نویسنده: محمدرضا شمس
پادشاهی بود، سه پسر داشت. موقع مرگ از پسرها خواست سه شب سر قبرش نگهبانی بدهند و او را تنها نگذارند.
بچهها قبول کردند. پدر مرد و به خاک سپرده شد. شب که شد برادر کوچکتر به دو برادر دیگر گفت: «برادرها، بیاید به وصیت پدر عمل کنیم.»
برادرها قبول نکردند. برادر کوچک به ناچار خودش سر قبر رفت و تا نزدیک صبح دعا خواند. ناگهان از دور دود سفیدی پیدا شد و کم کم به طرف او آمد. برادر کوچک فوری پنهان شد. دیو بزرگی سوار بر اسب، کنار قبر آمد و نعره زد: «ای ظالم جهنمی، یادت هست وقتی پادشاه بودی، چقدر ما رو اذیت کردی، حالا نعشت رو درمیآرم و تکه تکه میکنم.»
دیو تا خم شد قبر را بکند، پسر شمشیرش را کشید و محکم به کمر دیو زد. دیو دو نیمه شد.
همین موقع، اسب دیو به زبان آمد و گفت: «ما سه تا خواهریم در بند سه برادر که یکی از اونها همین دیوی بود که کشتی. اگر بتونی خواهرهای من رو نجات بدی، هر کاری بخوای برات میکنم.»
بعد به او گفت: «چند تار از یال من رو بکن و پیش خودت نگه دار. هر وقت به من احتیاج داشتی، یکی از اونها رو آتش بزن، من فوری حاضر میشم.»
پسر، چند تار از یال اسب کند و اسب ناپدید شد. پسر هم به قصر برگشت.
شب شد و او پیش برادرها رفت و گفت: «برادرها! شب اول من رفتم، حالا نوبت یکی از شماست.»
اما برادرها گفتند: «ما نمیتونیم. اگر میخوای، خودت برو.»
پسر، کتاب دعا و شمع برداشت و سر قبر پدر رفت و دعا خواند. نزدیک صبح، دیو دیگری آمد و همان جملات را گفت و تا خواست قبر را خراب کند، پسر به او حمله کرد و او را کشت و اسب را گرفت.
اسب گفت: «اگر آزادم کنی، هر وقت خواستی میآم سراغت و هر کاری خواستی انجام میدم.»
پسر چند تار موی اسب را چید و او را رها کرد و به قصر برگشت.
شب سوم هم همین ماجرا تکرار شد. برادر کوچک از برادرانش دلگیر شد و به شهر دیگری رفت و شاگرد یک آشپز شد.
سالها گذشت. روزی دم در دکان نشسته بود، دید دو غریبه با لباسهای پاره و کهنه وارد شهر شدند و دستشان را دراز کردهاند و از مردم پول میخواهند. خوب دقت کرد، دید برادرانش هستند.
آنها را صدا کرد و برایشان غذا آورد. وقتی سیر شدند برای برادر کوچک تعریف کردند که چطور تاج و تخت را از دست دادهاند و آواره و بیچاره شدهاند.
برادر کوچک گفت: «غصه نخورید! دوباره پادشاهی رو به شما برمیگردونم.»
بعد یال اسبها را آتش زد و سه اسب حاضر شدند. هر سه بر اسب نشستند و در یک چشم به هم زدن به کشورشان رسیدند و با کمک اسبها، پادشاهی را پس گرفتند. بعد اسبها از جلد خود بیرون آمدند و با سه برادر ازدواج کردند. برادر کوچک هم پادشاه شد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
بچهها قبول کردند. پدر مرد و به خاک سپرده شد. شب که شد برادر کوچکتر به دو برادر دیگر گفت: «برادرها، بیاید به وصیت پدر عمل کنیم.»
برادرها قبول نکردند. برادر کوچک به ناچار خودش سر قبر رفت و تا نزدیک صبح دعا خواند. ناگهان از دور دود سفیدی پیدا شد و کم کم به طرف او آمد. برادر کوچک فوری پنهان شد. دیو بزرگی سوار بر اسب، کنار قبر آمد و نعره زد: «ای ظالم جهنمی، یادت هست وقتی پادشاه بودی، چقدر ما رو اذیت کردی، حالا نعشت رو درمیآرم و تکه تکه میکنم.»
دیو تا خم شد قبر را بکند، پسر شمشیرش را کشید و محکم به کمر دیو زد. دیو دو نیمه شد.
همین موقع، اسب دیو به زبان آمد و گفت: «ما سه تا خواهریم در بند سه برادر که یکی از اونها همین دیوی بود که کشتی. اگر بتونی خواهرهای من رو نجات بدی، هر کاری بخوای برات میکنم.»
بعد به او گفت: «چند تار از یال من رو بکن و پیش خودت نگه دار. هر وقت به من احتیاج داشتی، یکی از اونها رو آتش بزن، من فوری حاضر میشم.»
پسر، چند تار از یال اسب کند و اسب ناپدید شد. پسر هم به قصر برگشت.
شب شد و او پیش برادرها رفت و گفت: «برادرها! شب اول من رفتم، حالا نوبت یکی از شماست.»
اما برادرها گفتند: «ما نمیتونیم. اگر میخوای، خودت برو.»
پسر، کتاب دعا و شمع برداشت و سر قبر پدر رفت و دعا خواند. نزدیک صبح، دیو دیگری آمد و همان جملات را گفت و تا خواست قبر را خراب کند، پسر به او حمله کرد و او را کشت و اسب را گرفت.
اسب گفت: «اگر آزادم کنی، هر وقت خواستی میآم سراغت و هر کاری خواستی انجام میدم.»
پسر چند تار موی اسب را چید و او را رها کرد و به قصر برگشت.
شب سوم هم همین ماجرا تکرار شد. برادر کوچک از برادرانش دلگیر شد و به شهر دیگری رفت و شاگرد یک آشپز شد.
سالها گذشت. روزی دم در دکان نشسته بود، دید دو غریبه با لباسهای پاره و کهنه وارد شهر شدند و دستشان را دراز کردهاند و از مردم پول میخواهند. خوب دقت کرد، دید برادرانش هستند.
آنها را صدا کرد و برایشان غذا آورد. وقتی سیر شدند برای برادر کوچک تعریف کردند که چطور تاج و تخت را از دست دادهاند و آواره و بیچاره شدهاند.
برادر کوچک گفت: «غصه نخورید! دوباره پادشاهی رو به شما برمیگردونم.»
بعد یال اسبها را آتش زد و سه اسب حاضر شدند. هر سه بر اسب نشستند و در یک چشم به هم زدن به کشورشان رسیدند و با کمک اسبها، پادشاهی را پس گرفتند. بعد اسبها از جلد خود بیرون آمدند و با سه برادر ازدواج کردند. برادر کوچک هم پادشاه شد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول