نویسنده: محمدرضا شمس
روزی روزگاری مردی با زنی ازدواج کرد. زن آنقدر زیبا بود که به ماه میگفت کنار برود تا به جاش نورافشانی کند. اما مغزش مثل دو تا گردو بود که بار یک شتر کرده باشند! با اینحال، مرد با زنش خوشبخت بود.
ماه رمضان نزدیک شد. مرد که میخواست روزه بگیرد، برای اینکه در این ماه کمتر خودش را خسته کند، هر روز چیزی به خانه میآورد؛ یک روز برنج، یک روز روغن، یک روز شکر و هر چیزی که به خانه میآورد، به زن میگفت: «اینها برای رمضان است.» به زودی خانه پر از موادغذایی شد.
روزی دو ساربان با شترهاشان از کنار خانهی مرد گذشتند. ناگهان، افسار یکی از شترها از دست ساربان رها شد. پاهای شتر خم شدند و شروع به لنگیدن کرد. ساربانی که مواظب افسار شترها بود، متوجه شد و به دوستش که جلوتر حرکت میکرد، گفت: «رمضان! افسار شتر رو داشته باش.» زن همین که نام رمضان را شنید، از پنجره نگاه کرد و پرسید: «اسم کدومتون رمضانه؟» ساربانی که جلوی کاروان حرکت میکرد گفت: «خانم، من رمضان هستم.»
زن گفت: «خوب شد خدا شما رو رسوند. مدتها پیش باید برای اجناستون میاومدید! اگر اونها رو نبرید، ما نمیتویم تو خونهمون تکون بخوریم.»
ساربان گفت: «همین الان میآم. کجاست؟ بده بار شترهام کنم.»
زن، انبار را نشان داد و گفت: «هر چی اینجاست مال رمضانه.»
ساربان و دوستش، بیآنکه چیز دیگری بپرسند، شترها را بار کردند و رفتند. غروب، وقتی شوهر به خانه آمد، زن گفت: «چه خوب شد راحت شدیم! امروز رمضان اومد و اجناسش رو برد.»
مرد پرسید: «کدوم اجناس؟»
زن پاسخ داد: «همون چیزهایی که گفته بودی مال رمضانه.»
مرد گفت: «منظورم ماه رمضان بود، خونه خرابم کردی، خدا همهی آدمهای بیمغز رو خونه خراب کنه...»
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
ماه رمضان نزدیک شد. مرد که میخواست روزه بگیرد، برای اینکه در این ماه کمتر خودش را خسته کند، هر روز چیزی به خانه میآورد؛ یک روز برنج، یک روز روغن، یک روز شکر و هر چیزی که به خانه میآورد، به زن میگفت: «اینها برای رمضان است.» به زودی خانه پر از موادغذایی شد.
روزی دو ساربان با شترهاشان از کنار خانهی مرد گذشتند. ناگهان، افسار یکی از شترها از دست ساربان رها شد. پاهای شتر خم شدند و شروع به لنگیدن کرد. ساربانی که مواظب افسار شترها بود، متوجه شد و به دوستش که جلوتر حرکت میکرد، گفت: «رمضان! افسار شتر رو داشته باش.» زن همین که نام رمضان را شنید، از پنجره نگاه کرد و پرسید: «اسم کدومتون رمضانه؟» ساربانی که جلوی کاروان حرکت میکرد گفت: «خانم، من رمضان هستم.»
زن گفت: «خوب شد خدا شما رو رسوند. مدتها پیش باید برای اجناستون میاومدید! اگر اونها رو نبرید، ما نمیتویم تو خونهمون تکون بخوریم.»
ساربان گفت: «همین الان میآم. کجاست؟ بده بار شترهام کنم.»
زن، انبار را نشان داد و گفت: «هر چی اینجاست مال رمضانه.»
ساربان و دوستش، بیآنکه چیز دیگری بپرسند، شترها را بار کردند و رفتند. غروب، وقتی شوهر به خانه آمد، زن گفت: «چه خوب شد راحت شدیم! امروز رمضان اومد و اجناسش رو برد.»
مرد پرسید: «کدوم اجناس؟»
زن پاسخ داد: «همون چیزهایی که گفته بودی مال رمضانه.»
مرد گفت: «منظورم ماه رمضان بود، خونه خرابم کردی، خدا همهی آدمهای بیمغز رو خونه خراب کنه...»
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول