نویسنده: محمدرضا شمس
پادشاهی بود که سه پسر به نامهای «ملک بهرام»، «ملک خورشید» و «ملک جمشید» داشت. یک روز هر سه با هم هوس کردند دور دنیا را بگردند. فکرشان را با پدر در میان گذاشتند. پادشاه گفت: «فکر بسیار پسندیدهای است. بروید دور دنیا را بگردید، شهرها را ببینید، با مردم دانا و دنیا دیده نشست و برخاست کنید و از هر کس چیزی یاد بگیرید. اما اگر گذرتان به دژهوش ربا افتاد، وارد آن نشوید که هر کس آنجا رفته، عقلش را از دست داده.»
پسرها اطاعت کردند و سوار بر اسبهای رهوار راه افتادند. بین راه، هر وقت به یاد حرفهای پدر و سفارشهای او میافتادند، با خودشان میگفتند: «مگر دژ هوش ربا چه جور جاییه؟ چرا نباید بریم اونجا؟ چرا هر کس به دژهوش ربا رفته، عقلش رو از دست داده؟» و کنجکاویشان بیشتر میشد.
روزها و ماهها گذشتند. پسرها از شهری به شهری و از روستایی به روستای دیگر رفتند و همه جا را گشتند تا به دیوار بزرگ چین رسیدند. پشت دیوار دژی دیدند که سر به فلک کشیده بود.
یک دفعه هر سه تکان خوردند و خشکشان زد. مدتی همانطور ماندند و نمیدانستند چه کار کنند. بعد تصمیم گرفتند داخل دژ بروند و سر از راز آن دربیاورند.
آن وقت سوار بر اسب تاختند و خود را پای دژ رساندند.
در دژ بسته بود و هیچ کس اطراف آن نبود. ترس به دلشان افتاد. ملک خورشید و ملک جمشید گفتند: «برادر، بیا تا دیر نشده برگردیم. دل ما به این کار راضی نیست.»
ملک بهرام گفت: «من تا تو دژ رو نبینم، برنمیگردم. پس بیخود اصرار نکنید و همین جا بمونید تا برگردم.»
ملک بهرام با نوک شمشیر زبانهی در را کشید و وارد شد. ملک خورشید و ملک جمشید با ترس و لرز، پشت در چشم به راه ماندند. ساعتی گذشت، ملک بهرام نیامد. دلواپس شدند.
ملک خورشید گفت: «گمانم بلایی سرش اومده. تو اینجا بمون تا من برم و سر و گوشی آب بدم. اگر با هم برگشتیم که هیچ، وگرنه تو پیش پدر برگرد و همه چیز رو براش تعریف کن.»
ملک خورشید رفت و از او هم خبری نشد. ملک جمشید خواست برگردد و پیش پدر برود، اما دلش راضی نشد. با خودش گفت: «این رسم جوانمردی نیست. بهتره برم تو دژ تا اگر گرفتار شده بودند، نجاتشون بدم.»
ملک جمشید وارد دژ شد. از این ایوان به آن ایوان و از این اتاق به آن اتاق رفت تا به اتاقی رسید که از اتاقهای دیگر بزرگتر بود و برادرهایش توی آن اتاق، با حالی آشفته و انگشت به دهان، جلوی یک تصویر ایستاده بودند. پیش برادرها رفت و به تصویر خیره شد. او هم دلش رفت و مثل آنها شد. هر سه آنقدر به تصویر نگاه کردند تا هوا تاریک شد. شب را هم در همان قلعه، گرسنه و تشنه ماندند.
آفتاب که زد و هوا روشن شد، دوباره جلوی تصویر رفتند. اینبار ملک جمشید به دوروبر تصویر نگاه کرد، دید کنار آن به زبان چینی، از بالا به پایین نوشتهاند: «می گوی»، دختر خاقان چین.
رو کرد به برادرها و گفت: «این تصویر دختر پادشاه چینه. ما زندهی اون رو گذاشتهایم و به تصویر بیجانش دل خوش کردهایم!»
برادر وسطی گفت: «میگی چی کار کنیم؟»
ملک جمشید گفت: «باید هرچه زودتر خودمون رو به قصر خاقان چین برسونیم.»
خودشان را به اسبها رساندند و سوار شدند و به طرف قصر پادشاه چین تاختند.
رفتند تا به پایتخت چین رسیدند و در کاروان سرایی منزل کردند. روز دیگر، ملک بهرام به گرمابه رفت. سر و تناش را شست، روی و مویش را گلاب زد، رخت نو پوشید و به دربار رفت و اجازهی ورود خواست. خاقان اجازه داد. ملک بهرام وارد شد و به رسم ادب تعظیم کرد و گفت: «من ملک بهرام هستم و برای خواستگاری دخترتون آمدهام.»
خاقان به پشتکارش گفت: «به این شاهزاده بگو اگر خیلی اصرار داری با او ازدواج کنی، بروی پیش او تا تو را ببیند و چیزهایی از تو بپرسد. اگر توانستی جواب بدهی، دنیا بر وفق مرادت است وگرنه باید راهت را بگیری و به کشورت بازگردی.»
ملک بهرام تعظیم کرد و از دربار رفت.
فردای آن روز، ملک بهرام تاج زمردنگارش را به سر گذاشت و لباس زربافتش را پوشید و شمشیر جواهرنشانش را به کمر بست و روانهی خانهی «می گوی» شد. خانهی «میگوی» به قصر خاقان چسبیده بود. دید جای آرام و سادهای است و یک دربان بیشتر ندارد. وارد اتاق دختر شد و تا دختر را دید، به خاک افتاد و از هوش رفت. گلاب آوردند، به سر و صورتش زدند تا به هوش آمد. دختر صد بار از تصویری که در دژهوش ربا دیده بودند، قشنگتر بود. «میگوی» از او پرسید: «با من کار داشتید؟»
ملک بهرام با شرمندگی سرش را پایین انداخت و گفت: «میخوام من رو به غلامی قبول کنید.»
دختر گفت: «اگر به سؤالهای من پاسخ درست دادی، تو رو به همسری قبول میکنم و اگر ندادی، باید از من بگذری و از همین راهی که اومدی برگردی.»
ملک بهرام گفت: «من آمادهام، هرچی میخواهی بپرس!»
«میگوی» چند سئوال از او پرسید، ملک بهرام جواب نادرست داد. «می گوی» او را بیرون کرد. ملک بهرام، با حال پریشان و غصهی فراوان به کاروانسرا برگشت.
فردای آن روز، ملک خورشید که از عشق «می گوی» میسوخت، رخت نو پوشید و به خانهی دختر خاقان چین رفت، اما او نیز به سرنوشت برادر بزرگترش دچار شد. دو برادر که غصهدار بودند، به کشورشان برگشتند و ملک جمشید تنها ماند.
چند روز گذشت. ملک جمشید مانده بود که چه کار کند؟ یا باید به کشورش برمیگشت و یا باید مثل برادرانش سراغ «می گوی» میرفت و به سرنوشت آنها دچار میشد.
ملک جمشید، ساعتها فکر کرد و چون دل در گرو عشق «می گوی» داشت، تصمیم گرفت پیش او برود بخت خود را آزمایش کند.
ملک جمشید، پیش دختر رفت و اجازهی ورود خواست. دختر اجازه داد. ملک جمشید وارد شد و تا چشمش به دختر افتاد، از زیبایی او مات و انگشت به دهان ماند. اما خودش را نباخت و تعظیم بلندبالایی کرد و گفت: «من، ملک جمشید، برادر کوچک ملک بهرام و ملک خورشیدم و تقاضای ازدواج با شما رو دارم.»
«می گوی» گفت: «من هرچی به دیگران گفتهام، به تو هم میگم. اول سرنوشت خودت رو تعریف کن، بعد به سئوالهای من جواب بده. آخر هم تو رو آزمایش میکنم. اگر موفق شدی، با تو ازدواج میکنم.»
ملک جمشید سرگذشتش را بیکم و کاست تعریف کرد و «می گوی» اولین سئوالش را پرسید: «اون چیه که هیچ گیاه و جنبنده و آدمیزادی بدون اون زنده نیست؟ کمش مایهی زندگی و زیادش مایهی مرگه؟»
ملک جمشید گفت: «آب.»
پرسید: «اون چیه که هر چی میره، به جایی نمیرسه؟»
ملک جمشید گفت: «باد.»
«می گوی» پرسید: اون چیه که هر کمی از او زیاد میشه و خودش هم از بین میره؟»
ملک جمشید گفت: «خاک.»
«می گوی» پرسید: اون چیه که هر زیادی از او کم میشه و خودش هم از بین میره؟»
ملک جمشید گفت: «آتش.»
«می گوی» پرسید: «کدوم شهره که از چهار چیز روی دو ستون ساخته شده و یک فرمان روا و دو دیدهبان داره، در محلهی بالاش هفت در و یک پاسبان داره، دو خبربیار و دو نگهبان داره؟»
ملک جمشید گفت: «اون شهر، آدمیزاده که از آب و باد و خاک و آتش سرشته شده و روی دو ستون ایستاده. جان، فرمانروای بدنه، دیدهبانها دو چشماند. هفت درِ محلهی بالا که سره، سوراخهای چشم و گوش و بینی و دهان هستند. پاسبان، عقله که انسان رو از بدیها دور میکنه. دو خبرچین، گوشها و دو نگهبان، دستها هستند که از بدن نگهداری میکنند.»
«می گوی» دوباره پرسید: «دوست بیزبان و بیریا کیه که خوبی و بدی رو جلوی چشم آدم فاش میکنه؟»
ملک جمشید گفت: «آینه.»
دختر هر سئوالی از ملک جمشید پرسید، او جواب داد. دختر گفت: «آفرین! اینها رو درست جواب دادی، اما دو آزمایش دیگه برای فردا و پس فردا مونده. حالا برو، فردا بیا.»
ملک جمشید رفت و فردا برگشت. دید دختر روی تخت نشسته، اما صداش در نمیآید. کنیزی که کنار دختر بود گفت: «ای شاهزاده، «می گوی» زبان خود را بسته و تا ماه و ستارهها در نیایند، حرف نمیزنه. این آزمایش امروز توست. اگر هنری داری، زبان او را باز کن و کاری کن حرف بزنه.»
ملک جمشید کمی فکر کرد و گفت: «ای کنیز، به تو میگم، برای تو میگم و از تو میپرسم. این قصه رو بشنو و به درستی داوری کن! روزی، روزگاری سه دوست، یکی نجار، یکی خیاط و یکی درویش با هم رفتند تا در شهرها بگردند و چیزهای دیدنی رو ببیند. رفتند تا به درهی هولناکی رسیدند. چون خسته بودند، همون جا موندند. بعد از اینکه شامشون رو خوردند، درویش گفت: «دوستان! من چون از شما بیشتر سفر کردهام و دنیا دیدهام، میدونم که اینجا پر از دزده. ما باید تا صبح به نوبت کشیک بدیم، تا دزدها اموالمون رو نبرند.»
همه قبول کردند و قرار شد اول نجار بیدار بمونه، بعد خیاط و بعد درویش. نوبت نجار بود؛ برای اینکه خوابش نبره، شاخهای از درخت برید آدمکی چوبی به شکل یک دختر ساخت و چشم و ابرو هم براش گذاشت. تا این کارها را کرد، کشیکش تمام شد، خیاط رو بیدار کرد و خودش خوابید. خیاط هم چون خواب آلود بود، به فکر افتاد کاری بکند که خواب از سرش بپرد. چشمش که به آدمک افتاد خوشحال شد و برای آدمک لباس دوخت و تنش کرد و تا این کارها رو کرد، کشیکش تمام شد و درویش رو بیدار کرد و خودش خوابید. درویش دید نجار، آدمی ساخته و خیاط هم براش لباسی دوخته. با خودش گفت: «حیفه این آدمک جون نداشته باشه.»
دست به دعا برداشت و از خدا خواست به آدمک چوبی جان ببخشه.
خداوند، دعای درویش رو مستجاب کرد و آدمک چوبی زنده شد. درویش، خدا رو شکر کرد و با دخترک به صحبت نشست.
وقتی که آفتاب از کوه سر زد و به دامن دره افتاد، خیاط و نجار بیدار شدند و تا چشمشون به دخترک افتاد، خوشحال شدند و انگشت به دهان موندند. اون وقت سر دختر دعواشون شد. نجار میگفت: «این دختر مال منه.» خیاط میگفت: «مال منه.» اما درویش چیزی نمیگفت و اونها رو نگاه میکرد.
حالا ای کنیز، از تو میپرسم، بگو ببینم تو چی میگی، دختر مال کدومه؟»
کنیز فوری گفت: «مال نجار که اول به فکر افتاد و آدمک رو از چوب تراشید...»
هنوز حرف کنیز تمام نشده بود که «می گوی» گفت: «این درست نیست، دختر مال درویشه که از خدا خواست به او جان ببخشه. اگر درویش نبود، دختر فقط یک آدمک چوبی بود.»
ملک جمشید گفت: «درست میگی. وقتی کار اون سه نفر بالا گرفت، پیش قاضی رفتند. قاضی هم همین حکم رو داد و گفت: دختر به درویش میرسه.»
این حرف را زد و از جا بلند شد. آن وقت دختر گفت: «از این آزمایش هم سربلند بیرون اومدی و من رو به حرف آوردی. فردا روز آخرین آزمایشه. برو، فردا بیا.»
ملک جمشید رفت و فردا آمد. دید دختر جامهای ساده پوشیده و زر و زیوری ندارد. تعجب کرد و با خودش گفت: «حتماً کاسهای زیر نیم کاسه است...»
تا چشم دختر به ملک جمشید افتاد، گفت: «ای جوون، تو با این یال و کوپال و قد و بالا میتونی با دخترهایی بهتر از من ازدواج کنی. تو همین باغ دختری هست که صد بار از من قشنگتر و بهتره، برو کنار پنجره و نگاهش کن!»
ملک جمشید به جای اینکه رو برگرداند و به باغ نگاه کند، گفت: «حتی اگر دختری هزار بار از تو قشنگتر باشه، من تو رو میخوام. دل، کبوتر نیست که هر روز روی یک بام بنشینه!»
وقتی این حرف از دهان ملک جمشید بیرون آمد، دختر خاقان بیپروا دست در گردن او انداخت و گفت: «هیچ دختری تو باغ نبود و این حرف رو برای آزمایش تو زدم.» به خاقان خبر دادند که دخترت، ملک جمشید را به همسری پذیرفت. خاقان خوشحال شد و دستور داد شهر را آذین ببندند و هفت شبانه روز جشن بگیرند و بساط عروسی راه بیندازند.
چهل روز بعد، ملک جمشید با «می گوی» به شهر و دیار خود بازگشت و سالهای سال به خوبی و خوشی در کنار او زندگی کرد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
پسرها اطاعت کردند و سوار بر اسبهای رهوار راه افتادند. بین راه، هر وقت به یاد حرفهای پدر و سفارشهای او میافتادند، با خودشان میگفتند: «مگر دژ هوش ربا چه جور جاییه؟ چرا نباید بریم اونجا؟ چرا هر کس به دژهوش ربا رفته، عقلش رو از دست داده؟» و کنجکاویشان بیشتر میشد.
روزها و ماهها گذشتند. پسرها از شهری به شهری و از روستایی به روستای دیگر رفتند و همه جا را گشتند تا به دیوار بزرگ چین رسیدند. پشت دیوار دژی دیدند که سر به فلک کشیده بود.
یک دفعه هر سه تکان خوردند و خشکشان زد. مدتی همانطور ماندند و نمیدانستند چه کار کنند. بعد تصمیم گرفتند داخل دژ بروند و سر از راز آن دربیاورند.
آن وقت سوار بر اسب تاختند و خود را پای دژ رساندند.
در دژ بسته بود و هیچ کس اطراف آن نبود. ترس به دلشان افتاد. ملک خورشید و ملک جمشید گفتند: «برادر، بیا تا دیر نشده برگردیم. دل ما به این کار راضی نیست.»
ملک بهرام گفت: «من تا تو دژ رو نبینم، برنمیگردم. پس بیخود اصرار نکنید و همین جا بمونید تا برگردم.»
ملک بهرام با نوک شمشیر زبانهی در را کشید و وارد شد. ملک خورشید و ملک جمشید با ترس و لرز، پشت در چشم به راه ماندند. ساعتی گذشت، ملک بهرام نیامد. دلواپس شدند.
ملک خورشید گفت: «گمانم بلایی سرش اومده. تو اینجا بمون تا من برم و سر و گوشی آب بدم. اگر با هم برگشتیم که هیچ، وگرنه تو پیش پدر برگرد و همه چیز رو براش تعریف کن.»
ملک خورشید رفت و از او هم خبری نشد. ملک جمشید خواست برگردد و پیش پدر برود، اما دلش راضی نشد. با خودش گفت: «این رسم جوانمردی نیست. بهتره برم تو دژ تا اگر گرفتار شده بودند، نجاتشون بدم.»
ملک جمشید وارد دژ شد. از این ایوان به آن ایوان و از این اتاق به آن اتاق رفت تا به اتاقی رسید که از اتاقهای دیگر بزرگتر بود و برادرهایش توی آن اتاق، با حالی آشفته و انگشت به دهان، جلوی یک تصویر ایستاده بودند. پیش برادرها رفت و به تصویر خیره شد. او هم دلش رفت و مثل آنها شد. هر سه آنقدر به تصویر نگاه کردند تا هوا تاریک شد. شب را هم در همان قلعه، گرسنه و تشنه ماندند.
آفتاب که زد و هوا روشن شد، دوباره جلوی تصویر رفتند. اینبار ملک جمشید به دوروبر تصویر نگاه کرد، دید کنار آن به زبان چینی، از بالا به پایین نوشتهاند: «می گوی»، دختر خاقان چین.
رو کرد به برادرها و گفت: «این تصویر دختر پادشاه چینه. ما زندهی اون رو گذاشتهایم و به تصویر بیجانش دل خوش کردهایم!»
برادر وسطی گفت: «میگی چی کار کنیم؟»
ملک جمشید گفت: «باید هرچه زودتر خودمون رو به قصر خاقان چین برسونیم.»
خودشان را به اسبها رساندند و سوار شدند و به طرف قصر پادشاه چین تاختند.
رفتند تا به پایتخت چین رسیدند و در کاروان سرایی منزل کردند. روز دیگر، ملک بهرام به گرمابه رفت. سر و تناش را شست، روی و مویش را گلاب زد، رخت نو پوشید و به دربار رفت و اجازهی ورود خواست. خاقان اجازه داد. ملک بهرام وارد شد و به رسم ادب تعظیم کرد و گفت: «من ملک بهرام هستم و برای خواستگاری دخترتون آمدهام.»
خاقان به پشتکارش گفت: «به این شاهزاده بگو اگر خیلی اصرار داری با او ازدواج کنی، بروی پیش او تا تو را ببیند و چیزهایی از تو بپرسد. اگر توانستی جواب بدهی، دنیا بر وفق مرادت است وگرنه باید راهت را بگیری و به کشورت بازگردی.»
ملک بهرام تعظیم کرد و از دربار رفت.
فردای آن روز، ملک بهرام تاج زمردنگارش را به سر گذاشت و لباس زربافتش را پوشید و شمشیر جواهرنشانش را به کمر بست و روانهی خانهی «می گوی» شد. خانهی «میگوی» به قصر خاقان چسبیده بود. دید جای آرام و سادهای است و یک دربان بیشتر ندارد. وارد اتاق دختر شد و تا دختر را دید، به خاک افتاد و از هوش رفت. گلاب آوردند، به سر و صورتش زدند تا به هوش آمد. دختر صد بار از تصویری که در دژهوش ربا دیده بودند، قشنگتر بود. «میگوی» از او پرسید: «با من کار داشتید؟»
ملک بهرام با شرمندگی سرش را پایین انداخت و گفت: «میخوام من رو به غلامی قبول کنید.»
دختر گفت: «اگر به سؤالهای من پاسخ درست دادی، تو رو به همسری قبول میکنم و اگر ندادی، باید از من بگذری و از همین راهی که اومدی برگردی.»
ملک بهرام گفت: «من آمادهام، هرچی میخواهی بپرس!»
«میگوی» چند سئوال از او پرسید، ملک بهرام جواب نادرست داد. «می گوی» او را بیرون کرد. ملک بهرام، با حال پریشان و غصهی فراوان به کاروانسرا برگشت.
فردای آن روز، ملک خورشید که از عشق «می گوی» میسوخت، رخت نو پوشید و به خانهی دختر خاقان چین رفت، اما او نیز به سرنوشت برادر بزرگترش دچار شد. دو برادر که غصهدار بودند، به کشورشان برگشتند و ملک جمشید تنها ماند.
چند روز گذشت. ملک جمشید مانده بود که چه کار کند؟ یا باید به کشورش برمیگشت و یا باید مثل برادرانش سراغ «می گوی» میرفت و به سرنوشت آنها دچار میشد.
ملک جمشید، ساعتها فکر کرد و چون دل در گرو عشق «می گوی» داشت، تصمیم گرفت پیش او برود بخت خود را آزمایش کند.
ملک جمشید، پیش دختر رفت و اجازهی ورود خواست. دختر اجازه داد. ملک جمشید وارد شد و تا چشمش به دختر افتاد، از زیبایی او مات و انگشت به دهان ماند. اما خودش را نباخت و تعظیم بلندبالایی کرد و گفت: «من، ملک جمشید، برادر کوچک ملک بهرام و ملک خورشیدم و تقاضای ازدواج با شما رو دارم.»
«می گوی» گفت: «من هرچی به دیگران گفتهام، به تو هم میگم. اول سرنوشت خودت رو تعریف کن، بعد به سئوالهای من جواب بده. آخر هم تو رو آزمایش میکنم. اگر موفق شدی، با تو ازدواج میکنم.»
ملک جمشید سرگذشتش را بیکم و کاست تعریف کرد و «می گوی» اولین سئوالش را پرسید: «اون چیه که هیچ گیاه و جنبنده و آدمیزادی بدون اون زنده نیست؟ کمش مایهی زندگی و زیادش مایهی مرگه؟»
ملک جمشید گفت: «آب.»
پرسید: «اون چیه که هر چی میره، به جایی نمیرسه؟»
ملک جمشید گفت: «باد.»
«می گوی» پرسید: اون چیه که هر کمی از او زیاد میشه و خودش هم از بین میره؟»
ملک جمشید گفت: «خاک.»
«می گوی» پرسید: اون چیه که هر زیادی از او کم میشه و خودش هم از بین میره؟»
ملک جمشید گفت: «آتش.»
«می گوی» پرسید: «کدوم شهره که از چهار چیز روی دو ستون ساخته شده و یک فرمان روا و دو دیدهبان داره، در محلهی بالاش هفت در و یک پاسبان داره، دو خبربیار و دو نگهبان داره؟»
ملک جمشید گفت: «اون شهر، آدمیزاده که از آب و باد و خاک و آتش سرشته شده و روی دو ستون ایستاده. جان، فرمانروای بدنه، دیدهبانها دو چشماند. هفت درِ محلهی بالا که سره، سوراخهای چشم و گوش و بینی و دهان هستند. پاسبان، عقله که انسان رو از بدیها دور میکنه. دو خبرچین، گوشها و دو نگهبان، دستها هستند که از بدن نگهداری میکنند.»
«می گوی» دوباره پرسید: «دوست بیزبان و بیریا کیه که خوبی و بدی رو جلوی چشم آدم فاش میکنه؟»
ملک جمشید گفت: «آینه.»
دختر هر سئوالی از ملک جمشید پرسید، او جواب داد. دختر گفت: «آفرین! اینها رو درست جواب دادی، اما دو آزمایش دیگه برای فردا و پس فردا مونده. حالا برو، فردا بیا.»
ملک جمشید رفت و فردا برگشت. دید دختر روی تخت نشسته، اما صداش در نمیآید. کنیزی که کنار دختر بود گفت: «ای شاهزاده، «می گوی» زبان خود را بسته و تا ماه و ستارهها در نیایند، حرف نمیزنه. این آزمایش امروز توست. اگر هنری داری، زبان او را باز کن و کاری کن حرف بزنه.»
ملک جمشید کمی فکر کرد و گفت: «ای کنیز، به تو میگم، برای تو میگم و از تو میپرسم. این قصه رو بشنو و به درستی داوری کن! روزی، روزگاری سه دوست، یکی نجار، یکی خیاط و یکی درویش با هم رفتند تا در شهرها بگردند و چیزهای دیدنی رو ببیند. رفتند تا به درهی هولناکی رسیدند. چون خسته بودند، همون جا موندند. بعد از اینکه شامشون رو خوردند، درویش گفت: «دوستان! من چون از شما بیشتر سفر کردهام و دنیا دیدهام، میدونم که اینجا پر از دزده. ما باید تا صبح به نوبت کشیک بدیم، تا دزدها اموالمون رو نبرند.»
همه قبول کردند و قرار شد اول نجار بیدار بمونه، بعد خیاط و بعد درویش. نوبت نجار بود؛ برای اینکه خوابش نبره، شاخهای از درخت برید آدمکی چوبی به شکل یک دختر ساخت و چشم و ابرو هم براش گذاشت. تا این کارها را کرد، کشیکش تمام شد، خیاط رو بیدار کرد و خودش خوابید. خیاط هم چون خواب آلود بود، به فکر افتاد کاری بکند که خواب از سرش بپرد. چشمش که به آدمک افتاد خوشحال شد و برای آدمک لباس دوخت و تنش کرد و تا این کارها رو کرد، کشیکش تمام شد و درویش رو بیدار کرد و خودش خوابید. درویش دید نجار، آدمی ساخته و خیاط هم براش لباسی دوخته. با خودش گفت: «حیفه این آدمک جون نداشته باشه.»
دست به دعا برداشت و از خدا خواست به آدمک چوبی جان ببخشه.
خداوند، دعای درویش رو مستجاب کرد و آدمک چوبی زنده شد. درویش، خدا رو شکر کرد و با دخترک به صحبت نشست.
وقتی که آفتاب از کوه سر زد و به دامن دره افتاد، خیاط و نجار بیدار شدند و تا چشمشون به دخترک افتاد، خوشحال شدند و انگشت به دهان موندند. اون وقت سر دختر دعواشون شد. نجار میگفت: «این دختر مال منه.» خیاط میگفت: «مال منه.» اما درویش چیزی نمیگفت و اونها رو نگاه میکرد.
حالا ای کنیز، از تو میپرسم، بگو ببینم تو چی میگی، دختر مال کدومه؟»
کنیز فوری گفت: «مال نجار که اول به فکر افتاد و آدمک رو از چوب تراشید...»
هنوز حرف کنیز تمام نشده بود که «می گوی» گفت: «این درست نیست، دختر مال درویشه که از خدا خواست به او جان ببخشه. اگر درویش نبود، دختر فقط یک آدمک چوبی بود.»
ملک جمشید گفت: «درست میگی. وقتی کار اون سه نفر بالا گرفت، پیش قاضی رفتند. قاضی هم همین حکم رو داد و گفت: دختر به درویش میرسه.»
این حرف را زد و از جا بلند شد. آن وقت دختر گفت: «از این آزمایش هم سربلند بیرون اومدی و من رو به حرف آوردی. فردا روز آخرین آزمایشه. برو، فردا بیا.»
ملک جمشید رفت و فردا آمد. دید دختر جامهای ساده پوشیده و زر و زیوری ندارد. تعجب کرد و با خودش گفت: «حتماً کاسهای زیر نیم کاسه است...»
تا چشم دختر به ملک جمشید افتاد، گفت: «ای جوون، تو با این یال و کوپال و قد و بالا میتونی با دخترهایی بهتر از من ازدواج کنی. تو همین باغ دختری هست که صد بار از من قشنگتر و بهتره، برو کنار پنجره و نگاهش کن!»
ملک جمشید به جای اینکه رو برگرداند و به باغ نگاه کند، گفت: «حتی اگر دختری هزار بار از تو قشنگتر باشه، من تو رو میخوام. دل، کبوتر نیست که هر روز روی یک بام بنشینه!»
وقتی این حرف از دهان ملک جمشید بیرون آمد، دختر خاقان بیپروا دست در گردن او انداخت و گفت: «هیچ دختری تو باغ نبود و این حرف رو برای آزمایش تو زدم.» به خاقان خبر دادند که دخترت، ملک جمشید را به همسری پذیرفت. خاقان خوشحال شد و دستور داد شهر را آذین ببندند و هفت شبانه روز جشن بگیرند و بساط عروسی راه بیندازند.
چهل روز بعد، ملک جمشید با «می گوی» به شهر و دیار خود بازگشت و سالهای سال به خوبی و خوشی در کنار او زندگی کرد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول