نویسنده: محمدرضا شمس
یک روز شیر و چکاوک با هم حرفشان شد.
شیر میگفت: «من قویترین حیوان روی زمینم.»
چکاوک میگفت: «من قویترین پرندهی دنیا هستم.»
شیر میگفت: «من میتونم با یک ضربه، تو رو بکشم.»
چکاوک میگفت: «من میتونم کلهات رو با منقارم سوراخ کنم.»
قرار گذاشتند با هم بجنگند. شیر، همهی چرندهها و درندهها و خزندهها را جمع کرد و به میدان نبرد برد. چکاوک هم همهی حشرات و پرندگان را برد و جنگ شروع شد.
چکاوک به پشهها و مگسها دستور داد: «به سر شیر حمله کنید!»
ناگهان هزاران پشه و مگس وزوزکنان جلوی چشم شیر را گرفتند. شیر که هیچ جار نمیدید، تلوتلوخوران به طرف روباهها و کفتارها رفت و فریاد زد: «فرار کنید!»
چکاوک به خرمگسها و زنبورها دستور داد: «به چهارپایان حمله کنید!»
خرمگسها و زنبورها ریختند رو سر شترها و الاغها و تمام تن و بدنشان را نیش زدند. شترها و الاغها هم پا به فرار گذاشتند. چکاوک مقداری خاکستر روی آنها پاشید و داد زد: «اطفو! اطفو!» یعنی آتش را خاموش کنید.
شیر و لشکریانش ترسیدند، فکر کردن الان است که آتش بگیرند و تسلیم شدند. چکاوک که کوچکترین پرنده است، هنوز هم میگوید: «اطفو! اطفو!» انگار میخواهد دشمنانش را بترساند. برای همین است که او را شاه پرندگان میدانند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
شیر میگفت: «من قویترین حیوان روی زمینم.»
چکاوک میگفت: «من قویترین پرندهی دنیا هستم.»
شیر میگفت: «من میتونم با یک ضربه، تو رو بکشم.»
چکاوک میگفت: «من میتونم کلهات رو با منقارم سوراخ کنم.»
قرار گذاشتند با هم بجنگند. شیر، همهی چرندهها و درندهها و خزندهها را جمع کرد و به میدان نبرد برد. چکاوک هم همهی حشرات و پرندگان را برد و جنگ شروع شد.
چکاوک به پشهها و مگسها دستور داد: «به سر شیر حمله کنید!»
ناگهان هزاران پشه و مگس وزوزکنان جلوی چشم شیر را گرفتند. شیر که هیچ جار نمیدید، تلوتلوخوران به طرف روباهها و کفتارها رفت و فریاد زد: «فرار کنید!»
چکاوک به خرمگسها و زنبورها دستور داد: «به چهارپایان حمله کنید!»
خرمگسها و زنبورها ریختند رو سر شترها و الاغها و تمام تن و بدنشان را نیش زدند. شترها و الاغها هم پا به فرار گذاشتند. چکاوک مقداری خاکستر روی آنها پاشید و داد زد: «اطفو! اطفو!» یعنی آتش را خاموش کنید.
شیر و لشکریانش ترسیدند، فکر کردن الان است که آتش بگیرند و تسلیم شدند. چکاوک که کوچکترین پرنده است، هنوز هم میگوید: «اطفو! اطفو!» انگار میخواهد دشمنانش را بترساند. برای همین است که او را شاه پرندگان میدانند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول