلبني هزار گل خوش رنگ
در هر رهي فتاده و گمراهي
تا نيست رهبرت هنر و فرهنگ
چشم تو خفته است، از آن هر کس
زين باغ سيب ميبرد و نارنگ
اين روبهک به نيت طاوسي
افکنده دم خويش به خم رنگ
بازيچههاست گنبد گردان را
نامي شنيدهاي تو ازين شترنگ
در دام بسته شبرو چرخت سخت
در بر گرفته اژدر دهرت تنگ
انجام کار در فکند ما را
سنگيم ما و چرخ چو غلماسنگ
خار جهان چه ميشکني در چشم
بر چهره چند ميفکني آژنک
سالک بهر قدم نفتد از پا
عاقل ز هر سخن نشود دلتنگ
تو آدمي نگر که بدين رتبت
بيخود ز باده است و خراب از بنگ
گوهر فروش کان قضا، پروين
يک ره گهر فروخته، صد ره سنگ
تعداد ابيات : ٢١
************************
در خانه شحنه خفته و دزدان بکوي و بام
ره ديو لاخ و قافله بي مقصد و مرام
گر عاقلي، چرا بردت توسن هوي
ور مردمي، چگونه شدستي به ديو رام
کس را نماند از تک اين خنگ بادپاي
پا در رکاب و سر به تن و دست در لگام
در خانه گر که هيچ نداري شگفت نيست
کالات ميبرند و تو خوابيدهاي مدام
دزد آنچه برده باز نياورده هيچگاه
هرگز به اهرمن مده ايمان خويش وام
ميکاهدت سپهر، چنين بي خبر مخسب
ميسوزدت زمانه، بدينسان مباش خام
از کار جان چرا زني اي تيره روز تن
در راه نان چرا نهي اي بي تميز نام
از بهر صيد خاطر ناآزمودگان
صياد روزگار بهر سو نهاده دام
بس سقف شد خراب و نگشت آسمان خراب
بس عمر شد تمام و نشد روز و شب تمام
منشين گرسنه کاين هوس خام پختن است
جوشيده سالها و نپختست اين طعام
بگشاي گر که زندهدلي وقت پويه چشم
بردار گر که کارگري بهر کار گام
در تيرگي چو شب پره تا چند ميپري
بشناس فرق روشني اي دوست از ظلام
اي زورمند، روز ضعيفان سيه مکن
خونابه ميچکد همي از دست انتقام
فتوي دهي بغصب حق پيرزن وليک
بي روزه هيچ روز نباشي مه صيام
وقت سخن مترس و بگو آنچه گفتني است
شمشير روز معرکه زشت است در نيام
درد از طبيب خويش نهفتي، از آن سبب
اين زخم کهنه دير پذيرفت التيام
از بهر حفظ گله، شبان چون بخواب رفت
سگ بايد اي فقيه، نه آهوي خوشخرام
چاهت چراست جاي، گرت ميل برتريست
حرصت چراست خواجه، اگر نيستي غلام
چندي ز بار گاه سليمان برون مرو
تا ديو هيچگه نفرستد تو را پيام
عمريست رهنوردي و چون کودکان هنوز
آگه نهاي که چاه کدام است و ره کدام
پروين، شراب معرفت از جام علم نوش
ترسم که دير گردد و خالي کنند جام
تعداد ابيات : ٢٦
*******************
نخواست هيچ خردمند وام از ايام
که با دسيسه و آشوب باز خواهد وام
بچشم عقل درين رهگذر تيره ببين
که گستراند قضا و قدر براه تو دام
هزار بار بلغزاندت بهر قدمي
که سخت خام فريبست روزگار و تو خام
اگر حکايت بهرام گور ميپرسي
شکار گور شد اي دوست عاقبت بهرام
ز غم مباش غمين و مشو ز شادي شاد
که شادي و غم گيتي نميکنند دوام
ز تخم تلخ نخورد است کس بر شيرين
ز شاخ بيد نچيد است هيچکس بادام
از آن سبب نشدي همعنان هشياران
که بيهشانه سپردي بدست نفس زمام
تو آرميدي و اين زاغ ميوه برد همي
تو اوفتادي و اين کاروان گذشت مدام
چو پاي هست، چرا باز ماندهاي از راه
چو نور هست، چرا گشتهاي قرين ضلام
تو برج و باروي ملک وجود محکم کن
بهل که ديو بد آئين ترا دهد دشنام
ترا که خانهي دل خلوت خدا بود است
چرا بمعبد شيطان کني سجود و قيام
جفاي گيتي و کجگردي سپهر بلند
اگر چه توسني، آخر ترا نمايد رام
بحرص و آز مبر فرصت عزيز بسر
بجهل و عجب مکن عمر بي بديل تمام
زمان رنج شد، اي کرده سالها راحت
دم رحيل شد، اي جسته عمرها آرام
بمقصدي نرسي تا رهي نپيمائي
مدار بيم ازين اسب بي فسار و لگام
هر آن فروغ که از جسم تيره ميطلبي
ز جان طلب که بارواح زندهاند اجسام
مگوي هر که کهن جامه شد ز علم تهيست
که خاص نيز بسي هست در ميان عوام
به نيک جامه چو بيدانشي مناز که خلق
ترا، نه جامهي نيک ترا، کنند اکرام
چو گرگ حيلهگر اندر لباس چوپان شد
شبان بگوي که تا چشم پوشد از اغنام
چو وقت کار شود، باش چابک اندر کار
چو نوبت سخن آيد، ستوده گوي کلام
ز جام علم مي صاف زيرکان خوردند
هر آنکه خامش بنشست گشت درد آشام
بشوق گنج يکي تيشه بر زمين نزديم
همي بخيره به ويرانه ساختيم مقام
اگر بلند تباري، چه جوئي از پستي
اگر خداي پرستي، چه خواهي از اصنام
کدام تشنه بنوشيد از سبوي تو آب
کدام گرسنه در سفرهي تو خورد طعام
چگونه راهنمائي، که خود گمي از راه
چگونه حاکم شرعي، که فارغي ز احکام
بسي است پرتگه اندر ره هوي، پروين
مپوي جز ره پرهيز و باش نيک انجام
تعداد ابيات : ٣٥
*********************
نفس گفتست بسي ژاژ و بسي مبهم
به کز اين پس کندش نطق خرد ابکم
ره پر پيچ و خم آز چو بگرفتي
روي درهم مکش ار کار تو شد درهم
خشک شد زمزم پاکيزهي جان ناگه
شستشو کرد هريمن چو درين زمزم
به که از مطبخ وسواس برون آئيم
تا که خود را برهانيم ز دود و دم
کاخ مکر است درين کنگره مينا
چاه مرگ است درين سيرگه خرم
ز بدانديش فلک چند شوي ايمن
ز ستم پيشه جهان چند کشي استم
تو نديدي مگر اين دانهي دانا کش
تو نديدي مگر اين دامگه محکم
وارث ملک سليمان نتوان خواندن
هر کسيرا که در انگشت بود خاتم
آنکه هر لحظه بزخم تو زند زخمي
تو ازو خيره چه داري طمع مرهم
فلک آنگونه به ناورد دلير آيد
که نه از زال اثر ماند و نز رستم
نه ببخشود بموسي خلف عمران
نه وفا کرد به عيسي پسر مريم
تخت جمشيد حکايت کند ار پرسي
که چه آمد به فريدون و چه شد بر جم
ز خوشيها چه شوي خوش که درين معبر
به يکي سور قرين است دو صد ماتم
تو به ني بين که ز هر بند چسان نالد
ز زبردستي ايام بزير و بم
داستان گويدت از بابليان بابل
عبرت آموزدت از ديلميان ديلم
فرصتي را که بدستست، غنيمت دان
بهر روزي که گذشتست چه داري غم
زان گل تازه که بشکفت سحرگاهان
نه سر و ساق بجا ماند، نه رنگ و شم
گر صباحيست، مسائي رسدش از پي
ور بهاريست، خزاني بودش توام
صبحدم اشک بچهر گل از آن بيني
که شبانگه بچمن گريه کند شبنم
اندرين دشت مخوف، اي برهي مسکين
بيم جانست، چه شد کز رمه کردي رم
مخور اي کودک بي تجربه زين حلوا
که شد آميخته با روغن و شهدش سم
دست و پائي بزن اي غرقه، تواني گر
تا مگر باز رهانند تو را زين يم
مشک حيفست که با دوده شود همسر
کبک زشتست که با زاغ شود همدم
برو اي فاخته، با مرغ سحر بنشين
برو اي گل، بصف سرو و سمن بردم
ز چنار آموز، اي دوست گرانسنگي
چه شوي بر صفت بيد ز بادي خم
خويش و پيوند هنر باش که تا روزي
نروي از پي نان بر در خال و عم
روح را سير کن از مائدهي حکمت
بيکي نان جوين سير شود اشکم
جز که آموخت ترا که خواب و خور غفلت
به چه کار آمدت اين سفله تن ملحم
خزفست اينکه تو داريش چنو گوهر
رسن است اينکه تو بينيش چو ابريشم
مار خود، هم تو خودي، مار چه افسائي
بخود، اي بيخبر از خويش، فسون ميدم
ز تو در هر نفسي کاسته ميگردد
غم خود خور، چه خوري انده بيش و کم
بيم آنست که صراف قضا ناگه
زر سرخ تو بگيرد به يکي درهم
کشت يک دانه کسي را ندهد خرمن
بذل يک جوز کسي را نکند حاتم
به پري پر، که عقابان نکنندت سر
به رهي رو، که بزرگان نکنندت ذم
جان چو کان آمد و دانش گهرش، پروين
دل چو خورشيد شد و ملک تنش عالم
تعداد ابيات : ٢١
**************
تا ببازار جهان سوداگريم
گاه سود و گه زيان ميوريم
گر نکو بازارگانيم از چه روي
هرگز اين سود و زيانرا نشمريم
جان زبون گشته است و در بند تنيم
عقل فرسوده است و در فکر سريم
روح را از ناشتائي ميکشيم
سفرهها از بهر تن ميگستريم
گر چه عقل آئينه کردار ماست
ما در آن آئينه هرگز ننگريم
گر گرانباريم، جرم چرخ چيست
بار کردار بد خود ميبريم
چون سياهي شده بضاعت دهر را
ما سيه کاريم کانرا ميخريم
پند نيکان را نميداريم گوش
اندرين فکرت کازيشان بهتريم
پهلوان اما بکنج خانهايم
آتش اما در دل خاکستريم
کاردانان راه ديگر ميروند
ما تبهکاران براه ديگريم
گرگ را نشناختستيم از شبان
در چراگاهي که عمري ميچريم
بر سپهر معرفت کي بر شويم
تا بپر و بال چوبين ميپريم
واعظيم اما نه بهر خويشتن
از براي ديگران بر منبريم
آگه از عيب عيان خود نهايم
پردههاي عيب مردم ميدريم
سفلگيها ميکند نفس زبون
ما همي اين سفله را ميپروريم
بشکنيم از جهل و خود را نشکنيم
بگذريم از جان و از تن نگذريم
بادهي تحقيق چون خواهيم خورد؟
ما که مست هر خم و هر ساغريم
چونکه هر برزيگري را حاصلي است
حاصل ما چيست گر برزيگريم
چونکه باري گم شديم اندر رهي
به که بار ديگر آن ره نسپريم
زان پراکندند اوراق کمال
تا بکوشش جمله را گرد آوريم
تا بيفشانند بر چينندمان
طوطي وقت و زمان را شکريم
تعداد ابيات : ٢٦
***************
از خم صباغ روزگار برآيد
هر نفسي صد هزار جامهي الوان
غارت عمر تو ميکنند به گشتن
دي مه و ارديبهشت و آذر و آبان
جز بفنا چهر جان نبيني، ازيراک
جان تو زندانيست و جسم تو زندان
عالمي و بهرهايت نيست ز دانش
رهروي و توشهايت نيست در انبان
تيه خيالت به مقصدي نرساند
راهروان راه بردهاند به پايان
کشتي اخلاص ما نداشت شراعي
ور نه بدريا نه موج بود و نه طوفان
کعبهي نيکي است دل، ببين که براهش
جز طمع و حرص چيست خار مغيلان
بندگي خود مکن که خويش پرستي
کرده بسي پاکدل فريشته، شيطان
تا تو شدي خرد، آز يافت بزرگي
تا تو شدي ديو، ديو گشت سليمان
راهنمائي چه سود در ره باطل
ديبهي چيني چه سود در تن بيجان
نفس تو زنگي شد و سپيد نگردد
صد ره اگر شوئيش بچشمهي حيوان
راستي از وي مجوي زانکه نرويد
هيچگه از شورهزار لاله و ريحان
بار ليمان مکش ز بهر جوي زر
خدمت دونان مکن براي يکي نان
گنج حقيقت بجوي و پيلهوري کن
اهل هنر باش و پوش جامهي خلقان
روز سعادت ز شب چگونه شناسد
آنکه ز خورشيد شد چو شبپره پنهان
دور شو از رنگ و بوي بيهده، پروين
از در معني دراي، نز در عنوان
بد منشانند زير گنبد گردان
از بدشان چهر جان پاک بگردان
پاي بسي را شکستهاند به نيرنگ
دست بسي را ببستهاند به دستان
تا خر لنگي فتادهاست ز سستي
توسن خود را دواندهاند بميدان
جز بدو نيک تو، چرخ ميننويسد
نيک و بد خويش را تو باش نگهبان
گر ستم از بهر خويش مينپسندي
عادت کژدم مگير و پيشهي ثعبان
چندکني همچو گرگ، حمله بمردم
چند دريشان همي بناخن و دندان
دامن خلق خداي را چو بسوزي
آتشت افتد به آستين و به دامان
هر چه دهي دهر را، همان دهدت باز
خواستهي بد نميخرند جز ارزان
خواهي اگر راه راست: راه نکوئي
خواهي اگر شمع راه: دانش و عرفان
کارگران طعنه ميزنند به کاهل
اهل هنر خنده ميکنند به نادان
تعداد ابيات : ٥٦
*********************
سوخت گر در دل شب خرمن پروانه
شمع هم تا بسحرگاه بود مهمان
بي هنر گر چه بتن ديبهي چين پوشد
به پشيزي نخرندش چو شود عريان
همه ياران تو از چستي و چالاکي
پرنيان باف و تو در کارگه کتان
آنکه صراف گهر شد ننهد هرگز
سنگ را با در شهوار بيک ميزان
ز چه، اي شاخک نورس، ندهي باري
باميد ثمري کشت ترا دهقان
هيچ، آزاده نشد بندهي تن، پروين
هيچ پاکيزه نيالود دل و دامان
حاصل عمر تو افسوس شد و حرمان
عيب خود را مکن ايدوست ز خود پنهان
وقت ضايع نکند هيچ هنرپيشه
جفت باطل نشود هيچ حقيقت دان
هيچگه نيست ره و رسم خردمندي
گرسنه خفتن و در سفره نهفتن نان
دهر گرگيست گرسنه، رخ از او برگير
چرخ ديويست سيه دل، دل ازو بستان
پا بر اين رهگذر سخت گرانتر نه
اسب زين دشت خطرناک سبکتر ران
موج و طوفان و نهنگست درين دريا
بايد انديشه کند زين همه کشتيبان
هيچ آگاه نياسود درين ظلمت
هيچ ديوانه نشد بستهي اين زندان
اي بسا خرمن اميد که در يکدم
کرد خاکسترش اين صاعقهي سوزان
تکيه بر اختر فيروز مکن چندين
ايمن از فتنهي ايام مشو چندان
بي تو بس خواهد بودن دي و فروردين
بي تو بس خواهد گشتن فلک گردان
چو شود جان، به چه درديت رسد پيکر
چو رود سر به چه کاريت خورد سامان
تو خود ار با نگهي پاک بخود بيني
يابي آن گنج که جوئيش درين ويران
چو کتابيست ريا، بي ورق و بي خط
چو درختيست هوي، بي بن و بي اغصان
هيچ عاقل ننهد بر کف دست آتش
هيچ هشيار نسايد بزبان سوهان
تا تو چون گوي درين کوي بسر گردي
بايدت خيره جفا ديدن از اين چوگان
گشت هنگام درو، کشت چه کردي هين
آمد آواي جرس، توشه چه داري هان
رهرو گمشده و راهزنان در پيش
شب تار و خر لنگ و ره بي پايان
بکش اين نفس حقيقت کش خود بين را
اين نه جرمي است که خواهند ز تو تاوان
به يکي دل نتوان کار تن و جان کرد
به يکي دست دو طنبور زدن، نتوان
************
خرد استاد و تو شاگرد و جهان مکتب
چه رسيدت که چنين کودني و نادان
تو شدي کاهل و از کاربري گشتي
نه زمستان گنهي داشت نه تابستان
بوستان بود وجود تو گه خلقت
تخم کردار بدش کرد چو شورستان
تو مپندار که عناب دهد علقم
تو مپندار که عزت رسد از خذلان
منشين با همه کس، کاز پي بد کاري
آدمي روي توانند شدن ديوان
گشت ابليس چو غواص به بحر دل
ماند بر جا شبه و رفت در غلطان
پويه آسوده نکردست کسي زين ره
لقمه بي سنگ نخوردست کسي زين خوان
گر شوي باد بگردش نرسي هرگز
طائر عمر چو از دام تو شد پران
دي شد امروز، بخيره مخور اندوهش
کز پس مرده خردمند نکرد افغان
خر تو ميبرد اين غول بياباني
آخر کار تو ميماني و اين پالان
شبرو دهر نگردد همه در يک راه
گشتن چرخ نباشد همه بر يکسان
کامها تلخ شد از تلخي اين حلوا
عهدها سست شد از سستي اين پيمان
آنکه نشناخته از هم الف و با را
زو چه داري طمع معرفت قرآن
پرتوي ده، تو نهاي ديو درون تيره
کوششي کن، تو نهاي کالبد بي جان
به تو هرچ آن رسد از تنگي و مسکيني
همه از تست، نه از کجروي دوران
نام جوئي؟ چو ملک باش نکو کردار
قدر خواهي؟ چو فلک باش بلند ارکان
برو اي قطره در آغوش صدف بنشين
روي بنماي چو گشتي گهر رخشان
ياري از علم و هنر خواه، چو درماني
نه فلان با تو کند ياري و نه بهمان
دانش اندوز، چه حاصل بود از دعوي
معني آموز، چه سودي رسد از عنوان
بستهي شوق بود از دو جهان آزاد
کشتهي عشق بود زندهي جاويدان
همه زارع نبرد وقت درو خرمن
همه غواص نيارد گهر از عمان
زيب يابد سر و تن از ادب و دانش
زنده گردد دل و جان از هنر و عرفان
عقل گنجست، نبايد که برد دزدش
علم نورست، نبايد که شود پنهان
هستي از بهر تن آساني اگر بودي
چه بدي برتري آدمي از حيوان
گر نبودي سخن طيبت و رنگ و بو
خسک و خشک بدي همچو گل و ريحان
جامهي جان تو زيور علم آراست
چه غم ار پيرهن تنت بود خلقان
سحر باز است فلک، ليک چه خواهد کرد
سحر با آنکه بود چون پسر عمران
چو شدي نيک، چه پروات ز بد روزي
چو شدي نوح، چه انديشهات از طوفان
برو از تيه بلا گمشدهاي درياب
بزن آبي و ز جاني شرري بنشان
به يکي لقمه، دل گرسنهاي بنواز
به يکي جامه، تن برهنهاي پوشان
بينوا مرد بحسرت ز غم ناني
خواجه دلکوفته گشت از برهي بريان
تعداد ابيات : ٣١
*****************
دزد تو شد اين زمانهي ريمن
آن به که نگرديش به پيرامن
گر برتريت دهد فروتن شو
ور ايمنيت دهد مشو ايمن
کشته است هماره خنجر گيتي
نه دوست شناختست نه دشمن
امروز گذشت و بگذرد فردا
دي رفته و رفتني بود بهمن
بي نيش، عسل که خورد ازين کندو
بي خار، که چيد گل ازين گلشن
اين بيهنر آسياي گردنده
سائيده هزارها سر و گردن
ايام بود چو شبروي چابک
يا همچو يکي سياهدل رهزن
ما را ببرند بي گمان روزي
زين کهنه سراي بي در و روزن
روغن بچراغ جان ز علم افزاي
کم نور بود چراغ کم روغن
از گندم و کاه خويش آگه باش
تو خرمني و سپهر پرويزن
خواهي که نه تلخ باشدت حاصل
در مزرعه تخم تلخ مپراکن
هنگام زراعت آنچه کشتستي
آنت برسد بموسم خرمن
گر سوي تو ديو نفس ره يابد
تاريک نمايدت دل روشن
بي شبهه فرشته اهرمن گردد
چندي چو شود رفيق اهريمن
ابليس فروخت زرق وبا خود گفت
زين بيش چه ميتوان خريد از من
زين باغ که باغبانيش کردي
جز خار ترا چه ماند در دامن
مرغان ترا همي کشد رو به
هميان ترا همي برد رهزن
تا پاي بود، راه ادب ميرو
تا دست بود، در هنر ميزن
يک جامه بخر که روح را شايد
بس ديبه خريدي و خز ادکن
مرجان خرد ز بحر جان آورد
ميناي دل از شراب عقل آکن
بي دست چه زور بود بازو را
بي گاو چه کار کرد گاو آهن
از چاه دروغ و ذل بدنامي
بايد به طناب راستي رستن
بايد ز سر اين غرور را راندن
بايد ز دل اين غبار را رفتن
کس شمع نسوخت زين فروزينه
کس جامه ندوخت زين نخ و سوزن
خواهي که نيفکنند در دامت
ديوان وجود را به دام افکن
در دفتر نفس درسها خواندي
در مکتب مردمي شدي کودن
گر مست هنوز کورهي هستي
سرد از چه زنيم مشت بر آهن
جز باد نبيختيم در غربال
جز آب نکوفتيم در هاون
جان گوهر و جسم معدنست آنرا
روزي ببرند گوهر از معدن
گر کج روشي، براستي بگراي
آئينهي راستگوي را مشکن
از پردهي عنکبوت عبرت گير
بر بام و در وجود، تاري تن
تعداد ابيات : ٢٥
****************
دگر باره شد از تاراج بهمن
تهي از سبزه و گل راغ و گلشن
پريرويان ز طرف مرغزاران
همه يکباره بر چيدند دامن
خزان کرد آنچنان آشوب بر پاي
که هنگام جدل شمشير قارن
ز بس گرديد هر دم تيره ابري
حجاب چهرهي خورشيدي روشن
هوا مسموم شد چون نيش کژدم
جهان تاريک شد چون چاه بيژن
بنفشه بر سمن بگرفت ماتم
شقايق در غم گل کرد شيون
سترده شد فروغ روي نسرين
پريشان گشت چين زلف سوسن
بباغ افتاد عالم سوز برقي
بيکدم باغبان را سوخت خرمن
خسک در خانهي گل جست راحت
زغن در جاي بلبل کرد مسکن
بسختي گشت همچون سنگ خارا
بباغ آن فرش همچون خزاد کن
سيه بادي چو پر آفت سمومي
گرفت اندر چمن ناگه وزيدن
به بيباکي بسان مردم مست
به بدکاري بکردار هريمن
شهان را تاج زر بربود از سر
بتان را پيرهن بدريد بر تن
تو گوئي فتنهاي بد روح فرسا
تو گوئي تيشهاي بد بيخ بر کن
ز پاي افکند بس سرو سهي را
بيک نيرو چو ديو مردم افکن
بهر سوئي، فسرده شاخ و برگي
بپرتابيد چون سنگ فلاخن
کسي بر خيره جز گردون گردان
نشد با دوستدار خويش دشمن
به پستي کشت بس همت بلندان
چنان اسفنديار و چون تهمتن
نمود آنقدر خون اندر دل کوه
که تا ياقوت شد سنگي به معدن
در آغوش ز مي بنهفت بسيار
سر و بازو و چشم و دست و گردن
در اين ناوردگاه آن به که پوشي
ز دانش مغفر و از صبر جوشن
چگونه بر من و تو رام گردد
چو رام کس نگشت اين چرخ توسن
مرو فارغ که نبود رفتگان را
دگر باره اميد بازگشتن
مشو دلبستهي هستي که دوران
هر آنرا زاد، زاد از بهر کشتن
بغير از گلشن تحقيق، پروين
چه باغي از خزان بودست ايمن
تعداد ابيات : ٢٠
*********************
پردهي کس نشد اين پردهي ميناگون
زشتروئي چه کند آينهي گردون
نام را ننگ بکشت و تو شدي بدنام
وام را نفس گرفت و تو شدي مديون
تو درين نيلپري طشت، چو بنديشي
چو يکي جامهي شوخي و قضا صابون
گهري کاز صدف آز و هوي بردي
شبهي بود که کردي چو گهر مخزون
چند اي نور، قريني تو بدين ظلمت
چند اي گنج بخاک سيهي مدفون
کرد اي طائر وحشي که چنين رامت
چون بکنج قفس افکند قضايت، چون
بدر آي از تن خاکي و ببين آنگه
که چه تابنده گهر بود در آن مکنون
مچر آزاده که گرگست درين مکمن
مخور آسوده که زهرست درين معجون
چه شدي دوست برين دشمن بيرحمت
چه شدي خيره برين منظر بوقلمون
بهر سود آمدي اينجا و زيان کردي
کرد سوداگر ايام ترا مغبون
پشتهي آز چو خم کرد روان را پشت
به چه کار آيدت اين قد خوش موزون
شبروان فلک از پاي در آرندت
از گليم خود اگر پاي نهي بيرون
بر حذر باش ازين اژدر بي پروا
که نينديشد از افسونگر و از افسون
دهر بر جاست، تو ناگاه شوي زان کم
چرخ برپاست، تو يکروز شوي وارون
رفت ميبايد و زين آمدن و رفتن
نشد آگه نه ارسطو و نه افلاطون
توشهاي گير که بس دور بود منزل
شمعي افروز که بس تيره بود هامون
تو چنين گمره و ياران همه در مقصد
تو چنين غرقه و دريا ز درر مشحون
عامل سودگر نفس مکن خود را
تا که هر دم نشود کار تو ديگرگون
آنچه مقسوم شد از کار گه قسمت
دگر آنرا نتوان کرد کم و افزون
دي و فردات خيالست و هوس، پروين
اگرت فکرت و رائيست، بکوش اکنون
تعداد ابيات : ١٧
******************
مرو اي پيشرو قافله زين صحرا
که نيامد خبر از قافلهي پيشين
دل خود بينت بيازرد چنان کژدم
تن خاکيت ببلعد چنان تنين
روز بگذشت، ز خواب سحري بگذر
کاروان رفت، رهي گير و برو، منشين
به چمنزار دو، اي خوش خط و خال آهو
به سموات شو، اي طاير عليين
بچه اميد درين کوه کني خارا
چو تو کشتست بسي کوهکن اين شيرين
گرت ايدوست بود ديدهي روشن بين
بجهان گذران تکيه مکن چندين
نه بقائيست به اسفند مه و بهمن
نه ثباتي است به شهريور و فروردين
پي اعدام تو زين آينه گون ايوان
صبح کافور فشان آيد و شب مشکين
فلک ايدوست به شطرنج همي ماند
که زمانيت کند مات و گهي فرزين
دل به سوگند دروغش نتوان بستن
که به هر لحظه دگرگونه کند آئين
به گذرگاه تو ايام بود رهزن
چه همي بار خود از جهل کني سنگين
بربود است ز دارا و ز اسکندر
مهر سيمين کمر و مه کله زرين
ندهد هيچ کسي نسبت طاوسي
به شغالي که دم زشت کند رنگين
چو کبوتر بچه پرواز مکن فارغ
که به پروازگه تست قضا شاهين
ز کمان قدر آن تير که بگريزد
کشدت گر چه سراپاي شوي روئين
همه خون دل خلق است درين ساغر
که دهد ساقي دهرت چو مي نوشين
خاک خوردست بسي گلرخ و نسرين تن
که مي رويد از آن سرو و گل و نسرين
تعداد ابيات : ١٧
****************
تو بلند آوازه بودي، اي روان
با تن دون يار گشتي دون شدي
صحبت تن تا توانست از تو کاست
تو چنان پنداشتي کافزون شدي
بسکه ديگرگونه گشت آئين تن
ديدي آن تغيير و ديگرگون شدي
جاي افسون کردن مار هوي
زين فسونسازي تو خود افسون شدي
اندرون دل چو روشن شد ز تو
شمع خود بگرفتي و بيرون شدي
آخر کارت بدزديد آسمان
اين کلاغ دزد را صابون شدي
با همه کار آگهي و زير کي
اندرين سوداگري مغبون شدي
درس آز آموختي و ره زدي
وام تن پذرفتي و مديون شدي
نور نور بودي، نار پندارت بکشت
پيش از اين چون بودي، اکنون چون شدي
گنج امکاني و دل گنجور تست
در تن ويرانه زان مدفون شدي
ملک آزادي چه نقصانت رساند
کامدي در حصن تن مسجون شدي
هر چه بود آئينه روي تو بود
نقش خود را ديدي و مفتون شدي
زورقي بودي بدرياي وجود
که ز طوفان قضا وارون شدي
اي دل خرد، از درشتيهاي دهر
بسکه خون خوردي، در آخر خون شدي
زندگي خواب و خيالي بيش نيست
بي سبب از اندهش محزون شدي
کنده شد بنيادها ز امواج تو
جويباري بودي و جيحون شدي
بي خريدار است اشک، اي کان چشم
خيره زين گوهر چرا مشحون شدي
تعداد ابيات : ١٥
****************
گردون نرهد ز تند رفتاري
گيتي ننهد ز سر سيهکاري
از گرگ چه آمدست جز گرگي
وز مار چه خاستست جز ماري
بس بي بصري، اگر چه بينائي
بس بيخبري، اگر چه هشياري
تو غافلي و سپهر گردان را
فارغ ز فسون و فتنه پنداري
تو گندم آسياي گردوني
گر يکمن و گر هزار خرواري
معماري عقل چون نپذرفتي
در ملک تو جهل کرد معماري
سوداگر در شاهوارستي
خر مهره چرا کني خريداري
زنهار، مخواه از جهان زنهار
کاين سفله بکس نداد زنهاري
پرگار زمانه بر تو ميگردد
چون نقطه تو در حصار پرگاري
يکچند شوي بخواب چون مستان
ناگه برسد زمان بيداري
آيد گه در گذشتنت ناچار
خود بگذري، آنچه هست بگذاري
رفتند بچابکي سبکباران
زين مرحله، اي خوشا سبکباري
کردار بد تو گشت ز نگارش
آيينه دل نبود زنگاري
از لقمهي تن بکاه تا روزي
بر آتش آز ديگ مگذاري
بشناس زيان ز سود، تا وقتي
سرمايه بدست دزد نسپاري
تعداد ابيات : ١٩
*********************
سود خود را چه شماري که زيانکاري
ره نيکان چه سپاري که گرانباري
تو به خوابي، که چنين بيخبري از خود
خفته را آگهي از خود نبود، آري
بال و پر چند زني خيره، نميبيني
که تو گنجشک صفت در دهن ماري
بر بلندي چو سپيدار چه افزائي
بارور باش، تو نخلي نه سپيداري
چيست اين جسم که هر لحظه کشي بارش
چيست اين جيفه که چون جانش خريداري
طينت گرگ بر آن شد که بيازارد
ز گزندش نرهي گرش نيازاري
اهرمن را سخنان تو نترساند
که تو کردار نداري، همه گفتاري
بزبوني گرويدي و زبون گشتي
تو سيه طالع اين عادت و هنجاري
دل و دين تو ربودند و ندانستي
دين چه فرمان دهدت؟ بندهي ديناري
غم گمراهي و پستي نخوري هرگز
ز ره نفس اگر پاي نگهداري
ماند آنکس که بجا نام نکو دارد
تو پس از خويش ز نيکي چه بجا داري
تا که سرگشتهي اين پست گذرگاهي
هر چه افلاک کند با تو، سزاواري
دامن آلوده مکن، چونکه ز پاکاني
بندهي نفس مشو، چونکه ز احراري
جان تو پاک سپردست بتو ايزد
همچنان پاک ببايدش که بسپاري
وقت بس تنگ بود، اي سره بازرگان
کالهي خود بخر اکنون که ببازاري
سپرو جوشن عقل از چه تبه کردي
تو بميدان جهان از پي پيکاري
بود بازوت توانا و نکوشيدي
کاهلي بيخ تو بر کند، نه ناچاري
چرخ دندان تو بشمرد نخستين روز
چه بهيچش نشماري و چه بشماري
کمتري جوي گر افزون طلبي، پروين
که هميشه ز کمي خاسته بسياري
/س