نویسنده: محمدرضا شمس
روزی روباهی یک قالیچه پیدا کرد. آن را کنار لانهاش گذاشت و روی آن نشست. شیری از آنجا رد میشد، روباه گفت: «بفرما!»
شیر نشست. چشمش به قالی افتاد، پرسید: «آقا روباه، این قالی رو از کجا آوردی؟»
روباه جواب داد: «از خونهی پدرم.»
شیر پرسید: «کی بافته؟»
روباه گفت: «خودم!»
شیر پرسید: «میشه یکی هم برای من ببافی؟»
روباه گفت: «بله، چه قابلی داره. تو وسایلش رو بیار، من سر هفته تحویلت میدم.»
شیر گفت: «چه چیزهایی لازم داری؟»
روباه جواب داد: «دوتا برهی بزرگ و دو تا بز!»
شیر که از قالیبافی چیزی سرش نمیشد، رفت و دو تا بز و دو تا بره آورد و به روباه داد.
روباه و زن و بچهاش چند روزی برهها و بزها را خوردند و خوش بودند. بعد از یک هفته شیر آمد و گفت: «آقا روباه، قالی ما چی شد؟»
روباه گفت: «آمادهای آماده است. اینقدر قشنگ شده که نگو. عکس خودت رو هم روش بافتم.»
شیر پرسید: «کجاست؟»
روباه گفت: «تو خونه.»
بعد به بچهی ششمیاش که کوچکتر از همه بود، گفت: «برو تو، قالی آقا رو بیار...»
بچه رفت و نیامد. روباه به بچهی پنجمی گفت: «بروی قالی آقا رو بیار.»
او هم رفت و نیامد. چهارمی، سومی، دومی و اولی هم رفتند و نیامدند. روباه به زنش که قلیان میکشید، گفت: «نگاه کن چقدر جنس بچههات خرابه، باور کن قالی آقا رو پهن کردن و دارن روش بازی میکنن. برو بزن پس گردنشون، قالی رو بردار و بیا.»
زن هم رفت و نیامد. روباه خودش بلند شد و به شیر گفت: «تا پکی به قلیان بزنی، من اومدم.»
او هم رفت و نیامد. شیر سه روز و سه شب آنجا نشست. وقتی دید از قالی و روباه خبری نیست، راهش را کشید و رفت. از آن روز به بعد شیر، دشمن روباه شد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
شیر نشست. چشمش به قالی افتاد، پرسید: «آقا روباه، این قالی رو از کجا آوردی؟»
روباه جواب داد: «از خونهی پدرم.»
شیر پرسید: «کی بافته؟»
روباه گفت: «خودم!»
شیر پرسید: «میشه یکی هم برای من ببافی؟»
روباه گفت: «بله، چه قابلی داره. تو وسایلش رو بیار، من سر هفته تحویلت میدم.»
شیر گفت: «چه چیزهایی لازم داری؟»
روباه جواب داد: «دوتا برهی بزرگ و دو تا بز!»
شیر که از قالیبافی چیزی سرش نمیشد، رفت و دو تا بز و دو تا بره آورد و به روباه داد.
روباه و زن و بچهاش چند روزی برهها و بزها را خوردند و خوش بودند. بعد از یک هفته شیر آمد و گفت: «آقا روباه، قالی ما چی شد؟»
روباه گفت: «آمادهای آماده است. اینقدر قشنگ شده که نگو. عکس خودت رو هم روش بافتم.»
شیر پرسید: «کجاست؟»
روباه گفت: «تو خونه.»
بعد به بچهی ششمیاش که کوچکتر از همه بود، گفت: «برو تو، قالی آقا رو بیار...»
بچه رفت و نیامد. روباه به بچهی پنجمی گفت: «بروی قالی آقا رو بیار.»
او هم رفت و نیامد. چهارمی، سومی، دومی و اولی هم رفتند و نیامدند. روباه به زنش که قلیان میکشید، گفت: «نگاه کن چقدر جنس بچههات خرابه، باور کن قالی آقا رو پهن کردن و دارن روش بازی میکنن. برو بزن پس گردنشون، قالی رو بردار و بیا.»
زن هم رفت و نیامد. روباه خودش بلند شد و به شیر گفت: «تا پکی به قلیان بزنی، من اومدم.»
او هم رفت و نیامد. شیر سه روز و سه شب آنجا نشست. وقتی دید از قالی و روباه خبری نیست، راهش را کشید و رفت. از آن روز به بعد شیر، دشمن روباه شد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول