پندفروش

جوان ساده‌دلی بادرویشی حرف می‌زد. درویش که فهمید جوان زمین اجدادش را فروخته و پولی در جیب دارد، به او گفت: «پندی به تو می‌دم و صد تومان می‌گیرم.» جوان قبول کرد.
شنبه، 10 تير 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
پندفروش
 پندفروش

نویسنده: محمدرضا شمس

 
جوان ساده‌دلی بادرویشی حرف می‌زد. درویش که فهمید جوان زمین اجدادش را فروخته و پولی در جیب دارد، به او گفت: «پندی به تو می‌دم و صد تومان می‌گیرم.» جوان قبول کرد.
درویش گفت: «هرجا رفتی، پیش از اونکه کسی سلام کنه، سلام کن.» جوان صد تومان به درویش داد و دنبال کارش رفت.
فردا دوباره گذر جوان به درویش افتاد. به او سلام کرد و گفت: «پند دیگه‌ای به من بفروش و صد تومان بگیر.»
درویش گفت: «هر جا خواستی بری، با سر برو.» و صد تومان دیگر گرفت.
روز سوم هم جوان با درویش روبه رو شد. با هم احوال‌پرسی کردند و جوان گفت: «این صدتومان رو بگیر و یک پنده دیگه به من بده.»
درویش پول را گرفت و گفت: «هر کس از تو پرسید کجا خوشه؟ بگو اونجا که دل خوشه.»
جوان ساده‌دل سه پند گرفته بود و ارث را داده بود و حالا جز همین سه پند چیزی نداشت.
روزی از شهر بیرون رفت تا به قافله‌ای رسید. قافله بار انداخته بود و مسافران دور چاهی جمع شده بودند. هر کس برای رفتن به داخل چاه بهانه‌ای می‌آورد. یکی از آن‌ها با دیدن جوان، آهسته گفت: «این بابا که از ما نیست، کاری کنیم بره توی چاه.» جوان پرسید: «قضیه چیه؟» گفتند: «آب می‌خواهیم. هر کس بره توی چاه و آب بیاره، هرچی بخواد می‌دیم.» جوان گفت: «به اندازه‌ی حقم، مزد می‌خوام.»
گفتند: «قبوله.»
جوان، سر چاه که ایستاد، یاد پند درویش افتاد. با سر داخل چاه رفت.
ته چاه دیوی نشسته بود. جوان، دوباره یاد پند درویش افتاد و به او سلام کرد. دیو گفت: «رحمت به تو که هم با سر توی چاه اومدی و هم سلام کردی. خوش اومدی، اما پیش از اینکه سطل رو پر کنم، می‌خوام به من کمک کنی.»
جوان گفت: «بگو.»
دیو گفت: «دختر شاه پریان رو دوست دارم اما او به شرطی زن من می‌شه که بتونم به سؤالش جواب بدم.» جوان پرسید: «سؤالش چیه؟»
دیو گفت: «می‌پرسه کجا خوشه؟ و من نمی‌دونم چه جوابی بهش بدم.»
جوان گفت: «بگو اونجا که دل خوشه.»
دیو گفت: «همین‌جا بمون تا من برم و برگردم.» دیو پیش دختر شاه پریان رفت. دختر پرسید: «کجا خوشه؟» و دیو جواب داد: «اونجا که دل خوشه.» دختر شاه پریان خندید. دیو خوشحال شد و پیش جوان برگشت و گفت: «هرچی آب می‌خوای بردار که من رو به مراد دلم رسوندی.» جوان تا توانست آب فرستاد بالا و مزد زیادی از کاروانیان گرفت. اسبی هم گرفت که با آن سفر کند. از آن پس به کار تجارت روی آورد و کارش رونق گرفت.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط