نویسنده: محمدرضا شمس
سالها پیش توی دهی، کچلی زندگی میکرد که کارش مردمآزاری بود؛ مرغ و خروس و گوسفندهای مردم را میدزید، از دیوار خانهها بالا میرفت و سر به سر این و آن میگذاشت. او آنقدر مردم ده را اذیت کرد که از دستش به ستوه آمدند و دور هم جمع شدند و تصمیم گرفتند ادبش کنند. کدخدا گفت: «باید کچل رو با گلوله بکشیم.»
اهل آبادی گفتند: «نمیشه خون ناحق ریخت، مادرش نفرینمون میکنه.»
بعد از مشورت فراوان تصمیم گرفتند کچل را زندانی کنند، شاید آدم شود.
کچل را به اتاقی بردند و بستند و فقط به او نان و آب دادند. بعد پشت پنجرهی اتاق، تپالههای گاو و گوسفند ریختند تا از بوی بد آن ذله شود.
دو ماه گذشت. کچل گفت: «توبه کردم، آزادم کنید. دیگه اذیت نمیکنم!»
در را باز کردند. کچل بیرون آمد و تمام تپالههای پشت پنجره را توی آفتاب خشک کرد. بعد پنج تا الاغ کرایه کرد و آنها را بارشان کرد و از آبادی بیرون رفت.
یک شب، بین راه تاجری را دید که از سفر برمیگشت. تاجر هم، درست جایی که کچل بار انداخته بود، بارش را انداخت. کچل به او گفت: «آقا، بارتون رو کمی اون ورتر بریزید که با بار من قاتی نشه.»
تاجر با خودش گفت: «بار من همه قماشه. بار او چیه که این حرف رو میزنه؟»
تاجر طمع کرد. نصفه شب که کچل خواب بود، بار او را با بار خودش عوض کرد. کچل که خودش را به خواب زده بود، گفت: «خوب کاسبی کردم!»
بعد به ده برگشت. اهالی ده وقتی دیدند کچل با بار قماش برگشته، پرسیدند: «این بارها رو کجا عوض کردی؟»
کچل گفت: «تو ده همسایه.»
کدخدا، تپاله بار ده الاغ کرد و به ده همسایه برد. مردم وقتی فهمیدند که خدا تپالههاش را آورده با قماش عوض کند، عصبانی شدند و تا میخورد کتکش زدند. کدخدا، نالان و لنگان به ده برگشت و دستور داد کچل را به دریا بیندازند.
اهل آبادی شبانه ریختند به خانهی کچل و او را بردند و به دریا انداختند. آسمان مهتابی بود و کچل هم شنا بلد نبود. آنقدر زیر آب رفت و بالا آمد تا ماهیگیرانی که آن نزدیکی بودند، او را از آب بیرون کشیدند. کچل به آنها گفت اهل آبادی او را به دریا انداختهاند. ماهیگیران هم از او خواستند پیش آنها بماند و کمکشان کند.
کچل قبول کرد و یک ماه، کنار دریا ماند. یک روز تنها کنار دریا نشسته بود که چوپان و گوسفندانش از راه رسیدند. چوپان تا دید کچل تنها و بیکار نشسته، گفت: «داداش، من کمی میخوابم، تو مواظب باش کسی گوسفندهام رو نبره!»
کچل گفت: «خاطرت جمع باشه. من خودم مدتی چوپانی کردهام و همه چیز رو بلدم.»
چوپان با خیال راحت خوابید. کچل هم گوسفندها را با خودش به آبادی برد. اهل آبادی که کچل را با گوسفندان چاق و چله دیدند، دورش جمع شدند و پرسیدند: «اینها رو از کجا آوردی؟»
کچل گفت: «از دریا گرفتهام، خیلی زیادند. شما هم میتونید بگیرید.»
گفتند: «چرا دروغ میگی؟ دریا گوسفندش کجا بود؟»
کچل گفت: «میتونید امتحان کنید؛ شب کنار دریا بنشینید، ببینید گوسفند داره یا نه؟»
اهل آبادی گفتند: «اگر اینطوره ما هم میریم، مگه ما از کچل کمتریم؟»
بعد رفتند دریا. اول کدخدا توی آب پرید تا اگر گوسفندها را دید، اشاره کند بقیه هم بیایند. همین که کدخدا توی آب بالا و پایین رفت و دستهایش را تکان داد، همه فکر کردند اشاره میکند بیایید داخل آب. با عجله توی آب پریدند و غرق شدند.
کچل هم تمام آبادی را به اسم خودش کرد و با دختر کدخدا عروسی کرد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
اهل آبادی گفتند: «نمیشه خون ناحق ریخت، مادرش نفرینمون میکنه.»
بعد از مشورت فراوان تصمیم گرفتند کچل را زندانی کنند، شاید آدم شود.
کچل را به اتاقی بردند و بستند و فقط به او نان و آب دادند. بعد پشت پنجرهی اتاق، تپالههای گاو و گوسفند ریختند تا از بوی بد آن ذله شود.
دو ماه گذشت. کچل گفت: «توبه کردم، آزادم کنید. دیگه اذیت نمیکنم!»
در را باز کردند. کچل بیرون آمد و تمام تپالههای پشت پنجره را توی آفتاب خشک کرد. بعد پنج تا الاغ کرایه کرد و آنها را بارشان کرد و از آبادی بیرون رفت.
یک شب، بین راه تاجری را دید که از سفر برمیگشت. تاجر هم، درست جایی که کچل بار انداخته بود، بارش را انداخت. کچل به او گفت: «آقا، بارتون رو کمی اون ورتر بریزید که با بار من قاتی نشه.»
تاجر با خودش گفت: «بار من همه قماشه. بار او چیه که این حرف رو میزنه؟»
تاجر طمع کرد. نصفه شب که کچل خواب بود، بار او را با بار خودش عوض کرد. کچل که خودش را به خواب زده بود، گفت: «خوب کاسبی کردم!»
بعد به ده برگشت. اهالی ده وقتی دیدند کچل با بار قماش برگشته، پرسیدند: «این بارها رو کجا عوض کردی؟»
کچل گفت: «تو ده همسایه.»
کدخدا، تپاله بار ده الاغ کرد و به ده همسایه برد. مردم وقتی فهمیدند که خدا تپالههاش را آورده با قماش عوض کند، عصبانی شدند و تا میخورد کتکش زدند. کدخدا، نالان و لنگان به ده برگشت و دستور داد کچل را به دریا بیندازند.
اهل آبادی شبانه ریختند به خانهی کچل و او را بردند و به دریا انداختند. آسمان مهتابی بود و کچل هم شنا بلد نبود. آنقدر زیر آب رفت و بالا آمد تا ماهیگیرانی که آن نزدیکی بودند، او را از آب بیرون کشیدند. کچل به آنها گفت اهل آبادی او را به دریا انداختهاند. ماهیگیران هم از او خواستند پیش آنها بماند و کمکشان کند.
کچل قبول کرد و یک ماه، کنار دریا ماند. یک روز تنها کنار دریا نشسته بود که چوپان و گوسفندانش از راه رسیدند. چوپان تا دید کچل تنها و بیکار نشسته، گفت: «داداش، من کمی میخوابم، تو مواظب باش کسی گوسفندهام رو نبره!»
کچل گفت: «خاطرت جمع باشه. من خودم مدتی چوپانی کردهام و همه چیز رو بلدم.»
چوپان با خیال راحت خوابید. کچل هم گوسفندها را با خودش به آبادی برد. اهل آبادی که کچل را با گوسفندان چاق و چله دیدند، دورش جمع شدند و پرسیدند: «اینها رو از کجا آوردی؟»
کچل گفت: «از دریا گرفتهام، خیلی زیادند. شما هم میتونید بگیرید.»
گفتند: «چرا دروغ میگی؟ دریا گوسفندش کجا بود؟»
کچل گفت: «میتونید امتحان کنید؛ شب کنار دریا بنشینید، ببینید گوسفند داره یا نه؟»
اهل آبادی گفتند: «اگر اینطوره ما هم میریم، مگه ما از کچل کمتریم؟»
بعد رفتند دریا. اول کدخدا توی آب پرید تا اگر گوسفندها را دید، اشاره کند بقیه هم بیایند. همین که کدخدا توی آب بالا و پایین رفت و دستهایش را تکان داد، همه فکر کردند اشاره میکند بیایید داخل آب. با عجله توی آب پریدند و غرق شدند.
کچل هم تمام آبادی را به اسم خودش کرد و با دختر کدخدا عروسی کرد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول